معدن
عاشق گفتوگوهای درونخوابگاهیم! آدمهای متفاوت، تفکرات متفاوت، فرهنگهای متفاوت...
تو آشپزخانهی خوابگاه بودیم و هرکس سرگرم درست کردن غذایی. یکی قورمهسبزی میپخت، یکی کلمپلو، یکی آش بار گذاشته بود و یکی هم که مثل من کمحوصله بود، املت میپخت! طبق معمول برای آن که حوصلهمان سر نرود شروع کردیم به حرف زدن. ازباحوصلهترینمان که داشت قورمه سبزیش را هم میزد پرسیدم رشتهاش چیست. گفت دکترای مهندسی معدن میخواند.چشمهام راست ایستاده بود. برای همچون منی که همیشه معدن برایم رشتهای سخت و به شدت مردانه بوده و با تمام اعتقاد و التزامم به برابری زن و مرد نتوانستهام معادلهی کار کردن خانمها در معدن را در ذهنم حل کنم، تصور اینکه دختری دارد دکترای معدن میخواند مبهوتکننده بود. چند باری دیده بودمش که میرود سر کار. یکی از بچهها از کارش پرسید. گفت الان که کارم دفتریست...اما قبلترش ... کار میکردم. (الان هرچه فکر میکنم اسم شهری را که گفت به یاد نمیآورم)گفتیم کجاست؟! گفت مرز افغانستان. همهی چند نفر دیگرمان با چشمهای گرد شده زل زدیم بهش. تعجبمان را که دید توضیح داد: معدن بود دیگه! تو معدن کار میکردم! یکی از بچهها پرسید کجا زندگی میکردی؟! گفت:کمپ. برای کارگران و کارمندان و مهندسان هر معدنی یک کمپ هست برای زندگی. من هم همانجا زندگی میکردم. یکی دیگر از بچهها با لهجهی شیرین شیرازیاش پرسید: نمیترسیدی؟! خندید و گفت: ترس؟! وای شماها چقدر نازنازیاین! ترس کجا بوده! کارم بود دیگه! ترس نداره که! یکی از بچهها پرسید: خانوادهت مشکلی نداشتن؟! گفت: نه! چه مشکلی؟! ما همه همدیگر را نگاه میکردیم. چقدر این دختر شجاع بود و چقدر باجسارت! از خودم خجالت کشیدم! پرسیدم: بچهی اولی؟ این سوال را پرسیدم چون به خاطر خواهر بزرگترم که جسورترینمان بود در خانه، همیشه فکر میکردهام که بچههای اول ناخودآگاه مستقل و محکم و باجسارت میشوند. گفت: نه! بچهی سومم. خواهر و برادر بزرگترم معماری خواندهاند و در شهر کار میکنند. پیش پدر و مادرم هم زندگی میکنند. این را که گفت تمام معادلات ذهنیم به هم ریخت! من هم بچهی سوم بودم و در برابر دختری که روبهرویم ایستاده بود، لوسترین بچهی دنیا به حساب میآمدم انگار. کمی دست و پام را جمع کردم و گفتم: دمت گرم!!! من وسط شهر در یک شرکت کار میکردم و معذب بودم از اینکه همهی همکارانم مرد هستد و دلم میخواست در محیط کمی متعادلتر کار میکردم. آن وقت تو در معدن کار میکردی، در مرز افغانستان و در کمپ زندگی میکردی. دمت گرم! به بودن دخترانی مثل تو افتخار میکنم. حیف که ذهن من پر از قفل و بست است. حیف!
املت من حاضر شده بود. از بقیهی بچهها خداحافظی کردم و برگشتم به اتاقم. بعد نشستم و با خودم فکر کردم. درست است که من هرگز نمیتوانم مثل آن دختر باشم. درست است که من دوست دارم در محیطهای کمخطر کار کنم و اساسا از کار کردن در محیطهای به زعم خودم مردانه فراریام، اما دست کم میتوانم در برابر شنیدن این که دختری مهندسی معدن میخواند یا در معدن کار میکند، چشمهایم از تعجب گرد نشود یا وحشت نکنم یا فکر نکنم چیزی یا کسی در جای اشتباهیست. میتوانم بپذیرم تفاوتها را و از بودن همچین دخترانی احساس افتخار کنم...دخترکان جسوری که سختی را به جان میخرند تا نشان دهند اساسا نقش مردانه و زنانه چیزیست در ذهن ما که واقعیت بیرونی ندارد...
:)
- ۹۴/۱۱/۰۷