خوابگاه‌نوشته‌ها

خوابگاه‌نوشته‌ها

تا ۷ سال قبل برای من فقط یک "هم" معنی داشت و آن هم هم‌وطن بود! می‌فهمیدم که در غربت چقدر وطن می‌تواند بشود نقطه‌ی مشترک و پیدا کردن یک هم‌وطن چقدر می‌تواند لذت‌بخش باشد! از وقتی خوابگاهی شدم، "هم"های جدیدی برایم معنا پیدا کرد!شاید برای کسی که زندگی خوابگاهی را تجربه نکرده باشد، "هم اتاقی" هیچ مفهومی نداشته باشد!می خواهم اینجا خاطرات "هم اتاقی" بودنم را بنویسم...

بایگانی
پیوندها

سردرگمی

پنجشنبه, ۲۶ فروردين ۱۳۹۵، ۰۳:۱۴ ب.ظ
دیشب کتاب «پاییز فصل آخر سال است» را تمام کردم. گیج بودم و سردرگم. هی باخودم کلنجار می‌رفتم. گرفتم خوابیدم به این امید که تا صبح حالم بهتر شود. صبح که پاشدم هنوز اثرات گیجی شب قبل از بین نرفته بود. بلند شدم بروم آشپزی کنم که حالم بهتر شود. آشپزی که می‌کنم، فکرها و تخیلاتم مجال بروز پیدا می‌کنند. با خودم حرف می‌زنم. غوطه می‌خورم تو فکرها و خیالاتم و رویا می‌بافم. ص ایستاده بود گوشه‌ی آشپزخانه و نگاهم می‌کرد. با چنان وسواسی سیب‌زمینی‌ها را خرد می‌کردم انگار در حال خلق اثر هنری‌ام یا با چنان ظرافتی پیازها را تفت می‌دادم انگار مهم‌ترین کار دنیا برشته و طلایی شدن پیازهای غذای من است. تو فکرهای خودم غرق بودم که ص کشیدم بیرون و پرسید: هیچ وقت پنجشنبه‌ها غذا رزرو نمی‌کنی؟ همیشه خودت آشپزی می‌کنی؟ گفتم: نه بابا...پنجشنبه‌ها معمولا دانشگاهم. چون تحمل دو روز متوالی خوابگاه را ندارم.  با تعجب پرسید: دانشگاه؟! ۵شنبه‌ها؟! یک لحظه تمام ۴سال کارشناسی آمد جلوی چشمم و دلم تنگ شد برای روزهایی که هفت و نیم صبح شنبه تا ۹ و نیم شب جمعه می‌رفتیم دانشگاه. دلم برای خودِ پرتلاشمان تنگ شد. گفتم: آره...یادش به خیر! یه زمانی جمعه‌هام دانشگاه بودیم. ابروهاش را بالا انداخت . با تعجب نگاهم کرد. چیز دیگری نگفت و من باز غرق شدم تو فکرهای خودم. داشتم به «میثاق» فکر می‌کردم به گمانم. به اینکه چرا رفت؟ چرا لیلا را تنها گذاشت؟ برنج خیس‌خورده را گذاشتم روی گاز و زیرش را زیاد کردم. سویاها و سیب‌زمینی‌ها و پیازها را با هم تفت می‌دادم و با حرص هم می‌زدمشان. حرص میثاق را سر این طفلکی‌ها خالی می‌کردم انگار! باز ص. رشته‌ی خیالاتم را پاره کرد. پرسید: تو همونی که عکس تلگرامت با لباس قلمچی بود؟ کمی فکر کردم ببینم لباس قلمچی چی هست؟! فهمیدم منظورش لباس فارغ‌التحصیلیست. روز جشن فارغ‌التحصیلیمان آمد جلوی چشمم. بهترین روز این ۵سال اخیر. روزی که دیدم چشم مامان و بابا برق می‌زند از خوشحالی و غرور. روزی که حس کردم بالاخره بهم افتخار کردند. به چیِ من؟‌ نمی‌دانم! گفتم آره. همونم. گفت: هربار عکست رو توی تلگرام می‌دیدم به این فکر می‌کردم که «هوم! خودشه! این دختره از اوناست که خیلی مصمم و پرتلاشن. از اونا که واقعا می‌دونن تو زندگیشون دنبال چین و برای رسیدن بهش تلاش می‌کنن.» ط و ز هم توی آشپزخانه بودند و حرف ص را تایید کرد کردند. جا خوردم. نگاهم را از سیب‌زمینی‌ها و پیازها گرفتم و زل زدم به ص. چیزی درونم فروریخت. دلم آشوب شد. پرسیدم: همه‌ی این‌ها رو از عکس تلگرامم نتیجه گرفتی؟! گفت: آره. از نوع مطمئن ایستادنت در عکس. ط رو کرد به ص و گفت من که از نزدیک می‌شناسمش. نه از روی عکس. از رفتارهاش برداشتم همینه که تو گفتی. احساس کردم دارم دل و روده‌ام را بالا می‌آورم. نگاهشان کردم. گفتم: خعله خب! متاسفم. اشتباه گرفتید. من اونی نیستم که شما فکر می‌کنید! ص گفت: چرا هستی! ببین چقدر پرتلاشی. وفتی ما داشتیم وقت تلف می‌کردیم و هی از این مهمانی به مهمانی بعدی می‌رفتیم و دنبال عوض کردن لباس بودیم و ... تو داشتی در راستای هدف و استعدادت تلاش می‌کردی. خنده‌ی عصبی کردم و گفتم: که چی؟ که به کجا برسم؟ که به کجا رسیدم بعد از این همه دویدن و تلاش کردن؟ همون‌جایی که شما به قول خودت با تفریح رسیدین. ص زل زد توی چشم‌هام. معذب شدم. باز شروع کردم به تفت دادن سویاها. زیر برنج را کم کردم و به خودم فحش دادم به خاطر این تصمیم ناگهانی‌ام برای آشپزی. «می‌‌نشستی درست را می‌خواندی! آشپزی کردنت چه بود؟!» ص گفت: مهسا! ۱۰۰۰ نفر ارشد می‌خونن. چند نفرشون می‌دونن دنبال چین؟‌ چند نفرشون هدف دارن از درس خوندنشون؟ چند نفرشون مثل توئن؟ باز یک خنده‌ی هیستریک دیگر. پرسیدم: چرا فکر می‌کنی من جزء اونایی که نمیدونن دنبال چین نیستم؟! چرا فکر می‌کنی من میدونم دارم چی کار می‌کنم؟ گفت: چون جملاتت همیشه مطمئنن. پر صلابتن. مثل آدمایی حرف نمی‌زنی که نمیدونن چرا اینجان! احساس می‌کردم دارم خفه می‌شوم. نفس کم آورده بودم انگار. پنجره را نگاه کردم. باز بود. چرا اینقدر گرمم شده بود؟ گفتم: ببین. خیلی ممنونم از لطفی که به من داری. اما اشتباه می‌کنی. من اینی نیستم که تو فکر می‌کنی. من خسته‌م. لهم. داغونم. شب‌ها باید مدت‌ها با خودم حرف بزنم تا بتونم بخوابم. من یه آدم گیج سردرگمم. ص باز زل زد توی چشم‌هام. گفت: باشه. اما کاش می‌فهمیدی که من چقدر دلم می‌خواست جای تو بودم. کاش می فهمیدی. قهقهه زدم یکهو. یک طوری که خودم از شنیدن صدای خودم تعجب کردم. انگار این من نبودم که اینجور می‌خندیدم. بهش گفتم:‌برو استغفار کن دختر خوب...برو...ص رفت از آشپزخانه بیرون. ز و ط هم پشت سرش. در رابستند. دستم را گرفتم به سکوی آشپزخانه. زدم زیر گریه. مچاله شدم در خودم. چرا اینقدر اینی که از بیرون به نظر می‌رسد نیستم من؟ چقدر دلم برای این «خود»ی که بقیه می‌گویند و می‌دانم یک روزِ دوری واقعا «من» بودم تنگ شده. لیلا آمد ایستاد یک گوشه‌ی ذهنم. روجا وسط ایستاد و شبانه سمت دیگرش. حتی میثاق هم آمد. روجا داشت می‌گفت: «نمی دانم این "چیزی شدن" را چه کسی توی دهان ما انداخت؟ از کی فکرکردیم باید کسی شویم یا کاری کنیم. این همه آدم در دنیا دارند نباتی زندگی می کنند. بیدار می شوند و می خورند و می دوند و می خوابند. همین. مگر به کجای دنیا برخورده؟»
در خودم مچاله شدم و صدای هق‌هقم تو آشپزخانه گم شد. آٰرزو کردم که ای کاش دنیا وسط آشپزخانه‌ی طبقه‌ی سوم خوابگاه سارا تمام می‌شد...راستی! امشب شب آرزوهاست.
  • مهسا -

