خوابگاه‌نوشته‌ها

خوابگاه‌نوشته‌ها

تا ۷ سال قبل برای من فقط یک "هم" معنی داشت و آن هم هم‌وطن بود! می‌فهمیدم که در غربت چقدر وطن می‌تواند بشود نقطه‌ی مشترک و پیدا کردن یک هم‌وطن چقدر می‌تواند لذت‌بخش باشد! از وقتی خوابگاهی شدم، "هم"های جدیدی برایم معنا پیدا کرد!شاید برای کسی که زندگی خوابگاهی را تجربه نکرده باشد، "هم اتاقی" هیچ مفهومی نداشته باشد!می خواهم اینجا خاطرات "هم اتاقی" بودنم را بنویسم...

بایگانی
پیوندها

۸ مطلب در آبان ۱۳۹۴ ثبت شده است

۲۴
آبان

همه‌ی آدم‌ها باید یک صبا داشته باشند که حتی با وجود آن که کیلومترها آن طرف‌تر مشغول درس خواندن باشد، همیشه حواسش به حال آدم باشد و سر بزنگاه، همه‌ی چیزهای خوب موجود، همه‌ی نقاط مثبت را به آدم یادآوری کند و آخر سر در حالی که آدم دارد این سوی کره‌ی زمین آماده می‌شود برای خواب شب، بگوید می‌روم ناهار بخورم و اضافه کند: مراقبت کن از خودت بچه جان :)

دوستی و خوبی و انرژی مثبت، فاصله نمی‌شناسد :)

#خوبم :)

۲۳
آبان

امروز اگر کسی سوال تکراری را که روزهای اول ترم هرروز ازم می‌پرسیدند می‌پرسید،(پشیمون نشدی از اینکه اپلای نکردی؟ راضی‌ای الان؟) می‌پریدم بغلش و می‌زدم زیر گریه قطعا.

بهم گفته بودند که می‌رسند این روزها...اما آمادگی‌اش را نداشتم هنوز. 

روزهایی که حس «لوزر» بودن به آدم دست می‌دهد. 

روزهایی که همه چیز به نظر آدم منفی می‌آیند.

روزهایی که آدم دلش می‌خواهد بزند زیر همه چیز. اصلا همه چیز را ول کند برود سر به بیابان بگذارد...

این روزها باید آدم دوست‌هایی داشته باشد مثل دوست‌های من...کسی که به آدم یادآوری کند تمام دلایلش را برای تصمیمات گذشته‌اش... یا کسی که بی‌معطلی عکس زیر را بفرستد برای آدم. آدم باید دوست‌هایی داشته باشد واقعی...زلال...روان...


پ.ن: بالاخره تو یه نقطه‌ای از زندگیم باید یاد بگیرم عواقب تصمیماتی که می‌گیرم رو بپذیرم...


۲۲
آبان

سوار مترو شدم. خیلی شلوغ بود. صندلی خالی شد. خانمی نشست روی صندلی و وسایلش را از خانم دیگری که روی دو صندلی آن طرف‌تر نشسته بود گرفت و تشکر کرد. خانم دوم لبخند زد و گفت: روز خوبی داشته باشید. 

از این جمله حس مثبت خوبی بهم دست داد. حتما به خانم اول هم همین حس مثبت دست داده بود.

کوله‌م سنگین بود و کیسه‌ی ظرف غذام دستم بود و گرمم هم شده بود در آن شلوغی و به ناچار، پالتویم را گرفته بودم دستم. خانم اول، وسایلم را از دستم گرفت. چند ایستگاه بعد، موقع پیاده شدن، وسایلم را از خانم اول گرفتم. لبخند زد و گفت: روز خوبی داشته باشی عزیزم :) 

با یک دنیا انرژی مثبت از مترو پیاده شدم...

+خوبی و انرژی مثبت (به قول دکتر نوابی) propagate می‌شوند در جامعه...لبخند بزنیم به هم کاش... :)

۲۰
آبان


من آدم اجتماعی نیستم. از آن دسته آدم‌هام که دوست دارند در جمع، یک گوشه بنشینند و رفتارهای آدم‌ها را رصد کنند و لبخند بزنند. دوست دارم در جمع‌ها نامرئی باشم! آدم اجتماعی نیستم اما در باب روابط اجتماعی زیاد تامل می‌کنم. داشتم فکر می‌کردم با آمدن شبکه‌های اجتماعی موبایلی، عملااینترنت و  زندگی مجازی آمده سر سفره‌‌هامان! دقیقا سر سفره! مثلا داریم غذا می‌خوریم و پیام‌های گروهی تلگرام را هم چک می‌کنیم. 

بعد داشتم به رفتارهای روزمره‌ی آدم‌های دور و برم فکر می‌کردم. می‌نشینیم سر کلاس درس، در گروه تلگرام خانواده چت می‌کنیم. می‌نشینیم در جمع خانواده، در گروه تلگرام دوست‌های دانشگاه چت می‌کنیم. در جمع دوست‌های دانشگاه قرار می‌گیریم، گوشی‌های هوشمندمان را درمی‌آوریم و پیام‌های گروه فامیل را می‌خوانیم و ... .
به این ترتیب فکر می‌کنیم، این شبکه‌های اجتماعی، این گروه‌ها به هم نزدیکمان کرده‌اند. در حالی که عملا ما را بی‌مکان کرده‌اند. در هر لحظه در جایی که واقعا هستیم، نیستیم! حضورهامان شده از جنس فیزیکی و خبری از حضور روحی نیست. شبکه‌های اجتماعی ما را به هم نزدیک نکرده‌اند انگار. دور کرده‌اند! یا شاید هم ما شیوه‌‌ی صحیح استفاده ازشان را بلد نیستیم...

