خوابگاه‌نوشته‌ها

خوابگاه‌نوشته‌ها

تا ۷ سال قبل برای من فقط یک "هم" معنی داشت و آن هم هم‌وطن بود! می‌فهمیدم که در غربت چقدر وطن می‌تواند بشود نقطه‌ی مشترک و پیدا کردن یک هم‌وطن چقدر می‌تواند لذت‌بخش باشد! از وقتی خوابگاهی شدم، "هم"های جدیدی برایم معنا پیدا کرد!شاید برای کسی که زندگی خوابگاهی را تجربه نکرده باشد، "هم اتاقی" هیچ مفهومی نداشته باشد!می خواهم اینجا خاطرات "هم اتاقی" بودنم را بنویسم...

بایگانی
پیوندها

۷ مطلب در تیر ۱۳۹۲ ثبت شده است

۲۲
تیر
فرازی از دعای ابوحمزه ثمالی

وَالْحَمْدُ للهِ الَّذی لا اَرْجُوغَیرَهُ

تمام سپاس از آنِ او که دلم به غیر او خوش نیست؛



وَلَوْ رَجَوْتُ غَیرَهُ لاَخْلَفَ رَجآئی

که اگر به دیگران دلخوش بودم، ناامیدم می کردند؛



الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِی وَکَلَنِی إِلَیْهِ فَأَکْرَمَنِی

تمام سپاس از آنِ او که پیش او عزیزم

و روزگارم را خودش رو به راه می کند؛



وَ لَمْ یَکِلْنِی إِلَى النَّاسِ فَیُهِینُونِی

که اگر روزگارم مرا به این مردم وا می گذاشت، خوارم می کردند؛



وَالْحَمْدُ للهِ الَّذی تَحَبَّبَ اِلَی وَهُوَ غَنِی عَنّی

تمام سپاس از آنِ او که نیازی به من نداشت ولی گفت که دوستم دارد؛



الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِی یَحْلُمُ عَنِّی حَتَّى کَأَنِّی لاَ ذَنْبَ لِی

تمام سپاس از آن او که بامن صبوری می کند،

که گویی هیچ سیاه کاری نکرده ام؛



فَرَبِّی أَحْمَدُ شَیْءٍ

پروردگارم، بهترینِ من است.
۱۴
تیر
اون موقع ها که خوابگاه بودم، حالم که اینطوری بد می شد، زنگ میزدم خونه با مامان و بابا حرف می زدم. حتی با خواهر و برادرهام. گاهی تو یه روز 3-4 باز زنگ می زدم خونه...اونقدر که حالم خوب شه...
حالا که خونه م. چی؟
۱۲
تیر

هورااااااااااااااااا :)
دیشب دوست داداشم یه شرکتِ معتبر و پژوهشیِ هوش مصنوعی و بینایی ماشین تو شهرک علمی تحقیقاتی رو بهم معرفی کرد و گفت امروز زنگ بزنم.
امروز زنگ زدم.یه خانومِ خوش برخوردی جواب داد و مشخصاتمو پرسید و دانشگاهم رو! 2ساعت بعد زنگ زد و گفت عصر برم شرکت تا مدیر پروژه باهام صحبت کنه.
دیروز داداشم برای مصاحبه رفته بود اونجا و تو زمینه بینایی ماشین قرار شده بود باهاشون همکاری کنه.
من تا واردِ شرکت شدم خانومه فهمید که خواهرِ داداشمم  ;D از رو شباهتِ ظاهری خیلی زیادمون!
تا مدیر پروژه بیاد یه آقایی باهام صحبت کرد و واحدهایی که گذروندم رو پرسید و کارهایی که بلدم رو!زبانهای برنامه نویسی و نرم افزارها و زمینه های مختلف کاری رو...
بعد اون خانومه واسم چای آورد!
مدیر پروژه که اومد نشست ازم یه سری سوال پرسید و باهام صحبت کرد و اینها. بعد اونم هم از رو اسم دانشگاهم و هم از رو چیزهایی که بلد بودم کلی ذوق کرد و اینها!
قرار شد از شنبه برم سرِ کار :)
موقع اومدن، آقای مدیر پروژه کلی ازم تشکر کرد که بهشون پیوستم  ;;) اصلا یه جوری برخورد می کردن آدم دچارِ خود خفن پنداریِ مفرط می شد اصلا  ;D:))
بعد اومدم خونه به داداشم اس ام اس زدم که "همکار شدیم ;D"
بعد زنگ زد با هم صحبت کردیم تازه از حرفهاش فهمیدم اون خانومی که رفت واسه من چای آورد مدیرعامل شرکته  :)):))
اصلا خیلی باحال بود  ;D
خلاصه کلییییی خوشحالم! :)


