خوابگاه‌نوشته‌ها

خوابگاه‌نوشته‌ها

تا ۷ سال قبل برای من فقط یک "هم" معنی داشت و آن هم هم‌وطن بود! می‌فهمیدم که در غربت چقدر وطن می‌تواند بشود نقطه‌ی مشترک و پیدا کردن یک هم‌وطن چقدر می‌تواند لذت‌بخش باشد! از وقتی خوابگاهی شدم، "هم"های جدیدی برایم معنا پیدا کرد!شاید برای کسی که زندگی خوابگاهی را تجربه نکرده باشد، "هم اتاقی" هیچ مفهومی نداشته باشد!می خواهم اینجا خاطرات "هم اتاقی" بودنم را بنویسم...

بایگانی
پیوندها

۱۶ مطلب با موضوع «زندگی مجازی-شبکه های اجتماعی» ثبت شده است

۰۱
مرداد

#تذکر: این نوشتار در نکوهش تکنولوژی نیست و تنها در باب سردرگمی نگارنده در مواجهه با مظاهر تکنولوژیست!

من از عصر تکنولوژی می‌ترسم. نه چون خطرناک است، نه چون مضر است، نه چون چیز بدی در آن هست. من از عصر تکنولوژی می‌ترسم چون در آن به دنیا نیامده‌ام اما نوجوانی و جوانیم مصادف شده با غرق شدن در آن. از آن می‌ترسم چون من آدمِ عصر تکنولوژی نیستم.

کودکیم در لذت این گذشت که سه طبقه پله را بدوم و بروم تو اتاق‌های زیرزمین دنبال بابا بگردم و وقتی پیدایش کردم بپرم تو بغلش وصدایش کنم برای ناهار. بابا هم من را بگذارد پشت گردنش و تا خود طبقه‌ی سوم کیف کنم.  یا سر ظهر که همه خوابند با برادرجان تو حیاط فوتبال بازی کنیم و با دوچرخه دنبال هم کنیم. یا اینکه من بنشینم و ساعت‌ها هی نقاشی‌های شکل هم بکشم. بی هیچ تغییری. یا من بنشینم کارتون«یکی برای همه، همه برای یکی» ببینم و برادرجان قبل از کلاس زبان برود با دوچرخه نان بگیرد و بیاورد و من نصف نان‌ها را پای برنامه کودک خالی خالی بخورم! یا ...

اولین کامپیوتر خانه‌ی ما موقعی خریده شد که برادرم راهنمایی بود و تبعا من۵-۶ ساله بودم. بابا داشت کارهای پایان‌نامه‌اش را می‌کرد و کامپیوتر احتیاج داشتیم. کامپیوتری که خریدیم،‌ شیء مقدسی بود که حق نداشتیم بهش نزدیک شویم و فقط مال بابا بود. ما همان منچ و ماروپله‌ی خودمان را بازی می‌کردیم و دلمان خوش بود. برادرم عاشق تله تکست تلویزیون بود و وقتی من می‌خواستم تلویزیون ببینم می‌آمد و بی‌توجه به جیغ‌های من تله تکست می‌خواند و می‌گفت صدای تلویزیون مال تو، تصویرش مال من! بعداها خودم عاشق دنیای تودرتوی تله‌تکست شدم. هر دو روز یک بار مطالبش جدید می‌شد و من تمام مطالبش را از سر تا ته می‌خواندم. فقط از مطالب پزشکیش سردرنمی‌آوردم و حس می‌کردم این‌ها حیطه‌ی ممنوعه است و نباید واردش شوم و به همین خاطر ازش صرف نظرمی‌کردم.

نتایج کنکور کارشناسی ارشد مادرم را توی روزنامه دیدیم. خاطرم هست که با مادرم و خواهر و برادر بزرگترم رفته بودیم پارک و سر راه از دکه‌ی روزنامه‌فروشی روزنامه‌ی کنکور را گرفتیم و دنبال شماره‌ی داوطلبی مادرم گشتیم. نتیجه ناباورانه بود و مادرم قبولیش را باور نمی‌کرد :)

نتیجه‌ی کنکور کارشناسی خواهرم را در تله‌تکست تلویزیون دیدیم. ساعت‌ها زل زدیم به تله‌تکست و منتظر شدیم که اسم‌های جدیدتر را بگذارد. به ترتیب حروف الفبا اسم‌ها را قرار می‌داد و این تنها راهی بود که می‌توانستیم قبل از چاپ روزنامه از نتیجه مطلع شویم.

نتیجه‌ی کنکور کارشناسی برادرم را خودش توی اینترنت دید و من نمی‌دانستم اینترنت چیست و فقط شنیده بودم که دنیای بزرگ عجیب و غریبیست. برادرم با دوستش رفته بود کتابخانه مرکزی شهرداری،‌ در دروازه دولت و ساعت‌ها نشسته بود و کامپیوتر رزرو کرده بود تا بتواند اسمش را توی اینترنت ببیند.

نتیجه‌ی کنکور ارشد خواهرم را با اینترنت دایا‌ل‌آپ خانه و نتیجه‌ی کنکور کارشناسی من را توی خانه وبا اینترنت ADSL دیدیم. لابد نتیجه‌ی کنکور برادر کوچکترم از طریق تلگرام بهش اطلاع داده می‌شود! :|

من آدم عصر تکنولوژی نیستم چون در عصری به دنیا آمدم عاری از تکنولوژی و بعد با پیشرفت گام به گام آن بزرگ شدم.

اولین موبایل خانه‌ی ما در ۹ سالگی من خریده شد آن هم به خاطر نقل مکان به خانه‌ای که خط تلفن نداشت. یک موبایل آلکاتل دکمه‌ای. شیء هیجان‌انگیزی بود! چیزی که می‌شد باهاش تایپ کرد و sms زد.

حالا هرکداممان لپ‌تاپ و گوشی هوشمند و تبلت داریم.

بابا از همه‌مان بیش‌تر در برابر تکنولوژی مقاومت کرده و حتی الان هم وقتی با بابا کار داریم یا وقتی بابا میخواهد احوالمان را بپرسد،‌ بی بروبگرد سراغ تلفن می‌رود و چت‌های تلگرامی برایش بی‌رنگ و بی‌معنی‌اند. اوایل از این همه مقاومت بابا متعجب می‌شدم. حالا اما حق را به پدرم می‌دهم. دلم می‌خواهد خودم هم همینطور باشم. همینقدر مقاومت کنم. دلم می‌خواهد همه چیز را مثل گذشته نگه دارم.

