خوابگاه‌نوشته‌ها

خوابگاه‌نوشته‌ها

تا ۷ سال قبل برای من فقط یک "هم" معنی داشت و آن هم هم‌وطن بود! می‌فهمیدم که در غربت چقدر وطن می‌تواند بشود نقطه‌ی مشترک و پیدا کردن یک هم‌وطن چقدر می‌تواند لذت‌بخش باشد! از وقتی خوابگاهی شدم، "هم"های جدیدی برایم معنا پیدا کرد!شاید برای کسی که زندگی خوابگاهی را تجربه نکرده باشد، "هم اتاقی" هیچ مفهومی نداشته باشد!می خواهم اینجا خاطرات "هم اتاقی" بودنم را بنویسم...

بایگانی
پیوندها

۱۶ مطلب در شهریور ۱۳۹۳ ثبت شده است

۳۰
شهریور


آخ اگر بدونین تو خوابگاه دورهمی افطار کردن چه حالی می‌ده...

:)

مرسی از شبنم و دینا و کبری عزیز که من رو که تنها بودم تو اتاق دعوت کردن برم پیششون با هم افطار کنیم :) هرکی یه چیز کوچولو درست کرده بود... با همون چیزهای کوچولو در حد انفجار سیر شدیم :))


ولی این تشنگی که امروز من تجربه کردم، باعث شد واقعا حس کنم معجزه‌ست که تو تابستون که ماه رمضون می‌افته خدا بهمون توان روزه گرفتن می‌ده...واقعا معلوم نیست چه جوری از پسش برمی‌آیم!!!


پ.ن: حال من به قدری اسفناک و بد بود که موقع درست کردن املت یادم رفته بود زیر گاز را روشن کنم و منتظر بودم تخم‌مرغ‌ها سفت شوند :)) دستم حتی به قدر روشن کردن کبریت هم جان نداشت... امروز خیلی از اینور به آن ور رفته بودم و حسابی بی‌حال شده بودم! ضمن اینکه دیروز ظهر ساعت۱۱ ناهار خورده بودم تو دانشگاه!! و بعد هیچی نخورده بودم تا شب که یک عدد سیب‌زمینی آب‌پز خوردم!! همین!! (سیب‌زمینی‌ها از زمین شبنم اینا بود :)‌ )


+حیف که یادم رفت عکس بگیرم از سفره‌مون...

۲۸
شهریور


وقتی از همه طرف، سال‌بالایی و سال‌پایینی و همکلاسی به زبون بی‌زبونی و ایما و اشاره و کنایه به آدم می‌گن پاشو برو درستو بخون کنکور نتیجه‌ت خوب شه به ما شیرینی بدی، دیگه آدم دچار حس خجالت و شرمندگی می‌شه و حس می‌کنه دیگه باید قضیه رو جدی بگیره.

وقت تنگ است!

شروع با انرژی :)


پ.ن:‌سوپروایزر مبانی و تی ای دیتابیس شدم!

۲۷
شهریور


رفته رفته، آهسته آهسته، «یا علی»‌های ته نوشته‌هامان قضا شد!

هیچ هم حواسمان نیست! یک روزی یک آدم بزرگی بهمان گفت: «تا وقتی یا علی ‌های ته نوشته‌ها و گفته‌هاتان هست، امیدی به‌تان هست...»

خاطرم نیست چقدر از آن حرف می‌گذرد...شاید ۴سال. شاید هم بیشتر. 

به هرحال حالا دیگر خیلی وقت است انگار بهم امیدی نیست...

«یا علی» یک لفظ نیست. یک عبارت نیست. یک فرهنگ است! فرهنگ اصیل اسلامی...همان چیزی که باید باشد... همان چیزی که دلم برایش پر می‌کشد. همان چیزی که سوم دبیرستان که بودم مرا کشید به سمت اسلام قلبی. نه یک چیز لفظی و شناسنامه‌ای. همان چیزی که ۳-۴ سالیست دارد رفته رفته در ذهنم رنگ می‌بازد... همان چیزی که بابا هی سعی می‌کند یادم بیاورد.

روز آخر از خانه آمدن چند ساعتی با بابا تنها بودم. نمایشگاه کتاب و خانه‌ی عمه و فروشگاه و ... . بعد از مدت‌ها با بابا کلی حرف زدم!‌کلی گپ زدیم.  از آن گپ‌های پدر و دختری :)‌ بابا می‌گفت دارم بی‌شباهت می‌شوم به خودِ چند سال پیشم. افکارم. عقایدم. همه ش دم از فرار می‌زنم. همه‌ش می‌گویم باید رفت...باید رفت. بیرون کشید باید از این ورطه رخت خویش... بابا می‌گوید این من نیستم انگار...شور و حرارت جوانی و تغییر دنیا را خیلی زود از دست داده‌ام...بابا می‌گفت در ۲۱ سالگی به قدر پیرزن‌ها محافظه‌کار شده‌ام...

بابا گفت محافظه‌کار. خودخواه را هم خودم اضافه می‌کنم. محافظه‌کار شده‌ام و خودخواه.

استاد تحقیق در عملیات یک حرفی زد که عجیب مرا به فکر فرو برد... صحبت از بهره‌وری بود و اینکه باید به فکر جایگزینی برای نفت باشیم و ... که چند سال بعد که نفتمان تمام شود در یک بدبختی عظیم فرو خواهیم رفت... بعد برگشت گفت خودتان اپلای می‌کنید. خودتان می‌روید. خودتان رختتان را از این ورطه بیرون می‌کشید. پدر و مادرهاتان همینجان. آنها را هم می‌برید؟ خاله و عمه‌هاتان همینجان... پیوندهای خونیتان را نمی‌توانید انکار کنید...

دیدم چه خودخواهم. واقعا که خودخواهم...

باید فکر کنم. بیشتر. خیلی بیشتر. به خودم. به فرهنگ اصیل اسلامی. به سبک زندگی اسلامی. به مبارزه. به جهاد. به تزکیه. به دفاع. به مقاومت. به توسعه. به سیره‌ی نبوی. به‌ سیره‌ی ائمه. به سیره‌ی حضرت مادر(س). به خدا.

سبک زندگی اسلامی شعار نیست. سیره‌ی نبوی و علوی و فاطمی برای کتاب‌های توی طاقچه نیست. تعالیم قرآن برای زنگ‌های کش‌دار و بی‌مایه‌ی دین‌وزندگی دبیرستان و اندیشه اسلامی ۱و۲ ی دانشگاه نیست. برای سخنرانی بین دو نمازِ حاج‌آقای نهاد رهبری(یکی از نفرت‌های من از دانشگاه) تو نمازخانه‌ی دانشگاه هم نیست!!!!


راستی آخرین باری که موقع خداحافظی به زبان گفتم «یا علی» و ته دلم تیر کشید کی بود؟ یاعلی شد خداحافظ...بعد شد خدافس. بعد شد فس. ذره ذره «خدا» ازش حذف شد. بعد شد فعلا. یک جوری می‌گوییم فعلا انگار از یک دقیقه‌ی بعدمان خبر داریم!‌ یک جوری می‌گوییم فعلا انگار تا هرموقع اراده کنیم هستیم. شد فعلا. ولی تورا به‌خدا، دیگر  «بابای» نشود!!!


