خوابگاه‌نوشته‌ها

خوابگاه‌نوشته‌ها

تا ۷ سال قبل برای من فقط یک "هم" معنی داشت و آن هم هم‌وطن بود! می‌فهمیدم که در غربت چقدر وطن می‌تواند بشود نقطه‌ی مشترک و پیدا کردن یک هم‌وطن چقدر می‌تواند لذت‌بخش باشد! از وقتی خوابگاهی شدم، "هم"های جدیدی برایم معنا پیدا کرد!شاید برای کسی که زندگی خوابگاهی را تجربه نکرده باشد، "هم اتاقی" هیچ مفهومی نداشته باشد!می خواهم اینجا خاطرات "هم اتاقی" بودنم را بنویسم...

بایگانی
پیوندها

۱۲۰ مطلب با موضوع «خوابگاه» ثبت شده است

۰۸
مهر


صدای دسته از پشت پنجره مرا از پشت میز تحریرم در طبقه‌ی سوم خوابگاه سارا، از روز هشتم مهرماه ۹۶ برمی‌دارد و می‌برد به روزهای محرم سال‌های دور قبل از ۸۰ و اوایل دهه ۸۰، ایستاده در کناره‌های خیابان خاقانی، گم‌شده بین جمعیت همسایه‌های ارمنی که سال به سال می‌ایستادند به تماشای دسته‌های عزاداری همسایه‌های مسلمانشان...

شام غریبان را چطور تنهای تنها در خوابگاه بگذرانم؟ من که شام غریبان‌های بچگی را گم‌شده زیر چادر مامان،‌ در مسجد مهدویه‌ی اصفهان، وسط هیئت عزاداران آذربایجانی مقیم اصفهان گذرانده‌ام با نوحه‌های سوزناک ترکیشان که پشت مامان باهاشان می‌لرزید و من بی‌آنکه کلمه‌ای از آنها بفهمم، آرام اشک می‌ریختم، و شام غریبا‌نهای دوران دبیرستان را تا همین سال قبل در هیئت مدرسه‌ی شهید اژه‌ای، دوشادوش رفیق جان تازه‌عروس‌شده‌ی الانم، چطور این دو شب را تنهایی، در خوابگاه به صبح برسانم؟ من و ریحانه‌،‌ یکی از یکی بازیگوش‌تر، در شبهای تاسوعا، وسط جمع سیاه‌پوش عزادار،‌نشسته در خیمه‌هایی که به دست بچه‌های دبیرستان شهید اژه‌ای به پا شده بود، حرف‌های درگوشی می‌زدیم و صدای خانم‌ها را درمی‌آوردیم گاهی...بعد که مداح دم می‌گرفت که :«مکن ای صبح طلوع» یکهو صدایمان در گلو خفه می‌شد و یکی می‌شدیم با جمعیت...بازیگوشیمان یکهو ته می‌کشید و می‌شدیم یکی از بقیه...یکی از خیل عزادار... اصلا قرار هرسالمان همین بود... قرار هر سالمان شام تاسوعا، حیاط دبیرستان بود به صرف لرزیدن دل با نوای «ظهر فردا بدنش زیر سم اسبان است، مکن ای صبح طلوع...» و حالا من،‌ اینجایم. تنهای تنها، چمباتمه زده پشت میز تحریرم در طبقه‌ی سوم خوابگاه سارا،‌ گم‌شده در شهری که بعد از ۶ سال هنوز باهاش غریبه‌ام، غرق‌شده وسط برگه‌ها ویادداشت‌ها و کتاب‌های زبانم...

این دو شب را چطور بگذرانم؟

۰۱
آذر

مدت‌هاست چیزی ننوشتم از خوابگاه و روزهامون و خاطرات و ... . راستش دیگه اصلا حال و حوصله‌ی اینجور نوشتن‌ها رو ندارم. فکر کنم دارم بزرگ می‌شم:د شایدم دارم دل‌مرده میشم. چه می‌دونم!

خیلی خودم رو مجبور کردم تا بیام و امروز رو بنویسم...بنویسم تا خاطره‌ی خوبش فراموشم نشه.


از چند وقت اخیر اگر بخوام بگم و وضعیت هوای تهران، همین رو بگم فقط که وضعیت تنفسیم به جایی رسید که به تجویز دکتر ناچار به استفاده از اسپری شدم و خروجم از محیط‌های سربسته بدون ماسک ممنوع شد و حتی چند روزی مجبور شدم از خوابگاه نیام بیرون... . حالا اینکه چرا اینقدر مشکل تنفسی پیدا می‌کنم، واقعا نمی‌دونم...

در هرحال، غمگین بودم از اینکه پاییز عزیزم همیشه همراهه با آلودگی و این مشکلات تنفسی شدید من... که خدا در رحمتش رو باز کرد و برف فرستاد برامون و امروز هوای تهران «پاک» بود :) آذر رو با هوای «پاک» شروع کردیم و خدارو شکر امروز حال ریه‌های من هم خیلی خوب بود...

امروز صبح پا شدیم دیدیم برف اومده همه جا رو گرفته...گفتیم خب با سرویس بریم که اذیت نشیم و تو این شیب زمین نخوریم... ولی خیلی زیبا سرویس نیومد. ماشین‌ها هم تو خیابون مونده بودن و خیلی‌هاشون نمیتونستن تکون بخورن. تصادف هم شده بود. خلاصه نتیجه اینکه مجبور شدیم از خوابگاه تا پل مدیریت رو پیاده بریم. ۱ساعت و ۲۰ دیقه پیاده‌روی توی برف و در حالی که هم سرد بود و هم کفشمون نامناسب بود و بارها نزدیک بود لیزبخوریم و ... . حتی توی کفش من آب هم رفته بود و پام یخ زده بود... ولی خب قشنگیش اینجا بود که ۵ نفر بودیم و کاملا با ماجرا مثل سرگرمی برخورد می‌کردیم. دائم کمک هم می‌کردیم و همدیگه رو از جاهای سخت عبور میدادیم تا کسی لیز نخوره. اگرنه قطعا سری، دستی، پایی چیزی میشکست امروز:دی

توی راه کلی عکس گرفتیم. کلی خوش گذروندیم. خیلی قشنگ بود همه چیز...برای رسیدن به یه هدف مشترک آدم‌های خیلییی متفاوت با همدیگه همکاری میکردیم و به هم کمک میکردیم در حالی که اصلا با هم دوست نبودیم از قبل... . حسم نسبت به دانشگاه قله‌ی قاف بود:)) انگار اصن دانشگاه ورسیدن بهش مهم نبود...مهم اون مسیر بود و اون همکاری قشنگ :) کاملا راضیم از امروز و بسیار بهم خوش گذشت توی اون هوای فوق‌العاده پاک :)

بگذریم که وقتی رسیدیم دانشگاه دیدیم همه جا خشکه و فقط سوز و سرمای شدید هست:))‌اصلا کسی باورش نمیشد که ما تو برف رفتیم دانشگاه. واقعا که تهران شهر عجیبیه:دی هر گوشه‌ش یه آب و هوایی داره!

تهران این شکلی رو دوست دارم:) تمیز و پر از عطر دوستی...وقتایی که سیاه میشه و آلوده، ازش بیزار میشم...



۰۲
آبان


روزهایم کش می‌آیند و طولانی می‌شوند. جسمم نشسته در آزمایشگاه و پشت میز و روحم در خانه است و مشغول تماشای چهره‌ی آرامش‌بخش خواهرزاده جان. یا جسمم نشسته وسط جلسه با اساتید راهنمای محترم (!) و روحم آهسته و پاورچین پاورچین سر خورده از روی صندلی و از لای در اتاق استاد رفته بیرون و در سایت کارشناسی پرسه می‌زند و هی سعی می‌کند سایت را با همان هم‌کلاسی‌ها و هم‌دوره‌ای‌های خودمان و سال‌بالایی‌هایمان تجسم کند. یا نشسته‌ام سر کلاس درس و ناگاه روحم مثل کودک نوآموزی بی‌تاب می‌شود و مشتاق برای آموختن و یاد گرفتن. یا مثلا تک و تنها نشسته‌ام روی تختم در خوابگاه و روحم در جشن تولدهای شلوغ و پرشور خوابگاه کارشناسی می‌چرخد. این روزهایم کش می‌آید به قدر تمام فقدان‌‌های این یک سال اخیر.

دست و پا می‌زنم در میانه‌ی سردرگمی و ندانستن‌ها. دست و پا می‌زنم در میانه‌ی خواستن‌ها و نرسیدن‌ها، دانستن‌ها و نتوانستن‌ها، بایدها و کم‌آوردن‌ها، آرزوها و واقعیت‌ها... .


خسته‌ام و کم‌آورده... بی‌حوصله و بی‌انگیزه و از پای‌‌افتاده... و حسرت...وای از حسرت... وای که می‌سوزاند روحم را...جانم را...قلبم را...

نمی‌دانم کجای زندگی را اشتباه رفته‌ام. در کدام پیچ بود که خدا پیچید و من نپیچیدم یا خدا مستقیم رفت و من پیچیدم... و بعد از آن دیگر فقط حسرت بود و هی اشتباه و هی زمین خوردن و هی دویدن و نرسیدن...

روزهای عجیبیست...بلند و کش‌دار...پر از حسرت و تردید. پر از مسیرهای تاریک پیش رو که نمی‌دانم هر کدام به کجا می‌رسند...چه فرقی می‌کند؟ اگر یک جایی آن عقب‌ترها راه را عوضی رفته باشم، چه فرقی می‌کند که حالا از کدام طرف بروم؟ همه‌ش اشتباه است. انتهای همه‌ش نرسیدن است انگار...

نمی‌خواهم غر بزنم. نمی‌خواهم از روزهای مزخرف دانشگاه بگویم یا از شب‌های بی‌هیجان خوابگاه یا از بی‌انگیزگی‌های خودم...فقط می‌خواهم بگویم یکی اینجا هست هنوز...یکی که دارد سعی می‌کند هنوز که نفس بکشد. اگر نمی‌نویسد، اگر چیزی نمی‌گوید، دلیلش نداشتن حرف نیست. نمی‌نویسد چون دیگر هیچ اتفاق ساده‌ای هیجان‌زده‌ش نمی‌کند. چون دیگر نه از چیزی آن‌قدر خوشحال می‌شود که بخواهد خوشحالیش را ثبت کند و نه از چیزی آن‌قدر ناراحت می‌شود که بخواهد با نوشتن از بار روی قلبش کم کند...نوشتم تا بگویم‌«یکی اینجا هست که بس دلش تنگ است و هر سازی که می‌بیند بدآهنگ است »





۱۳
مهر

می‌نویسم تا این روزها هم ثبت شوند و بروند جزء خاطراتی که باید ازشان درس گرفت هرچند تلخ باشند...

