خوابگاه‌نوشته‌ها

خوابگاه‌نوشته‌ها

تا ۷ سال قبل برای من فقط یک "هم" معنی داشت و آن هم هم‌وطن بود! می‌فهمیدم که در غربت چقدر وطن می‌تواند بشود نقطه‌ی مشترک و پیدا کردن یک هم‌وطن چقدر می‌تواند لذت‌بخش باشد! از وقتی خوابگاهی شدم، "هم"های جدیدی برایم معنا پیدا کرد!شاید برای کسی که زندگی خوابگاهی را تجربه نکرده باشد، "هم اتاقی" هیچ مفهومی نداشته باشد!می خواهم اینجا خاطرات "هم اتاقی" بودنم را بنویسم...

بایگانی
پیوندها

۳ مطلب در تیر ۱۳۹۵ ثبت شده است

۱۹
تیر


۱۸ تیر سال قبل نوشته بودم: "خدا کند در تولد ۲۳ سالگیم بنویسم «امسال خوشبخت بودم و خوشحال بودم و حال دلم خوب بود و در حوالی دلم هم پر از خدا بود.»"

و این همه‌ی چیزیست که امروز می‌توانم در مورد سال گذشته بگویم. امسال سالی بود که به لطف خدا «حالم» خیلی بهتر از سال‌های قبل بود و خیلی آرام‌تر بودم...

از خوبی‌های اینکه تولد آدم درست پشت سر عید فطر باشد این است که در جایی قرار دارد که تصمیم‌های بزرگ گرفته. کاش سال بعد در حالی ۲۴ ساله شوم که به بخشی از هدف‌هایی که این ماه مبارک برای خودم مشخص کردم، رسیده باشم...

کاش :)



۱۲
تیر


یک وقت‌هایی این‌قدر می‌دوم این طرف و آن طرف و این‌قدر می‌خورم به در بسته که خسته می‌شوم. یک وقت‌هایی این‌قدر همه طرفم پر می‌شود از قفل‌های بدون کلید، که دلم می‌خواهد دریک لحظه تمام شوم. در یک لحظه زمین دهان باز کند و ببلعدم. در یک لحظه از پا بنشینم و بزنم زیر گریه. هق‌هق گریه کنم و بین اشک‌هام غرق شوم...

وقتی برنامه‌هایی که چیده‌ام برای زندگی‌ام، هی یکی یکی شکست می‌خورند و خراب می‌شوند، کم می‌آورم... دوستی بود که می‌گفت درهر شکستی در برنامه‌هایی که «خودت» برای آینده‌ی «خودت» چیده‌ای، یک قدم به خدا نزدیک‌تر می‌شوی چون می‌فهمی که چقدر ناتوانی در برنامه‌ریزی حتی برای یک لحظه بعدت... من اما این‌قدر قوی نیستم که به شکست‌هام اینقدر معنوی نگاه کنم!


حالا هزار نفر هم بیایند و بگویند که در بسته‌ای وجود ندارد، که قفل‌ها ساخته‌ی ذهن من است،‌ که توهم شکست دارم، فرقی به حال دلِ شکسته‌ی من نمی‌کند...

حالا تا باز من بخواهم دستم رابگیرم سر زانوهام و از جا بلند شوم و باز شروع کنم به دویدن و پیدا کردن درهای باز و شکستن قفل‌ها و التیام زخم‌ها، به گذر زمان نیاز هست...

بگذرند این روزهای تلخ دوست‌نداشتنی...


پ.ن: دوست ندارم برگردم تهران...دوست ندارم...

۰۷
تیر

ذهنم عجیب به هم ریخته.یک جور دل‌‌تنگی خاصی وجودم را پر کرده. خاطرات قدیمی آمده‌اند پر کرده‌اند ذهن و دلم را.

توی فکر و خیالم، «خانوم» می‌آیند دستم را می‌گیرند می‌برندم توی حیاط، کنار درخت‌ها و می‌گذارند گل مروارید بچینم. گل‌ مروارید را می‌گذارم روی موهام انگار که گل سر باشد. بعد دستم را می‌گیرند می‌برندم کنار حوض. خم می‌شوم روی حوض. طرح چهره‌ام می‌افتد توی آب. ماهی‌ها بی‌توجه به من شنا می‌کنند. طرح صورتم را خط‌خطی می‌کنند و موج می‌اندازند رویش. بعد دستم را می‌گیرند و می‌برندم مسجد. همه‌ی خانم‌های مسجد من را می‌شناسند بس که دنبال «خانوم» راه افتاده‌ام رفته‌ام آن‌جا. فکرهام عطر سیب دارند. همان سیب‌های سر درخت‌های تو حیاط که وقتی از خوابهای ظهرانه بیدار می‌شدم و مامان هنوز از دانشگاه برنگشته بود، زیر بالشم پیدا می‌کردمشان.

