خوابگاه‌نوشته‌ها

خوابگاه‌نوشته‌ها

تا ۷ سال قبل برای من فقط یک "هم" معنی داشت و آن هم هم‌وطن بود! می‌فهمیدم که در غربت چقدر وطن می‌تواند بشود نقطه‌ی مشترک و پیدا کردن یک هم‌وطن چقدر می‌تواند لذت‌بخش باشد! از وقتی خوابگاهی شدم، "هم"های جدیدی برایم معنا پیدا کرد!شاید برای کسی که زندگی خوابگاهی را تجربه نکرده باشد، "هم اتاقی" هیچ مفهومی نداشته باشد!می خواهم اینجا خاطرات "هم اتاقی" بودنم را بنویسم...

بایگانی
پیوندها

۱۰ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۳ ثبت شده است

۳۱
ارديبهشت

دیروز روز خیلی خیلی خوبی بود. روزی که نتیجه‌ی زحمات این ترممون رو دیدیم. ممنونم از دانشکده و استاد خوب آی‌ایمون به‌خاطر ابن کار.

قضیه اینه که این ترم اومدن و برای درس مهندسی اینترنت (IE) دستمون رو باز گذاشتند تا با خلاقیت خودمون پروژه تعریف کنیم و بتونیم از پروژه‌مون به لحاظ توجیه اقتصادی دفاع کنیم. نهایتا هم دیروز جشنواره‌ای از پروژه‌هامون در دانشکده برگزار شد و استادها و همه‌ی بچه‌های دانشکده و بعضا بچه‌های دانشگاه‌های دیگه برای بازدید ازش اومدن. تازه بخشی از نمره‌مون هم بر اساس رای حاضرین تعیین می‌شه که اونش خیلی خنده‌داره :)) مثلا بچه‌ها دوستای دبیرستانشون رو بسیج کرده بودن که بیان و بهشون رای بدن :))

خیلی خیلی خیلی خیلی خوش گذشت :) و تجربه‌ی بی‌نظیری بود. وقتی استادها می‌آمدن و بهمون خسته‌نباشید می‌گفتن خیلی حس خوبی بود :)

هنوز نتیجه‌ی شمارش آرا رو ندادن :دی


بعدانوشت:

نتایج رو دادن! :)‌ ده نفر داور داشتیم از بین اساتید و روسای شرکت‌های کامپیوتری و این‌ها. از نظر داوران پروژه‌مون دوم شده و جزء ۴پروژه‌ی برتر شده با نمره‌ی عالی :) خیلی خیلی خوشحال شدم! چون نظر اساتید مهم بود واسمون اصلا :)‌مثلا نظر رامتین! اومده می‌گه این که هیچی، پروژه‌ی شما که خیلی کارش می‌گیره! برین تو کار زدن app موبایل واسش!!!! اصلا کف کردیم واقعا!

این از ۳نمره‌مون که کامل گرفتیم!

۲نمره هم قرار بود از رای بچه‌ها تعیین بشه که ۳۰ تا رای آوردیم که به اندازه‌ی کافی بود یعنی ۲نمره‌ رو هم گرفتیم :)‌ خلاصه که ۵نمره‌ی پروژه که بستگی به جشنواره داشت رو گرفتیم :) ۵نمره‌ی پروژه هم دست استاده که فکر می‌کنم می‌ده.  :)‌

خوشحال و راضی اصلا :)


۲۱
ارديبهشت


این چند روز حالم زیاد خوب نبود. یک‌جورهایی یکنواختی فشار درسها خسته‌ام کرده بود. برای همین دیروز برای اولین بار تصمیم گرفتم در جشنهای خوابگاه شرکت کنم.

ساعت ۸:۳۰ جشن افتتاحیه‌ی هفته‌ی خوابگاه‌ها بود. با مه‌زاد رفتیم! توی زمین چمن سن درست کرده بودن و صندلی چیده بودند. اول تئاتر بود که خیلی بد بود! به طور مستقیم شعار می‌داد! درمورد مواد مخدر و اینها بود! رشته‌ی نقش اول هم مثلا کامپیوتر بود :| 

پذیرایی هم بد نبود :دی شیرینی و آب‌میوه دادند.

