تا ۷ سال قبل برای من فقط یک "هم" معنی داشت و آن هم هموطن بود! میفهمیدم که در غربت چقدر وطن میتواند بشود نقطهی مشترک و پیدا کردن یک هموطن چقدر میتواند لذتبخش باشد! از وقتی خوابگاهی شدم، "هم"های جدیدی برایم معنا پیدا کرد!شاید برای کسی که زندگی خوابگاهی را تجربه نکرده باشد، "هم اتاقی" هیچ مفهومی نداشته باشد!می خواهم اینجا خاطرات "هم اتاقی" بودنم را بنویسم...
واقعا حوصله ات تحسین برانگیزه. من اگر بودم عمرا حال نداشتم سفره بندازم. همینجوری یه چیزی میخوردم. همچنان که نمیندازم هم.
امیدوارم امتحاناتت هم رضایت بخش باشه
دعامون کن :-)
پاسخ:
مرسییی محیا جان:* قبول حق باشه ایشالا. محتاجم به دعا:) راستش برام سفره افطار و سحر یه جور قداست داره. باید اصن سحری و افطاری رو سر صبر و آرامش بخورم. واسه همین هم سفره میندازم و به مخلفاتش میرسم و... .امتحان کن! آدم حالش خوب میشه. یاد میگیره به خودش تنهایی هم اهمیت بده. قبلاها من هم اگر کسی دیگه نبود دور و برم شاید حتی غذا هم نمیخوردم. چه برسه به سفره انداختن و سالاد درست کردن و ... . ولی از وقتی این کار رو میکنم خیلی روحیهم شادتر شده :)