هنوز تو ذهن من زندگی خانوادگی اینطوری تعریف شده که وقتی با هم کار داریم برویم سراغ هم. موقع غذا خوردن یکی یکی هم‌دیگر را صدا کنیم و بنشینیم سر یک سفره. نه اینکه از توی آشپزخانه به  هرکدام در هر اتاقی پیام تلگرام بدهیم که پاشو بیا! وقتی پدروارد خانه می‌شود، درهای اتاق‌ها یکی یکی باز شود و هرکدام به استقبال پدر برویم، ببوسیمش و خسته نباشید بگوییم. وظیفه‌ای که تا همین آخری‌ها همه‌مان با خوشحالی و بی فکر به اینکه می‌شود انجامش نداد، انجام می‌دادیم. عصرهای جمعه بنشینیم دور هم توی هال. یکی میوه بیاورد یکی چای بریزد. بنشینیم دور هم و گپ بزنیم از روزهای هفته‌مان و از دغدغه‌هایمان و خوش وبش کنیم. خانواده برای من هنوز معنای سنتی خودش را دارد. در خانواده‌ی توی ذهن من، نمی‌شود که هرکس یک گوشه‌ای و به میل خودش و پشت لپ‌تاپ یا تبلتش غذا بخورد. توی ذهن من استفاده از هرگونه دیوایس هوشمند که حواس را از خانه پرت کند و ببرد بیرون خانه سر سفره‌ی غذا ممنوع است. در ذهن من هنوز شطرنج و راز جنگل بازی کردن با خواهر و برادرها در محوریت است.

دبیرستانی که بودم، هر شنبه در راه برگشت از مدرسه می‌رفتم دم دکه‌ی روزنامه‌فروشی سر دروازه شیراز و می‌گفتم: همون همیشگی :))) آقای روزنامه‌فروش هم یک چلچراغ می‌گذاشت تو دستم. بعضی وقت‌ها هم چندین بار می‌رفتم و می‌گفت نرسیده. سه شنبه مثلا تازه می رسید. هربار شاکی می‌شدم می‌گفت «خانوم توزیعش از تهران به شهرستانا طول میکشه..». دانشجو که شدم و آمدم تهران، فهمیدم مجله‌ای که بعضی وقت‌ها سه‌شنبه‌ی هفته‌ی بعد به دست ما می‌رسید، اینجا پنج‌شنبه‌ها توزیع می‌شده...دلم سوخت خیلی برای انتظارهای دوران نوجوانیم و برای اینکه همیشه توزیع همه چیز از تهران به شهرستان‌ها خیلی طول می‌کشد...

مجله خواندن و ورق زدنش به من حس واقعی بودن می‌دهد. بعد از چلچراغ دوران نوجوانی، در دوران دانشجویی همشهری داستان عزیز دل جای چلچراغ را گرفت. دم دکه‌ی روزنامه‌فروشی نزدیک دانشگاه که می‌روم، خودش بی هیچ حرفی شماره‌ی جدید را می‌‌گذارد جلویم.

من در عصر تکنولوژی زندگی می‌کنم اما آدمِ عصر تکنولوژی نیستم. من هنوز مجله‌ی کاغذی می‌خوانم،‌ کتاب کاغذی می‌خرم، برای پیدا کردن مسیر سر از مپ گوگل درنمی‌آورم و باید یک نقشه‌ی کامل کاغذی را پهن کنم جلویم. من دانشجوی کامپیوترم، احتمالا مرتبط‌ترین رشته به تکنولوژی. اما اندروید گوشیم جزء قدیمی‌ترین نسخه‌هاست و هیچ اپلیکیشن ارتباطی رویش نصب نیست و خارج از خانه تنها راهم برای ارتباط زنگ و اس‌ام‌اس است. من pokemonGo بازی نمی‌کنم و هنوز مار و پله و منچ را ترجیح می‌دهم و از غرق شدن در فضای مجازی بی‌اندازه می‌ترسم. زبان را به روش قدیمی فلش کارتی میخونم و از سایت‌ها و اپلیکیشن‌هایی مثل ممرایز استفاده نمی‌کنم. و ...
من آدم عصر تکنولوژی نیستم و هنوز لبخند آقای روزنامه‌فروش در روزهای آخر و اول ماه وقتی مکث می‌کنم دم دکه‌ش و با چشم دنبال چیزی می‌گردم، بهم زندگی می‌دهد.

بنا به انتخاب طبیعی، منِ خنگ در تکنولوژی، محکوم به حذف از چرخه‌ی زندگیم.

۱۰
خرداد

هربار می‌روم فیسبوک، با یک دوجین پست‌های شلاق و اعدام و ... روبه‌رو می‌شوم و زیر هر کدام یک دنیا کامنت هوار می‌شود روی سرم با مضامین اهانت به پیامبر(ص) و حضرت مادر(س) و ائمه‌ی معصوم...

خدا نگذرد از کسانی که اینجور دینمان را بی‌آبرو کرده‌اند...

:(

۱۰
دی

با سعیده حرف زدم. ناگهانی تصمیم گرفتم یه سری تغییر ایجاد کنم تو جریان زندگیم. 

سه سال و نیم پیش خیلی اتفاقی سر از اردوی جهادی در آوردم. حدود ۱۴ روز وسط خرابه‌های زلزله‌ی ورزقان بودیم. طبیعت بود. زندگی بود. آدم‌های واقعی بودن. خدا بود...بیش از هرچیز دیگه‌ای خدا بود...دور بودیم از فضای اینترنت و زندگی مجازی. وقتی برگشتیم من آدم دیگه‌ای شده بودم. آروم بودم. آٰرامش عجیبی داشتم و حال دلم دگرگون شده بود. اون زمان تصمیم گرفتم این دوری از فضای مجازی رو ادامه بدم. تا۶ ماه این روزه‌ی فضای مجازی رو ادامه دادم و اون ۶ ماه خیلی خوب بودن برای من...بعد از اون ۶ماه اتفاقات عجیبی افتاد تو زندگیم و یک‌باره همه چی زیر و رو شد...

اما بعدتر دوباره زندگیم گره خورد با دنیای مجازی...شبکه‌های اجتماعی مختلف...و ...