و اما می‌رسیم به قسمت‌های خوب جشن!

قسمت موسیقی عااااااااااااااالی بود! در جایی که بچه‌ها از همه‌جای ایران هستند، خواندن ترانه‌های محلی شهرهای مختلف واقعا پرشور و زیباست. بهترین بخش مربوط به کردها بود! که دسته‌جمعی کردی رقصیدند...

بعد از این قسمت که خیلی خیلی خوب بود و به همه خوش گذشت و حسابی انرژیمان تخلیه شد، رفتیم سراغ قسمت نورافشانی! تا حال از نزدیک ندیده بودم! خیلیییییییییییییییییییییییی خوب بود! واقعا دمشان گرم!

حسابی مایه گذاشته بودند و حسابی هم به ما خوش گذشت.

:)


پ.ن: خوشحال از رتبه‌های خوب دوستان در کنکور کارشناسی ارشد...

۲۰
ارديبهشت


عنوان به‌قدر کافی گویا هست ;;)

خسته و کلافه از گرما رسیدم خوابگاه دیدم کولر رو راه انداختن! تخت من هم روبه روی دریچه‌ی کولر است...

:احساس خوشبختی

۱۹
ارديبهشت


موقع برگشتن از دانشگاه، خسته و بی‌حوصله توی سرویس خوابگاه، گوشیم را می‌گیرم دستم و بی‌هدف به آرشیو عکس‌هام نگاه می‌کنم. می‌رسم به یک عکس خیلی خیلی خیلی دوست‌داشتنی.

من در حالی‌که مادرم را در آغوش گرفته‌ام. روی تختم. توی خوابگاه. یک قاب تصویر مستطیل شکل تخت طبقه‌ی پایین را خوابگاه نشان می‌دهد که من و مادرم روی آن نشسته‌ایم و من مادرم را تنگ در آغوش گرفته‌ام. چون روز قبل پیشم نبوده. و می‌دانم که هیچ یک از روزهای بعد هم نخواهد بود.

این عکس را دوست دارم. یک روزی در آینده حتما این عکس را نشان دخترم خواهم داد و برایش از این روزهای سخت و‌ بی‌قرار دوری از مادر خواهم گفت.


۱۹
ارديبهشت


من باز هم با اینکه یه عالمه کار دارم برای انجام دادن حوصله‌ی انجام هیچ کاری رو ندارم!! حتی حوصله‌ی داستان خوندن هم ندارم!!

فقط دلم می‌خواد زودی دوشنبه بشه برم خونه :)

۱۹
ارديبهشت


امسال سال سومی بود که رفتم نمایشگاه کتاب. یعنی درست از وقتی دانشجو شدم. نمایشگاه کتاب را دوست دارم. این شلوغ بودنش را هم دوست دارم. آدم در جایی میان کتاب‌ها نفس می‌کشد و دلش باز می‌شود. من عاشق کتابم. همیشه هم کادوهای تولدم کتاب بوده و هستند. خودم هم بلد نیستم چیزی به‌جز کتاب هدیه دهم. برای من نمایشگاه کتاب خیلی خیلی دوست‌داشتنیست. حتی اگر درک نکنم که با این جمعیت نمایشگاه چرا سرانه‌ی مطالعه‌ی کشور آن‌همه پایین است؟!

تنها مشکل من با نمایشگاه، ماه برگزاریش است. من با گرما به طرز وحشتناکی مشکل دارم. و اردیبهشت تهران هم هوا دیگر بهاری نیست. تابستان تابستان است! آن همه دم ظهر... مشکل دیگر هم متروست! مترویی که هربار در این مسیر سوارش می‌شوم دیدن دوباره‌ی روی زمین می‌شود آرزویم!

