خوابگاه‌نوشته‌ها

خوابگاه‌نوشته‌ها

تا ۷ سال قبل برای من فقط یک "هم" معنی داشت و آن هم هم‌وطن بود! می‌فهمیدم که در غربت چقدر وطن می‌تواند بشود نقطه‌ی مشترک و پیدا کردن یک هم‌وطن چقدر می‌تواند لذت‌بخش باشد! از وقتی خوابگاهی شدم، "هم"های جدیدی برایم معنا پیدا کرد!شاید برای کسی که زندگی خوابگاهی را تجربه نکرده باشد، "هم اتاقی" هیچ مفهومی نداشته باشد!می خواهم اینجا خاطرات "هم اتاقی" بودنم را بنویسم...

بایگانی
پیوندها

۱ مطلب در فروردين ۱۳۹۶ ثبت شده است

۰۸
فروردين


۲۸ اسفند:

نشسته‌ام جلوی مامان و دستم را گذاشته‌ام زیر چانه و بی‌‌حوصله با گوشیم بازی می‌کنم. به مامان نگاه می‌کنم. مامان هم بی‌حوصله‌‌ست. می‌گویم: مامان چرا امسال من اصلا حس عید ندارم؟! مامان میگوید: من هم اصلا ندارم حسش رو. هیچ سالی اینطور نبودم!


۳۰ اسفند- ناهار بعد از تحویل سال:

مامان خاطره تعریف می‌کند از کودکی‌هایشان و خواهر‌ها و برادرشان. بیشتر از برادرش می‌گوید. از شیطنت‌هایش، هوشش، از خاطرات مشترکشان و روزهای تلخ بعد از از دست دادن مادر و پدرشان که همدم هم شده بودند. می‌خندیم. دلم تنگ می‌شود برای دایی.


۳۰ اسفند- بعدازظهر:

خاله‌ام زنگ می‌زند برای تبریک عید. مامان سراغ دایی را می‌گیرد. مکالمات ترکیست و من سردرنمی‌آورم چه شده. فقط می‌فهمم که چهره‌ی مامان وحشت‌زده‌ست و دستش را محکم و چندباره می‌زند توی صورتش و صورتش را می‌پوشاند. نگران می‌شوم. تلفن تمام می‌شود. آب به دهان مامان خشک شده. «دایی توی کماست.» دایی سالم بود. همین چندهفته‌ی پیش خوبِ خوب بود. حتما یک چیزی این وسط اشتباه است. خبررا باور نکردم. ازش گذشتم.


۱فروردین- ظهر:

خاله زنگ می‌زند به مامان. دایی برای بار دوم دیالیز شده. هر دو کلیه از کارافتاده‌اند و کبد نیز. با یک سری دستگاه زنده است. مامان گریه می‌کند. می‌گوید می‌روم ببینمش. باید ببینمش. بابغض و استفهام انکاری‌طور اضافه می‌‌کند: «برای آخرین بار؟»

باور نمی‌کنم. هیچ چیزراباور نمی‌کنم. برایم مثل روز روشن است که زود خوب می‌شود. از کما می‌آید بیرون. می‌خندد دوباره. می‌رویم خانه‌اش و هی خاطرات قدیمی تعریف می‌کند برایمان و اخبار سیاسی روزنامه‌ها را تحلیل می‌کند. مثل روز روشن است. نگرانی مامان را نمی‌فهمم.


۲فروردین- بعدازظهر:

به مامان زنگ می‌زنیم. رفته تهران، پیش دایی. حال دایی رامی‌پرسیم. می‌گوید خیلی بد. سه بار تکرار می‌کند. برای اولین بار دلم می‌لرزد. دایی برای بار سوم دیالیز شده. وحشت می‌کنم.