اینقدر غرق شدم تو چیزای غیرواقعی که گم شدم...بعد یه مدتی حتی یادم رفت دست و پا بزنم... گم شدم...گمِ گم...

حالا یهویی طی صحبتم با سعیده تصمیم گرفتم بکًنم از این مجازی‌آباد...از توییتر و تلگرام و پلاس و وبلاگ و هر آنچه که تمرکزم و آرامشم رو از واقعیات اطرافم می‌گیره...از تلگرام بریدن خیلی برام سخته...به خاطر اینکه از اینی که الان هستم تنهاترم می‌کنه. اما به این فکر می‌کنم که شاید با کنار گذاشتنش چند تا ارتباط واقعی پیدا کنم که حالمو خیلی بهتر کنن...چون الان فقط برام این ارتباطات سرابن...واقعی نیستن...

برای رفتن تو غار همه‌ی این کارها لازمن...

وبلاگم...من از دوم راهنمایی که یادگرفتم با اینترنت کار کنم و هفته‌ای یک ساعت مجوز کار با اینترنت دایال‌آپ از مادرم گرفته بودم، وبلاگ می‌نویسم. تو بلاگفا ۳-۴ تا وبلاگ مختلف عوض کردم تا این‌که تو دانشگاه بیان رو پیدا کردم...یادم نیست حتی که کی برام دعوت‌نامه فرستاد...

حالا برام خیلی سخته از وبلاگ بریدن...البته...نمی‌بندم اینجارو ها...فقط تا وقتی حالم بهتر بشه و این دوره رو بگذرونم آپ نمی‌کنم... همین.

دیگه همینا...اصن اینقدر له و داغونم که نوشتن اینجا هم در لحظه برام سخته. احساس می‌کنم همه‌ی انرژیم رو از دست دادم... می‌ریم که با توکل به خدا تجدید قوا کنیم :)

بسم الله...

:)


پ.ن: می‌رم که تمرین «صبر» کنم... واستعینوا بالصبر و الصلوه...
۲۰
آبان


من آدم اجتماعی نیستم. از آن دسته آدم‌هام که دوست دارند در جمع، یک گوشه بنشینند و رفتارهای آدم‌ها را رصد کنند و لبخند بزنند. دوست دارم در جمع‌ها نامرئی باشم! آدم اجتماعی نیستم اما در باب روابط اجتماعی زیاد تامل می‌کنم. داشتم فکر می‌کردم با آمدن شبکه‌های اجتماعی موبایلی، عملااینترنت و  زندگی مجازی آمده سر سفره‌‌هامان! دقیقا سر سفره! مثلا داریم غذا می‌خوریم و پیام‌های گروهی تلگرام را هم چک می‌کنیم. 

بعد داشتم به رفتارهای روزمره‌ی آدم‌های دور و برم فکر می‌کردم. می‌نشینیم سر کلاس درس، در گروه تلگرام خانواده چت می‌کنیم. می‌نشینیم در جمع خانواده، در گروه تلگرام دوست‌های دانشگاه چت می‌کنیم. در جمع دوست‌های دانشگاه قرار می‌گیریم، گوشی‌های هوشمندمان را درمی‌آوریم و پیام‌های گروه فامیل را می‌خوانیم و ... .
به این ترتیب فکر می‌کنیم، این شبکه‌های اجتماعی، این گروه‌ها به هم نزدیکمان کرده‌اند. در حالی که عملا ما را بی‌مکان کرده‌اند. در هر لحظه در جایی که واقعا هستیم، نیستیم! حضورهامان شده از جنس فیزیکی و خبری از حضور روحی نیست. شبکه‌های اجتماعی ما را به هم نزدیک نکرده‌اند انگار. دور کرده‌اند! یا شاید هم ما شیوه‌‌ی صحیح استفاده ازشان را بلد نیستیم...

دلم می‌خواهد  تمام گروه‌های تلگرامیم را (صد البته به جز گروه خانواده که مادر و پدرم هر روز صبح و شب توش بهمان صبح‌ بخیر و شب بخیر می‌گویند) ترک کنم تا جنس حضورم در هر جایی واقعی بشود...


۲۴
مهر


صبح از خواب پاشدم و بنا به عادت ناشایستی که به تازگی پیدا کردم، هنوز از رختخواب جدا نشده، تبلتم را برداشتم تا پیام‌های احتمالی رسیده در شبکه‌های اجتماعی مختلف را چک کنم که دیدم بابا هم به دنیای تکنولوژی پا گذاشته و اکانت تلگرام ساخته‌اند! بی‌نهایت خوشحال شدم و حس کردم انگار اینطوری امن‌تر هستم در دنیای مجازی! واقعا بودن بابا کم بود! شب‌ها با مامان چت می‌کنم قبل از خواب ولی بابا را کم داشتم. برای بابا چند تا استیکر فرستادم و خوشحال شدند و کمی با سختی و سرعت پایین باهام چت کردند. بعد دیدم مادرم گروهی ساخته‌اند برای خانواده‌ی ۸ نفره‌مان و همه‌مان را Add کرده‌اند. در مواقع مختلف از روز بهمان وقت بخیر می‌گویند و دعای خیر می‌کنند برایمان.(صبح بخیر، ظهر بخیر، عصر بخیر، شب بخیر) و برایمان عکس می‌فرستند و ازمان می‌پرسند غذا چه خورده‌ایم و اینکه حالمان خوب است یا نه! و بهمان می‌گویند چه بهتر از اینکه حالا که دور از همیم، در دنیای مجازی کنار هم باشیم؟

و من لبخند می‌زنم و به دلِ تنگ مامان و بابا فکر می‌کنم و خودمان که پراکنده شده‌ایم... و باز به قصد رفتنم فکر می‌کنم و این که ارزشش را دارد یا نه!


پ.ن: یکی از بچه‌هایِ در غربتمان نوشته بود: «پیش خودمون بمونه.... مامان بزرگم خیلی پیر شده....آخه به آدم به این پیری زنگ بزنی چه فایده داره؟ باید پیشش باشی... لیوان چایی‌شو بدی دستش...»


۱۹
مهر
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • مهسا -
۰۵
شهریور

روزهای عجیبیست. هرروز با ترس و لرز صفحه‌ی فیسبوکم را باز می‌کنم و با لایف‌ایونت‌های فرندهای فیسبوکیم مواجه می‌شوم. دوست‌های دور و نزدیک.