نظرات  (۶)

من همیشه شنیده بودم آدما تو نوجوانی اینجوری میشن. ولی نمیدونم ما چرا چند سال دیرتر و سخت تر گرفتار شدیم  :-(
پاسخ:
:(
نمی‌دونم شرایطت الان چطوریه و این پیشنهاد من چقدر خوب یا بده، ولی به نظرم کسی مثل تو که هم انقدر کتاب خونده و توانایی خوب پرورش دادن قصه پیدا کرده و هم خیلی خوب مشکل رو می‌بینه و هم انقدر خوب با بقیه هم‌دردی و هم‌ذات‌پنداری می‌تونه بکنه، پاشه بره هسته داستانش رو پیدا کنه و بنویسه! با شروع از داستانای کوتاه!
پاسخ:
داستان نوشتن درد منو دوا می‌کنه آیا؟
چقدر خوب می‌نویسی!
پاسخ:
:ذوق
مرسی:)
مهسای عزیزم..
اذیت نکن خودتو دختر خوب. اگه دوست داشتی با کسی صحبت کنی خوشحال می‌شم کنارت باشم..

پاسخ:
چیزیم نیست آخه. یعنی چیز خاصیم نیست. مثل همیشه‌م. شاید فقط کمی بی‌هدف‌تر. چیزیم نیست واقعا!
طوری نشده که! همه آدمها در برهه هایی از زمان، نمیدانند از زندگی چه می خواهند. این پیچ را که رد کنی ابرها میروند کنار و به آرامش و طمئنینه میرسی
پاسخ:
می‌رسم واقعا؟؟؟ یعنی خوب می‌شه همه چی؟؟
چقدر خوب میفهمم چی میگی ... 
پاسخ:
:(

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">