قضاوت
۱.
خسته و کوفته از دانشگاه برمیگردم. مسیر در پشتی تا گیشا همیشه خستهام میکند. بیتاب از گرما سوار بیآرتی میشوم. دارم کیفم را میگذارم روی سکوی آخر بیآرتی که خانم مسنی هلم میدهد و وسایل خودش را میگذارد (جا به اندازهی وسایل ۵- نفر دیگر هم هست). برمیگردم نگاهش میکنم. میگوید: شما داهاتیا اومدین تهران رو به گند کشیدین. هرجام برین نشون میدین داهاتیاین. نمیتونین پنهانش کنین.
شوکه میشوم. در واقع در یک لحظه به طور کامل هنگ میکنم. نه تا به حال چنین رفتاری دیدهام و نه هیچ ایدهای دارم که منشا این حرفها چیست!؟ خشم عجیبی مینشیند روی دلم و تمام وجودم را پر میکند. ولی سعی میکنم کظم غیظ کنم. تا خود پل مدیریت یک لبخند گنده تحویلش میدهم. کفرش که درمیآید، باز رو میکند به دختر دیگری و میگوید: این داهاتیا اومدن تهرانو شلوغ کردن. خب برین بشینین شهر خودتون! دانشگاه رفتنتون چیه! برین شهر خودتون دانشگاه! فکر کردن تهران حلوا قسم میکنن مثلا...شهر شلوغ شده. هواش بد شده و ... . دختر برمیگردد و محجوبانه و شرمیگنانه لبخندی تحویلم میدهد. موقع پیاده شدن میخواهم برگردم بگویم: عوضش «داهات» ما هواش خیلی خوبه. تشریف بیارین. خوشحال میشیم. ما «داهاتیا» مهموننوازیم.
ولی جلوی خوٕم را میگیرم و پیاده میشوم.
۲.
خودم را میرسانم به ایستگاه پل مدیریت و در آخرین لحظه سوار بیآرتی شلوغ درحال حرکت میشوم. خانم مسن زیبایی که مشخص است موقع جوانی چقدر زیباتر هم بوده، دارد با یک عده دختر صحبت میکند. شوهرش رهایش کرده ورفته دنبال دختر جوانی... دارد میگوید که از دختر جوان که خودش را پرت کرده وسط زندگیش شکایتی ندارد چون تقصیرها گردن او نیست. به مملکت و آخوندها و سپاه و هرکسی که باعث شده قفل و بست خانوادهها سست شود. بلند بلند نفرین میکند و فحش میدهد. بعد برمیگردد میگوید: لعنت به این آخوندا و اونایی که پشت سرشون نماز میخونن و اینارو مرجع تقلیدشون قرار میدن.
اینها را میگوید و ساکت میشود. موقعی که میخواهم پیاده شوم، خانم کناریش به من اشاره میکند و میگوید: این از همونها بود ها. خانم اولی سر تکان میدهد و میگوید آره. این از همونا بود که نفرینش کردم. با این «حجاب»ش. جملهی آخر را با ادا و تمسخر خاصی ادا میکند.
قلبم تیر میکشد و اشک میدود تو چشمهام. از این همه قضاوتهای نابهجا. اولین بار نیست که به خاطر حجابم مورد قضاوت قرار میگیرم. یا بهم اهانت میشود. حتی توی دانشگاه...بارها و بارها این حرفها را شنیدهام. اما اینقدر روشن و علنی، آن هم اینقدر بی هیچ شناختی و توی بیآرتی(!) برایم خیلی سنگین تمام میشود.
به روی خودم نمیآورم. اشکهام پشت شیشه های سیاه عینک آفتابی گم میشوند و لبخند از روی لبم محو نمیشود. آخ نمیگویم و سرافراشته راه میروم. کیست اما که بداند توی دلم از آن وقت چه میگذرد؟
- ۹۵/۰۵/۰۶