تمام تایم‌لاینم این روزها پر شده از Moved to kharej(!) ها!! و چند تایی هم Got Engaged و چندتایی هم هر دو هم‌زمان. در ۱ ماه اخیر ۴ نفر از دوستانم هر ۲ این لایف‌ایونت‌ها را داشته‌اند.

در کشاکش تلاش برای هضم کردن رفتن دوستانم و هی پشت سر هم ازدواج‌کردن‌هایشان، لایف‌ایونت جدیدی به کوه لایف‌ایونت‌های هضم‌نشده‌ی دوستانم برایم اضافه شد!! خبر تولد پسر دوست عزیزم که حتی از بارداریش خبر نداشتم...بسیار بهت‌زده شدم. ۲تا از دوستان عزیز دانشگاهم تا حالا مادر شده‌اند. یکی اردیبهشت ماه و در شب میلاد حضرت علی(ع) و دیگری در شهریور ماه و در شب ولادت امام رضا(ع). یکی از دوستان سال‌بالایی دوران دبیرستانم هم امروز در دومین سالگرد ازدواجش، نوشته بود که منتظر تولد فرزندشان هستند...

حجم این لایف‌ایونت‌ها برایم خیلی سنگین بود! ازدواج. مهاجرت. ازدواج و مهاجرت توامان. تولد فرزند.

اما همه‌ی این‌ها به کنار...لایف‌ایونتی هم هست که پایان‌بخش همه چیز هست... چیزی که تمام لایف‌ایونت‌های گذشته را به سخره می‌گیرد...مرگ...داشتم فکر می‌کردم چقدر جالب‌تر بود اگر سیاوش می‌توانست بعد از مرگش بیاید و لایف‌ایونت مرگ بگذارد(عجب پارادوکس تلخی...)و نه فقط سیاوش...در ۴ ماه اخیر چهارمین جوان هم‌سن وسال دوروبرم بود که اگر ممکن بود باید این لایف‌ایونت را با بقیه به اشتراک می‌گذاشت...

و می‌دانید؟ کلکسیون لایف‌ایونت‌های این مدت اخیرم تکمیل شد با این اتفاقات...

یکی می‌رود خارج. یکی داشته می‌رفته خارج اما چند روز زودتر به واسطه‌ی مرگ متوقف می‌شود. یکی هم تازه متولد می‌شود...

عجب دنیای عجیبیست... امیدوارم بتوانم خیلی زود با تمام این لایف‌ایونت‌ها کنار بیایم...


پ.ن: دوستان عزیزم... وبلاگ‌هایتان را چک می‌کنم و تمام پست‌هایتان را خوانده‌ام...امیدوارم این که کامنت نگذاشته‌ام را به معنای سرنزدن یا بی‌وفایی تعبیر نکنید. (سعیده، الهه، هادی) کمی ناخوش‌احوال و گیج بودم این روزها... نای کامنت گذاشتن نداشتم. به زودی به حالت طبیعی برمی گردم :)

۲۰
مرداد


همیشه از اسکایپ بدم می‌آمده! وقتی کسی حضور فیزیکی جلوم ندارد ترجیح می‌دهم باهاش چت کنم. آدم نوشتاری‌ایم کلا. از تلفن هم متنفرم. به نظرم اختراع بیخودیست :)) پیام‌های متنی کافی هستند برای برقراری ارتباط.

از اسکایپ و چیزهای مشابه بدم می‌آید. دوست دارم وقتی کسی را می‌بینم، بتوانم بغلش کنم. دستش را بگیرم. برق چشمانش را از نزدیک ببینم.
اسکایپ بیشتر از اینکه دلتنگیم را از بین ببرد، دلتنگ‌ترم می‌کند. انگار عزیزم را گیر انداخته‌اند در یک قاب تصویر چند اینچی و وقتی می خواهم بغلش کنم یا دستش را بگیرم می‌کشندش عقب و اجازه نمی‌دهند. اسکایپ دلتنگیم را به رخم می‌کشد.

اما حالا که دوستان یکی یکی می‌روند ازم قول می‌گیرند که اسکایپ نصب کنم و با فناوری‌های نوین آشتی کنم! برایم سخت و ناراحت‌کننده‌ست. اما عاقبت دارم اسکایپ نصب می‌کنم...


۳۰
بهمن


:(

۰۷
مرداد
ماه رمضان تمام شد. بیشتر از یک ماه از تابستان گذشته و من هنوز درس نخوانده‌ام! باید بپذیرم که خیلی عقبم و این فاصله را جز با تلاش و پشتکار زیاد نمی‌توان جبران کرد.
این مدت اخیر خیلی غرق شده بودم در زندگی مجازی. فیسبوک و پلاس و فروم دوست‌داشتنی...
یکهو تصمیم گرفتم ترک کنم این زندگی مجازی را و با برگرداندن خودم به دنیای واقعی، موقعیت را برای درس خواندنم مهیا کنم.
داشتم فکر می‌کردم که چرا دنیای مجازی اینقدر جذاب است؟ چرا اینقدر آدم‌ها را توی خودش غرق می‌کند؟
شاید چون از دنیای حقیقی می‌ترسم. دنیای واقعی بی‌رحم است و سخت‌گیر. در دنیای واقعی وقتی جنگ می‌شود، آدم‌ها واقعی می‌میرند. یک مادر واقعی فرزندش را از دست می‌دهد. یک بچه واقعی یتیم می‌شود. در دنیای مجازی اما، جنگ که می‌شود، فقط جای عکس‌های گل و جشن و خوراکی را عکس‌های صورت‌های خون‌آلود کودکان و جسد‌های غیرقابل تشخیص می‌گیرند. اما لایک‌ها همان لایک‌هاست، کامنت‌ها هم همان. گیرم دونقطه پرانتز بسته، جایش را به دونقطه پرانتز باز بدهد. نفس عمل هیچ فرقی نمی‌کند! لایک‌ها، کامنت‌ها، shareها نه به ظالم ضربه ای می‌زند و نه به مادر بچه‌اش را برمی‌گرداند و نه به بچه مادرش را!
دنیای مجازی، روی همه‌ی اتفاقات دنیای واقعی یک ماسک می‌زند و می‌گذاردشان جلوی رویت. جوری که نه زیاد ناراحتت کند و نه زیاد خوشحالت.
در دنیای مجازی می‌توانی ۴۰۰-۵۰۰ تا Friend داشته باشی! در دنیای واقعی به زور شاید ۲-۳ دوست داشته باشی...در دنیای مجازی، در شبکه‌های اجتماعی می‌توانی جامعه‌ی دور و بر خودت را متناسب با میلت تشکیل دهی. می‌توانی دوست‌نداشتنی‌هایت را از آن حذف کنی و دنیایت را پر کنی از آدم‌ها و اتفاقات دوست‌داشتنی. در دنیای واقعی جامعه را تو نمی‌چینی. تو نمی‌سازی ! دنیای واقعی پر است از آدم‌هایی که چشم دیدنشان را نداری. پر است از اتفاقاتی که دوست داری چشمت را بر آن‌ها ببندی.
دنیای مجازی وسوسه‌بر‌انگیز است و غیر واقعی بودنش چنان مجذوبت می‌کند که نتوانی خودت را به این راحتی‌ها از چنگش نجات دهی.
دنیای واقعی پر است از ناملایمات، از دوست‌نداشتنی‌ها، از مسئولیت‌ها!
اما...اما...
در دنیای واقعی آدم‌ها واقعی‌اند. دوست‌ها وفادارند. آغوش‌ها گرم‌اند. اشک‌ها پراحساس‌اند.
دنیای مجازی کاذب است. واقعی نیست. مثل تصویر مجازی می‌ماند در آیینه‌ی محدب! همان اندازه غیرواقعی!
خودم را به سختی و با ناراحتی از دنیای مجازی می‌کشم بیرون و بار دیگر پرت می‌کنم به دنیای واقعی.

