خوابگاه‌نوشته‌ها

خوابگاه‌نوشته‌ها

تا ۷ سال قبل برای من فقط یک "هم" معنی داشت و آن هم هم‌وطن بود! می‌فهمیدم که در غربت چقدر وطن می‌تواند بشود نقطه‌ی مشترک و پیدا کردن یک هم‌وطن چقدر می‌تواند لذت‌بخش باشد! از وقتی خوابگاهی شدم، "هم"های جدیدی برایم معنا پیدا کرد!شاید برای کسی که زندگی خوابگاهی را تجربه نکرده باشد، "هم اتاقی" هیچ مفهومی نداشته باشد!می خواهم اینجا خاطرات "هم اتاقی" بودنم را بنویسم...

بایگانی
پیوندها

۳ مطلب در آذر ۱۳۹۵ ثبت شده است

۲۷
آذر

این چند وقت با کظم غیظ در برابر سوال اطرافیان مبنی بر اینکه: «چرا کنکور دکتری ثبت‌ نام نکردی؟!!!» گذشت. از کظم غیظ و تلاش برای فرار از توضیح دادن اهداف و آرزوهام که بگذریم، چیزی که خیلی برایم وحشت‌زا بود درک این مسئله بود که به صورت بالقوه آدمی در سن من می‌تواند کم‌تر از یک سال بعد دانشجوی دکتری باشد. وحشتناک است!!! دانشجوهای دکتری همیشه در ذهن من آدم‌های بزرگ و پخته‌ای بوده‌اند. تصور اینکه به چنین سنی رسیده باشم، دیوانه‌ام می‌کند!

۰۳
آذر

کیک شکلاتی پختم و با سعیده (هم‌اتاقیم) و مریم (صمیمی‌ترین دوست دبیرستان و هم‌خوابگاه جدیدم:دی ) چای داغ و کیک خوردیم و گپ زدیم و یاد روزهای دور ترم اول کارشناسی کردیم در یک شب سرد پاییزی...:دی

خداروشکر به خاطر این روزها... :)


۰۱
آذر

مدت‌هاست چیزی ننوشتم از خوابگاه و روزهامون و خاطرات و ... . راستش دیگه اصلا حال و حوصله‌ی اینجور نوشتن‌ها رو ندارم. فکر کنم دارم بزرگ می‌شم:د شایدم دارم دل‌مرده میشم. چه می‌دونم!

خیلی خودم رو مجبور کردم تا بیام و امروز رو بنویسم...بنویسم تا خاطره‌ی خوبش فراموشم نشه.


از چند وقت اخیر اگر بخوام بگم و وضعیت هوای تهران، همین رو بگم فقط که وضعیت تنفسیم به جایی رسید که به تجویز دکتر ناچار به استفاده از اسپری شدم و خروجم از محیط‌های سربسته بدون ماسک ممنوع شد و حتی چند روزی مجبور شدم از خوابگاه نیام بیرون... . حالا اینکه چرا اینقدر مشکل تنفسی پیدا می‌کنم، واقعا نمی‌دونم...

در هرحال، غمگین بودم از اینکه پاییز عزیزم همیشه همراهه با آلودگی و این مشکلات تنفسی شدید من... که خدا در رحمتش رو باز کرد و برف فرستاد برامون و امروز هوای تهران «پاک» بود :) آذر رو با هوای «پاک» شروع کردیم و خدارو شکر امروز حال ریه‌های من هم خیلی خوب بود...

امروز صبح پا شدیم دیدیم برف اومده همه جا رو گرفته...گفتیم خب با سرویس بریم که اذیت نشیم و تو این شیب زمین نخوریم... ولی خیلی زیبا سرویس نیومد. ماشین‌ها هم تو خیابون مونده بودن و خیلی‌هاشون نمیتونستن تکون بخورن. تصادف هم شده بود. خلاصه نتیجه اینکه مجبور شدیم از خوابگاه تا پل مدیریت رو پیاده بریم. ۱ساعت و ۲۰ دیقه پیاده‌روی توی برف و در حالی که هم سرد بود و هم کفشمون نامناسب بود و بارها نزدیک بود لیزبخوریم و ... . حتی توی کفش من آب هم رفته بود و پام یخ زده بود... ولی خب قشنگیش اینجا بود که ۵ نفر بودیم و کاملا با ماجرا مثل سرگرمی برخورد می‌کردیم. دائم کمک هم می‌کردیم و همدیگه رو از جاهای سخت عبور میدادیم تا کسی لیز نخوره. اگرنه قطعا سری، دستی، پایی چیزی میشکست امروز:دی

توی راه کلی عکس گرفتیم. کلی خوش گذروندیم. خیلی قشنگ بود همه چیز...برای رسیدن به یه هدف مشترک آدم‌های خیلییی متفاوت با همدیگه همکاری میکردیم و به هم کمک میکردیم در حالی که اصلا با هم دوست نبودیم از قبل... . حسم نسبت به دانشگاه قله‌ی قاف بود:)) انگار اصن دانشگاه ورسیدن بهش مهم نبود...مهم اون مسیر بود و اون همکاری قشنگ :) کاملا راضیم از امروز و بسیار بهم خوش گذشت توی اون هوای فوق‌العاده پاک :)

بگذریم که وقتی رسیدیم دانشگاه دیدیم همه جا خشکه و فقط سوز و سرمای شدید هست:))‌اصلا کسی باورش نمیشد که ما تو برف رفتیم دانشگاه. واقعا که تهران شهر عجیبیه:دی هر گوشه‌ش یه آب و هوایی داره!

تهران این شکلی رو دوست دارم:) تمیز و پر از عطر دوستی...وقتایی که سیاه میشه و آلوده، ازش بیزار میشم...