یا علی...


پ.ن: یادش به‌خیر...یک وقتی ریحانه اسم من را تو گوشیش سیو کرده بود:‌ «متحجر»! به خاطر یک مهمانی که حاضر نشده بودم موقع دبیرستان بروم. دلم برای خودِ متحجرِ درونمم تنگ شده... ثابت‌قدم‌تر بود انگار... :حسرت



۲۷
شهریور

دیشب دیدم مهسا، دوست صمیمی دوران دبستانم تو واتس‌اپ چندتا عکس فرستاده از یادگاری‌های دوران دبستانمان...نامه‌هایی با جملات و خط به غایت کودکانه... و من مبهوت ۱۴ سالی که از شروع دوستیمان گذشته و ۱۱ سالی که از تاریخ روی نامه‌ها عبور کرده‌ایم...
از بعد از دوم دبستان که مهسا را دیدم، همه‌ی دخترهای عینکی کوچک به نظرم شبیه او هستند... حتی هنوز هم هر دختر بچه‌ی ۷-۸ ساله ی عینکی می‌بینم به یاد مهسا می‌افتم. بعدترها  در آستانه‌ی ورود به دانشگاه خودم عینکی شدم ولی تا همیشه عینک برایم یادآور مهساست...

پ.ن۱: وقتی زنگ می‌زدم به خانه‌شان برای حرف زد نبا مهسا، می‌گفتم: مهسا هست؟ پدرش می‌پرسیدند: شما؟ می‌گفتم مهسا... پدرش قاه قاه می‌خندیدند که با خودت کار داری؟ :دی آن موقع‌ها بابای مهسا جوان‌ترین بابایی بودند که دیده بودم... ۳-۴ سال پیش که برای آخرین بار دیدمشان موهایشان بیشتر به سفیدی می‌زد دیگر...
پ.ن۲: هم خطم بد بوده و هم نقاشیم!! :))












راستـــــــــــــــــی یک عشقولانه‌ی کامپیوتری دیگر هم الان تو گوگل پلاس دیدم:




پ.ن: خواندن پست‌های عاشقانه‌ی وبلاگ کسی وقتی مخاطب خاصش را می‌شناسی خیلی لذت‌بخش است... هر خطش برایت معنی می‌شود... و هر واژه‌اش برایت یک دنیاست... و دلت می‌خواهد ته این فراق‌ها، ته این عاشقانه‌ها، وصال باشد برای صاحبشان :)
۲۶
شهریور

کپی شده از فیسبوکم :)

خب:)
و اما من و چالش قشنگی که بهنوش عزیز لطف کرده و من رو بهش دعوت کرده. ۱۰ کتاب برتر که خوانده‌اید...
من تا قبل از دانشگاه همه‌ی زندگیم کتاب‌هام بود! ولی متاسفانه با ورود به دانشگاه فاصله گرفتم از کتاب خوندن.
از بین اون همه کتاب انتخاب ۱۰تاشون خیلی سخت بود! خیلی! با این حال سعی کردم اونهایی رو انتخاب کنم که یا بهم چیزی افزودند مثل کتاب «جاناتان، مرغ دریایی» و یا اینقدر خاطره‌انگیز بودند که نتونم از کنارشون بگذرم مثل هفت جلد هری‌پاتر

۱- قلعه‌ی حیوانات و ۱۹۸۴- جورج ارول. این دو تا کتاب رو در کنار هم آوردم چون به نظرم یه جورایی در امتداد هم هستند. هر دو کتاب بی‌نظیرند و دید سیاسی و انسانی فوق‌العاده‌ای توشون نهفته هست.
۲- بار هستی- میلان کوندرا. این یکی از چند تا کتابی بود که به مناسبت تولد بیست‌سالگیم هدیه گرفتم :)‌ باتشکر زیاد از بهنوش، مریم و شادی. :)

کتاب خیلی زیبا و پرمفهومی بود و تا مدت‌ها مفاهیمش ذهنم رو درگیر خودش کرده بود.
۳- خرمگس- اتل لیلیان وینیچ. در مورد این کتاب هیچ حرفی نمی‌زنم! فقط توصیه می‌کنم حتما حتما حتما در اولین فرصت مطالعه‌ش کنید.
۴- هری پاتر- جی.کی.رولینگ. کتابی که دوران نوجوانی هم‌سن و سال‌های من رو لذت‌بخش و هیجان‌انگیز کرد انتظار برای آمدن هر جلدش... خیال‌بافی‌هامون درمورد شخصیت‌ها و اتفاقاتش... در یک کلام خاطره‌انگیزترین کتاب‌هایی که خوندم
۵- جاناتان مرغ دریایی- ریچارد باخ. اولین بار این کتاب رو دوم دبستان از کتابخانه‌ی مدرسه به امانت گرفتم و خواندم. خب راستش فکر می‌کردم یه کتاب بچگانه(متاسفم که هنوز نمی‌دونم املای صحیح این کلمه، «بچگانه» هست ویا «بچه‌گانه»!!) هست! کتابی درمورد یک مرغ دریایی! حتی شاید فکر می‌کردم چیزی در حد جوجه‌اردک زشت باشه :)) اون زمان این کتاب رو خواندم و طبیعتا چیزی ازش نفهمیدم! ولی تو ذهنم موند تا وقتی دبیرستان بودم بارها و بارها و بارها خوندمش و هربار بیشتر به عمقش پی بردم. کتاب کوچک و کم‌حجمی هست. خوندنش رو از دست ندید
۶- سمفونی مردگان- عباس معروفی. کسی که قلمش واقعا من رو به تحسین وامی‌داره
۷- مسئولیت شیعه بودن- دکتر علی شریعتی. فکر نکنم جای صحبتی درموردش باشه.
۸- نمایشنامه‌ی دیکته و زاویه- غلام‌حسین ساعدی. من زیاد اهل نمایشنامه خواندن نیستم. ولی این دو نمایشنامه عالی بودند
۹- مرشد و مارگریتا- میخائیل بولگاکف. فیلم «گاهی به آسمان نگاه کن»آقای کمال تبریزی رو اولین بار از شبکه ی ۴ دیدم. خیلی دوست داشتم فیلم رو. و در تیتراژ پایانی فیلم نوشته بود اقتباسی آزاد از کتاب مرشد و مارگریتا. به همین دلیل خوندمش. دوستش داشتم. با تمام عجیب و غریب بودنش!
۱۰- عقاید یک دلقک- هاینریش بل. کتابی بود زیبا و تلخ.

دلم می‌خواست می‌شد «قرآن» و «نهج‌البلاغه» رو در این لیست بنویسم. ولی متاسفانه هیچ‌کدومشون رو با عمق کافی مطالعه نکردم...


۲۶
شهریور


گاهی درست وقتی فکر می‌کنی همه چیز داره خوب و درست پیش می‌ره، یه مشکل از آسمون می‌آد می‌افته رو سرت...