دلم می‌خواهد  تمام گروه‌های تلگرامیم را (صد البته به جز گروه خانواده که مادر و پدرم هر روز صبح و شب توش بهمان صبح‌ بخیر و شب بخیر می‌گویند) ترک کنم تا جنس حضورم در هر جایی واقعی بشود...


۱۹
آبان


۱۳
آبان

سرانجام دوست‌های جدید...

دیشب برگشتنی خوابگاه تو سرویس، یکی از بچه‌ها گفت که نت‌برگ ۵۰ درصد تخفیف گذاشته واسه فست‌فود کلبه که تو سعادت‌آباده. یهو بچه‌ها به شور و شوق افتادن! گویا می‌شناختن کلبه رو و می‌گفتن جای باکلاسیه و پیتزاشم خوشمزه‌ست!

داشتیم برنامه‌ریزی می‌کردیم که بریم شام بخوریم کلبه، که طیبه گفت واسه شب تمرین داره و به ددلاین نمی‌رسه اگر بیاد. قرار شد به خاطر طیبه برنامه رو بذاریم واسه امشب.

امشب ۷ نفری رفتیم شام خوردیم و بسیییییییییییییییییی خوش گذشت. راستش اصلا فکرشم نمی‌کردم با بچه‌های خوابگاه جدید بتونم جور بشم...ولی خب شدم :) هرچند بچه‌های قبلی چیز دیگری بودند...

چقققققققدر خوبه که شیما هست. تو خوابگاه، دانشگاه، آزمایشگاه... :) 


پ.ن: یه میزان عجیبی از اشتیاق و میل به «آموختن» در من ایجاد شده و هدف و امید که از بعد از دبیرس۲: تان و داستان رباتیک و خوارزمی و ایران‌اپن دیگه تجربه‌ش نکرده بودم!


پ.ن۲: ورود به جامعه دردناکه...خیلی دردناک...


۰۸
آبان

تمرینی که ۱۰-۱۲ روز مهلت انجام داشته را روز آخر باز کرده‌ام که بنویسم! همان اول که بازش کردم، چشمم افتاد به سطر اولش و حس غریبی بهم دست داد...

۰۶
آبان

بدجوری سرما خوردم. گلوم می‌سوزه و آبریزش بینی امانم رو بریده...با همین حال نزار، پا شدم سوپ درست کنم. دیدم رب ندارم لباس پوشیدم برم رب بخرم که مامان تو تلگرام بهم پیغام دادن.

-حالت چطوره؟ بهتر شدی؟

گفتم: نه زیاد...رب ندارم واسه سوپ درست کردن... دارم می‌رم رب بخرم. 

مامان گفتن: دیشب سوپ درست کرده بودم که مرتضی از کلاس حسابان می‌رسه، بخوره... وقتی با تو حرف زدم صداتو شنیدم که چقدر گرفته و چقدر مریضی، دلم خیلی سوخت که نیستی که سوپ بهت بدم و باید خودت با اون حالت درست کنی...

زدم زیر گریه. دروغ چرا؟ دلم خیلی گرفته بود از دیروز. خیلی تنهام. خیلی زیاد. درسته به روی خودم نمیارم. درسته سر خودمو حسابی شلوغ کردم و خودمو غرق کارهام کردم. درسته خوشحالم و آرومم و همه کارهام رو برنامه پیش می‌ره، اما تنهایی رو که نمی‌شه ندیده گرفت. دیروز صبح تو آزمایشگاه که بودم، داشتم فکر می‌کردم کاش یه دوست صمیمی نزدیک واسم مونده بود. ذهنم به هرکی می‌رسید الان کلی ازم دور بود. مریلند، تورنتو، اصفهان. خوابگاه چمران! بهشتی! نزدیک‌ترینشون(شبنم) شریف بود! تازه به حجم تنهایی خودم پی برده بودم. پا شدم تنهایی رفتم ناهار. وقتی برگشتم آزمایشگاه، بچه‌ها گفتن شبنم اومده بوده دنبالم، نبودم رفته :( خیلی دلم سوخت... خیلی زیاد...

تنهایی رو نمی‌شه انکار کرد. فقط باید باهاش کنار اومد به نظرم...منم کنار اومدم کاملا ولی خب یه موقع‌هایی آدم حواسش نیست و یهو می‌بینه داره به تنهاییش فکر می‌کنه...

با مامان حرف زدم. تازه از دانشگاه برگشته بودن... دلم خواست الان پیششون بودم...

آآخر حرفامون این استیکرو برام فرستادن:


چی بگم من آخه؟! یه لحظه مریضیم رو هم کلا از یاد بردم!


پ.ن: چند روزه می‌خوام بنویسم از روز تاسوعا که رفته بودیم خمینی‌شهر و هنوز فرصت نکردم...