خوابگاه‌نوشته‌ها

خوابگاه‌نوشته‌ها

تا ۷ سال قبل برای من فقط یک "هم" معنی داشت و آن هم هم‌وطن بود! می‌فهمیدم که در غربت چقدر وطن می‌تواند بشود نقطه‌ی مشترک و پیدا کردن یک هم‌وطن چقدر می‌تواند لذت‌بخش باشد! از وقتی خوابگاهی شدم، "هم"های جدیدی برایم معنا پیدا کرد!شاید برای کسی که زندگی خوابگاهی را تجربه نکرده باشد، "هم اتاقی" هیچ مفهومی نداشته باشد!می خواهم اینجا خاطرات "هم اتاقی" بودنم را بنویسم...

بایگانی
پیوندها

۶ مطلب در دی ۱۳۹۳ ثبت شده است

۲۴
دی


تازه از سر آخرین امتحان ترم هفتم برگشتم...

امشب راهی اصفهانم...

لپ‌تاپم رو با خودم نمی‌برم که شیطون درس خوندنم نشه. همین ۳هفته رو وقت دارم دیگه فقط...

خیلی واسم دعا کنین...خیلی...به انرژی مثبت‌ها و دعاهاتون نیاز دارم زیاد...

خیلی هم خسته‌م...خیلی بی‌رمقم... دعا کنین خدا بهم انرژی و نیرو بده که بتونم برسونم خودمو...نمی‌خوام کم بیارم واقعا...نمی‌خوام...

به خدا می‌سپارمتون. :)

۲۲
دی


از سال اولی که آمدم تهران، کابوس این رو داشتم که بهم خبر مرگ یکی از عزیزانم رو بدن و من دور باشم...دور باشم ازشون...نتونم باهاشون عزاداری کنم...نتونم به مرحله‌ی پذیرش مرگ برسم...
ترم۲ که بودم که ۳ماه بعد از فوت یکی از عزیزان، خیلی اتفاقی از بین حرف‌های مادر از پشت تلفن از مرگ اتفاق افتاده باخبر شدم و بعد جیغ و غش وسط سایت دانشکده. من هنوز بعد از ۲سال با آن مرگ کنار نیومدم. می‌گن خاک آدمو سرد می‌کنه...من ندیدم اون خاکو...من هنوز وقتی درمورد اون آدم حرف می‌زنم از افعال مضارع استفاده می‌کنم...
و الان...
زنگ مادرم...
و بعد دوباره خبر مرگ یکی از عزیزانم. خیلی ناگهانی. و من جمعه که داشتم میامدم تهران دلم گواهی بد می‌داد. دلم گواهی می‌داد که خبر بدی از اصفهان خواهد رسید در همین هفته‌ی نبودنم. و رسید. رسید اون خبر بد... و من نتونستم تاب بیارم. من دوباره تو مراسم تدفین نبودم. دوباره ندیدم اون خاکو که سرد کنه منو... دوباره ندیدم... من این مرگ رو هم هیچ وقت باور نمی‌کنم...
این آدم عاشق پسرش بود. پسرش آمریکا دوره‌ی post doc می‌خونه. ۵سال بود پسرش رو ندیده بود. ندید... ندید و رفت... مگه دنیا چقدر ارزش داره؟!‌


#شوهرعمه‌ی عزیزی که جزء دوست‌داشتنی‌ترین‌هام بود...


پ.ن: نشسته بودم روی پله‌ها وسط راهروی طبقه‌۲ی خوابگاه و هق هق گریه می‌کردم. بعد مامان گفت زنگ بزن تسلیت بگو به عمه... گفتم نه مامان...توروخدا... بلد نیستم...مامان گفت بزرگ شدم...باید زنگ بزنم...
زنگ زدم... زنگ زدم و زدم زیر گریه... این یعنی بزگ نشدم هنوز. توروخدا دیگه بهم نگین این کارو بکنم...توروخدا...

۱۸
دی


صرفا جهت اینکه اینجا ثبت شده باشه! :دی

امشب کل کلاس ما بیدارن. ۴ساعت دیگه امتحان نرم۲ داریم و هنوز هیچی بلد نیستیم! ۵۴۰ عدد اسلاید کپی شده از کتاب با حجم بالای کامل حفظی! به قول یکی از بچه‌ها مفهوم بینهایته. تموم نمیییییییییییییییییییییییییشه هیچ وقت!

۱ تا ۳ خوابیدم من فقط.

برم ادامه بدم :دی

۱۶
دی

دوستم تاریخ یکی از امتحان‌هاش رو اشتباه کرده و نرفته سر جلسه‌ی امتحان. اومد اتاقمون زد زیر گریه. قفل کرده بودم. گفتم: حذف پزشکی.
گفت چه جوری؟ بعد براش قضیه‌ی هم‌اتاقیم رو تعریف کردم که ترم۳ ساعت امتحان معارفش رو اشتباه کرده بود و وقتی رفته بود آموزش گفته بودند باید حذف پزشکی کنی. گفته بود آخه من که مریض نبودم. گفتند این تنها راهه.