۲۴
شهریور


امروز استاد تحقیق در عملیات (همان استاد IE ترم قبل!) درحالی که داشتیم درمورد مدل‌سازی و درواقع abstraction یا تجرید در مدل‌سازی صحبت می‌کردیم و بحث هم کاملا جدی بود، یک‌دفعه یک جمله‌ی عاشقانه به نقل از فیسبوک گفت سرکلاس و تاکید کرد که این برای مخاطب خاص می‌باشد :))‌ ! اصلا بی‌صبرانه منتظر اینم که یک عدد مخاطب خاص پیدا کنم بهش این جمله رو بگم :دی بعد از گفتن این جمله می‌تونه مخاطب خاصم بره دنبال زندگیش منم برم دنبال زندگیم :))‌ چون فقط برای گفتن همین جمله نیازش داشتم و نه بیشتر :دی 

«من آن abstractionی را که تو در آن نباشی نمی‌خواهم...»



کمی هم در مورد دانشگاه بنویسم و درس‌های این ترم :)

۱۵واحد دارم.

نرم۲ ->‌استادش یه خانوم هست که از دانشگاه اصفهان می‌آد!!‌بله! استاد پروازی داریم از اصفهان!!

PL -> استادش یه خانوم خیلی مهربون و نایس هست که تمام مقاطع تحصیلیش رو تو دانشگاه تهران گذرونده و اولین دانشجوی دکترای رامتین بوده. اینقدر همه ازش تعریف کردند که واقعا به خودش و درسش علاقه‌مند شدیم. خیلی خوب و دوست‌داشتنیه :)

تحقیق در عملیات-> ایشون درس اجباری کنترل تشریف دارند که ما اختیاری برداشتیم. بعد استادش همیشه کنترلی بود این ترم یهویی برنامه عوض شد و در حال حاضر استاد IE ترم پیشمون درس می‌ده. خیلی هم درس خوب و قشنگ و دوست‌داشتنیه! خیلی ازش راضیم :)

طراحی واسط کاربر یا تعامل انسان و کامپیوتر -> درس اختیاری نرم و آی‌تی که به غایت زشت و بی‌مزه‌ست :|‌ اونم صبح اول صبح!! ساعت ۷.۵ چطوری باید این استاد رو تحمل کرد؟!‌ برگشته می‌گه جزوه‌هاتونو آخر ترم می‌گیرم می‌خونم به جزوه‌تون نمره می‌دم!!! :O سرمو بزنم تو کدوم دیوار آخه؟!! من ۲ساله جزوه ننوشتم خب :-< نمی‌دونم چه جوری جزوه می‌نویسن که :-<


به جز این‌ها آزمایشگاه DB هم دارم به اضافه‌ی کارگاه کامپیوتر. از این‌ها جذاب‌تر این که سه‌شنبه‌ها ساعت ۸ صبح تربیت‌بدنی۲ دارم! حالا چه رشته‌ای؟!!!‌«شطرنج»!!!‌بله! من همچین آدم تنبلیم :دی این که دقیقا شطرنج چه‌جوری قرار هست «بدن» من رو «تربیت» کنه، سوالی هست که برای خودم هم مطرحه به هرحال :دی


این ترم رو دوست دارم و از ته دلم آرزو می‌کردم که کاش بدون کنکور می‌شد برم ارشد... چون دارم درس نمی‌خونم و امیدی به نتیجه‌ی خوب ندارم...


ضمنا!!!

در طی یک اتفاق نادر، نفر اول و دوم و سوم المپیاد دانشجویی کامپیوتر از دانشگاه تهران هستند :)‌ نوید و مریم و علی :) نوید و علی از سربازی هم معاف شدند به جز کنکور...چه لذتی! :)

یه دانشگاه تهرانی دیگه ۵م و یکی دیگه ۹م و عاطفه هم ۱۳م شد :)

۲۴
شهریور


بعضی اتفاقات در زندگی هستند که هرقدر ازشان بترسی و هی به تعویقشان بندازی، باز یک روزی سر می‌رسند...و وقتی سر رسیدند یکهو دوست‌داشتنی و نترسیدنی می‌شوند...

:)

قورباغه‌ام را قورت دادم این بار :)

سرشار شدم از حس‌های پراز پارادوکس!


بی‌ربط‌ نوشت: از استادهایی که دانشجو را در قالب یک عدد معدل قضاوت می‌کنند،

مُــــــــــــــــــــــ تـِــــــــــــــــــــــ نَـــــــــــــــــــ فِّـــــــــــــــــــــ رَم!

۲۲
شهریور

+ چند روزی بود همین‌طور دلم می‌خواست الکی بنویسم! چی؟ دقیقا نمی‌دانم...

شاید از بعد از دیدن مریم بود...بعد از ۶ ماه...بالاخره طلسم شکست و من و مریم همدیگر را دیدیم... دوستی من و مریم دوستی عجیبی بود. از اول دبیرستان و کلاس رباتیک شروع شد. دوم و سوم که رباتیک کار می‌کردیم و هم‌تیمی بودیم فقط دعوا می‌کردیم! از دوم و سوم رابطه‌ی زیاد دوستانه‌ای یادم نیست :)) هرچند پابه‌پای هم گریه کردیم در لحظات سخت و پابه‌پای هم خوشحال شدیم و خندیدیم در لحظه‌های شیرین...ایران‌اپن...امیرکبیر... خوارزمی...

بعد رسیدیم به پیش‌دانشگاهی و دوباره شدیم سه‌تایی! من و مریم و شادی...پابه‌پای هم بودیم. آن‌قدر که آقای حق‌شناس دبیر عزیز شیمی سوم و پیش‌مان بهمان می‌گفت هیچ‌وقت همدیگر را تنها نگذارید...با آن لهجه‌ی زیبا  وشیرینش...

و بعد دانشگاه... مریم اصفهان...من تهران و شادی خوانسار...

باز دل‌مان خوش بود به همین هر از گاهی دیدن همدیگر... محل قرار همیشگی‌مان دم هتل آسمان...و بعد پیاده از کناره‌های پارک راه رفتن و رسیدن به سیب بزرگ و آیس‌پک‌هایش... مسخره‌بازی‌های همیشگی‌مان موقع آیس‌پک خوردن... این‌قدر که هربار وقتی بدون مریم و شادی کسی پشنهاد آیس‌پک خوردن می‌دهد احساس خیانت به دوستی‌مان بهم دست می‌دهد!‌آیس‌پک را فقط باید با مریم و شادی خورد! فقط!

تا اینکه شادی عروس شد... و بعد از آن فقط ۲بار دیدیمش...  آن هم با کلی مشقت و التماس و ...

این تابستان هم هرچه کردیم نشد که نشد! عاقبت دوتایی با مریم پاشدیم رفتیم بیرون...نرفتیم سیب بزرگ...حکما بدون شادی حرام بود سیب بزرگ رفتن!! رفتیم سال‌سال...مثل یک بار دیگر که با هم دوتایی و بدون شادی رفته بودیم سال‌سال...

من در زمان مدرسه عضو گروه دوستی‌های مختلفی بودم. گروه‌های کاملا متفاوت...با هر گروه دوستیم رابطه‌ی خاص و متفاوتی داشتم... حالا هنوز هم همینطور مانده. آن‌طور که با پردیس و آنا و ریحان صمیمی‌ام خیلی متفاوت است با نوع صمیمیتم با مهسا و سمانه‌ای که هرگز باهاشان هم‌کلاس نبودم و هردو این رابطه‌ها متفاوتند با صمیمیتم با مریم و شادی...