فکرهام به رنگ عنابند. رنگ همان عناب‌های درخت‌های بزرگ حیاط، که سالی یک بار ملحفه پهن می‌کردیم زیرشان و بابا می‌‌رفت روی نردبان و می‌تکاندشان. عاشق عنابم. عاشق عطرش. عاشق طعمش. عاشق رنگش که رنگ بچگی‌هام را دارد.

فکرهام طعم شیرین انگور دارند. همان انگورهای درخت‌های راهروی سمت راست حیاط. همان انگورهایی که من فکر می‌کردم گوشواره‌های خدان. همان انگورهایی که وقتی بابا درختشان را هرس می‌کرد و شروع می‌کرد ازشان شیره چکیدن (که ما بهش می‌گفتیم اشک) من پابه پایشان، یواشکی و در خفا اشک می‌ریختم.

توی ذهنم کوچه‌ی سنگ‌تراش‌هام هست. دبستان شهید منتظری هم هست. با مامان از زیر یک راهروی مسقف کاهگلی رد می‌شدیم تا برسیم به مدرسه. کنار یک کلیسا بود. همه‌ی این‌هام تو فکرهام هست. الان سنگ‌تراش‌ها را سنگ‌فرش کرده‌اند  که طرح قدیمی بگیرد. اما توی ذهن من همان شکل ساده‌ی آن روزهاش را حفظ کرده. مامان ممنوع کرده بود که برگشتنی از کوچه‌ی سنگ‌تراش‌ها بیایم. من اما در برابر وسوسه‌ی هرروز دیدن کشیش و سلام کردن بهش ولبخند زدنش به خودمان نمی‌توانستم مقاومت کنم. هرروز دست در دست بچه‌های مدرسه، ازسنگ‌تراش‌ها برمی‌گشتیم و هرروز کشیش را می‌دیدیم وبرای سلام کردن بهش مسابقه می‌گذاشتیم و وقتی بهمان لبخند می‌زد، تا خودِ شب کیفور بودیم. آن روزها، من بچه‌ی خیلی معمولی بودم توی درس و این را هرروز از نمره‌های نصفه و نیمه‌ی املا و ریاضیم بیش‌تر از روزقبل اثبات می‌کردم. من یک بچه‌ی خیلی معمولی بودم در درس که نه کسی ازش توقع زیادی داشت و نه خودش چیزی از ایده‌آل‌گرایی می‌دانست. روزش را همین لبخند کشیش کلیسای محل می‌ساخت ودلش به همان سیب‌ها و گردو و بادام‌های زیر بالشش خوش بود... من هنوز توی فکرهام و رویاهام همین «خود»م را به یاد می‌آورم. همین خودِ همیشه‌ی خدا سرخوشی که وقتی بابا صداش می‌کرد «گلِ من» از ته حیاط خودش را می‌رساند تو بغل بابا. همان خودِ خجسته‌ی بی‌دغدغه‌ای که عروسکش را با خودش می‌برد سر کلاس‌های خیلی بزرگ مامان تو دانشگاه اصفهان و وقتی می‌دید عروسکش بیسکوییتی را خورده، بی‌ملاحظه جیغ می‌زد و کلاس را به هم می‌ریخت.

فکرم به هم ریخته و ذهنم پر شده از تصاویر و عطرها و رنگ‌ها و طعم‌های کودکی‌هام درخانه‌ی «خانوم». اینکه الان دیگرجلفا شکل قدیمش نیست و خاقانی عوض شده و درخت‌های عناب و مروارید و موهای بلند تبدیل به کود شده‌اند و جای خانه‌ی مادربزرگم یک پاساژ چندین طبقه سبز شده و خبری از حوض ماهی‌ها نیست و ... و حتی اینکه «خانوم» مدت‌هاست که نیستند، فرقی به حال ذهن من ایجاد نمی‌کند.