خوابگاه‌نوشته‌ها

خوابگاه‌نوشته‌ها

تا ۷ سال قبل برای من فقط یک "هم" معنی داشت و آن هم هم‌وطن بود! می‌فهمیدم که در غربت چقدر وطن می‌تواند بشود نقطه‌ی مشترک و پیدا کردن یک هم‌وطن چقدر می‌تواند لذت‌بخش باشد! از وقتی خوابگاهی شدم، "هم"های جدیدی برایم معنا پیدا کرد!شاید برای کسی که زندگی خوابگاهی را تجربه نکرده باشد، "هم اتاقی" هیچ مفهومی نداشته باشد!می خواهم اینجا خاطرات "هم اتاقی" بودنم را بنویسم...

بایگانی
پیوندها

۹ مطلب در مهر ۱۳۹۲ ثبت شده است

۲۹
مهر

روزهای خوب دارن میان :)

۲۶
مهر

نمی شد دانشگاه تهران تو اصفهان بود؟ :(

۲۵
مهر

هجوم یکباره تمام واقعیت‌های اجتماعی، تمام چیزهایی که فکر می کردم فقط به درد صفحه حوادث روزنامه‌ها و سریالهای آخر شب تلویزیون می‌خورند، از پا درم آورد.یکهو زندگی و اجتماع، روی زشت و سیاهشان را بهم نشان دادند. یکهو مریم برای من تمام شد. یکهو از همه ترسیدم. فهمیدم نباید اعتماد کرد، فهمیدم نباید دل بست، نباید آدمها را خوب فرض کرد. فهمیدم گول ظاهر آدمها را نباید خورد.

دل مامان واسم از حال رفت وقتی اشکم از گوشه چشمم غلت خورد و رو دستام... فهمیدم نباید به کسی اعتماد کنم تا مامانم به این روز بیفتن... 

درست میشه...حتما میشه...

۱۹
مهر

امید دوباره...

فردا میرم فاطمیه... دنبال اتاق...

۱۹
مهر


خوابگاه لزوما هم جای خوبی نیست...

همین!

۱۸
مهر

آدمها در زندگی من تکه‌های یک پازل‌اند که بی هیچ نقصی در کنار هم قرارگرفته‌اند. تکه‌هایی که حتی نبود یکی از آنها کل پازل را ناتمام رها می‌کند.

این آدمها هرکسی می‌توانند باشند. آدمهای توی دانشگاه، دوستهام، هم اتاقیهام، آدمهای توی اتوبوس که شاید تنها یک جمله بینمان رد و بدل شود و شاید هم نشود، آدمهای توی نمازخانه دانشگاه، آدمهای توی خیابان، بقالی، میوه فروشی و خلاصه بی ربط ترین آدمها به زندگی من در ظاهر!

همین بی ربط ترینهایی که با یک جمله، یک حرف، یک نگاه زندگیم را وارد دوره جدیدی می‌کنند و هی این پازل تکمیل و تکمیل‌تر می‌شود و من به خدایی فکر می‌کنم که نشسته و با پازلهای زندگی ما بازی می‌کند. پازلهایی به مراتب بیش از 3000 تکه هایی که ما را به هیجان وامی‌دارد.

شاید این آدمها مدتها جلوی چشمم باشند و نفهمم که جزئی از همان پازل‌اند. اما یک روزهایی در زندگی هستند که ناچار فرا می‌رسند و تک تک آن تکه‌ها نقششان را در همان یک روزهایی، نشان می‌دهند بعد می‌روند و آرام سرجای خودشان قرار می‌گیرند. آنقدر که شاید بعد از مدتی حتی به یادشان هم نیاورم، اینقدر که بی صدایند. اما مهم تاثیریست که گذاشته‌اند.

می‌شود که یک روز خیلی معمولی باشد، در حال انجام یک پروژه خیلی معمولی درسی باشی، و یک مکالمه خیلی معمولی بین تو و کسی که مدتها در زندگیت، بی صدا بوده شروع شود. و همین مکالمه به ظاهر خیلی معمولی، بکشد به حیاط دانشکده، بکشد به دم دمهای اذان مغرب و همان گرگ و میش دوست داشتنیت! می‌شود که همین مکالمه به ظاهر معمولی برسد به فلسفی ترین بحث زندگی. با کسی که حتی خودش هم نمی داند کنار تو، این ساعت، این روز، در حیاط دانشکده چه می‌کند و چرا با تو در این مورد حرف می‌زند! و تو هم نمی‌دانی...تو هم نمی‌دانی اینجا چه می‌کنی...

اما هیچ کدام از اینها مهم نیست. چون وقتی از او تشکر می‌کنی می‌گوید چرا از من تشکر می‌کنی؟! من که حتی خودم هم نمی‌دانم اینجا چه می‌کنم و چرا دارم این حرفها را به تو می‌گویم...کس دیگری هست که باید درهرحال، شکرگزارش باشی چون آدمهارا، این وسیله هارا می فرستد و درست وقتی  که حتی فکرش را هم نمی‌کنی، زندگیت را تکانی می‌دهد که خودت ناباورانه به آن خیره می‌شوی...