وقتی مریم هست انگار خودمم بی هیچ لایه‌ای...با مریم حرف زدیم و حرف زدیم و کمی سبک شدیم...از دروازه‌شیراز پیاده رفتیم تا توحید و سال‌سال و آیس‌پک...بعد پیاده رفتیم تا هتل‌پل و بعد پیاده برگشتیم دروازه‌شیراز... هی قدم زدیم و قدم زدیم و از در و دیوار حرف زدیم و سبک شدیم...

مریم بهم همان دفتری را بالاخره داد که دست یکی از بچه‌های سال‌بالایی مانده بود و سپرده بود به مریم تا به من پسش بدهد...یک سالی طول کشید این پروسه‌ی پس دادن :))  بیشتر حتی... دفتر مال سال ۸۸ بود...صفحه‌ی اولش با خط نه‌چندان خوبی نوشته بودم: «خدا». آن‌موقع‌ها تازه با آقای مهدویانی آشنا شده بودیم. از کارسوق ریاضی دبیرستان. سنگین حرف می‌زد. خوب ادای کیوون زورگیر را درمی‌آورد! کلمه‌ی نامتجانس را بلد نبود و به‌جاش هر کلمه‌ای فکرش را بکنید بر زبان می‌آورد مثل نامتناجنس! و مهم‌ترین ویژگیش همین بود که بالای تخته می‌نوشت خدا. بی‌هیچ پسوند و پیشوندی... می‌گفت «خدا» هزار تا معنی توش هست که در «به‌ نام خدا» نیست. در «خدای مهربان و بخشنده» هم نیست! خوشمان آمده بود. از لحنش. از مدل حرف زدنش. از بینشش. تا مدت‌ها می‌نوشتیم «خدا». خیلی وقت بود این‌ها را از یاد برده بودم. الان که دارم می‌نویسم تازه یادم آمده. وقتی ۵شنبه بعد از دیدن مریم برگشتم خانه، دفتر را باز کردم و از دیدن «خدا» در صفحه‌ی اولش متعجب شدم! «خدا»؟! فقط همین؟! و حالا یادم آمد که آن «خدا» از کجا آمده بود! راستش را بخواهید چند سالی بود حتی آقای مهدویانی را هم فراموش کرده بودم. نمی‌دانم حالا کجاست. آخرین بار که دیدمش در مدرسه‌ی راهنمایی، قرار بود برود کانادا...نمی‌دانم حالا کاناداست یا رفته آمریکا یا اروپا...فقط مطمئنم برنگشته ایران... می‌گفتند خودش وقتی می‌رفته گفته برنمی‌گردد...

دفتر را برگه می‌زدم و می‌رفتم جلو و هی توی ذهنم نقش می‌بست همه‌ی آن روزها. آقای لیدر برایمان با خط بدش، موتور سروو توضیح می‌داد و نحوه‌ی کارش را. نزدیک امتحان کتبی استانی جشنواره‌ی خوارزمی بود... روی یک صفحه برایمان نحوه‌ی استخراج مشخصات موتور را توضیح داده بود از روی کاتالوگ‌های مربوط. این چیزهای ساده را که عملا انجام داده بودیم روی کاغذ می‌آورد تا آماداه‌ی امتحان شویم. خوب یادم هست که هرچی آپمپ را توضیح می‌داد من نمی‌فهمیدم :)) تلاش زیادی هم برایش نمی‌کردم :دی  اتفاقا یکی از سوالات امتحان هم مدار آپمپ بود با نحوه‌ی کارش! که ما ننوشتیم :دی (امتحان گروهی بود).من فقط یک مثلث ازش یادم بود و همان را هم روی برگه کشیدم :)) و با نمره‌ی ۹۱ تاپ‌مارک شدیم... ۹نمره به خاطر ننوشتن طرز کار آپمپ...آقای لیدر عصبانی بود. می‌خواست صد شویم. می‌خواست همیشه بهترین باشیم.

تاریخ‌های توی دفتر برایم غریب‌اند...سال ۸۸؟! سال ۸۸ توی ذهن من پر از خون است. پر از شوق سرکوب‌شده. به خاطر انتخابات...تا حالا فکر نکرده بودم به این‌که سال ۸۸ خاطره‌انگیزترین سال مدرسه‌ام بود...با آن همه اتفاقات جورواجور...

آخ چقدر دلم می‌خواست این‌ها را بنویسم... این حس‌های غریبم را وقتی برمی‌گردم و چیزی از آن روزها می‌بینم. خاطراتِ درهم و تلخ و شیرین و رنگی و سیاه و سفید با هم قاطی می‌شوند و می‌ریزند تو دریچه‌ی ذهن من انگار...


+ چند وقتی‌ست حوصله ندارم برای توجیه کردن دیگران. انگار خسته‌ام از دائم توضیح دادن برای دیگران و توجیه کردن‌شان...خسته‌ام از انرژی گذاشتن برای آدم‌هایی که هیچ ارزشی برای‌شان ندارم. خسته‌م از نقش بازی کردن و ادای آدم‌خوب‌های تو فیلم‌ها را درآوردن.


+ امروز ۲۲ شهریور، اولین روز ترم هفت، درس‌خواندن را بالاخره شروع کردم! در کتابخانه‌ی قلمچی... درس خواهم خواند ان‌شاءالله :)

۲۱
شهریور

به نام حق :)


پ.ن: من و تختم و کودک درونم :))






۱۴
شهریور

یکشنبه بود. قبل از دورهمی با بچه‌های دبیرستان، با شیوا قرار گذاشتم تو میدان نقش جهان درست جلوی عالی‌قاپو. یک سالی بود که قصد دیدن همدیگر را داشتیم و به هر بهانه و دلیلی نمی‌شد...یک بار برف آمد، بار دیگر برای من کوئیز از آسمان نازل شد، بار دیگر شیوا تو جشن روز درختکاری خانه‌علم فرحزاد گیر افتاد، و...

اما این بار شیوا آمد. همدیگر را دیدیم. بعد از ۳سال.

بچه که بودم، ۵-۶ ساله، هم‌بازی مهمانی‌های شلوغ و حوصله سرببر فامیل بودیم.بعد تر عیدها چشممان برق می‌زد از شادی هم‌بازی شدن در عیددیدنی‌های کشدار خانوادگی. شیوا همیشه یک سال از من جلوتر بود. :)‌ هرسال کتاب علوم‌های سال قبلش را ازش می‌گرفتم برای نوشتن جواب سوالات «فکر کنید»ها!! یا برای چیدن عکس‌هایش و چسباندنشان در دفتر علوم...

پنجم ابتدایی شنیدم که شیوا وارد مدرسه‌ی فرزانگان شده. من در یک مدرسه‌ی دولتی به شدت معمولی درس می‌خواندم و درک زیادی از فرزانگان نداشتم. ولی همه‌ی فامیل می‌گفتند «شیوا تیزهوشان قبول شده!»