کوی دانشگاه تهران احتمالا جزء بدترین و مزخرف‌ترین ارگان‌هاییه که باهاشون سر و کار داشتم. مشتی آدم بی‌وجدان رو جمع کردن دور هم و اسمشون شده کوی دانشگاه...

سیاست جدیدشون گویا انداختن بچه‌ها به جون همدیگه‌ست!

هنوز به شبانه‌های ما خوابگاه ندادن و هنوز آواره‌ن. در حالی که خوابگاه به اندازه‌ی همه‌شون جای خالی داره. این در حالیه که دانشگاه تهران بخشنامه داره که به دانشجوهای دختر شبانه خوابگاه بدن و بچه‌ها به پشت‌گرمی این بخش‌نامه ثبت نام کردن.

حالا یه سری بچه‌ی ورودی روزانه اومدن خوابگاه که فکر می‌کنن حق ریاست دارن و حق دارن درمورد همه چیز نظر بدن و دخالت کنن تو همه چی. به شدت حق‌به جانبن. دیشب یکیشون اومده بود و اصرار داشت که هم‌اتاقی منو بیرون کنه و بیاد اتاق ما با من هم‌اتاقی بشه و هرچی براش توضیح می‌دادیم که کلی اتاق تو این طبقه هست که فقط یه نفر توشونه و میتونی بری تو اون اتاق‌‌ها اصرار داشت که من روزانه‌م و من تعیین می‌کنم که تو چه اتاقی باشم!!! لابد اونا که تکی هستن، اینقدر بد بودن که هم‌اتاقیشونو فراری دادن!!!! هی می‌گفت من روزانه‌م اون شبانه‌س باید بره!! می‌گفتم ببین تو اگر اونو بیرون کنی منم جمع می‌کنم وسایلم رو و می‌رم فاطمیه. می‌گفت مگه من یزیدم؟! می‌گفتم خب ما می‌خوایم با هم باشیم! می‌گفت نه اون شبانه‌س من روزانه‌م می‌خوام بیام اینجا!! و نکته اینکه اتاق من اصلا اتاق پرفکتی هم نیست! آفتاب‌گیر نیست و به شدت سرده. از هر سه جمله‌‌ی این دختر یکیش این بود «من روزانه‌م!» و بعد اصرار داشت که اصن بیخود به شبانه‌ها خوابگاه دادن قرار نبوده بدن! بعد ما بهش می‌گفتیم ببین ما نمی‌گیم که به تو خوابگاه ندن به شبانه‌ها بدن! ما فقط می گیم وقتی یه تعدادی اتاق خالی وجود داره چرا میای یه نفر دیگه رو بیرون می‌کنی؟! و باز می‌گفت من روزانه‌م...

مورد بدتر از این کسی که اومده بود هم‌اتاقی من رو بیرون کنه، هم‌اتاقی یکی دیگه از دوستای شبانه‌مه که طرف ترجیع‌بند حرفاش اینه:«من روزانه‌م، استریتم!» (استریت به معنی اینکه بدون کنکور اومده ارشد) در این حد که پنجره رو وقتی دوستم باز می‌کنه می‌ره می‌بنده و می‌گه «من استریتم، تو شبانه‌ای. پس من تصمیم می‌گیرم پنجره باز باشه یا بسته»!

و خب من نمی‌دونم یه دختر ۲۳-۴ ساله چطور چنین جملاتی رو میتونه به زبون بیاره و چطور می‌تونه اصلا به ذهنش برسه همچین حرف‌هایی...

از بی‌وجدانی و بی‌شعوری مسئولان کوی که بگذریم، نمیدونیم این بی‌شعوری نهادینه‌شده در دانشجوها رو باید کجای دلمون بذاریم...


۲۹
شهریور

می‌خواهم بنویسم اما نمی‌انم از چه بنویسم. از کجا شروع کنم. از کدام بخش قصه‌ی این روزهایم بگویم. چند روز است که روزی چندین بار صفحه‌ی بیان را باز می‌کنم و ارسال مطلب جدید را می‌زنم و خیره می‌شوم به صفحه‌ی سفیدی که منتظر است تا من پرش کنم. ولی بی آن که کلمه‌ای بنویسم می‌بندمش. حالا اما شروع کردم به نوشتن. کلمات را پشت سر هم ردیف می‌کنم تا شاید اندکی از بار وحشتناک روی مغزم کم شود. اینقدر که ذهنم درهم و برهم است این روزها...شلخته می‌نویسم و بی ارتباط با هم و احتمالا بی‌ارتباط با فکرهای اصلی این روزهام...


۱.

هری پاتر و فرزند نفرین‌شده را که خواندم، یک دفعه‌ای هوس بازخوانی کل هری‌ پاترها افتاد به دلم! روزی یک جلد خواندم تا اینکه ساعت ۴ صبح امروز تمام شد! تمام تخیلات این ۲هفته‌ام و تمام خواب‌های شبانه‌ام حول هری پاتر می‌گشت! بار دیگر شیفته‌اش شدم و در عجب ماندم از ذهن جی کی رولینگ! تمام مفاهیم زیبای عالم را جمع کرده در قالب یک مجموعه کتاب تخیلی! عشق، دوستی، خانواده، جهاد، شهادت (یا همان مرگ به خاطر «منافع برتر»)، ایثار و ... .

بعد داشتم به این فکر می‌کردم که دنیای جادویی هری پاتر با تمام امکانات جادوییش، یک ضعف اساسی دارد نسبت به دنیای واقعی این روزهای ما و آن هم اینترنت است و گوگل!!!‌ یعنی دنیای امروز ما جادویی‌تر است در واقع!

مسئله‌ی دیگر اینکه وقتی برای اولین بار هری پاتر می‌خواندم، قهرمان‌های داستان هم‌سن من بودند. اما حالا در کمال تعجب از من کوچکتر بودند.. و این برایم عجیب و غیرقابل تحمل بود! بار قبل که می‌خواندمش برایم خیلی طبیعی بود که بچه‌هایی در سن دبیرستانی این همه شجاع و ماجراجو باشند. اما این بار که می‌خواندمش با خودم می‌گفتم بچه‌ی ۱۷ ساله چطور می‌تواند این همه شجاع باشد؟!

هری پاتر و فرزند نفرین‌شده را که می‌خواندم حس می‌کردم قهرمان‌هایی که هم‌سن من بوده‌اند بزرگ شده‌اند و دچار روزمرگی شده‌اند و از شجاعت و ماجراجوییشان چیزی باقی نمانده. و این خیلی خیلی حس بدی بود چون دارم تجربه‌اش می‌کنم...


۲.

وضعیت خوابگاه در این یک هفته‌ی اخیر خیلی خیلی بد و ناراحت‌کننده بود. بچه‌های ارشد ورودی روزانه را به زور فرستادند خوابگاه ما (در حالی که می‌خواستند خوابگاه نزدیکتر به دانشگاه را انتخاب کنند) و شبانه‌های ساکن خوابگاه را به این بهانه که جا نیست و روزانه‌ها همه جا را پر کرده‌اند بیرون کردند. هر بار پایم را می‌گذاشتم در راهرو ۲-۳ نفر شبانه را می‌دیدم که در حال گریه کردن دارند وسایلشان را جمع می‌کنند. حس غیریهودی‌های آلمان نازی را داشتم!!
با پیگیری خیلی زیاد و رفتن پیش رئیس دانشگاه و ... امید داریم که مشکل حل شود. تا چه پیش آید...


۳.

مریم، دوست صمیمی دوران دبیرستانم و یارِ رباتیک و خوارزمیم آمده تهران برای ارشد و هم‌خوابگاهی شدیم. حس عجیبیست...وقتی می‌نشینیم کنار هم و حرف می‌زنیم و چای و بیسکوییت می‌خوریم و جوری از دوران دبیرستان حرف می‌زنیم انگار نه انگار که ۶-۷ سال ازش گذشته...مریم عمران اصفهان می‌خواند و حالا عمران تهران...


۴.

استاد جدیدی آمده برای دانشکده که بسیار پرانرژی و «خفن» است! UIUC درس خوانده و در گوگل، آمازون و adobe کار کرده و حالا برگشته ایران و سودای خدمت به وطن در سر دارد!! برای ما شاید این همه انرژیش برای خدمت به وطنی که ویرانه است و قصد آباد شدن هم ندارد عجیب باشد اما این آدم واقعا پرانرژیست...شاید خیلی زود خسته شود و بگذارد برود...ولی فعلا از انرژیش استفاده می‌کنیم...


۵.

خودم تهرانم و دلم اصفهان پیش خواهرزاده‌ی عزیز دل...آخر این عشق و علاقه‌ی وحشتناک من به بچه‌ها کار دستم می‌دهد و از درس می‌اندازدم بس که هی می‌گذارم می‌روم اصفهان...


۶.

حالِ درسیم هیچ خوب نیست این روزها...هیچ...


۷.

عید غدیر مبارک...از محبوب‌ترین اعیاد من...


۸.

اگر به خانه‌ی من آمدی ای مهربان، چراغ بیاور و یک دریچه که از آن به ازدحام کوچه‌ی خوشبخت بنگرم...

#فروغ_فرخزاد


۹.

به تازگی با خودِ لج‌بازِ بی‌شعورِ درونم آشنا شدم :((


۱۰.

...

۰۶
مرداد

۱.

خسته و کوفته از دانشگاه برمی‌گردم. مسیر در پشتی تا گیشا همیشه خسته‌ام می‌کند. بی‌تاب از گرما سوار بی‌آرتی‌ می‌شوم. دارم کیفم را می‌گذارم روی سکوی آخر بی‌آرتی که خانم مسنی هلم می‌دهد و وسایل خودش را می‌گذارد (جا به اندازه‌ی وسایل ۵- نفر دیگر هم هست). برمی‌گردم نگاهش می‌کنم. می‌گوید: شما داهاتیا اومدین تهران رو به گند کشیدین. هرجام برین نشون میدین داهاتی‌این. نمی‌تونین پنهانش کنین.