سلام!

۳۱
تیر
تلویزیون روشنه.
یورونیوز.
پخش مستقیم از غزه! هر چند لحظه یه بمبی فرود می‌آد!
من این ور دارم زبان می‌خونم بی‌هدف(مثلا به اسم کنکور! ولی واقعا فقط واسه اینکه یه کاری کرده باشم!). مامان کارهای خیاطی افراد خونواده رو انجام می‌دن! بابا سر مطالعه‌شونن. داداش کوچیکم با کامپیوتر بازی می‌‌کنه. خواهرم طبق معمول تلفنی با همسرش حرف می‌زنه!
تلویزیون هنوز داره پخش مستقیم از غزه بمبارون نشون می‌ده! تو همون مدت زمانی که من ۲۰ کلمه‌ی زبان حفظ می‌کنم، چند نفر دیگه زنده نیستن؟ چند نفر دیگه نفس نمی‌کشن؟ چند تا بچه یتیم شدن؟ چند تا مادر داغدار شدن؟ چند تا زن بیوه شدن؟ چند تا مرد عشقشون رو از دست دادن؟
کتاب زبانو می‌گیرم جلوی چشمم که تلویزیونو نبینم. که فکر نکنم. که ذهنمو درگیر نکنم! اشکام ولی امان نمی‌دن. چشمام از خودم دل‌رحم‌ترن...


می‌دونین؟ باورم نمی‌شه یه گوشه از جهان اسرائیل و حماس دست به دست هم دادن تا مردم مظلوم فلسطینو از روی زمین محو کنن!
باورم نمی‌شه یه جا همین بغل گوشمون یه سری مردم دارن تو عراق کشته می‌شن!  به چه جرمی؟ کی می‌دونه؟
یه جا اونورتر تو سوریه دارن مردم شیمیایی می‌شن و جیک کسی درنمیاد.
یه هواپیمای مالزی، مردمو از هلند می برده سنگاپور. نزدیک اوکراین بیشتر از ۲۰۰ نفر، در حالی که بودن، یهو دیگه نیستن! روسیه می‌گه می‌خواستن اوکراینی‌ها شلوغ نکنن!‌ ۲۰۰ نفر چه گناهی کرده بودن؟ کی‌ اهمیت می‌ده؟
حکما اشک بچه‌های برزیلی وقتی تیم ملیشون تو جام‌جهانی شکست خورد باارزش‌تر بود از خون بچه‌های فلسطینی که یکی پس از دیگری تو یه جنگ نابرابر و تو وطن خودشون کشته شدن...

باورم نمی‌شه دارن آدم‌ها یکی پس از دیگری می‌میرن و ما باید بشینیم و نگاه کنیم و هیــــــــــــچ کاری از دستمون برنیاد!
این روزها از رفتن تو فیسبوک هم می‌ترسم! انگار رقابته بین آدم‌ها بین اینکه کی عکس‌های هولناک‌تر و ناراحت‌کننده‌تر از مردم مظلوم و کشته شده پخش می‌کنه!! می‌دونین؟ احساس می‌کنم اینقدر مجازی شدیم که دیگه ناراحتی‌ها و دلسوزی‌ها و دلرحمی‌هامونم مجازی شدن! صفحه‌ی فیسبوک رو باز می‌کنیم. یه مشت عکس یکی نارحت‌کننده‌تر از دیگری رو لایک(!!) می‌کنیم(بدون اینکه فکر کنیم لایک کردن چه مفهومی داره!). فوقش shareشون می‌کنیم! فوقش دو تا جمله‌ی ناراحت‌کننده می‌نویسیم. دیگه خیلی که مهربون باشیم دو تا قطره هم اشک می ریزیم. صفحه‌ی فیسبوک رو می‌بندیم. می‌ریم پی کار و زندگیمون!‌شب هم راحت راحت سرمون رو می‌ذاریم زمین و می‌خوابیم. هیچ هم فکر اون عکس‌هایی که shareو like کرده بودیم خوابمون رو آشفته نمی‌کنند. آخه اونا مال دنیای مجازی بودند!
وای که چقدر نمی‌دونم این وسط چی کار باید کرد؟ نمی‌دونم! نمی‌فهمم! و ناامیدم! ناامیدم از دنیای این روزها. دنیایی که حال خوبی نداره این روزها. دنیای این روزها از یادم برده چیزهایی رو که تو تهران و محله‌ی دروازه غار دیدم! از یادم برده مردم بینوای کشور خودم رو که کسی نمی‌بینه مرگ تدریجیشون رو! بچه‌هایی که معتاد به دنیا میان و در کمتر از یک سالگی اوردوز رو تجربه می‌کنن!‌ بچه‌هایی که پدرهای معتادشون سیگارشون رو روی بدن این بچه‌ها خاموش کردن. یادم می‌ره زن‌هایی رو که واسه زنده نگه داشتن بچه‌هاشون تن‌فروشی می‌کنن. یادم می‌ره اینارو. آخه من جام راحته. لابد من بهتر از اون بچه‌ها بودم که تو یه خانواده‌ی تحصیل‌کرده به دنیا اومدم و بچه‌ی یه پدر و مادر معتاد نبودم. لابد...
سخته این روزها! اینکه ندونی چه کاری درسته و چه کاری باید بکنی؟ اینکه ندونی چه به سر دنیا اومده! اینکه بمونی سر این که دغدغه‌هات چین وقتی یه سری آدم فقط می‌خوان زنده بمونن!‌ همین!!