سال بعد، قبولی مرحله‌ی دوم امتحان تیزهوشان را مامان شیوا بهم خبر دادند. در حالی که پای مامان شکسته بود و من در استراحت مطلق به سر می‌بردم و صورت بابا به طرز ناجوری تغییر شکل داده بود و رضا هنوز ۷-۸روزی تا کنکورش باقی مانده بود و مرتضی کوچک بود و مریم نگران. نشسته بودیم تو هالِ به قولِ مرتضی «خونه‌مون۲» و برای مامان جشن تولد گرفته بودیم در اولین روز برگشتنمان از خانه‌ی عمه به خانه‌ی خودمان. روزهای سخت بعد از بیمارستان بود و ما شکرگزار به خاطر معجزه‌ی رخ داده دوباره بودنمان کنار هم را جشن گرفته بودیم و خوشحال برای خودمان شیرکاکائو می‌خوردیم و به بدبختی‌هایی که روی سرمان آوار شده بود (و تا ۳سال بعد دست از سرمان برنداشت) می‌خندیدیم که مامان شیوا زنگ زد که با من حرف بزند. خبر قبولیم در امتحان تیزهوشان برای همه خوشحال‌کننده بود. برای خودم اما، هم‌مدرسه شدن با شیوا تنها نکته‌ی خوشحال‌کننده‌ی ماجرا بود. :)

۲سال راهنمایی هم‌مدرسه بودیم و از همیشه نزدیکتر به هم و بعد شیوا وارد دبیرستان شد. دوست‌های شیوا به من حسودی می‌کردند و از من بدشان می‌آمد!
به خاطر نزدیکیمان با وجود یک سال تفاوت سنی.

من هم رفتم دبیرستان. هر دو هم‌رشته شدیم:‌ ریاضی!  شیوا استعداد خدادادی در زمینه‌ی ریاضی داشت. از مادرش به ارث برده بود! من فاقد این استعداد خارق‌العاده بودم ولی به هرحال درس هردومان خوب بود. دوران دبیرستانمان مصادف شد با کم شدن رابطه‌ی خانوادگیمان و ایجاد کدورت‌ها. و دوستی من و شیوا شاید تنها پیونددهنده‌ی خانواده‌ها باقی ماند. با هم دوست بودیم. شیوا کنکور داد. همیشه می‌گفت می‌خواهد برق بخواند! رتبه‌ش شد ۱۷۰. وقتی شنیدم از خوشحالی جیغ کشیدم. دوستم بود :)‌دوست عزیزم! از سهمیه‌ی هیئت علمی استفاده نکرد و به جای برق شریف شد دانشجوی نرم‌افزار شریف. رشته‌ای که من به خاطرش رفته بودم رشته ی ریاضی. شیوا هی بهم امید می‌داد و انرژی تا زمان کنکورم. می‌خواستیم دوباره هم‌دانشگاهی شویم. هم‌رشته‌ای. هم‌دانشکده‌ای! نشد. من کنکور دادم. از نتیجه ی کنکورم بهت‌زده بودم. به خدیجه دوست شیوا گفتم رتبه‌م حتی از دوبرابر رتبه‌ی شیوا هم بدتر شده! خدیجه ناباورانه نگاهم کرد. ناباورانه به خاطر حسادتم. شاید اولین باری بود که حسادت کردم. به شیوا! به شیوای دوست‌داشتنیم! شیوا بدون اینکه از قبل چیزی از رشته ی کامپیوتر بداند رشته ی مورد علاقه‌ی من را در دانشگاه مورد علاقه‌ی من می‌خواند و من که به عشق همچین چیزی رفته بودم رشته‌ی ریاضی، جلویم سد شده بود...حسادت کردم. زیاد شاید حتی! البته یک کمی بعد همه‌ی این‌ها را یادم رفت. ما دوست بودیم. هرچند اولین بار بود که از شیوا عقب افتاده بودم. نرم افزار شریف. نرم‌افزار تهران. پارسال همین موقع‌ها بود که تو فامیل خبر پذیرفته شدن شیوا در مقطع ارشد با معدل پخش شد. به من که گفتند خندیدم. مثل روز واضح بود که شیوا باید بدون کنکور برود ارشد! اصلا نیازی به گفتن نبود! عید امسال. خبر پذیرش گرفتن شیوا از دانشگاه تورنتو دوباره در فامیل پیچید. همه به من چپ‌چپ نگاه کردند. انگار عقب‌افتادن‌های من از شیوا از نتیجه‌ی کنکور شروع شد و بعد به قول دکتر نوابی، propagate شد به ادامه‌ی راهم. خندیدم. خوشحال شدم. زیاد زیاد! شیوای عزیزم دارد می‌رود کانادا. می‌رود که در یک دانشگاه فوق‌العاده درس بخواند. شیوا می‌رود و هیچ کس بهتر از من از شایستگی شیوا برای رسیدن به اینجا خبر ندارد.

یکشنبه جلوی عالی‌قاپو زمان برای من ایستاد. دست شیوا در دستم: وقت خداحافظیست! بغض کردم. برای خودم. برای انتخابهام. برای نتیجه ی ۳سال پیش کنکورم. برای جدا شدن‌هامان. فکر کردم. زیاد!‌ به اینکه چقدر می‌توانست سرنوشتم متفاوت باشد. به اینکه راه من و شیوا از هم جدا شد.

شیوا رفت. عکس‌های رفتنش از فرودگاه را خدیجه گذاشته بود. شیوا رفت.

و من به همه ی خاطراتمان فکر می‌کنم. به همه‌ی با هم بودن‌هایمان. به هم‌بازی شدن‌هایمان. به اسباب‌بازی‌های همیشه‌شیک شیوا که در بچگیم عاشقشان بودم. اسباب‌بازیهای استرالیایی‌اش. :)

شیوا «هم» رفت. مثل همه‌ی بقیه! مثل همه ی دوست‌هام که دیر یا زود می‌روند. مثل...


پ.ن: شیوا گفت از ۵۰نفر ورودی نرم و سخت شریف سال ۸۹، ۳۵ نفرشان همین تابستان رفته‌اند و بقیه هم اکثرا سال بعد می‌روند. یعنی همین امسال ۷۰درصد رفته‌اند. ۷۰درصد! دردناک و وحشتناک نیست؟


پ.ن۲: حسادتم به شیوا فقط همان یک بار بود. شاید برای یکی دو روز. تمام شد. دیگر هرگز بهش حسادت نکردم. برای خوشحالم. از نهایت قلبم. :)


بعدا نوشت: من هیچ صحبتی ندارم وقتی بعد از فکر کردن به همه‌ی این حرفها، فال حافظ می‌گیرم و این می‌آد:(جنس حرفهام از جنس حسرت نیست. فقط می‌خوام بمونه اینا...حالا که بیست و چهار ساعته شیوا رفته...) (هرچند فال حافظش با تابع رندوم نوشته شده باشه :دی)



۱۰
شهریور


خاک بر سر این مملکت کنن.

الهی بمیرین همه‌تون...