شوکه می‌شوم. در واقع در یک لحظه به طور کامل هنگ می‌کنم. نه تا به حال چنین رفتاری دیده‌ام و نه هیچ ایده‌ای دارم که منشا این حرف‌ها چیست!؟ خشم عجیبی می‌نشیند روی دلم و تمام وجودم را پر می‌کند. ولی سعی می‌کنم کظم غیظ کنم. تا خود پل مدیریت یک لبخند گنده تحویلش می‌دهم. کفرش که درمی‌آید، باز رو می‌کند به دختر دیگری و می‌گوید: این داهاتیا اومدن تهرانو شلوغ کردن. خب برین بشینین شهر خودتون! دانشگاه رفتنتون چیه! برین شهر خودتون دانشگاه! فکر کردن تهران حلوا قسم می‌کنن مثلا...شهر شلوغ شده. هواش بد شده و ... . دختر برمی‌گردد و محجوبانه و شرمیگنانه لبخندی تحویلم می‌دهد. موقع پیاده شدن می‌خواهم برگردم بگویم: عوضش «داهات» ما هواش خیلی خوبه. تشریف بیارین. خوشحال می‌شیم. ما «داهاتیا» مهمون‌نوازیم.

ولی جلوی خوٕم را می‌گیرم و پیاده می‌شوم.


۲.

خودم را می‌رسانم به ایستگاه پل مدیریت و در آخرین لحظه سوار بی‌آرتی شلوغ درحال حرکت می‌شوم. خانم مسن زیبایی که مشخص است موقع جوانی چقدر زیباتر هم بوده، دارد با یک عده دختر صحبت می‌کند. شوهرش رهایش کرده ورفته دنبال دختر جوانی... دارد می‌گوید که از دختر جوان که خودش را پرت کرده وسط زندگیش شکایتی ندارد چون تقصیرها گردن او نیست. به مملکت و آخوندها و سپاه و هرکسی که باعث شده قفل و بست خانواده‌ها سست شود. بلند بلند نفرین می‌کند و فحش می‌دهد. بعد برمی‌گردد می‌گوید: لعنت به این آخوندا و اونایی که پشت سرشون نماز می‌خونن و اینارو مرجع تقلیدشون قرار میدن.

این‌ها را می‌گوید و ساکت می‌شود. موقعی که می‌خواهم پیاده شوم، خانم کناریش به من اشاره می‌کند و می‌گوید: این از همون‌‌ها بود ها. خانم اولی سر تکان می‌دهد و می‌گوید آره. این از همونا بود که نفرینش کردم. با این «حجاب»ش. جمله‌ی آخر را با ادا و تمسخر خاصی ادا می‌کند.

قلبم تیر می‌کشد و اشک می‌دود تو چشم‌هام. از این همه قضاوت‌های نابه‌جا. اولین بار نیست که به خاطر حجابم مورد قضاوت قرار می‌گیرم. یا بهم اهانت می‌شود. حتی توی دانشگاه...بارها و بارها این حرف‌ها را شنیده‌ام. اما اینقدر روشن و علنی، آن هم این‌قدر بی هیچ شناختی و توی بی‌آرتی(!) برایم خیلی سنگین تمام می‌شود.

به روی خودم نمی‌آورم. اشک‌هام پشت شیشه های سیاه عینک آفتابی گم می‌شوند و لبخند از روی لبم محو نمی‌شود. آخ نمی‌گویم و سرافراشته راه می‌روم. کیست اما که بداند توی دلم از آن وقت چه می‌‌گذرد؟

۲۹
خرداد



تنها در خوابگاه!

سفره‌ی افطار ساده‌ی من در حالی که فردا عصر، پس‌فردا صبح و پسین‌فردا عصر امتحان دارم!!!

دعا دعا دعا!


۱۳
خرداد


نه که حرف نداشته‌ام برای گفتن، نه که اتفاق خاصی نیفتاده در این مدت، نه که خاطره‌ی جدیدی ساخته نشده، نه که کتاب جدیدی نخوانده‌ام که دوست داشته باشم درموردش بنویسم، بلکه فقط بی‌انگیزه بوده‌ام برای نوشتن. حال و هوایم عوض شده و دیگر کم‌تر حوصله دارم برای نوشتن. شاید هم توییتر شده رقیب وبلاگم.

یک هفته‌ای از خوابگاه نقل مکان کرده بودم به خانه‌ی خاله‌ام. تجربه‌ی عجیب، جالب، سخت و در عین حال شیرینی بود زندگی کردن با خاله‌ام که سر سوزنی اشتراک و تشابه اعتقاد نداریم. دیشب برگشتم خوابگاه و در حال رایزنی‌ام برای اینکه ماه رمضان را در خوابگاه بگذرانم.

خوابگاه خلوت است و نشسته‌ام زیر باد کولر و تلاش می‌کنم تمرین بنویسم که امشب ددلاینش است. یک دنیا فکر و خیال در سرم است.

روزشماری  می‌کنم برای آغاز ماه مبارک. خدا توفیق و سعادت بدهد برای روزه‌داری. باز باید بنشینم برنامه‌ریزی کنم برای این یک ماه. یک ماه برای تنفس :) این یک ماه که بگذرد، ۲۳ سالگی‌ام از پشت عید فطر سرک خواهد کشید...




۲۶
فروردين
دیشب کتاب «پاییز فصل آخر سال است» را تمام کردم. گیج بودم و سردرگم. هی باخودم کلنجار می‌رفتم. گرفتم خوابیدم به این امید که تا صبح حالم بهتر شود. صبح که پاشدم هنوز اثرات گیجی شب قبل از بین نرفته بود. بلند شدم بروم آشپزی کنم که حالم بهتر شود. آشپزی که می‌کنم، فکرها و تخیلاتم مجال بروز پیدا می‌کنند. با خودم حرف می‌زنم. غوطه می‌خورم تو فکرها و خیالاتم و رویا می‌بافم. ص ایستاده بود گوشه‌ی آشپزخانه و نگاهم می‌کرد. با چنان وسواسی سیب‌زمینی‌ها را خرد می‌کردم انگار در حال خلق اثر هنری‌ام یا با چنان ظرافتی پیازها را تفت می‌دادم انگار مهم‌ترین کار دنیا برشته و طلایی شدن پیازهای غذای من است. تو فکرهای خودم غرق بودم که ص کشیدم بیرون و پرسید: هیچ وقت پنجشنبه‌ها غذا رزرو نمی‌کنی؟ همیشه خودت آشپزی می‌کنی؟ گفتم: نه بابا...پنجشنبه‌ها معمولا دانشگاهم. چون تحمل دو روز متوالی خوابگاه را ندارم.  با تعجب پرسید: دانشگاه؟! ۵شنبه‌ها؟! یک لحظه تمام ۴سال کارشناسی آمد جلوی چشمم و دلم تنگ شد برای روزهایی که هفت و نیم صبح شنبه تا ۹ و نیم شب جمعه می‌رفتیم دانشگاه. دلم برای خودِ پرتلاشمان تنگ شد. گفتم: آره...یادش به خیر! یه زمانی جمعه‌هام دانشگاه بودیم. ابروهاش را بالا انداخت . با تعجب نگاهم کرد. چیز دیگری نگفت و من باز غرق شدم تو فکرهای خودم. داشتم به «میثاق» فکر می‌کردم به گمانم. به اینکه چرا رفت؟ چرا لیلا را تنها گذاشت؟ برنج خیس‌خورده را گذاشتم روی گاز و زیرش را زیاد کردم. سویاها و سیب‌زمینی‌ها و پیازها را با هم تفت می‌دادم و با حرص هم می‌زدمشان. حرص میثاق را سر این طفلکی‌ها خالی می‌کردم انگار! باز ص. رشته‌ی خیالاتم را پاره کرد. پرسید: تو همونی که عکس تلگرامت با لباس قلمچی بود؟ کمی فکر کردم ببینم لباس قلمچی چی هست؟! فهمیدم منظورش لباس فارغ‌التحصیلیست. روز جشن فارغ‌التحصیلیمان آمد جلوی چشمم. بهترین روز این ۵سال اخیر. روزی که دیدم چشم مامان و بابا برق می‌زند از خوشحالی و غرور. روزی که حس کردم بالاخره بهم افتخار کردند. به چیِ من؟‌ نمی‌دانم! گفتم آره. همونم. گفت: هربار عکست رو توی تلگرام می‌دیدم به این فکر می‌کردم که «هوم! خودشه! این دختره از اوناست که خیلی مصمم و پرتلاشن. از اونا که واقعا می‌دونن تو زندگیشون دنبال چین و برای رسیدن بهش تلاش می‌کنن.» ط و ز هم توی آشپزخانه بودند و حرف ص را تایید کرد کردند. جا خوردم. نگاهم را از سیب‌زمینی‌ها و پیازها گرفتم و زل زدم به ص. چیزی درونم فروریخت. دلم آشوب شد. پرسیدم: همه‌ی این‌ها رو از عکس تلگرامم نتیجه گرفتی؟! گفت: آره. از نوع مطمئن ایستادنت در عکس. ط رو کرد به ص و گفت من که از نزدیک می‌شناسمش. نه از روی عکس. از رفتارهاش برداشتم همینه که تو گفتی. احساس کردم دارم دل و روده‌ام را بالا می‌آورم. نگاهشان کردم. گفتم: خعله خب! متاسفم. اشتباه گرفتید. من اونی نیستم که شما فکر می‌کنید! ص گفت: چرا هستی! ببین چقدر پرتلاشی. وفتی ما داشتیم وقت تلف می‌کردیم و هی از این مهمانی به مهمانی بعدی می‌رفتیم و دنبال عوض کردن لباس بودیم و ... تو داشتی در راستای هدف و استعدادت تلاش می‌کردی. خنده‌ی عصبی کردم و گفتم: که چی؟ که به کجا برسم؟ که به کجا رسیدم بعد از این همه دویدن و تلاش کردن؟ همون‌جایی که شما به قول خودت با تفریح رسیدین. ص زل زد توی چشم‌هام. معذب شدم. باز شروع کردم به تفت دادن سویاها. زیر برنج را کم کردم و به خودم فحش دادم به خاطر این تصمیم ناگهانی‌ام برای آشپزی. «می‌‌نشستی درست را می‌خواندی! آشپزی کردنت چه بود؟!» ص گفت: مهسا! ۱۰۰۰ نفر ارشد می‌خونن. چند نفرشون می‌دونن دنبال چین؟‌ چند نفرشون هدف دارن از درس خوندنشون؟ چند نفرشون مثل توئن؟ باز یک خنده‌ی هیستریک دیگر. پرسیدم: چرا فکر می‌کنی من جزء اونایی که نمیدونن دنبال چین نیستم؟! چرا فکر می‌کنی من میدونم دارم چی کار می‌کنم؟ گفت: چون جملاتت همیشه مطمئنن. پر صلابتن. مثل آدمایی حرف نمی‌زنی که نمیدونن چرا اینجان! احساس می‌کردم دارم خفه می‌شوم. نفس کم آورده بودم انگار. پنجره را نگاه کردم. باز بود. چرا اینقدر گرمم شده بود؟ گفتم: ببین. خیلی ممنونم از لطفی که به من داری. اما اشتباه می‌کنی. من اینی نیستم که تو فکر می‌کنی. من خسته‌م. لهم. داغونم. شب‌ها باید مدت‌ها با خودم حرف بزنم تا بتونم بخوابم. من یه آدم گیج سردرگمم. ص باز زل زد توی چشم‌هام. گفت: باشه. اما کاش می‌فهمیدی که من چقدر دلم می‌خواست جای تو بودم. کاش می فهمیدی. قهقهه زدم یکهو. یک طوری که خودم از شنیدن صدای خودم تعجب کردم. انگار این من نبودم که اینجور می‌خندیدم. بهش گفتم:‌برو استغفار کن دختر خوب...برو...ص رفت از آشپزخانه بیرون. ز و ط هم پشت سرش. در رابستند. دستم را گرفتم به سکوی آشپزخانه. زدم زیر گریه. مچاله شدم در خودم. چرا اینقدر اینی که از بیرون به نظر می‌رسد نیستم من؟ چقدر دلم برای این «خود»ی که بقیه می‌گویند و می‌دانم یک روزِ دوری واقعا «من» بودم تنگ شده. لیلا آمد ایستاد یک گوشه‌ی ذهنم. روجا وسط ایستاد و شبانه سمت دیگرش. حتی میثاق هم آمد. روجا داشت می‌گفت: «نمی دانم این "چیزی شدن" را چه کسی توی دهان ما انداخت؟ از کی فکرکردیم باید کسی شویم یا کاری کنیم. این همه آدم در دنیا دارند نباتی زندگی می کنند. بیدار می شوند و می خورند و می دوند و می خوابند. همین. مگر به کجای دنیا برخورده؟»
در خودم مچاله شدم و صدای هق‌هقم تو آشپزخانه گم شد. آٰرزو کردم که ای کاش دنیا وسط آشپزخانه‌ی طبقه‌ی سوم خوابگاه سارا تمام می‌شد...راستی! امشب شب آرزوهاست.
۲۴
اسفند
سفر مشهد شد یکی از خاطرات تکرارنشدنی من از دانشگاه و به ویژه خوابگاه، اونم خوابگاه جدید که تا اینجا برام خاطره‌ی زیادی نساخته بود...
بسیار بسیار از کوی متشکریم به خاطر تدارک دیدن امکان این سفر...
حالی رو که یکشنبه داشتم با یه دنیا عوض نمی‌کنم...روز شهادت حضرت مادر(س)، بارون شدید، هوای خوب، صحن‌‌گردی من و مه‌زاد تو حرم...
اون حال خوب من که ساعت ۳ صبح از دارالجابه شروع شد و ساعت ۷ صبح تو صحن انقلاب تموم شد...
خدا کنه این آخرین سفرم به مشهد نباشه...خدا کنه بازم قسمتم بشه زیارت حرم امام رضا(ع)...
مشاهداتم از این سفر خیلی زیاده و حتما خواهم نوشت ازشون...اما اینکه عمومی بنویسم یا هیچ موقع منترشون نکنم رو نمی‌دونم...ببینم چی می‌شه:)