حالم امشب اصلا خوب نیست. به خدا شعار نمی‌خوام بدم. فقط داره حالم از خودم و دنیا و این شرایط به هم می‌خوره!




(تصویر از سایت فرهنگ نیوز)


(یه روزی هم می‌تونه ایران جای غزه باشه. می‌تونیم ما جای اون مردم باشیم. یادمون باشه! اون روز هم هیچ فرقی با امروز نداره. دنیا هیچ کاری برامون نمی‌کنه یا نمی‌تونه بکنه. می‌تونه وایسه و نظاره کنه فقط...یادمون باشه)

((چند سال قبل حکومت ایران کاری کرد که بگیم نه غزه، نه لبنان... حکومت ایران ما رو متنفر کرد از هم‌نوعانمون... شدیم طلبکارشون. اما کاش این روزها رو قاطی اون روزها نکنیم...کاش حماس رو با مردم بی‌گناه و مظلوم فلسطین یکی ندونیم...کاش...))
۱۱
تیر

بابام تعریف می‌کنن که وقتی دانشجو شدن (سال ۵۱- دانشگاه مازندران(بابلسر))، یه خونه‌ای بوده که با چند نفر دیگه توش زندگی می‌کردن. که اون چند نفر دیگه اهل شراب و این چیزها هم بودند. بابای منم بچه‌ی یه مجتهد. از یه خانواده‌ی سنتی. تازه ۱۷ سالشون هم بوده...(۱ سال زود رفتن دانشگاه). خیلی سختی کشیدن. بعد می‌گن آب نداشتن و اینا!‌خیلی سخت بوده!‌ آب رو از یه چاهی می‌کشیدن با صافی کرم‌هاشو جدا می‌کردن و بعد می‌جوشوندن آب رو و استفاده می‌کردن...یا مثلا پولشون فقط به خریدن تخم‌مرغ می‌رسیده دیگه نمی‌تونستن گوجه بخرن. واسه همین املت یه غذای اعیونی واسشون حساب می‌شده و غذای معمولشون نیمرو بوده یا نون و خرما. بعد حالا اینا هیچی.
می‌گن که نامه می‌نوشتن واسه مامانشون تو اصفهان و می‌گفتن من خوبم و همه چیز اینجا خوبه و این‌ها. چند بار مامان بزرگم خواستن برن پیششون، بابام هی تو نامه می‌نوشتن که نه الان هوای اینجا براتون مناسب نیست. نه الان زیادی شرجیه! نه الان سرده! نه الان جاده خطرناکه!‌خلاصه به هر بهانه‌ای نمی‌ذاشتن که مامانشون برن و ببینن شرایط زندگی پدرم رو... (مقایسه می‌کنم با خودم که تا تو خوابگاه آب قطع می‌شه، برق می‌ره، خسته می‌شم، درسام سخت می‌شن، یا هر اتفاقی می‌افته زنگ می‌زنم خونه شروع می‌کنم به غر زدن! (البته الان نه! ولی سال اول اینجوری بودم!! ) )
بعد برای مامانشون نامه می‌نوشتن و طرز تهیه‌ی غذاهای ساده رو می‌پرسیدن و مامان‌بزرگم براشون روش پخت غذاها رو می‌نوشتن و پست می‌کردن. بعد حالا شما تصور کنید که ۴۲ سال پیش چقدر طول می‌کشیده نامه از بابلسر برسه به اصفهان و جوابش برگرده...
بعد کلا به نظرم خیلی جذابه که آدم واسه کسانی که نمی‌تونه ببینتشون، نامه بنویسه! خیلی جذاب‌تر از زنگ زدن و skype و این‌هاست...
الان من و هم‌اتاقیم تقریبا همچین تجربه‌ای داریم :)) تابستون‌ها که هرکدوم می‌ریم خونه، هر دو- سه هفته یکبار به هم ایمیل می‌زنیم و تو مایه‌های «ملالی نیست جز دوری شما» برای هم می‌نویسیم :)))) توضیح می‌دیم کجاها رفتیم. چی‌کارها کردیم. حتی چی‌ها خوردیم!!‌(قدر خوردنی رو بچه‌های خوابگاهی بهتر می‌دونن!!! حتی این‌دفعه هم‌اتاقیم برام دستور پخت یه کیک خیلی خوشمزه‌ای رو هم که درست می‌کنن با خواهر دوفلوش واسم فرستاده (:* به مه‌زاد) )و بعد منتظر می‌مونیم تا چند روز بعد نفر مقابل به ایمیلمون جواب بده. بعد واسه اینکه به زبون خارجی‌ها(!)، بیشتر make sense بکنه، جواب دادن ایمیل رو سه چهار روز طول می‌دیم تا طرف فکر کنه الان نامه رو کبوتر قاصد از راه‌های پرپیچ و خم و طولانی اصفهان تبریز به دست طرف رسونده :))
ولی خداییش خیلی حال می‌ده!‌ امتحان کنین شما هم از این ایمیل‌نگاری‌ها رو :دی :))
(مامانم و دخترعموشون هم که با هم فقط ۱۶ روز فاصله‌ی سنی دارند و در دوران کودکی تا جوانی هم‌بازی و همدم هم بودند و الان سی ساله هم رو ندیدن چون اوشون سوئدن و مامان من ایران هم همچین دنیایی دارن!! مامانم می‌آن دیکته می‌کنن نامه در حد همون ملالی نیست و این‌ها بنویسم برای دخترعموشون...دو سه هفته بعد هم جواب اوشون رو برای مامانم می‌خونم و بالعکس  :دی )

۲۶
اسفند

یک روزی آدم‌ها دلشان که برای هم تنگ می‌شد پا می‌شدند می‌رفتند به دیدار هم. یا اگر ممکن نبود نامه‌ی کاغذی می‌نوشتند، با وسواس پشتش را تمبر می‌چسباندند و می‌انداختن توی صندوق پست. 