به خواهر عزیز سالم باحجاب من گیر می‌دین؟!!!! خواهر منو تو شهر غریب گرفتن بردن پلیس امنیت اخلاقی؟!!!! نه واقعا؟!!! عوضیا... ای خدااااااا نمی‌دونم چه فحشی بدم!؟!!!! خدا بکشتتون که دل خواهر منو تو شهر غریب لرزوندین... بمیرین الهی...بمیرین...

۰۸
شهریور

یه وقتایی هست، آدم حس می‌کنه کنار یه پرتگاه ایستاده. اگر از جاش تکون بخوره، اگر یه اشتباه کوچک انجام بده، پرت می‌شه ته دره. بعد از فکرش، از فکر این سقوط، در ثانیه هزاربار می‌میره... هزار بار خودش رو در حال پرت شدن تصور می‌کنه...

من می‌ترسم. خیلی ساده. از موقعیتی که توش هستم. از ندونستنِ «بعد». می‌ترسم.

دائم حس می‌کنم دارم سقوط می‌کنم. شب‌ها صدای تپش قلبم مانع خوابیدنم می‌شه. آب دهنم رو به سختی قورت می‌دم. از کوچکترین صدا و حرکت وحشت می‌کنم.

خیلی ساده: می‌ترسم.

یادم نیست آخرین باری که همچین وحشتی رو تجربه کردم، کی بوده. ولی الان خوب می‌دونم که تو سن ۲۱سالگی باید یاد بگیرم خودم درستش کنم... خودم به ترس‌هام جهت بدم. خودم با برنامه‌ریزی رویاهام رو به واقعیت تبدیل کنم. خودم. تنهایی...اینقدر مغرور هستم که این بار از هیچ کس کمک نگیرم...توکل به خدا...


۰۵
شهریور


بالاخره مجبور شدم یک شب در خوابگاه بمانم!!

از وقتی رسیدم خوابگاه تا شب از ترس سوسک‌ها داشتم می‌لرزیدم!!

فائزه گفت بیا بشین روی تخت من!!‌روی زمین اصلا امن نیست! رفتم نشستم روی تختش و با وحشت به بقیه‌ی اتاق نگاه می‌کردم و سوسک‌های احتمالی که یهو متوجه این صحنه شدم:

        


وحشت‌ کردم که خدایا این پودرهای سفید چی هستند روی چارچوب تخت فائزه!! هر ۴طرف تختش از این پودرها ریخته بود...

بعد فائزه گفت که اینا پودر سوسکن(همون سم :دی) برای اینکه مثل روزهای اول سوسک نیاد روی تختش...گفت روزهای اول اینجوری بوده که شب پا می‌شده می‌دیده ۳-۴ تا سوسک(سوسک حمام! همون گنده‌ها!)دارن روی لحافش راه می‌رن! ولی از وقتی سم ریخته اطراف تختش دیگه نزدیک نمی‌شن به تختش!

منم که تا اون موقع در ترس و هراس بودم یهو حس کردم قلبم ایستاد!!

بعد با یکی از پسرها که ساکن اصلی این خوابگاه بودند صحبت کردم. اینقدر خاطرات وحشتناک تعریف کرد از سوسک‌های خوابگاهشون که دیگه واقعا داشت گریه‌م می‌گرفت از تصور اینکه شب باید روی زمین بین سوسک‌ها بخوابم...

بعد تازه گفت برای ما سمپاشی کردن خوابگاه رو و برای پسرها همین کارو هم نمی‌کنن...

بچه‌های یکی از اتاق‌ها یه عکس وحشتناک گرفته بودند از وقتی وارد اتاقشون شدند تو خوابگاه. نزدیک ۱۰۰ تا سوسک زنده داشتن از سر و کله‌ی هم بالا می‌رفتن...

هرچی دعا می‌کردم شب نشه، فایده نداشت...بالاخره شب از راه رسید و من باید روی زمین می‌خوابیدم...در حالی که کلی از این چیزهای وحشتناک برام تعریف کرده بودند... همینطور که با سلام و صلوات دراز کشیده بودم و از ترس ملحفه‌ای دور خودم پیچیده بودم، تازه خوابم برده بود که یهو دیدم یه چیزی تو دهنم داره تقلا می‌کنه و تکون تکون می‌خوره. منم با جیغ از خواب پریدم...فکر می‌کردم دست و پای یه سوسکه که گیر افتاده تو دهنم و پاهاش بین لب‌هام مونده...جیغ زدم واز خواب پریدم و آماده بودم که بزنم زیر گریه که دیدم هم‌اتاقیام دارن قاه قاه بهم می‌خندن!!  چرا که اون چیزی که تو دهن من در حال تقلا بوده دست و پای سوسک نبوده!!‌ بلکه موهای همیشه پریشان خودم بوده!!! حالا دیگه تصور کنین چقدر بهم خندیدن... گفتن تو کجا بودی وقتی ما اینجا سوسکهارو از روی تختمون جارو می‌کردیم و از ترس یه گوشه چمباتمه می‌زدیم و...

یه سری بچه سوسک بودند که اندازه یه بند انگشت بودند. در این حد بود اوضاع که دیگه با سوسک‌های به اون کوچیکی در حد مورچه برخورد می‌کردیم و برامون کاملا عادی بودند که بیان رومون راه برن...مشکل اون سوسک‌های گنده بودن...

صبح فرداش که بالاخره یه شب خیلی بادلهره و ترس رو پشت سرگذاشته بودم و اگر سوسکی هم روم راه رفته بود دیگه از خستگی متوجه نشده بودم پاشدم و وسایلم رو سریع جمع کردم که برم دانشگاه. بعد به طرز خنده‌داری دیدم به حدی با شرایط کنار اومدم و پذیرفتم وجود سوسک‌ها رو که وقتی می‌خواستم لباس بپوشم یا می‌خواستم ملحفه جمع کنم یا می‌خواستم مقنعه‌مو سرم کنم هرکدوم رو به شدت تکون می‌دادم که اگر سوسکی روش هست بیفته پایین. فقط همین!!‌

بعد این پسرها می گن با سوسک کنار بیاین!! بذارین اون بنده خدا هم با شما تو اتاق زندگی کنه مسالمت آمیز!! بعد همینطور که داره خدارو عبادت می‌کنه شما هم باهاش ذکر بگید :|||| می‌شه آخه؟!‌ نه جدی؟!‌ می‌شه؟! یعنی شما سوسک می‌بینین واقعا چندشتون نمی‌شه؟!


یکیشون می‌گفت با سوسک‌ها طی کرده بودن که هرجا خواستن آزادن برن به جز تو دهن :(( منم که شب ها دهنم باز می‌مونه بعضی وقت‌ها... :((

این هم چند تا عکس...


پ.ن: این اتاق در برابر اتاق اولی که رفتم خیلی بزرگه... در حالی‌که اندازه‌ی اتاق یک نفره‌ی خواهرمه توی خونه... اتاق اولی که رفتم توش، اینجوری بود که اینقدر توش جا نبود که نمی‌شد هم‌زمان بیشتر از یک نفر از تختشون بیان پایین! اگر بیشتر از یک نفر تختشون رو ترک می‌کردند، دیگه روی زمین اتاق جا نمی‌شدند!!