الان که دارم تند و تند با عجله می‌نویسم، دور و برم چمدون‌ و یه عالمه وسیله رو زمین رها شدن. ساعت ۱۱ شب راهی اصفهانم ان‌شاءالله برای تعطیلات عید...یکی از حس‌های خوابگاهی که خیلی دوستش دارم، همین شب آخر قبل عیده که می‌رم که تعطیلات رو به دور از دانشگاه و در کنار خانواده بگذرونم...
کلی حرف و خاطره هست از سفرمون که فکر نکنم عمومی بنویسمشون.احتمالا حجم پست‌های منتشر نشده‌م ۲ برابر می‌شه بعد این سفر:))
الان خیلی عجله‌ای دارم می‌نویسم و باید آماده بشم که برم! ولی می‌خواستم حتما این پست رو همین امشب بنویسم.
:)


۳۰
بهمن
داشتم مسواک می‌زدم. ب. و ا. هم ایستاده بودند به مسواک زدن و با هم حرف می‌زدند. ا. دانشجوی دکترای مخابرات است و ب. دانشجوی ارشد مخابرات. ا. دچارمشکلات آموزشی شده و استاد ندارد. داشتیم در این مورد حرف می‌زدیم که گفت: شما از من بیش‌تر استرس دارینا!! من اصلا واسم مهم نیست! استاد پیدا نکردم چه بهتر! برمی‌گردم خونه‌مون! 
ازهمین‌جا حرفمان کشید به استرس! من گفتم خیلی استرسی بودم همیشه و موقع امتحان‌ها همیشه گرفتار ریزش مو می‌شدم... ا. گفت در تمام دوران تحصیلش سایمتیدین خورده برای معده‌دردهای عصبیش. می‌گفت یواشکی دکتر بوده و داروخانه‌ هم به زور بهش قرص را می‌داده. همه اصرار می‌کرده‌اند رانیتیدین بخورد اما رانیتیدین جوابگوی وضعیت معده‌اش نبوده. ب. گفت من مشکل شدید معده پیدا می‌کردم همیشه موقع امتحان‌ها و دکتر برایم فلوکستین تجویز کرده بود. گفت از مطب دکتر مستقیم رفته و در اینترنت سرچ کرده و دیده قرص «ضد افسردگی»ست و خیلی خیلی ناراحت شده. ۲ تا از قرص‌ها را خورده بود در طول یک هفته و دچار وسواس شدید، خشکی دهان، بی‌اشتهایی و ... شده بود! حتی توهم!!! با وحشت پرسیدم: توهم؟!!! گفت آره! مثلا تو خیابان موقع راه رفتن هرکسی را که میدیدم ناخودآگاه شروع می‌کردم برایش داستان ساختن و خیلی هم بدبینانه داستان می‌ساختم! خندیدم و گفتم اینکه توهم نیست! کار هرروزه‌ی من هست :))‌گفت نه ببین برای من واقعا عجیب بود و کلا هم به همه بدبین شده بودم. این بود که قرص‌ها را قطع کرده بود و ترجیح داده بود با مشکلات معده کنار بیاید! از هر دوشان پرسیدم همه‌ی این‌ها به خاطر استرس؟! گفتند آره دیگه!! تازه فهمیدم چقدر استرس به من کم ضربه وارد کرده و فقط در حد جوش صورت و ریزش مو بوده!!!
واقعا دلم برای خودمان می‌سوزد!!! این نظام آموزشی چه بر سر ما آورده؟! این چه وضع درس خواندن است؟! یک دختر ۲۳-۴ ساله چرا باید قرص ضد افسردگی بخورد؟! یک دختر ۲۶-۷سال چرا باید قرص قوی معده بخورد؟! 
کاش ما بلد باشیم نسل بعدمان را به دور از این استرس‌های نمره و امتحان بزرگ کنیم...
۱۸
بهمن

پرده‌ی اول:

سوار بی‌آرتی می‌شوم از پارک‌وی به سمت گیشا. ایستگاه نمایشگاه ۲تا پسر بچه سوار می‌شوند با آکاردئون. یکی از پسرها با صدای بی‌نهایت زیبایی الهه‌ی ناز می‌خواند. ناخودآگاه به یاد آکادمی گوگوش چند سال قبل می‌افتم و آدم‌های بعضا بی‌استعدادش و لبخند تلخی می‌نشیند گوشه‌ی لبم. مردم توی بی‌آرتی به بچه‌ها چند تا هزار تومنی و دو تومنی می‌دهند. ایستگاه گیشا همراه من پیاده می‌شوند از بی‌آرتی. خانمی می‌خواهد به اصرار بهشان تکه‌ای نان بربری بدهد و آن‌ها امتناع می‌کنند. یکیشان می‌گوید: به خدا ما تشنه‌‌ایم. گلویمان دارد آتش می‌گیرد. نان نمی‌توانیم بخوریم.

دو بچه را پشت سر می‌گذارم و از روی پل عابر پیاده رد می‌شوم تا برسم به فنی.


پرده‌ی دوم:

سوار بی‌آرتی می‌شوم. این بار از ایستگاه دانشگاه شریف به سمت گیشا. بعد از این که به زحمت خودم را بین جمعیت جا می‌کنم، صدای پسر جوانی که درست در مرز بخش زنانه و مردانه‌ی اتوبوس ایستاده توجهم را جلب می‌کند. پسر دارد رپ می‌خواند. رپ اجتماعی. زبانش می‌گیرد وسط‌هایش. کمی لکنت زبان دارد. آن وسط‌‌ها می‌گوید که در فیلم رسوایی۲ بازی کرده و همه را به دیدن این فیلم دعوت می‌کند.(حتما سیاهی‌لشگر بوده) بعد دوباره به رپ خواندنش ادامه می‌دهد. درمورد فقر، در مورد بدبختی، درمورد مردم سنگی، درمورد شرمندگی جلوی خانواده وقتی نتوانی لقمه‌ای نان بگذاری جلویشان...آدم‌های توی بی‌آرتی بهش پول می‌دهند. گیشا که پیاده می‌شوم، تازه از صرافت خواندن افتاده و نشسته روی صندلی تا استراحت کند برای سوار شدن به بی‌آرتی بعدی.


پرده‌ی سوم:

از بی‌آرتی پیاده می‌شوم و از روی پل‌ عابر پیاده به طرف فنی حرکت می‌کنم. هرروز روی پل علیرضا را می‌بینم. پسرکی که دستمال‌‌کاغذی می‌فروشد. یک بار ازش ۶ تا دستمال خریده‌ام. هر بار من را می‌بیند و می‌خواهد بهم دستمال بفروشد یادآوری می‌کنم که هنوز دستمال‌هایی که ازش خریده‌ام تمام نشده‌اند. باز امروز اصرار می‌کند ۳تا دستمال بخرم. و باز توضیح می‌دهم که ۳تا از قبلی‌ها باقی مانده. می‌گوید: توروخدا بخر...امروز از صبح هیچ کس ازم نخریده...توی کیفم را می‌گردم به دنبال خوراکی که بهش بدهم وهیچی پیدا نمی‌کنم. نگاهش می‌کنم. صورتش لاغر و سیاه است و چشمانش معصوم. هرروز صبح همین جا می‌بینمش. این یعنی مدرسه نمی‌رود. ۳تا دستمال ازش می‌خرم و با سرعت به سمت دانشگاه می‌آیم تا نبیند خشم توی چشمانم را از اینکه نمی‌دانم چه باید کرد...