پ.ن: البته بیشتر حالت کارآموزی داره چون سابقه کار ندارم که :)

۱۲
تیر

دیروز دوست برادرم شرکتی را در شهرک علمی تحقیقاتی بهم معرفی کرد. امروز صبح تماس گرفتم. الان زنگ زدند و گفتند عصر بروم برای مصاحبه!

استرس دارم!

:دی


۰۹
تیر

۰۹
تیر

:((

۰۴
تیر
1.
   جمعه تولد سپیده بود. یعنی تولد راست راستکی که نه!تولد واقعیش 2شنبه بود. ولی جمعه برایش تولد گرفتیم. قرار بود سورپرایزش کنیم. دوستهاش را که همگی دانشجوهای پدرم بودند دعوت کردیم. یک روز بینهایت خوب بود برای همه! سپیده گریه کرد. با تمام وجودش اشک ریخت. از همه ممنون بود به خاطر در کنارش بودن...

2.
   ساعت11:30 شب  همان روز جمعه در حالی که یک پایم در اتاق بود و پشت لپ تاپ و در حال انجامِ پروژه معماری که به خاطرش 2شب تا صبح هم بیدار مانده بودم و هنوز تمام نشده بود،و یک پایم در سالن و مشغول پذیرایی از مهمانها، بالاخره پروژه م را آپلود کردم و بعد راه افتادم به طرف ترمینال. ساعت1 بلیت داشتم که بروم و پروژه م را تحویل بدهم و برگردم.  ساعت 12:50 بود و ماشین یکهو وسط جاده ایستاد و دیگر هم روشن نشد!! راننده به من گفت پشت ماشین بشینم و او ماشین را هل بدهد.من ترسیده بودم چون رانندگی بلد نیستم. بعد که نتیجه نداد یک موتوری را نگه داشته و به من می گفت با آن موتور بروم تا ترمینال!!! قیافه من دیدنی بود... بالاخره یک پیکان گذری قبول کرد مرا به ترمینال برساند. موتوری هم وقتی ترس مرا دید تا دم ترمینال پشت ماشین آمد...خلاصه اینکه من به بلیتم رسیدم! ساعت 7 رسیدم تهران و هنوز 8  نشده بود که دانشگاه بودم.نشستم و فوری سعی کردم پروژه م را آماده تحویل دادن کنم. کشیدن datapath و جمع و جور کردن برنامه های تست و... با نمره خوبی تحویل دادم و مستقیم راهی شهرک اکباتان شدم برای دیدن فاطمه. از بعد از عقدش ندیده بودمش :) بسیار به من خوش گذشت و اگر چه کمتر از سه ربع با هم بودیم ولی برایم خیلی با ارزش بود و واقعا مغتنم! بعد راهی پارک ملت شدم. ساعت 13:15 قرار بود برویم و فیلم گذشته ساخته اصغر فرهادی را ببینیم.  نیم ساعت دیر رسیدم و بهم بلیت نفروخت.رفتم و نماز خواندم و نهار خوردم تا اینکه پگاه آمد. بعد از مدت بسیار زیااااااادی پگاه را دیدم.بعد از بیشتر از یک سال...دلم برایش خیلی تنگ شده بود...ولی دوست داشتم خوشحال تر از این حرفها ببینمش...بگذریم...
ندا و چند دوست دیگرم را هم دیدم و بعد هم رفتم ترمینال و با اتوبوس ساعت 6 شیراز راهی اصفهان شدم.
وسط راه جایی برای نماز و شام نگه داشت. جای بسیار کثیفی بود! وقتی واردش شدم، یکهو آن سفرِ پرماجرایِ تبریز،اولین سفرِ تنهاییم در بهمنِ پیش دانشگاهی، آمد جلوی چشمم! از تبریز بر می گشتم و در قسمت Notes گوشیم نوشته بودم: "اولین سفرِ تنهایی، شاید مقدمه ای برای خوابگاهی شدن..." این را نوشته بودم ولی برایم آنقدر دور و نامفهوم بود خوابگاهی شدن که حتی تصورش را هم نمی کردم که به فاصله کمتر از 8 ماه واقعا خوبگاهی شوم و مسافرِ دائمِ جاده ها... :)
بقیه مسیر را از شدت خستگی خواب بودم و اگر راننده حواسش نبود که من اصفهان پیاده می شوم و بیدارم نکرده بود، وقتی بیدار می شدم شیراز بودم!!!