امسال هم به لطف سفارش‌های خیلی زیاد دیگران کل وقتم به رفتن از این غرفه به غرفه‌ی دیگر و خرید کتاب‌های بقیه گذشت و عملا خودم استفاده‌ی خاصی از نمایشگاه نکردم.

با این وجود بودن با ۳تا دوست عزیزم در نمایشگاه برایم خیلی لذت‌بخش و ارزشمند بود. و خرید کتاب‌های کنکوری و ایستادن دم غرفه‌ی پارسه و مدرسان شریف این واقعیت را محکم زد توی سرم که دوباره کنکوری شدم!

مدرسان شریف خیلی خیلی بد بود. با رفتارهای بسیار بد آدم‌هایش. اول می‌رفتی یک جا بدون اینکه خود کتاب را ببینی فقط اسم کتاب را می‌گفتی و برایت روی یک برگه علامت می‌زدند. بعد باید می‌رفتی در صف طولانی صندوق می‌ایستادی و پول کتابی را که ندیده بودی می‌پرداختی! قیمت‌ها هم که همه بالا...خب تا این مرحله همه‌چیز قابل تحمل بود. ولی در اینجا راهنماییت می‌کردند به طرف انبار کتاب تا کتابت را تحویل بگیری. اینجا بود که خون آدم به جوش می‌آمد. یک صف چند ستونه زیر آفتاب ساعت ۲ بعدازظهر، دم انبار کتاب! و روبه‌رو شدن با اخلاق خیلی زشت آدم‌های مسئول! جوری که به شعورت برمی‌خورد! و چون پولش را پرداخته بودی هیچ راه برگشتی هم نداشتی! بعد از این صف بی‌دلیل کلی هم عکس و فیلم می‌گرفتند بابت تبلیغات!!

در آخر هم به نامحترمانه‌ترین شکل ممکن کتاب را بهت تحویل می‌دادند! تقریبا به این شکل که پرتش می‌کردند جلویت و می‌گفتند:‌برو!!

به قول نفیسه کم مانده بود کتاب را بزنند توی سر آدم!!

بعد رفتم به سمت غرفه‌های ناشران آموزشی که برای پسرخاله‌ی دوستم کتاب کنکوری بخرم. آن‌جا را خیلی دوست داشتم. چون مرا به یاد چند سال پیشم می‌انداخت. آن‌جا همه بچه بودند و خیلی بودن بینشان بهم چسبید!

ولی خب گرما و وزن زیاد کتاب‌ها به شدت امانم را بریده بود. طوری که دیشب مجبور به خوردن قرص مسکن شدم. اگرنه محال بود بتوانم بخوابم.

نمایشگاه کتاب را دوست دارم. 


پ.ن: دیروز خواهر دوقلوی مه‌زاد هم از تبریز با دانشگاه آمده بود نمایشگاه. کل روز را با هم بودند و شب که آمده بود خوابگاه خیلی خیلی خیلی افسرده بود. چون دوباره خواهرش رفته بود :(‌

۱۴
ارديبهشت


سوم راهنمایی بودم. ۱۴ اردیبهشت. زیباکنار.رشت.

مرحله‌ی کشوری کنگره‌ی قرآنی سمپاد. یکی از بهترین تجربه‌ها. یکی از بهترین اردوهای دانش‌آموزی.

برای اولین‌بار بودن در یک جمع بزرگ از تمام ایران که وجه مشترک همه سمپادی بودن بود و البته مذهبی بودن...

آقای اژه‌ای را برای اولین بار از نزدیم دیدن خیلی هیجان‌انگیز بود...

یادش به‌خیر...

مراسم اختتامیه همراه شد با جشن تولد بیست‌سالگی سمپاد عزیز...یک جشن تولد خیلی خیلی به‌یاد ماندنی...

سمپاد برای من پر است از حس خوب...از تجربه‌های خوب...

هنوز هم بعد از گذشت ۳ سال از ورودم به دانشگاه، حسی که نسبت به ۱۴ اردیبهشت دارم، یک ده‌هزارمش را هم نسبت به ۱۶ آذر ندارم.