و تو باز به خدا فکر می‌کنی که نشسته و با دقت پازل بازی می‌کند و خوب حواسش هست که تکه ها را به چه ترتیبی در کنار هم قرار دهد تا پازل زندگیت بی نقص بی نقص چیده شود...

می‌شود که که یک پست منتشر نشده داشته باشی از تکه تکه های حرفهای آن تکه پازل و هرروز حرفهایش را برای خودت تکرار کنی و مدام ، هرروز صبح که از خواب بیدار می‌شوی جملات آن پست منتشرنشده ات را بخوانی...و به روزی فکر کنی که حق ندارد مثل روز قبل باشد و حق نداری کمتر از روز پیش از بار مسئولیتی که روی دوش توست، درد بکشی...و تو می مانی و فکر آن کلاس اول صبحی که خوابیدنش شیرین است و بعد از بیداریش  به غلط کردن افتادنهای مدام...

 

۱۶
مهر

میشه که آدم دلش برای خودش بسوزه...ولی باز حرفهای یه آدم خوب سرپا نگهش داره...

میشه که آدم پر باشه از حس غم و اشک ولی باز به روی خودش نیاره و دلش خوش باشه به حرفهای اون آدم خوب...


۰۵
مهر

نمیدونم...نمیدونم چی باید بگم!

فقط می تونم بگم خدا درست به موقع و به‌جا بهم تلنگر زد...

چقدر این چند روز ناشکری کرده بودم؟!

صبح دم خوابگاه وایساده بودم. ساعت 10 پارک ساعی قرار داشتیم با بچه‌ها. شکرخدا خوابگاه ما هم که کلا نقطه کور حساب میشه روزهای جمعه! حدود 3 ربع ایستادم و نه تاکسی بود و نه اتوبوس. ناچار همراه یه نفر دیگه از بچه‌ها سوار سخصی شدیم. زیر پل گیشا پیاده شدم. به فاصله 2-3 دقیقه فهمیدم گوشیم جامونده تو ماشین :(

همون وسط زدم زیر گریه!!بعد رفتم از 2تا آقای راننده تاکسی خواستم گوشیشونو بدن بهم تا به گوشیم زنگ بزنم. بعد اونها هی می گفتن وای چقدر میگن سوار شخصی نشین و نمیدونم گوشیتو دیگه فراموش کن و اینا! بعد لجم گرفته بود چون واقعا من هیچموقع سوار شخصی نمی‌شدم ولی روزهای جمعه و خوابگاه ما...

خلاصه اینکه به نتیجه نرسیدم. ولی گوشیم زنگ می‌زد و اینجوری نبود که خاموش کرده باشه طرف!

خودمو رسوندم پارک ساعی با حال خراب و هی با گوشی پگاه زنگ زدم به گوشیم.تا اینکه آقاهه جواب داد! گفت ببخشید بلد نبودم جواب بدم و آوردم خونه خانومم جواب داد :)) بعد گفت نگران نباش و نترس من خودم دانشجوری دندونپزشکی تهرانم دانشکده مونم نزدیک خوابگاهتونه میارم تحویل می دم به نگهبانی خوابگاه!!! اصلا دهنم باز مونده بود!! بعد هم شماره خودشو داد که بتونم پیداش کنم.

نفس راحت و آرامش...

اومدم خوابگاه پرسیدم گفتن کسی چیزی نیاورده!

با گوشی مهزاد زنگ زدم آقاهه معذرت خواهی کرد گفت نیم ساعت دیگه میام. فاطمه هم کلوچه های اراک رو واسم بسته کرد داد به آقاهه بدم همینطوری. بعد رفتم دم در آقاهه اومد گوشیمو داد کلی هم معذرت خواهی کرد و گفت سمینار بوده دانشکده دندون و طول کشیده و اینا!

اینقدر خجالت کشیدم...

و واقعا شکر...

اصلا هنوز تو شوک اینم که تو تهران همچین اتفاقی افتاده و آقاهه دانشجو دراومده و ...

نمیدونم چی باید بگم هنوز...

فقط خداروشکر می کنم که هنوز انسانیت زنده ست...

۰۲
مهر

این روزها یک حس خاصی دارم در دانشگاه...

نمی دانم شاید از همان روز که شادی گفت:"ترم پنجمی؟! خوش به حالت...امسال سال شماهاست...سال سومی ها..."

از همان "خوش به حالت" دقیق شدم روی تک تک لحظه های دانشگاه...

اما...نمی دانم...انگار وسط هیاهوهاش دارم کر می‌شوم...

من عاشق دانشگاهم...عاشق دانشکده... ولی این روزها عجیب حس غریبانگی بهم دست داده...

از نگاه های سرد دوست نماها خسته شدم...از این همه شک و ابهام خسته شدم... از بی اعتمادی ها...

من اما عاشق دانشکده ام با تمام دوستانم...