3.
   خلاصه اینکه تابستانِ من دوم تیر شروع شد!روز تولد مادرم :) شب نیمه شعبان هم که عیدیست که نمی شود در خانه ماند... دوباره ماشین را برداشتیم و شروع کردیم به خیابان گردی...از برج تا طوقچی! از همین بهارستانِ خودمان تا بهارستانِ ملک شهر! همه جا را گشتیم مثل هرسال و تفاوتها را دیدیم... این بار اما با این تفاوت که باید 7 نفری تو یک ماشین جا می شدیم!این بار سپیده هم به ما اصافه شده بود :)
دیروز هم با خانواده تازه هشت نفره شده مان رفتیم نهار بیرون و بعد هم پارک و بعد هم خانه آزهره... :)

4.
   این دو سه روز بی خود و بی جهت، از خانواده ناراحت شده بودم. از مامان...از بابا...حتی از مریم. نمی دانم...شاید حرفِ آن کسی که بهم گفت وقتی از خانه خارج شوی دیگر بهش تعلق نداری درست بود. حالا خانه را فقط برای چند روز دوست دارم.بیشتر از آن این حس را بهم می دهد که مزاحمم!! یا اینکه در جایی هستم که برای من نیست. اینکه همیشه میزِ کوچک من وسط هال است و تشک و رختخوابم وسط سالن، قطعا به این حس دامن می زند...
امروز جلوی کولر دراز کشیده بودم و همشهری داستان می خواندم(چه لذتی از این بالاتر؟!!) که رضا از بیرون آمد و برایمان بستنی لواشکی آورد! وای که چقدر دلم برای کودکی هامان تنگ شد! یک لحظه همه آن دلخوریها از یادم رفت و احساس خوشبختی کردم...مریم هم از اتاقش آمد بیرون و بعد از مدتهااااااااا 4تایی نشستیم کنار هم بستنی خوردیم! :) قبل تر ها هرموقع مامان بستنی می خرید، بستنی ها را می گذاشتیم توی فریزر و هی از فکرشان دلمان آب می شد ولی منتظر فرصتی بودیم که هر 4تایمان باشیم و هر 4تایمان دلمان بستنی بخواهد و آن وقت موعدِ خوردنِ بستنی ها می رسید! وای که چه لذتی! 4تایی می نشستیم کنار هم روی زمین، توی هال و با لذت وصف ناپذیری بستنی می خوردیم... اما حالا دیگر مدتهاست که هرکس برای خودش و در سکوت خودش و در تنهایی خودش بستنیش را می خورد...

5.
   پریشب جلوی پنکه دراز کشیده بودم و در سکوت و آرامش شب تا دیروقت همشهری داستان می خواندم...امروز هم کل بعد از ظهر را جلوی کولر همشهری داستان خواندم...همراه چای و بیسکوئیت! و من می خواهم بدانم مگر لذتی هم از این بالاتر هست؟!

6.
   کلی کار دارم برای انجام دادن ولی واقعا حوصله هیچ کدام را ندارم.شاید هم انگیزه کافی ندارم.نمی دانم...ولی این گرمای تابستان همیشه باعث رخوت من بوده و هست... هفته بعد برای کار موقت در شرکتی مصاحبه دارم... اما حتی همت نمی کنم برای آن مصاحبه آماده شوم!

7.
   چقدر کتاب دارم برای خواندن و چقدر این خواندنهای تابستانه مرا در خودم فرو می برد و با اینکه خودم از بلعیدنِ رویاها لذت می برم، از من در دید دیگران یک آدم افسرده می سازد...

8.
   فیلم "پذیرایی ساده" را دیدم. دوستش نداشتم!اصلا!به نظرم اصلا فیلم خوب درنیامده بود.با وجود بازی های خیلی قویِ مانی حقیقی و ترانه علیدوستی.