روز سمپاد به یاد تمام خاطرات خوبش گرامی باد...


۱۳
ارديبهشت


دیروز وسط پروژه زدن بودم تو سایت دانشکده. یهو یادم اومد که روز معلمه! باید به مامان وبابا و خواهر و برادرو  زن داداشم تبریک می‌گفتم!!‌ تازه سالگرد ازدواج برادرم هم بود! به معلم‌های عزیز دبیرستان هم که باید sms تبریک می‌زدم! اومدم sms بزنم گوشیم خاموش شد!! راه افتادم دور سایت دنبال شارژر! از یه آدم غریبه که تا حالا حتی یه بار هم بهش سلام نکرده بودم شارژر گرفتم و گوشیم رو زدم به شارژ و موفق شدم sms بزنم...
به معلم‌هام(شامل معلم شیمی پیش و معلم گسسته و دو تا مربی پرورشی و معاون آموزشی): "بهترین تبریک روز معلم تقدیم به بهترین معلم دنیا. :) "
آخ که چقدر بهم چسبید sms معاون آموزشیمون که چقدر دوستش داشتیم و بعد از ما بازنشسته شد...
"باتشکر و سپاس از تو دانش‌آموز باوفا"
:)
همیشه به من می‌گفت باوفا...
دلم برای همه‌ی معلم‌هام تنگ شده... کاش می‌شد به آقای اعلمی هم تبریک بگم. ولی ندارم شماره‌شونو. سال به سال تو مراسم محرم شهید‌ اژه‌ای می‌بینمشون فقط...

۱۰
ارديبهشت

دیشب، نمی‌خواستم بخوابم. می‌خواستم تا صبح بالای سر مامان بیدار بمانم و هی نگاهش کنم. هی نگاهش کنم و هی سیر نشوم. روزهای خوابگاه وقتی یک «مامان» توش هست خیلی دوست‌داشتنیست. همه‌ی بچه‌ها لبخند می‌زنن و می‌گویند:‌امروز یک مامان داریم! وقتی مامان آدم کنارش توی خوابگاه است، آدم یکجور احساس غرور می‌کند! یک‌جورهایی انگار سرش را بالاتر از همیشه می‌گیرد و راه می‌رود!

صبح هنوز ساعت ۷ نشده بود که چشمم را باز کردم و دیدم مامان با لبخند بالای سرم ایستاده. با انرژی از سرجام بلند شدم و دیدم و آن‌طرف‌تر یک سفره پهن است پر از خوردنی! این یعنی صبحانه کنار مامان! :) هم‌اتاقیهام خوشحال بودند. برای اولین بار نشستیم کنار هم صبحانه خوردیم. نان بربری تازه، پنیر، شیر، شیرینی. همه‌چیز. بهترین صبحانه ی امسال را کنار هم خوردیم.

یک کمی بعدتر انقلاب بودیم. کنار مامان ایستاده بودم. بغض داشت خفه‌م می‌کرد. مامان هی مقدمه‌چینی می‌کرد برای خداحافظی. دلم تمام مقدمه‌چینی‌های دنیا را پس می‌زد...

اتوبوس آمد. مامان رفت. من ماندم. لب‌هام را روی هم فشار می‌دادم. اشک توی چشمهام جمع شده بود. راه افتادم مسیر انقلاب تا دانشکده فنی پایین را با اشک طی کردم.

عصر خوابگاه حالا برایم خیلی دلگیر است. حالا که مامان نیست...

فکر می‌کنم. به اینکه یک روزی تمام این روزها خاطره می‌شود :)

۰۹
ارديبهشت

نشسته‌ام روی تختم توی خوابگاه. پاهایم را دراز کرده‌ام و بی‌دغدغه و استرس همشهری داستان می‌خوانم. کمی آن‌طرف‌تر زنی دراز کشیده و رویش چادر گل‌گلی نماز من کشیده شده. نور از در بالکن به داخل تابیده و روی زن پهن شده. این قاب تصویر را هرگز فراموش نمی‌کنم. آن زن، مادرم است.