پرده‌ی چهارم:

سال اول بودم. برای اولین بار دروازه غار را دیدم. نه توی پیج فیسبوک جمعیت امام علی(ع). نه تو ایمیل‌های جمعیت. این بار دروازه غار واقعی را دیدم. از نزدیک. سوار مترو شدم از انقلاب ووقتی از مترو پیاده شدم وآمدم روی زمین و دروازه غار را دیدم نزدیک بود جیغ بزنم. باورم نمی‌شد اینجا هم تهران است. باورم نمی‌شد چنین جاهایی وجود دارد. می‌خواستم بروم خانه‌ی علم. انتهای کوچه‌ی تنگ و باریکی بود وبرای رسیدن تا آن‌جا هم باید مسیری را پیاده طی می‌کردم. ترسیده بودم. از چشم‌های وق‌زده‌ی مردهاش که اعتیاد از سر و رویشان می‌بارید ترسیده بودم. می‌خواستم همان وسط بنشینم و بزنم زیر گریه تا کسی بیاید من را از آن‌جا ببرد. بچه‌ها با لباس‌های مندرس تو خیابان راه می‌رفتند. صورت زن‌ها تکیده بود و استخوانی. تا برسم به خانه‌ی علم، چشمان صد تا مرد معتاد سر تا پایم را وارسی کردند. حالم بد شده بود. ترسیده بودم. دیگر پایم را به آنجا نگذاشتم. اما همیشه ته ذهنم ماند که جاهایی داریم مثل دروازه غار و ما شب‌ها آسوده سر بر بالین می‌گذاریم. انسانیم لابد؟!


پرده‌ی پنجم.

به سرویس خوابگاه نرسیده‌ام و ناگزیر با بی‌آرتی و اتوبوس خودم را رسانده‌ام تا میدان کاج. میدان را گرفته‌ام بروم بالا تا برسم به خوابگاه. چند تا مرد بی‌کار نشسته‌اند روی سنگ‌های دم مغازه‌ها. از جلوی هرکدام که رد می‌شوم، الفاظ «جیگر» و «جوون» و ... را از بین مهملاتشان تشخیص می‌دهم. بعد از این همه سال هنوز به طعنه‌ها و کنایه‌ها و به تعبیر خودمانی‌تر «تیکه»های مردها و پسرهای تو خیابان عادت نکرده‌ام. هنوز هم هر بار حالم بد می‌شود و احساس ناامنی سرتاپایم را فرا می‌گیرد. جلوی درآینه‌ای یکی از خانه‌ها مکث می‌کنم و خودم را ورانداز می‌کنم و با خودم فکر می‌کنم:«حجاب، مصونیت نیست...». قدم‌هایم را تند می‌کنم تا برسم به خوابگاه.


پرده‌ی ششم.

می‌روم یک سر سایت کارشناسی. دیدن بچه‌های کارشناسی اگرچه آشنای هم‌سنی بینشان نیست، حالم را خوب می‌کند. بهم انرژی می‌دهد و حس جوانی را بهم برمی‌گرداند. بچه‌های تازه اپلای کرده نشسته‌اند دور هم. یکی به سیستم احمقانه‌ی اداری ایران غر می‌زند. یکی به هوا. یکی به از زیر کار در رویی آدم‌ها. یکیشان بقیه را به صبر و تحمل تا تابستان دعوت می‌کند و لابد همه‌شان از فکر اینکه چند ماه بعد قرار است به احتمال زیاد و با فرض اینکه مشکل ویزا پیدا نکنند، راهی آمریکا بشوند قند تو دلشان آب می‌شود. یکیشان می‌گوید: آره می‌رویم آمریکا. من که دیگر برنمی‌گردم. بقیه برمی‌گردند بهش که:«نه پس! نکنه فکر کردی ما برمی‌گردیم؟! مگه مغز خر خوردیم؟!» آرام از جمعشان جدا می‌شوم. اینقدر غرِ به تعبیرِ من غیرِسازنده  زده‌اند که به جای آنکه حالم خوب شود، بد شده. 


پرده‌ی هفتم.

سر میدان کاج از تاکسی پیاده می‌شوم. از مسجد محمد رسول‌الله سر میدان، با صدای خیلی بلند آهنگ‌های انقلابی پخش می‌شود. گوش می‌دهم. می‌خواند:«آمریکا آمریکا مرگ به نیرنگ تو، خون جوانان ما می‌چکد از چنگ تو» بلند بلند این آهنگ در کل محله پخش می‌شود. یادم می‌آید که دهه‌ی «فجر» است...


با یک دنیا تناقض می‌رسم خوابگاه در حالی که صدای آهنگ‌های انقلابی در پس‌زمینه به گوش می‌رسد. با مانتو و مقنعه‌ی دانشگاه خودم را می‌اندازم روی تخت و می‌خوابم. می‌خوابم تا فراموش کنم همه‌ی این صحنه‌ها و حرف‌ها و فکرها و تناقض‌ها را...

۱۳
بهمن

۱.

برای اولین بار اسمم تو یه قرعه‌کشی دراومد! :)) نه نه!دومین بار! اون بار یه مسابقه‌ای بودش تو یکی از کنگره‌‌های قرآنی که رفته بودیم. سر نماز یه سوالی پرسیده بودن و گفته بودن جواباتونو بنویسین. بچه‌ها به اسم منم نوشته بودن جواب و اسم من دراومد:))))) جایزه‌ش هم یه دفتر پاپکو بود با ۲ تا ماژیک(یه هایلایتر و یه ماژیک سی‌دی). اولین دفتر کلاسوری من بودش و خیلی دوستش داشتم :ایکس

این بار اما قضیه اردوی مشهد خوابگاه بود که از بین هشتصد تا دختر که ثبت‌نام کرده بودن قرار بود اسم سیصد نفر اعلام بشه... و در کمال تعجب و خوشحالی اسمم جزءشون بود. اسم مه‌زاد هم بود :ذووووووووق

اسم چند تا از بچه‌های خوابگاه که باهاشون دوست‌تر هستم هم دراومده و خیلی خوشحالم که قراره با هم بریم... دوستی‌های جدید شکل می‌گیره تو سفر...آدم‌های بسیار متفاوتی که تا قبل از این حتی فکر نمی‌کردم که یه روز ممکنه باهاشون دوست بشم...حالا قراره باهاشون برم سفر...اونم چه سفری...مشهد...خیلیییییییییییییی ذوق دارم :)


۲.

این ترم با انگیزه‌ی خیلی بیشتری می‌رم دانشگاه...درسامو دوست دارم...کلاسامو دوست دارم...استادامو دوست دارم...چیزهای جدید هیجان‌انگیز یاد می‌گیرم. دیگه حس نارضایتی و پشیمونی ندارم و خودم رو سرزنش نمی‌کنم. خوشحالم و راضی... کاش این حس رضایت ادامه‌دار باشه... ضمن اینکه دیگه رفته رفته دوست‌های جدید هم پیدا کردم و خودم هم یاد گرفتم که مدلم رو عوض کنم از حالت دوست بیسد به خود بیسد :دی


۳.

این ترم Chief TA درس نظریه زبان‌ها شدم. بچه‌هایی که این ترم درس رودارن ۹۳یا هستن. یعنی همون‌هایی که ترم اول سوپروایزر مبانیشون بودم و پدرمو درآوردن:)) حالا دیدن اسم‌هاشون تو لیست درس و یادآوری آزار و اذیت‌هاشون و فکر اینکه الان چقدر قطعا عوض شدن و بزرگ شدن واسم یه حس عجیبی داره...


۴.

دیروز رفتیم نشستیم تو دفتر انجمن اسلامی برای جلسه‌ی زنده کردن درنگ! درنگ نشریه‌ی صنفی بود که بسیار دوستش داشتم و باهاش زندگی کردم تو مدت کوتاهی که توش فعالیت داشتم. می‌خواست گریه‌م بگیره از یادآوری اینکه یک زمانی با چه کسانی می‌نشستیم تو این دفتر انجمن و درمورد چه مسائل عمیقی حرف می‌زدیم...همه‌ی خاطره‌های خوب جلسه‌ها اومده بود تو ذهنم و برام سخت بود حرف زدن با این بچه‌های ۹۱-۹۲ی...نمی‌دونم از آخرین جلسه‌مون تو دفتر انجمن چقدر می‌گذره...


۰۹
بهمن

۱.

در کمال تعجب، در این خوابگاه هم دزدی راه افتاده...میوه‌ و شیر و کفش و قابلمه و قهوه‌جوش و ... . خیلی زشته واقعا برای دانشجوی تحصیلات تکمیلی فنی چنین چیزی! احساس امنیتی رو که از اول ترم داشتیم از همه‌مون گرفته اتفاقات اخیر.


۲.

این هم از مراسم استقبال تنهایی من از آغاز ترم دوم ارشد... :)

باشد که ترم خوبی در پیش داشته باشم...

پر از انرژی و خوشحالیم...امیدوارم این انرژی همراهم بمونه...


۳.

«بنشین بر لب جوی و گذر عمر ببین کاین اشارت ز جهان گذران ما را بس»

#حافظ


هربار که خودم را گم می‌کنم و گیج می‌شوم و به بیان ساده‌تر تمام وجودم پر می‌شود از حس «لوزر»بودن، دلم می‌خواهد بزنم به دل طبیعت. بروم جایی که آب باشد. آب جاری...بنشینم کنارش و چشمانم را ببندم و به صدایش گوش فرا دهم و آرام شوم...بعد فکر کنم و فکر کنم و فکر کنم...آب مرا آرام می‌کند. انگار همه‌ی حرص‌ها، همه‌ی زیاده‌خواهی‌ها، همه‌ی نارضایتی‌ها را از دلم می‌شوید و با خود می‌برد. می‌گذارد آرام بگیرم...فکر کنم...به خودم. به عزیزانم. به همه‌ی آنچه که دارم. می‌گذارد آرام بگیرم وبه مرتبه‌ی «شکر» برسم. 