خلاصه که... اصلا کلی احساس لوس بودن بهم دست داد تو این خوابگاه...هرچند بعد از گذشت یک روز دیدم می‌شه واقعا  ۲-۱ ماه تحمل کرد خوابگاه رو به شرط اینکه آدم از صبح تا شب داتشگاه باشه... ولی خب بیشترش نه واقعا :(‌کاش یه کم به وضعیت خوابگاه‌های پسرها رسیدگی کنند...خوابگاه ما هتله اصلا به خدا در برابر اینجا!

۰۲
شهریور

فردافکنی ساخت‌یافته

نوشته پروفسور جان پری، استاد دانشگاه استنفورد

 نویسنده در حال طناب بازی با جلبک‌های دریایی، در زمانی که کارهای انجام نشده‌ای دارد.


هر کس قادر به انجام دادن هر مقدار کار است، به شرط آنکه آنها کارهایی نباشد که قرار است در حال حاضر به انجام رساند. رابرت بنچلی. 1947.

من چند ماه بود که خیال داشتم به نوشتن این نوشتار بپردازم، اما چرا بالاخره حالا دارم این کار را می‌کنم؟ چون بالاخره قدری وقت آزاد پیدا کردم؟ خیر. من الان برگه‌های امتحانی تصحیح نشده دارم، برگه‌های سفارش کتاب برای کتابخانه را باید پر کنم، یک طرح پژوهشی است که باید آن را داوری کنم و نسخه‌های اولیه پایان‌نامه‌هایی هست که باید آنها را بخوانم. من دارم روی این نوشتار کار می‌کنم چون از این راه می‌توانم همه این کارها را انجام ندهم. این چکیده چیزی است که من آن را فردافکنی ساخت‌یافته می‌نامم. راهکاری اعجاب‌انگیز که من آن را کشف کرده‌ام که فردافکنان را تبدیل به انسان‌هایی مفید می‌کند. کسانی که به خاطر آنچه که انجام می‌دهند و بهره‌برداری‌ای که از وقت‌شان می‌کنند، مورد احترام و تحسین‌اند. تمامی فردافکنان کارهایی باید انجام دهند را از سر خودشان باز می‌کنند. فردافکنی ساخت‌یافته هنری است که به واسطه آن این عادت بد، به خدمت شما درمی‌آید. نکته کلیدی اینست که فردافکنی به معنای اینکه شخص هیچ کاری انجام ندهد نیست. فردافکنان به ندرت کاملا بیکارند؛ آنها کارهای تقریبا مفیدی انجام می‌دهند، مثلا باغبانی یا تراشیدن مدادها یا درست کردن نمودار برای اینکه هر وقت خیالش را داشتند چگونه پرونده‌هایشان را مرتب کنند. چرا فردافکنان این کارها را می‌کنند؟ برای اینکه از این راه می‌توانند کاری که مهمتر است را انجام ندهند. اگر تنها کار باقیمانده که باید یک فرافکن انجام دهد تراشیدن چند مداد باشد، هیچ نیرویی در زمین نیست که بتواند او را وادار به انجام این کار کند. با این حال، فرافکن می‌تواند انگیزه لازم برای انجام کارهای سخت، وقت‌گیر و مهم را داشته باشد، مادامی که این کارها راهی باشند که او را از انجام کاری مهم‌تر بازدارد.

فردافکنی ساخت‌یافته یعنی اینکه ساختار کارهای که لازم است انجام دهیم را به گونه‌ای تغییر دهیم تا این واقعیت بلا اثر گردد. لیستی را در نظر بگیرید که فرد از کارهایش در ذهن دارد و آنها را به ترتیب اهمیت مرتب کرده است. کارهایی که به نظر ضروری‌تر می‌رسند در بالای لیست هستند اما کارهای ارزنده‌ای نیز هستند که جایگاه پایین‌تری دارند. انجام این کارها معمولا راهی است برای انجام ندادن آنهایی که در بالای لیست قرار دارند. با این گونه سازمان‌دهی کارها، فردافکن تبدیل به شهروند مفیدی خواهد شد. در واقع فردافکن می‌تواند حتی تبدیل به کسی شود، همان‌طور که من شدم، که به انجام کارهای فراوان معروف است.

ایده‌آل‌ترین موقعیتی که من به عنوان یک فردافکن ساخت‌یافته داشته‌ام مربوط به زمانی است که من و همسرم در برنامه سکونت‌گاه همکاری مشارکت می‌کردیم. (سکونت‌گاه همکاری برنامه‌ای بود که در آن دانشگاه استنفورد منزل برخی استادان را در جوار خوابگاه دانشجویان قرار می‌داد تا با هم بیشتر در تماس باشند.) هر روز عصر من با فشار برگه‌هایی که باید تصحیح می‌شدند، درس‌هایی که باید برای ارائه آماده می‌شدند و کارهای شورای گروه که باید انجام می‌شدند، از در ویلایمان که مجاور خوابگاه بود خارج می‌شدم و به لابی خوابگاه می‌رفتم. در آنجا یا با ساکنان پینگ‌پونگ بازی می‌کردم یا برای حرف زدن به اتاق‌هایشان می‌رفتم یا اینکه فقط آنجا می‌نشستم و روزنامه می‌خواندم. به این صورت بود که من به عنوان یک عضو نمونه سکونتگاه همکاری معروف شدم و برای خودم اعتباری کسب کردم. یکی از نادر پرفسورهایی که برای دانشجویان غیرتکمیلی (لیسانس و فوق دیپلم) وقت می‌گذارد و به آنها نزدیک می‌شود و درک‌شان می‌کند. کاری که من انجام داده بودم این بود: پینگ‌پونگ بازی کردن با هدف انجام ندادن کارهای مهم‌تر و نتیجه نهایی کسب اعتباری همانند مستر چیپس (داستان و سریال تلویزیونی در مورد یک آموزگار دلسوز).

فردافکن‌ها خیلی وقت‌ها مسیر غلطی را انتخاب می‌کنند. آنها سعی می‌کنند که تعداد کارهایی که برای انجام دارند را به حداقل برسانند، با این پیش فرض که اگر کارهای کمی برای انجام داشته باشند، فردافکنی را کنار خواهند گذاشت و کارها را به خوبی انجام خواهند داد. ولی این رویه بر خلاف فطرت فردافکنان است و بزرگترین منبع انگیزه آنها را نابود می‌کند. داشتن تعداد اندکی کار در فهرست کارها که طبیعتا مهمترین کارها هستند و تنها راه برای انجام ندادن آنها این می‌تواند باشد که فرد هیچ کاری انجام ندهد. این روش به جای اینکه شخص را تبدیل به آدم موثری کند، او را تبدیل به یک سیب‌زمینی پشندی بی‌مصرف می‌کند.

در اینجا ممکن است بپرسید که تکلیف کارهای مهمی که در بالای لیست قرار دارند و هرگز انجام نمی‌شوند چیست؟ قبول می‌کنم که اینجا ممکن است مشکلی پیش بیاید.