۳ فروردین- صبح:

مامان صبح زود رسیده اصفهان. حالش خوب نیست. می‌گوید حال برادرم خیلی بد است. با یک سری لوله و دستگاه زنده است. درجه‌ی هوشیاری: ۳. می‌ترسم. یخ می‌کند بدنم. تلفن زنگ می‌زند. بابا جواب می‌دهد. از میان مکالماتشان، کلمه‌ی «تسلیت» را که می‌شنوم، بغضم می‌ترکد. آرام به مامان می‌گویم: «تمام شد». مامان می‌زند تو سرش. گریه می‌کنیم. آرام. مامان می‌گوید: «دیدی چرا حس عید نداشتیم؟ دیدی؟ دیدی چه به سرم آمد؟» به خواب پناه می‌برد. خواب می‌بیند دایی زنگ زده. از پشت تلفن صدایش می‌‌آید که می‌گوید خوبم. خیلی خوب. و آرام. مامان می‌‌گوید: «آخرین صدایش نشست به تک تک سلولهای وجودم».


۴فروردین- صبح- بهشت زهرا:

همه گریه می‌کنند. سیاه‌پوشانی هستیم که اشک امانمان نمی‌دهد. من هنوز در شوکم. نمازمیت. تدفین. تلقین. دایی را می‌سپاریم به خاک سرد. فکر می‌کنم بعد از تشییع بهتر می شوم. نمی‌شوم. حالم خوش نیست. می‌خوابم. دلم نمی‌خواهد بیدار شوم.


۴ فروردین- عصر- شام غریبان:

وارد خانه‌ی دایی می‌شویم. دور تا دور همه نشسته‌اند و گریه می‌کنند. «چرا گریه می‌کنند؟ چه شده است مگر؟» می‌نشینم. صدای قرآن. بهت‌زده‌ام هنوز. آهنگ «عجب رسمیه، رسم زمونه» که پخش می‌شود، منفجر می‌شوم. فکر می‌کنم بهتر می‌شوم. نمی‌شوم.


۴ فروردین- نیمه شب:

خواب به چشمم نمی‌آید. الان دایی کجاست؟ جاش خوب است؟ آرام است؟ نترسیده؟ من اگر بودم نمی‌ترسیدم؟ یعنی آن جا چه شکلیست؟


۵فروردین- صبح- مسجد:

دختر دایی‌هام گریه می‌کنند. زن‌داییم. «چرا گریه می‌کنند؟! چه شده مگر؟!»می‌نشینم جایی دور از همه. فکر می‌کنم. یادم می‌آید به همه سلام کرده‌ام جز دایی. به ذهنم می‌سپارم که بعد از مراسم دایی را پیدا کنم. حتما عزادار است دایی هم. مثل مامان. مثل خاله‌هام. باید بهش تسلیت بگویم. باید بغلش کنم. در فکر‌های خودم هستم که عکس روی میز را می‌بینم. عکس دایی تپل مهربانم را. با یک روبان مشکی مورب در گوشه ی سمت چپش. یک لحظه، یک باره، تمام واقعیت هوار می‌شود روی سرم. 

اینکه در مراسم ختم یک نفر، دنبالش بگردید تا بهش سلام کنید، بغلش کنید و بهش تسلیت بگویید، و بعد یکباره با واقعیت روبه‌رو شوید، نقطه‌ی اوج سوگ است...


امروز:

باور نکرده‌ام هنوز انگار. فکر می‌کنم همه چیز موقتیست. شوخیست. برمی‌گردد دایی. فکر می‌کنم بار بعد که برویم تهران، دایی را می‌بینیم. می‌آید بغلم می‌کند و می‌بوسدم و برایم خاطره می‌گوید. خاطره‌های تکراری. قول می‌دهم این بار از شنیدن هزاران باره‌ی خاطره‌ها ملول نشوم. قول می‌دهم این بار بنشینم و کلمه به کلمه‌ی حرف‌های دایی را ببلعم. قول می‌دهم دیگر غر نزنم از بوس‌های آبدارش. قول می‌دهم دیگر... و می‌دانید؟ چه خوب گفت قیصر جان امین‌پور که «ناگهان چقد زود دیر می‌شود». دیر است برای این قول‌ها. برای این کنار گذاشتن خودخواهی‌ها. برای این غنیمت شمردن وجود عزیزش و مهربانیش. خیلی دیر است...