دقیقا برای مادرم هم خیلی سال پیش همین پیش آمده بود. رفته بود آموزش گفته بودند باید حذف پزشکی کنی. باید بری از پزشک «گواهی» بگیری. گفته بود پزشک «گواهی» بده که من مریض بودم وقتی نبودم؟! گفته بودند این تنها راهه.
خلاصه که با یه سری دردسر کار دوستم درست شد اون ترم.

دوستم گفت آخه من تو تهران دکتر آشنا از کجا بیارم که به من گواهی بده؟! سریع زنگ زدم به یاسمن. همه‌ی فامیلشون دکترن! اونم زنگ زد به خاله‌ش. زنگ زد به من که چی بنویسن واسش؟ :)) گفتم چه می‌دونم :)) هر مریضی که شما بگین! :دی
خلاصه که گواهی دوستمون جور شد.


فقط من موندم و این فکر که چقدر ساده «سیستم» ما رو تشویق به دروغگویی می‌کنه. مسئول آموزش به راحتی به دوستم می‌گه دروغ بگو. بگو مریض بودی. حالا هم من به راحتی به دوستم می‌گم گریه نداره که. دروغ بگو! بگو مریض بودی! به راحتی به یک پزشک می‌گیم دروغ بگو. «گواهی» بده در فلان تاریخ منو معاینه کردی و من مریض بودم. در حالی که به عمرش اون دکتر ندیده طرفو!‌ و به همین راحتی دروغ‌هامون کارمون رو پیش می‌برند...
 :-<
قابل قبول نیست که تو صادقانه بری بگی من فراموش کرده بودم امتحانمو...من خواب مونده بودم...من ساعت و تاریخ امتحان رو اشتباه دیده بودم...هیچ کدوم از این‌ها قابل قبول نیست. باید دروغ بگی...

و من به یاد استاد مدیریت ITها  افتادم که ۲ ترم پیش که سر کلاسش رفته بودم، گفت «تو جامعه‌ای که از پایبست دچار انحطاط اخلاقیه، اخلاقی زندگی کردن و عمل کردن بی‌معنیه.» اون موقع ما خیلی علیهش جبهه گرفتیم. اینقدر که دیگه اون استاد رو نگه نداشتند. ولی الان دارم به این فکر می‌کنم که ما عملا داریم همین کارو انجام می‌دیم! ما عملا داریم به این بی‌اخلاقی‌ها تن می‌دیم برای این که جون سالم به در ببریم. اون استاد هرقدر هم که حرفش نادرست و زشت بود، ولی دقیقا داشت عمل مارو بیان می‌کرد. صادقانه! ما فعلشو انجام می دیم اون گفتش! و وقتی گفتش بهمون برخورد! جالب نیست؟
انحطاط اخلاقی شاخ و دم نداره... از همین جا شروع می‌شه...

۱۵
دی


بعد از مدت‌ها هی غر زدن(:دی)از کنکورِ، گفتم یک پست خوابگاهی بگذارم! به همراه عکس :D


هر هفته ۲نفر از ۳نفرمان صبحانه رزرو می‌کنیم(اکثر هفته‌ها یک نفر فراموش می‌کند رزرو کند:D ) و اینقدر حجم چیزهایی که برای صبحانه‌ی یک هفته‌ای می‌دهند بالاست که خودمان از دیدن وضعیت یخچالمان به خنده می افتیم!


عکس اول از کره‌ها!! چون ما کره نمی‌خوریم. همه‌ی کره‌ها باقی مانده‌اند. این عکسی که می‌بینید ۱۳ عدد کره است! :D به قول دوستم ۱۳ هزار تومن در این یخچال کره داریم :D


عکس بعدی از شیرهاست! :D در این تصویر ۶ عدد شیر قابل مشاهده می‌باشد! :D



عکس بعدی از مرباهاست!! مربا در طرح‌ها و رنگ‌های متفاوت! :D مربای هویج، مربای گل و مربای بالنگ!


این هم یک عکس همینجوری از کل یخچال :دی

شبیه یخچال اسباب‌بازیست که بچگی‌ها عاشقش بودم!! تمام مدت با آن در حال بازی بودم :دی




۱۴
دی


خب!

خیلی وقته که هیچی ننوشتم اینجا. سخت درگیر و مشغولم. اگر می‌خواستم بنویسم تو این مدت همه‌ش آه و ناله بود :دی در نتیجه ترجیح دادم ننویسم.

۳۳ روز تا کنکور مونده در حالی که از فردا تا ۱۰ روز بعدش امتحان دارم. و عملا برام ۳ هفته می‌مونه. و خب...اوضاعم خوب نیست راستش! دعام کنین! زیاد!

فردا هم امتحان تحقیق در عملیات دارم و هر چی از روی اسلایدها می‌خونم(۳بار تا حالا خوندم) هیچی نمی‌فهمم! :دی

کلا وضع بدیست!

ایام امتحانات همیشه بدترینن! همیشه!

دیگه همین دیگه!

دعا دعا دعا!‌لطفا!