چند روزی حالم خوب نبود. نه که بد باشم... ولی ته دلم باز خالی شده بود...حس می‌کردم آرزوهام را در گذشت روزها جا گذاشته‌ام. انگار سر راه آرزوهام آرام آرام از کوله‌م ریخته باشند و نفهمیده باشم... رسیده بودم به حرف #شمس_لنگرودی که: «می خواستم جهان را به قواره ی رویاهایم در آورم، رویاهایم به قواره ی دنیا در آمد»

دیروز تنهای تنها خودم را رساندم به کناره‌ی زاینده‌رود. ساعتی نشستم کنار آب آرام زاینده‌رود زیر سقف آبی آسمان که مدت‌ها بود ندیده بودمش. خودم را و فکرهایم را سپردم به آب...گذاشتم فکرم شسته شود...گذاشتم گرد حرص‌ها و حسادت‌ها و حسرت‌ها از دل و فکرم شسته شود... انعکاس آبی آسمان و تلالو نور خورشید روی آب رودخانه، روحم را صیقل داد... «الهی ادای شکر ترا هیچ زبان نیست و دریای فضل ترا هیچ کران نیست و سر حقیقت تو بر هیچکس عیان نیست، هدایت کن بر ما رهی که بهتر از آن نیست.

الهی خود کردم و خود خریدم، آتش بر خود خود افروز انیدم، از دوستی آواز دادم، دل و جان را فراناز دادم، اکنون که در غرقابم دستم گیر که گرم افتادم.»

#خواجه_عبداالله_انصاری



جان من اون مرغ دریایی رو ببینین وسط عکس...:عشق


۰۷
بهمن

عاشق گفت‌وگوهای درون‌خوابگاهیم! آدم‌های متفاوت، تفکرات متفاوت، فرهنگ‌های متفاوت... 

تو آشپزخانه‌ی خوابگاه بودیم و هرکس سرگرم درست کردن غذایی. یکی قورمه‌سبزی می‌پخت، یکی کلم‌پلو، یکی آش بار گذاشته بود و یکی هم که مثل من کم‌حوصله‌ بود، املت می‌پخت! طبق معمول برای آن که حوصله‌مان سر نرود شروع کردیم به حرف زدن. ازباحوصله‌ترینمان که داشت قورمه سبزیش را هم می‌زد پرسیدم رشته‌اش چیست. گفت دکترای مهندسی معدن می‌خواند.چشم‌هام راست ایستاده بود. برای هم‌چون منی که همیشه معدن برایم رشته‌ای سخت و به شدت مردانه بوده و با تمام اعتقاد و التزامم به برابری زن و مرد نتوانسته‌ام معادله‌ی کار کردن خانم‌ها در معدن را در ذهنم حل کنم، تصور این‌که دختری دارد دکترای معدن می‌خواند مبهوت‌کننده بود. چند باری دیده بودمش که می‌رود سر کار. یکی از بچه‌ها از کارش پرسید. گفت الان که کارم دفتریست...اما قبل‌ترش ... کار می‌کردم. (الان هرچه فکر می‌کنم اسم شهری را که گفت به یاد نمی‌آورم)گفتیم کجاست؟! گفت مرز افغانستان. همه‌ی چند نفر دیگرمان با چشم‌های گرد شده زل زدیم بهش. تعجبمان را که دید توضیح داد: معدن بود دیگه! تو معدن کار می‌کردم! یکی از بچه‌ها پرسید کجا زندگی می‌کردی؟! گفت:کمپ. برای کارگران و کارمندان و مهندسان هر معدنی یک کمپ هست برای زندگی. من هم همان‌جا زندگی می‌کردم. یکی دیگر از بچه‌ها با لهجه‌ی شیرین شیرازی‌اش پرسید: نمی‌ترسیدی؟! خندید و گفت: ترس؟! وای شماها چقدر نازنازی‌این! ترس کجا بوده! کارم بود دیگه! ترس نداره که! یکی از بچه‌ها پرسید: خانواده‌ت مشکلی نداشتن؟! گفت: نه! چه مشکلی؟! ما همه همدیگر را نگاه می‌کردیم. چقدر این دختر شجاع بود و چقدر باجسارت! از خودم خجالت کشیدم! پرسیدم: بچه‌ی اولی؟ این سوال را پرسیدم چون به خاطر خواهر بزرگترم که جسورترینمان بود در خانه، همیشه فکر می‌کرده‌ام که بچه‌های اول ناخودآگاه مستقل و محکم و باجسارت می‌شوند. گفت: نه! بچه‌ی سومم. خواهر و برادر بزرگترم معماری خوانده‌اند و در شهر کار می‌کنند. پیش پدر و مادرم هم زندگی می‌کنند. این را که گفت تمام معادلات ذهنیم به هم ریخت! من هم بچه‌ی سوم بودم و در برابر دختری که روبه‌رویم ایستاده بود، لوس‌ترین بچه‌ی دنیا به حساب می‌آمدم انگار. کمی دست و پام را جمع کردم و گفتم: دمت گرم!!! من وسط شهر در یک شرکت کار می‌کردم و معذب بودم از اینکه همه‌ی همکارانم مرد هستد و دلم می‌خواست در محیط کمی متعادل‌تر کار می‌کردم. آن وقت تو در معدن کار می‌کردی، در مرز افغانستان و در کمپ زندگی می‌کردی. دمت گرم! به بودن دخترانی مثل تو افتخار می‌کنم. حیف که ذهن من پر از قفل و بست است. حیف! 

املت من حاضر شده بود. از بقیه‌ی بچه‌ها خداحافظی کردم و برگشتم به اتاقم. بعد نشستم و با خودم فکر کردم. درست است که من هرگز نمی‌توانم مثل آن دختر باشم. درست است که من دوست دارم در محیط‌های کم‌خطر کار کنم و اساسا از کار کردن در محیط‌های به زعم خودم مردانه فراری‌ام، اما دست کم می‌توانم در برابر شنیدن این که دختری مهندسی معدن می‌خواند یا در معدن کار می‌کند، چشم‌هایم از تعجب گرد نشود یا وحشت نکنم یا فکر نکنم چیزی یا کسی در جای اشتباهیست. می‌توانم بپذیرم تفاوت‌ها را و از بودن همچین دخترانی احساس افتخار کنم...دخترکان جسوری که سختی را به جان می‌خرند تا نشان دهند اساسا نقش مردانه و زنانه چیزیست در ذهن ما که واقعیت بیرونی ندارد...

:)

۰۱
دی
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • مهسا -
۰۳
آذر

۱- استاد الگوریتم پیشرفته(!) گفته بود که آخرین جلسه‌ی قبل از امتحان، کمی درس می‌ده و بقیه‌ش رو می‌ذاره واسه رفع اشکال. منم چند تا قسمت رو که نفهمیده بودم و مطمئن بودم که بقیه هم نفهمیدن نوشته بودم که بپرسم سر کلاس. امروز استاد اومد و درس داد تا ۵۰ دیقه‌ی کلاس. بعد ۴۰ دیقه وقت موند واسه پرسیدن سوال. گفت اشکال بپرسید. هیچ کس چیزی نمی‌گفت. گفت اگر واقعا سوال ندارین که خیلی بعیده می‌تونین برین. منم اولین اشکالم رو که اتفاقا مشخصا ازش سال قبل سوال داده بود تو میان‌ترم، پرسیدم. استاد متاسفانه به اون بخش درس مسلط نبود و کل ۴۰ دیقه‌ی کلاس به بحث در مورد اون بخش گذشت(یه سوال خاص نبود! یه بخش درس بود!) و استاد به کمک بچه‌ها و اینترنت و با کلی بحث بین بچه‌ها بالاخره تونست جواب سوال رو بده. بعد کلاس تموم شد. اون بخش از درس مهم بود و تو امتحان سال قبل ازش سوال اومده بود و هیچ کس یاد نگرفته بود. اما همه از من شاکی شدن که اگر نپرسیده بودی این سوال رو کلاس ۴۰ دیقه زودتر تموم شده بود...

من واقعا ناراحت شدم. چون رفته بودم سر کلاس که بچه‌ها اشکال بپرسن و از بین اشکالاتشون چیز یاد بگیرم. اتفاقی که سر تمام جلسات رفع اشکال و کلاس‌های حل تمرین کارشناسی می‌افتاد و همیشه از آدم‌هایی که سوال‌ می‌پرسیدن ممنون بودیم. اول هم صبر کردم تا بقیه سوال بپرسن. وقتی کسی نپرسید من سوال پرسیدم. وقت کلاس بود. برای رفع اشکال بود. سوال بیخود و مزخرف نبود. من واقعا حق خودم می‌دونستم اون سوال پرسیدن رو :(

خیلی ناراحت شدم از برخورد بجه‌ها. خیلی زیاد.


۲- ۵شنبه امتحان داریم. واقعیتش پیشرفتی نسبت به الگوریتم ترم ۴ نداشتم! به این امید می‌رم سر امتحان که مغزم به کار بیفته! اگر نه الان هیچ سوالی رو نمی‌تونم حل کنم! بعد میام استرس بگیرم واسه امتحان، حس می‌کنم زشته! بزرگ شدیم دیگه! وقتش نشده بفهمیم چیزای خیلی مهمتری از نمره‌ی امتحان وجود داره تو زندگیمون؟ خجالت می‌کشم استرس بگیرم واسه امتحان میان‌ترم یه درس. دیروز داشتم به خودم می‌گفتم کاش نمی‌خواستم اپلای کنم بعد از ارشد. اون وقت در این حد شدید نمره‌هام واسم مهم نبودن. اون موقع آرامش بیش‌تری داشتم واسه امتحان دادن. ولی خب! مهمن! و نمی‌تونم بگم نیستن! 


۳- دیروز و امروز رفتم بعد مدت‌ها کتابخونه قلمچی نشستم درس خوندم :)) کلییییییی بچه‌های آزمایشگاه مسخره‌م کردن! خودم هم برام کار عجیبی بود رفتن به کتابخونه! ولی خب جای درس خوندن کتابخونه‌ست دیگه :دی چیه مگه؟! :دی تازه دو تا از دوستامم دیدم تو کتابخونه. خیلی حس خوبی داشت :)


۴- رنک یک بچه‌های ورودی پایین‌ترمون، اختیاری الگوریتم پیشرفته برداشته. دختر خفنیه واقعا! باهوش، پرتلاش و باسواد. امروز استاد داشت بعد کلاس باهاش حرف می‌زد و بهش می‌گفت هم‌‌دوره‌ای داشتیم من و فلان استاد تو شریف. نمره‌هاشم اتفاقا از ما بالاتر نبود. یعنی خیلی آدم شاخصی نبود. الان داره تو مایکروسافت کار می‌کنه و فول پروفسور دانشگاه MITه. خیلی وسوسه‌برانگیزه. می‌دونم! اما الان اون داره به کشور ما بیشتر خدمت می‌کنه یا من؟ اون خیلی خفنه! خیلی زیاد! اما چقدر واسه ایران gain داشته؟ ما چقدر داشتیم؟

دو مسئله این وسط اومد تو ذهنم.

