۹۵ اینقدر ناگهانی آمد که وقت نکردم بفهمم چه شد. اینقدر ناگهانی آمد و با خودش روزهای عجیب و حالها و حسهای عجیب آورد، که فرصت نفس کشیدن پیدا نکردم.
تا یک هفته قبل ازآمدنش مشهد بودم. تا ۴ روز قبل از آمدنش تهران بودم. تا ۲ روز قبل از آمدنش داشتم پروژهی درسی انجام میدادم و حتی تا یک دقیقه قبل از آمدنش مشغول جمع و جور کردن بودم. ۹۵ ناگهانی آمد و ۹۴ پر ماجرای من به پایان رسید.
فال اول سالم را که گرفتم گل از گلم شکفت بس که خوب بود، بس که شاد بود، بس که نوید روزهای خوب را میداد. نگذاشت ۲-۳ روز از خوشحالیم بگذرد که شروع شد...هجوم یک دنیا حسهای عجیب و گنگ و بد. یک دنیا حال بد. هی اشک و هی آه و هی سوز. خودم نفهمیدم چه شد. ۹۵ من خیلی بد شروع شد. بدتر از تمام سالهای گذشتهام. گیج و گنگ سعی کردم از سر بگذرانم روزهای بیمعنا را. سعی کردم به خودم بگویم«سالی که نکوست از بهارش پیداست» یک جملهی یک طرفهست! شاید اگر بهار نیکو نباشد، باز هم امیدی باشد که سال خوبی بشود.
هی عیددیدنیها و هی «مهسا خانوم اپلای نمیکنن؟» ها و «کی درست تموم میشه؟»ها و «حیف این استعدادها که تو این مملکت هدر بروند» ها و «فلانی بهمان دانشگاه درب و داغون آزاد درس خونده و الان آمریکاست، اون وقت مهسا به کجا رسیده؟! »ها و ... و هی سکوت من. هی خویشتنداریم. هی فکر کردنهام به خودم، دلم، عزیزانم.
رفتیم سفر. برای اولین بار دریای جنوب را دیدم. خلیج فارس را. زیباییهای خطهی جنوب را. مهربانیهای مردمش را. رفتیم سفر و من دائم دلشورههای نامعلوم داشتم. سفر تمام شد و برگشتیم. تعطیلات تمام شد. به زور خودم را راضی کردم به بنه کن شدن از اصفهان و برگشتن به دانشگاه. جایی که کمتر ازهمیشه دلم میخواست بهش برگردم و کمتر از همیشه حوصلهی آدمهاش را داشتم.
باز دانشگاه و ددلاینهای متعدد و تمرینهای بیشمار. باز کلهی سحر بلند شدن و دل به هوای اول صبح بهار بستن و زل زدن به آسمان آبی و درختهای سبز. باز حبس شدن در محیط بستهی دانشکده. باز هی دلتنگ و دلتنگتر شدن برای «خود»ی که باید باشد و نیست. باز «ترس» از آیندهی نامعلوم. «ترس» از «خود»ی که خستهست. «خود»ی که ایستاده. گیج شده. دور خودش میچرخد. باز «خود»ی که روزی هزار بار به خودش میگوید«شادی مومن در چهرهاش است و غمش در دلش» و لبخند میزند و غمش را میگذارد برای وقتهای تنهایی. برای «شب»ها.شبهای طولانی تمامنشدنی. باز نگرانیهای دوستانم از حالم و ناتوانی من از توضیح دادن وضعیت. باز...
دلم بیش از هر زمان دیگر، کنده شدن از زمان و مکان میخواهد. گم شدن در لابهلای جمعیت. دیده نشدن. فراموش شدن. دلم بیش از هر زمان دیگر «خدا» میخواهد. میترسم بگندد دلم بس که بهش «خدا» نرسیده. بس که دارد خالی میشود از معنویت. بس که دارد له میشود لابهلای روزمرگیهای صاحبش...
۹۵ آمد و من بارها دلم خواست بنویسم. از اتفاقاتش. از روزهایش. از شبهایش. اما ننوشتم. دلم میخواهد دل ببندم به فال حافظ اول سالم...
تا حالا همیشه از برادرم و همسرش کادو و عیدی کتاب میگرفتم. همیشه کتابهایی برایم میخریدند که با وسواس زیاد انتخاب شده بود و من در شبهای خوابگاه یا روزها تو سرویس خوابگاه غرق میشدم تو داستانهاشان...
امسال اما دو تا دفترچهی سفید عیدی گرفتم. یکی از خواهرم و دیگری از برادرم و همسرش. اول دفترچهای که برادرم و همسرش بهم دادند، نوشته بودند:«دفترچهی ممنوع»۱!
بودن این دفترچه حس عجیبی بهم میدهد. این بار به من یک زندگی نوشته شده و ساخته شده هدیه ندادهاند، این بار این منم که باید بنویسم و خلق کنم. روزی چندبار دفترچهام را دست میگیرم و زل میزنم به خطوط سفیدش و سعی میکنم داستانهای نانوشته را بخوانم. بارها تصمیم گرفتهام شروع کنم به نوشتن از آنچه در مغزم میگذرد اما ترسیدهام. داشتن یک «دفترچهی ممنوع» جرئت میخواهد. ترسناک است! فکرها و ذهنیتها تا وقتی در مغز آدم هستند، محفوظ هستند. اما وقتی روی کاغذ بیایند، وقتی ثبت شوند، وقتی در قالب کلمات و جملات عینیت پیدا کنند، دیگر محفوظ نیستند و مسئولیتآورند. من هنوز جرئت سیاه کردن خطوط سفید این دفترچه را ندارم...
----------------------------------
۱- اشاره به کتاب «دفترچهی ممنوع» نوشتهی آلبادسس پدس