ترفندی که در اینجا باید به کار گرفته شود این است که پروژه‌های مناسبی برای قرار گرفتن در بالای لیست انتخاب گردند. ایده‌آل آن است که این کارها دارای دو ویژگی باشند، یکم، چنین به نظر بیاید که موعد مشخصی دارند (در حالی که واقعا ندارند). دوم، چنین به نظر بیاید که بسیار پر اهمیت هستند (در حالی که واقعا نیستند). خوشبختانه چنین کارهایی زندگی ما را احاطه کرده‌اند. در دانشگاه‌ها بخش عمده‌ای از کارها در این رده قرار می‌گیرند و مطمئنم در سایر موسسات بزرگ هم وضع بر همین منوال است. مثلا چیزی که الان در بالای لیست کارهای من قرار دارد، به پایان بردن نوشتاری در مورد «فلسفه زبان». این کار بنا بود یازده ماه پیش انجام شود. من تعداد بسیاری از کارهایم را پیش بردم تا این یک کار را انجام ندهم. دو سه ماه پیش دچار احساس گناه شدم و نامه‌ای به سردبیر نوشتم و گفتم از این تاخیر بسیار متاسفم و قصد جدی دارم که این کار را به انجام برسانم. نوشتن این نامه، البته، راهی بود برای کار نکردن روی مقاله. این پوششی بود تا چنین جلوه دهد که من چندان از روند کار عقب نیستم، و در هر صورت این مقاله چقدر مهم است؟ آن قدر مهم که بالاخره یک زمانی یک کاری پیدا شود که به نظر مهم‌تر از آن بیاید، آن وقت روی آن کار خواهم کرد.

مثال دیگر فرم‌های سفارش کتاب برای کتابخانه دانشگاه است. الان که دارم این مقاله را می‌نویسم خرداد است. در ماه مهر من قرار است درس «معرفت شناسی» را ارائه دهم. مهلت سفارش کتاب هم، همین حالا گذشته است. برای من آسان است که این کار را عاجل در نظر بگیرم (توضیح برای کسانی که فردافکن نیستند، من زمانی مهلت چیزی را عاجل می‌بینم که یکی دوهفته از آن گذشته باشد). تقریبا هر روز منشی گروه به من یادآوری می‌کند و دانشجویان هم گاهی سوال می‌کنند بالاخره ما باید ترم بعد چه بخوانیم، و فرم‌های پر نشده درست وسط میز من هستند. دقیقا زیر کاغذ ساندویچی که چهارشنبه گذشته خوردم. این کار در نزدیکی بالای لیست من قرار دارد و دائم من را اذیت می‌کند و به من انگیزه می‌دهد که کارهای مفید ولی الکی کم اهمیت‌تر را انجام دهم. اما واقعیت قضیه، سر کتابفروشان الان گرم با فرم‌هایی است که نافردافکنان پر کرده‌اند. من می‌توانم کار خودم را وسط تابستان هم انجام دهم و مشکلی هم پیش نمی‌آید. کتاب‌های که من سفارش می‌دهم سرشناس و پرخواننده و از ناشران معتبر هستند. من از الان تا، فعلا می‌گویم، اول مرداد کارهایی پیدا خواهم کرد که به نظر مهم‌تر از اینها بیایند و آن وقت روانم احساس آسودگی خواهد کرد که با پرکردن این فرم‌ها، آن کارها را انجام ندهم.

خواننده ممکن است در اینجا احساس کند که فردافکنی ساخت‌یافته نیازمند مقدار مشخصی خودفریبی است، انگار که شخص دارد مرتبا شبکه (شرکت) هرمی را روی خودش پیاده می‌کند. دقیقا همین طور است. شخص باید دارای این توانایی باشد که کارهایی با اهمیت کاذب و موعد غیرواقعی را به رسمیت بشناسد و در خود این احساس را به وجود آورد که آنها واقعا مهم و ضروری هستند. این امر مشکلی نیست چرا که اکثریت قریب به اتفاق فردافکنان توانایی فوق‌العاده‌ای در خود فریبی دارند. و چه چیزی می‌تواند شکوهمندتر از آن باشد که انسان از یک نقص شخصیتی برای جبران نقصی دیگر بهره‌برداری نماید.


برگرفته از وبلاگ استادان علیه تقلب

۰۲
شهریور


ترم ۴ بودیم.بعدازظهر بود و ما سر کلاس نظریه‌ی زبان‌ها نشسته بودیم. مثل همیشه بی‌حوصله و خواب‌آلود!‌همیشه کلاس‌های ساعت ۴ با همین شرایط برگزار می‌شوند.

استاد هم برخلاف همیشه ناآرام بود. دائم صفحه‌ی گوشیش را چک می‌کرد. حتی بر خلاف همیشه که گوشیش سر کلاس خاموش بود چند باری هم جواب زنگ تلفن همراهش را داد. بعد که تعجب ما را دید، از ما عذرخواهی کرد. بعد توضیح داد که در سیستان و بلوچستان زلزله‌ی شدیدی آمده و از ظهر در حال خبر گرفتن از حال خانواده‌اش است. قلب همه‌مان فروریخت. دوباره زلزله؟؟؟ دوباره تکرار واقعه‌ی وحشتناک بم؟؟

بقیه‌ی کلاس برخلاف همیشه در سکوت  طی شد. همه در فکر بودند...

بعد از کلاس برای اولین بار با بچه‌ها راجع به زلزله صحبت کردیم. من ساکت بودم. چون هرگز به زلزله فکر نکرده بودم. اصفهان روی گسل نیست...

ولی بچه‌های تهرانی خیلی نگران درمورد زلزله حرف می‌زدند. می‌گفتند هر شب قبل از خواب بهش فکر می‌کنند. واقعا ازش وحشت داشتند. می‌گفتند خیلی ترسناک است شب به این فکر خوابیدن که ممکن است صبح فردا خانواده‌ت را زیر آوار از دست داده باشی. ترس و وحشتشان را درک نمی‌کردم. درک نمی‌کردم تا زلزله‌ی اصفهان! 

حالا دوباره بعد از زلزله ی ایلام، و چند زمین‌لرزه‌ی کوچک و بزرگ در شهرهای مختلف، بحث زلزله‌ی تهران داغ شده. سازمان زلزله‌نگاری جهانی اسم ایران را بنفش کرده و جلوش تا ۴۸ ساعت آینده هشدار داده: 

فردا شب قرار است راهی تهران شوم برای انتخاب واحد. حالا پدر و مادرم نگران‌اند و به شدت مُصر که نرو! واقعا نگران‌اند و عجیب اینکه خودم هم نگرانم. دوست ندارم بروم تهران. دوست ندارم از عزیزانم دور شوم. از تنهایی و دوری و غربت وحشت دارم. نه از مرگ.

حس غیرقابل وصفیست...

نمی‌دانم از آن زمان تا حالا چی در من تغییر کرده که اینقدر می‌ترسم...شاید تجربه‌ی دیدن زلزله‌ی ورزقان...قدم زدن روی تپه‌هایی که خرابه‌های خانه‌های مردم‌اند. دیدن خانواده‌ای از نزدیک که ۴عضوش در زلزله از دست رفته‌اند. دیدن عزاداریشان. دیدن بهتشان. دیدن خیلی چیزهای دیگر. شاید این تجربه است که حالا مرا می‌ترساند...