  •  نمی‌تونم بفهمم این استاد دقیقا چه gainی برای کشور داشته. چون علی‌رغم این‌که استاد مهربون و دوست‌داشتنیه، اصلا خوب درس نمی‌ده.
  •  نمی‌دونم چقدر باید برای مرزها اصالت قائل شد. اون داره به دنیا خدمت می‌کنه تو مایکروسافت شاید و ما هم جزئی از دنیاییم. مرزها دارن اصالتشون رو برام از دست می‌دن. 


۵- امشب دعوایی بود تو خوابگاه! :)) سر اینکه ساعت برگشت سرویس رو از ۶.۵ عصر بندازن ۴!! ما تا ۵.۵ کلاس داریم فقط! تعهد برای حضور در آزمایشگاه به کنار! طبق معمول مخالفان همه برق و کامپیوتری بودن! کسانی که همیشه دانشگاهن! :))‌ رسما دعوا شده بود طبقه‌ی پایین و همه سر هم داد می‌زدن! خیلی موقعیت بدی بود :)) 


۶- تو خوابگاه جدید کم‌تر اتفاقات هیجان‌انگیز میفته که بنویسم اینجا! اصلا شبیه خوابگاه نیست آخه. اصلا با کسی تعامل خاصی ندارم که بخواد خاطره‌ای ساخته بشه. هم‌اتاقیمم اکثرا نیست و من تنهای تنهام! دیگه ته ته خاطره ساختنمون مربوط به موقع برگشته تو سرویس که کلی شیطنت می‌کنیم! 


۷- قدیم‌ترها وقتی کسی می‌رفت زیارت همه بهش التماس دعا می‌گفتن. امروز دوستم زنگ زده بود که خداحافظی کنه ازم. دارن با همسرش می‌رن کربلا واسه اربعین. بعد بهم می‌گفت واسمون دعا کن زنده برگردیم! من نمی‌خوام بمیرم! کلی خندیدم! گفتم تو داری می‌ری زیارت، من دعا کنم؟! :))

پ.ن: حتی یک درصد هم دلم نمی‌خواد تو این ایام برم کربلا. در توجیه عقیده‌م هم می‌تونم چند صفحه یادداشت بنویسم. ولی نه دلیلی داره این کار و نه وقت و حوصله دارم. ولی التماس دعا دارم از همه‌ی زائرها :)


۸- سرم خیلی شلوغه. خیلی زیاد! خدا کمکم کنه از پس همه‌ی کارهام بربیام... :)


۹- بسیار بسیار از شرکت بیان راضیم!!‌ به نظرم فراتر از حد استانداردهای ایرانه! در راستای عوض کردن سیستم نظردهی، کامنت گذاشته بودم تو سایت بیان بعد بهم جواب داده بودن. اصلا جوابشون رو که خوندم کف کردم! مگه می‌شه؟! مگه داریم این همه مشتری‌مداری و احترام به مخاطب؟!





۱۳
آبان

سرانجام دوست‌های جدید...

دیشب برگشتنی خوابگاه تو سرویس، یکی از بچه‌ها گفت که نت‌برگ ۵۰ درصد تخفیف گذاشته واسه فست‌فود کلبه که تو سعادت‌آباده. یهو بچه‌ها به شور و شوق افتادن! گویا می‌شناختن کلبه رو و می‌گفتن جای باکلاسیه و پیتزاشم خوشمزه‌ست!

داشتیم برنامه‌ریزی می‌کردیم که بریم شام بخوریم کلبه، که طیبه گفت واسه شب تمرین داره و به ددلاین نمی‌رسه اگر بیاد. قرار شد به خاطر طیبه برنامه رو بذاریم واسه امشب.

امشب ۷ نفری رفتیم شام خوردیم و بسیییییییییییییییییی خوش گذشت. راستش اصلا فکرشم نمی‌کردم با بچه‌های خوابگاه جدید بتونم جور بشم...ولی خب شدم :) هرچند بچه‌های قبلی چیز دیگری بودند...

چقققققققدر خوبه که شیما هست. تو خوابگاه، دانشگاه، آزمایشگاه... :) 


پ.ن: یه میزان عجیبی از اشتیاق و میل به «آموختن» در من ایجاد شده و هدف و امید که از بعد از دبیرس۲: تان و داستان رباتیک و خوارزمی و ایران‌اپن دیگه تجربه‌ش نکرده بودم!


پ.ن۲: ورود به جامعه دردناکه...خیلی دردناک...


۰۶
آبان

بدجوری سرما خوردم. گلوم می‌سوزه و آبریزش بینی امانم رو بریده...با همین حال نزار، پا شدم سوپ درست کنم. دیدم رب ندارم لباس پوشیدم برم رب بخرم که مامان تو تلگرام بهم پیغام دادن.

-حالت چطوره؟ بهتر شدی؟

گفتم: نه زیاد...رب ندارم واسه سوپ درست کردن... دارم می‌رم رب بخرم. 

مامان گفتن: دیشب سوپ درست کرده بودم که مرتضی از کلاس حسابان می‌رسه، بخوره... وقتی با تو حرف زدم صداتو شنیدم که چقدر گرفته و چقدر مریضی، دلم خیلی سوخت که نیستی که سوپ بهت بدم و باید خودت با اون حالت درست کنی...

زدم زیر گریه. دروغ چرا؟ دلم خیلی گرفته بود از دیروز. خیلی تنهام. خیلی زیاد. درسته به روی خودم نمیارم. درسته سر خودمو حسابی شلوغ کردم و خودمو غرق کارهام کردم. درسته خوشحالم و آرومم و همه کارهام رو برنامه پیش می‌ره، اما تنهایی رو که نمی‌شه ندیده گرفت. دیروز صبح تو آزمایشگاه که بودم، داشتم فکر می‌کردم کاش یه دوست صمیمی نزدیک واسم مونده بود. ذهنم به هرکی می‌رسید الان کلی ازم دور بود. مریلند، تورنتو، اصفهان. خوابگاه چمران! بهشتی! نزدیک‌ترینشون(شبنم) شریف بود! تازه به حجم تنهایی خودم پی برده بودم. پا شدم تنهایی رفتم ناهار. وقتی برگشتم آزمایشگاه، بچه‌ها گفتن شبنم اومده بوده دنبالم، نبودم رفته :( خیلی دلم سوخت... خیلی زیاد...

تنهایی رو نمی‌شه انکار کرد. فقط باید باهاش کنار اومد به نظرم...منم کنار اومدم کاملا ولی خب یه موقع‌هایی آدم حواسش نیست و یهو می‌بینه داره به تنهاییش فکر می‌کنه...

با مامان حرف زدم. تازه از دانشگاه برگشته بودن... دلم خواست الان پیششون بودم...

آآخر حرفامون این استیکرو برام فرستادن:


چی بگم من آخه؟! یه لحظه مریضیم رو هم کلا از یاد بردم!


پ.ن: چند روزه می‌خوام بنویسم از روز تاسوعا که رفته بودیم خمینی‌شهر و هنوز فرصت نکردم...

۱۹
مهر
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • مهسا -
۲۳
شهریور


آنتی‌فیلترم تو خوابگاه وصل نمی‌شه و لاجرم از توییتر دور افتادم :)) مجبورم فعلا از وبلاگ جهت نوشتن چیزهای توییتریم هم استفاده کنم :))

از خونه‌ی روبه رویی صدای دعوای زن و شوهری میومد ناجور و بلند بلند! از این تجربه‌ها نداشتیم تو چمران :)) اینجا چون وسط زندگی عادیه اینجوریه!

فحشای ناجور می‌دادن :))


پ.ن: ساعت ۱۱ تا ۱۲ شب رو فیکس کردم برای مطالعات غیر درسیم. :)

۲۱
شهریور

دیشب مامان و بابا رفتند. همیشه رفتنشان از تهران خیلی برایم سخت‌تر است از آمدن خودم از اصفهان. به مامان گفتم: منو جا می‌ذارین می‌رین؟ مامان گفت: تو مارو جا گذاشتی اومدی اینجا...

تمام دیشب آشفته بودم و نتونستم درست بخوابم. چون مامان و بابا و برادر کوچکترم در راه بودند. تازه فهمیدم شب‌های تهران آمدنم مامان چه حسی دارد...

خوابگاه جدید را تحویل گرفتم. خوابگاه سارا، خیابان سعادت‌آباد، اتاق ۳۱۲.

اینقدر اینجا تمیز و خوب و قشنگ و راحت هست، که دلم نمی‌خواد برم دانشگاه! :))‌ خیلیییییی هم دوره! چند تا عکس از خوابگاه جدید آپلود می‌کنم!

بچه‌ که بودم، ابتدایی و حتی قبل‌ترش، کارتون جودی آبوت را خیلی دوست داشتم. تو جودی آبوت خوابگاه‌هاشون یه جور خوبی بود. میز تحریر داشت و یه حالت استقلال داشت و ... . از همون موقع اون تصاویر تو ذهن من ثبت شد به عنوان خوابگاه و خیلی خوشم میومد همیشه که تجربه‌ش کنم. تمام بازی‌های زمان کودکیم هم با شبیه‌سازی محیط خوابگاه می‌گذشت به نحوی که تو ذهن خودم ساخته بودم! به هرحال بعد از اینکه اومدم دانشگاه اون تصاویر کلا نابود شد :)) امروز که اومدم خوابگاه یهویی شوکه شدم. خوابگاه الانم تقریبا چیزی هست تو مایه‌های تصورات کودکیم... خیلی خوشحالم از این بابت. قشنگ انگیزه‌ی درس خوندن پیدا کردم هرچند که خیلییییی دوره واقعا خوابگاه از دانشگاه :دی

ظهر رفتم یه گشتی بیرون زدم و اطراف رو شناسایی کردم.نونوایی هم پیدا کردم. هم نونایی فانتزی و هم تافتون و سنگک. البته رفتنش راحته و برگشتنش سخت :دی چون شیب خیابون‌های اینجا خیلی زیاده. اما خب واقعا جای خوبیه برای زندگی این منطقه. قشنگ هم هست و هوای خوبی هم داره. البته فکر کنم زمستان سختی در پیش داشته باشم :دی

سعی می‌کنم به این دور بودن دانشگاه از خوابگاه و به عوضش قرار گرفتن خوابگاه در یه منطقه‌ی کاملا مسکونی و مختص زندگی به چشم یه فرصت نگاه کنم. انگار که مثلا دارم زندگی می‌کنم واسه خودم اینجا... یه زندگی خیلی فراتر از زندگی فقط خوابگاهی...