ما تا برسیم به سنی که دلمان هوای دوست‌های مدرسه را بکند در روزهای تابستان، تلفن بود و به شنیدن صدای هم راضی بودیم. یک کمی که بزرگتر شدیم، هرکداممان با ژست مدرن بودن و دفاع از تکنولوژی یک گوشی موبایل گرفتیم دستمان که یعنی هروقت دلمان هوای کسی را کرد (بخوانید: هروقت با کسی کاری داشتیم و کارمان گیر بود...) در چند ثانیه بتوانیم با او صحبت کنیم. بعدتر همین‌ها شد SMS. شد پیغام کوتاه متنی... دیگر حتی صدای هم را هم نمی‌شنیدیم. ولی خب راضی شدیم...راضی شدیم به خواندن کلمات... بدون تصویر...بدون صدا... 

و هی سخنرانی کردیم درمورد اینکه تکنولوژی‌های ارتباطی جدید چقدر فاصله‌ی بین آدم‌ها را کم کرده...

حواسمان نبود که چه کلاه گشادی سرمان رفته...به بهانه‌ی کمیت کیفیت را از دست دادیم!!

بعدترها ایمیل و مسنجر هم به راه‌های ارتباطیمان اضافه شد. ایمیل‌هایی که هرقدر هم راحت باشند و سریع‌الوصول، بوی کاغذ نمی‌دهند...

مسنجر که احساساتمان را می‌خواهیم در قالب آن شکلک‌های محدودش بگنجانیم و من هرگز نفهمیدم چطور ممکن است آدم این طرف بنشیند و اشک بریزد و شکلک :)) برای کسی که دارد با او چت می‌کند بفرستد!

یک کمی بعدتر هم Skype و فناوری‌های مشابهش آمدند و همه‌گیر شدند. این‌بار ذوق کردم. این یکی دیگر ردخور نداشت. هم صدا داشت و هم تصویر. یادم رفته بود جادوی حضور را...وقتی Skype را می‌بینم، دلم پر از غصه می‌شود. اولین بار برادرم را که از ما دور بود در یک تماس Skype دیدم. تنها نتیجه‌اش شد تنگ‌تر شدن دلم... و غمگین شدن...

شبکه‌های اجتماعی...که مثلا قرار است آدم‌ها را به هم نزدیک کنند، دیگر حتی لزومی برای آدم باقی نمی‌گذارند که روز تولد دوستانش را به خاطر بسپارد. روز تولد آدم که می‌شود به تمام friend های فیسبوکیش یادآوری می‌شود که تولد اوست...و این تبریک‌هایی که با یک کلیک روی اسم آدم و نوشتن یک جمله‌ی copy-paste نوشته می‌شوند یا به یک کلمه‌ی بی‌معنای HBD خلاصه می‌شوند، کجا و آن تبریکی که دوست دوم دبستان آدم پس از گذشت ۱۳ سال زنگ بزند و تلفنی بگوید کجا... 

هیچ فناوری نمی‌تواند حضور فرد را برای ما محقق کند. خودمان را گول می‌زنیم با این همه تکنولوژی مدرن...ارتباطات بی‌روح...بی‌جان...و توهم نزدیکی می‌زنیم در حالی که هرروز از هم دورو و دورتر می‌شویم... آدم وقتی دلش برای کسی تنگ می‌شود باید بلند شود برود دیدنش...باید خودش باشد...خودش نه صدایش نه تصویرش....بویش...هر آدمی بوی خودش را دارد. هیچ کدام از این تکنولوژی‌ها این را نمی‌فهمند.


پ.ن: وقتی با مامان و بابا تلفنی حرف می‌زنم، همه چیز خوب است. اما بعدش یکهو یک گرد عجیب غم می‌آید و می‌نشیند ته دلم...


۲۹
شهریور
1. 3شنبه کلاس تاریخ رو نرفتم به این امید که حذفش کنم تو حذف و اضافه.در عوض با کلی از بچه های کلاس رفتیم پارک ملت تولد 4تا از بچه ها رو گرفتیم. خیلی خوب بود و خوش گذشت. کلی با مریم بدمینتون بازی کردم در زمانی که بقیه وسطی بازی می کردن. دلم نمی خواد این روزها تموم بشن...

2. پارسال صدهزار بار بچه های آی تی اومدن شخصا ازم دعوت کردن برم تو نشست هاشون. ولی خب، نه حوصله ش بود و نه وقتش!
اما این دفعه وقتی دیدم یکی پ. داره پوستر کلاس دو روزه اقتصاد رو می زنه به دیوار نتونستم مقاومت کنم و با مریم پاشدیم رفتیم. یاسمن هم بود و یه سری دیگه از بچه ها.
کلاس خیلی خوب بود! خیلی! اینقدر برامون چیزهای جذاب داشت که حد نداشت! آقای شمیم ط. خودش هم دوره MJ بوده یعنی ورودی 82 کامپیوتر تهران. بعد رفته ارشد اقتصاد شریف خونده بعد هم ارشد اقتصاد دانشگاه علوم سیاسی و اقتصاد لندن. الان هم وارد دوره دکترا قرار هست بشه.
یه چیز خیلی ساده که گفت این بود که با محاسبات نشون داد که درآمد ناخالص ملی چین با 10 درصد نرخ رشد در عرض 7.5 سال 2برابر میشه. او ایران درآمد ناخالص اگر نرخ رشد منفی این دو سال اخیر رو در نظر نگیریم، و 0.09 درصد درنظرش بگیریم، میشه 85 سال...
بعد ما هم ناامید شده بودیم که آخه چرا داریم تو ایران زندگی می کنیم؟! بعد برگشت گفت واسه اینکه درست کنیم این وضعو...
خلاصه این 2روز کلی چیز خوب داشت.