باید یه کم برنامه بریزم برای سبک زندگی جدیدم در دوران ارشد. دیگه قرار نیست مثل لیسانس باشیم تو این چند سال. باید برنامه بریزم برای خودم.


راستی انتخاب واحد هم کردیم و چون مدیر گروهمون نذاشت درس سختی که می‌خواستم رو بردارم یه درس بسیار مزخرف به جاش برداشتم...

درسام الان این‌هاست: الگوریتم پیشرفته- بازیابی هوشمند اطلاعات- دیتابیس پیشرفته.











پ.ن: تشک، پتو، بالش و  ۲ دست ملحفه سفید روی تخت و روی بالش و چراغ مطالعه رو خودشون به هر نفر دادن.

پ.ن ۲: این عکسارو قبل از مرتب کردن اتاق گرفتم. الان اتاق خیلی خوشگل‌تره ولی حال ندارم دوباره عکس بگیرم :))

۱۴
مرداد

یهویی دلم خواست بنویسم!

دو هفته‌ پیش، استادم متوجه شد که پروژه‌ی اشتباهی به من داده‌اند! یعنی فرض کرده بودند که من ۳ تا از درس‌های ارشد را پاس کرده‌ام و بعد پروژه تعریف کرده بودند! خیلی هم متعجب شدند که من چرا هیچ اعتراضی نکرده‌ام و همه‌ی تلاشم را در راستای انجام پروژه انجام داده‌ام! (در کنار تعجب، خیلی هم خوششان آمده بود :)) )در نتیجه پروژه‌ی جدیدی برای من تعریف کردند که برای آشنایی و سر و کله زدن با اصول ابتدایی IR ضروریست ولی به شدت روتین، اعصاب خرد‌کن و خرکاری‌طور است! فعلا تعداد زیادی کد را باید برای اجرا بگذارم. به عنوان مثال یکی از این کدها از ساعت ۶ امروز صبح تا همین الان در حال اجرا بوده و تازه ۸۴ درصد جلو رفته!!!
در مدتی که کدها در حال اجرا هستند، باید از لپ‌تاپ دوری کنم تا CPUش را مشغول نکنم و سرعت کار را پایین‌تر از چیزی که هست نیاورم! در نتیجه خیلی خیلی حوصله‌م سر می‌رود. کتابی را که برادرم و همسرش برای تولدم بهم هدیه داده بودند، خواندم. هر ۳ سیزن سریال شرلوک را دیدم، بخش قابل توجهی از همشهری داستان مرداد را خواندم و یک عالمه چیز نوشتم!  کار دیگری به ذهنم نمی‌رسد که انجام دهم و همین کلافه‌م می‌کند و می‌دانم که چند هفته بعد که ترم جدید(و در واقع مقطع جدید!) شروع شود، دلم لک می‌زند برای چنین روزهای بی‌دغدغه و بی‌کاری :))

به هرحال! لم دادن توی تخت و داستان خواندن و چای و شکلات تلخ خوردن(که از نظر برادر کوچکترم مثال بارزیست از زندگی بورژوازی :)))) )، لذت‌بخش است و استراحت خوبی به حساب می‌آید! ولی من به هیجان بیش‌تری نیاز دارم و هیچ چیز هیجان انگیزی فعلا به ذهنم نمی‌‌رسد! چند تایی هم کورس آنلاین می‌بینم. که خب خوب است اما به شدت بی‌هیجان...

متاسفانه نه اهل ورزشم،‌ نه اهل هنر! و کمبود بسیار زیادی از این دو نظر در زندگی احساس می‌کنم. دلم برای بچگی‌ها که تمام تابستانم در حال نقاشی کردن می‌گذشت تنگ شده...دفتر نقاشی پشت دفتر نقاشی تمام می‌کردم و خسته نمی‌شدم! یا با برادر بزرگترم دائم فوتبال بازی می‌کردیم. چند باری هم شیشه‌های خانه‌ی مادربزرگ را شکستیم. مادربزرگم ۱۲ سال پیش از بین ما رفتند و هنوز تو ذهن من خاطرات آن سال‌های دور خوب، تازه جلوه می‌کنند.

حتی اهل بازی کامپیوتری هم نیستم... چقدر آدم خسته‌کننده و بی‌هیجانیم :(


پ.ن۱: فردا المپیاد است و دو تا از بهترین دوست‌هام(شبنم و مه‌زاد)المپیاد دارند. برایشان آرزوی موفقیت می‌کنم...فردا مه‌زاد میاد تهران و ان‌شاءالله می‌بینمش...

پ.ن۲: همینطور پشت سر هم خبر ازدواج دوست‌های قدیمی می‌‌رسد و ما شوکه و مبهوت :)) البته چندتایی هم خبر طلاق رسیده... :(

پ.ن۳: کمی دل‌مشغولی جدید پیدا کرده‌ام که اعصابم را به هم ریخته...دعایم کنید لطفا...

پ.ن۴: ۲تا هم‌اتاقی برقی ۹۱ی دارم که یکی استریت مخابرات است. اما آن یکی کنترلیست و کنکور دارد و کمی آهسته آهسته شروع کرده به درس خواندن. من واقعا دیگر اعصاب درس خواندن ندارم :( از تصورش هم خسته می‌شوم!

پ.ن۵: به سرم زده بروم خانه سازدهنی مرتضی را که برای تولد دو سال پیشش خریدم بگیرم و شروع کنم از طریق اینترنت به یاد گرفتن سازدهنی!!

۲۵
تیر


هیچی ننوشتم از خوابگاه تابستان!!

خوابگاهمون همون خوابگاه وصاله که تو طول سال مال پسرهاست! همون پارسالیه که اینجا نوشته بودم از وضعیت فجیعش :دی

اما امسال اصلاااا مثل پارسال نیست. سوسک نداره! خیلی خوب و تمیزه به نسبت پارسال. هرچند در برابر خوابگاه ما(چمران) اصلااا خوب نیست! ولی به هرحال قابل تحمله :)


هم‌اتاقیام هم یکی شبنم عزیزمه که بهترین دوست دانشگاهمه و سال اول هم‌اتاقی بودیم و سال بعد می‌ره شریف. دو نفر دیگه هم برقی ۹۱ی هستن که کارآموزیشون تهرانه. نفر پنجممون هم دوست م.شیمیمونه که هنوز نیومده و نمی‌دونیم کجا قراره جا بشه!!!!

فعلا اوضاع خوبه:)

سحری درست کردن تو خوابگاه هم حس خودشو داره!

۰۳
تیر


۴ سال پیش، روزی که با بابا آمدم دانشگاه برای ثبت‌نام، وقتی بابا ازم خداحافظی کرد که برگردد اصفهان و من به همراه «هم‌یارها» برای اردوی ورودی بروم، یک‌دفعه وحشت‌زده شدم. ترسیدم! خوب خاطرم هست! ایستاده بودم جلوی سردر و از عظمتش و عظمت غربتی که بعد رفتن بابا بر سرم هوار می‌شد، وحشت‌ کرده بودم. انگار یک عضو بدنم را قطع کرده باشند. قلبم را شاید... ترسیده بودم. وقتش بود که روی پای خودم بایستم. اما آیا واقعا، وقتش بود؟!

چند روز بعد که وقتی با مامان و خاله وسایلم را آوردیم خوابگاه، وقتی راهروهای قطار مانند ساختمان ۷۲ را دیدم، یک‌دفعه احساس کردم دارم بی‌پناه می‌شوم. انگار بعد از ۱۸ سال پناهم را از روی سرم کشیده باشند و پرتم کرده باشند به دنیای واقعی آدم بزرگ‌ها و بهم گفته باشند: «زنده بمان!». آن روز برای اولین بار به تصمیمم شک کردم. به تصمیم از خانواده دور شدنم. اما راه بازگشتی نبود. پس باید ادامه می‌دادم...

آن روزهای سخت، آن روزهای سخت دور، آن روزهای سخت دور بی‌پناه که شب‌هاش را تا صبح اشک می‌ریختم، هرگز هرگز فکرش را هم نمی‌کردم که به فاصله‌ی ۴ سال، یک شب تا سحر که وسایلم را جمع می‌کنم، اشک بریزم و از در و دیوار فیلم بگیرم و با خودم بگویم:«تمام شد...» و مطمئن باشم که ۴ سال قبل درست‌ترین تصمیم را گرفته‌ام...

و حقیقت این است که زندگی، از برهه‌های زمانی تشکیل شده. هر برهه‌ی زمانی برای خودش یک سری آدم‌ها و خاطرات را به همراه می‌آورد. وقتی هم که گذشت، گذشته... باید با این گذشتن‌ها کنار آمد...

چند سال قبل وقتی از رباتیک خداحافظی کردم همین حس را داشتم. وقتی از دبیرستان خداحافظی کردم تا مدت‌ها فقط خاطراتش را در ذهنم مرور می‌کردم و دانشگاه، آدم‌هاش و اتفاقات را پس می‌زدم.همین هم باعث شد که از ۲ ترم اول دانشگاه چیزی به جز مقادیر زیادی اشک و آه به خاطر نداشته باشم. حالا هم اگر بخواهم بمانم در خاطرات این ۴سال دانشگاه و خوابگاه، مثل یک باتلاق اسیر خاطره‌ها می‌شوم و هی در خودم بیش‌تر فرو می‌روم و باز برهه‌ی بعدی زندگیم را تبدیل به تلخی می‌کنم...

هرچه که بود، این ۴سال طلایی‌ترین روزهای این ۲۲ سال عمرم بود. پر از خاطرات تلخ و شیرین. پر از آدم‌های دوست‌داشتنی.

«چمران» را هرگز فراموش نخواهم کرد. جایی که برایم یک دنیا خاطرات خوب ساخت...

اتاق ۲۰۵ ساختمان ۷۲.

اتاق ۳۱۲ ساختمان فیض.

اتاق ؟؟؟ ساختمان ۷۱.

اتاق ۲۱۳ ساختمان فیض...