3. امروز مریم رفت... خیلی غصه مون شده و واقعا دلم واسش تنگ شده. یه جورایی انگار خیلی بهش وابسته شده بودم...به هرحال دیگه مریم نیست و خیلی کمتر میاد خوابگاه. تو دانشگاه هم فقط یه کلاس مشترک داریم این ترم :(
تختشو گذاشتیم بیرون. یکی از میزهای تحریرو هم گذاشتیم بیرون. فرش منو هم پهن کردیم. خلاصه اینکه وضعیت نظم اتاق خیلی بهتر شد. واقعا خیلی بد بود قبلش. الان اتاقمون شده 4نفره. ولی کاش مریم بود...مریم عزیزم...

4. امروز عصر با مهزاد رفتیم سینما هیس دخترها فریاد نمی زنند رو دیدیم. وحشتناک بود :(خیلی خیلی حالم بد شد و هی گریه م می گرفت... وقتی از سینما اومدیم احساس می کردیم از همه آدمهای تو خیابون (مردها) می ترسم...

5. بالاخره متن درنگ رو هم آماده کردم و تحویل دادم! خسته شدم از بس یه متن رو با بیانهای مختلف نوشتم! ویژه نامه ورودیهای جدید رو بدیم ببینیم چی میشه :)

6. مریم کلاس فرانسه ثبت نام کرد ولی زمانش برای من مناسب نبود. شاید من اصلا بخوام برم کلاس آلمانی انجمن اسلامی خودمون... هنوز تصمیم نگرفتم.

7. هنوز اون یکی هم اتاقی تربیت بدنیمون نیومده... امیدوارم خدا به خیر کنه! اومده بودن چندنفری اتاقمون درمورد درسهاشون صحبت می کردن من واقعا واسم غیرقابل درک بود! بعد یکیشون با یه نفرتی از هم اتاقیش که همه ش درس میخونه حرف می زد انگار طرف معتاده مثلا! خیلی جالب بود خلاصه!

8. در عرض 10 روز، 6 نفر از فرندهای فیسبوکم Got Engaged زدن. 5تا 20 ساله(3تا پسر و 2تا دختر) و یه 18 ساله!! (دختر)! شادی....باورم نمی شد... به قول مریم باورم نمی شه اینقدر بزرگ شده باشیم...

9. کامپیوتر ویژن می خوانیم...
۲۴
مرداد

من جدیدا پی بردم که مرحله ای هست تو زندگی دخترهای دور و اطرافم تو دانشگاه و دوستهای قدیمی دبیرستان و اینها که خیلی خیلی مرحله مهمی حساب میشه و رسیدن بهش یه تکامل اساسی تو زندگی حساب میشه و وقتی بهش می رسن، بقیه بهشون تبریک میگن به خاطر این شجاعت و رسیدن به این مرحله از رشد...
این مرحله که جدیدا دوستهای دانشگاه و دبیرستان من دارن یکی پس از دیگری یهش نائل میشن، مرحله ایه که طی اون شخص مورد نظر عکس بی حجاب خودش رو تو فیسبوک قرار میده. بعد حالا هرچی که این عکسه بی حجاب تر باشه، مرحله رشد دوستمون بالاتر بوده! و تبریکهایی که بهش گفته میشه خیلی صمیمانه تر و شدیدتره.ایضا لایکهای عکسش توسط پسرهای دور و بر هم بیشتر میشه!
من اینقدر از دنیا عقبم که حتی هنوز نفهمیدم این مرحله واقعا جزء مراحل رشد حساب میشه، چه برسه که بخوام برای رسیدن بهش تلاش کنم.
بحث من سر حجاب نیست ها!اصلا!از نظر من حجاب یه مسئله و تفکر شخصیه و به هیچ کس دیگه هم ربطی نداره. اصلا هم فکر نمیکنم کسی که حجاب نداره قراره بره جهنم!!! فقط بحثم اینه که یه نفر که تا مدرسه بوده چادری بوده، حالا هرقدر هم میخواد تغییر بکنه، چرا باید این کار رو تو فیسبوک انجام بده؟ چرا یه عکس خیلی خیلی بازِ ... کلا من با این قضیه گذاشتن عکسهای خصوصی و شخصی تو فیسبوک مشکل دارم....
خلاصه اینکه، دعا میکنم هیچ وقت کسی بهم تبریک نگه به خاطر رسیدن به این مرحله... (ان شاءالله هیچ وقت بهش نرسم...)

۱۴
فروردين
فاصله گرفتن ها تدریجی است. اول همه چیز خوب است. بعد کم کم شروع می شود به ایجاد فاصله. یک جوری که آدم تا مدت ها نمی فهمد. بعد کم کم به خودش می آید، نگاه می کند و می بیند که چه فاصله عظیمی ایجاد شده... بعد یا برایش بی اهمیت و بی تفاوت است و یا غمگین می شود. شاید برایش هنوز مهم باشد که فاصله ای ایجاد شده...
توی خانواده، همین وجود لپ تاپ و اینترنت، بدجوری فاصله ایجاد کرده .کسی هم به جز مامان حواسش به این فاصله ها نیست انگار.
دیروز که رفته بودیم کنار دریاچه، من و مرتضی نشستیم روی چمن ها، زل زدیم به آب، و شروع کردیم به حرف زدن!
1.5 ساعت کامل از قدیم ها حرف زدیم...از خانه ی مادربزرگ...از خاطره ها از ذهنیت ها...
یکهو ته دلم خالی شد...چقدر وقت بود حرف نزده بودیم؟! چقدر ازش دور شده بودم! مامان و بابا که از پیاده روی برگشتند کنار ما، خندیدند! گفتند بالاخره یک جا بدون لپ تاپ و کامپیوتر و بازی و اینترنت همدیگر را گیر آوردید! خوشحالیم!
چقدر نگران این فاصله هام...مریم که کلا همه چیزش از ما جداست...تفریحاتش، زندگیش، دل مشغولیهاش... رضا که دارد ازدواج می کند و خداروشکر  به خاطر همین خیلی به بقیه نزدیک تر شده...من که خوابگاهم و وقتی هم که هستم، انگار نیستم... مرتضی که همه ش خلاصه شده در بازی های کامپیوتر و فروم های اینترنتی بازی...
مامان و بابا چقدر نگرانند....
چقدر فاصله...
باید حواسمان باشد...قبل از اینکه دیگر نشود کاری کرد، باید این فاصله ها را کم کنیم...