خوابگاه‌نوشته‌ها

خوابگاه‌نوشته‌ها

تا ۷ سال قبل برای من فقط یک "هم" معنی داشت و آن هم هم‌وطن بود! می‌فهمیدم که در غربت چقدر وطن می‌تواند بشود نقطه‌ی مشترک و پیدا کردن یک هم‌وطن چقدر می‌تواند لذت‌بخش باشد! از وقتی خوابگاهی شدم، "هم"های جدیدی برایم معنا پیدا کرد!شاید برای کسی که زندگی خوابگاهی را تجربه نکرده باشد، "هم اتاقی" هیچ مفهومی نداشته باشد!می خواهم اینجا خاطرات "هم اتاقی" بودنم را بنویسم...

بایگانی
پیوندها

۹ مطلب در مرداد ۱۳۹۴ ثبت شده است

۳۱
مرداد

دیروز بعد از بیشتر از یک سال مهسا رو دیدم. کلی کلی کلی حرف زدیم. آخرش یهو مهسا آه کشید و گفت:

خودت چطوری مهسا؟ از خودت بگو. همش در مورد درس حرف زدیم...

من در این لحظه کاملا هنگ کردم. خودم؟ یعنی چی خودم؟ مگه خودم غیر از درسم هستم؟ مگه من کاری به جز درس و دانشگاهم انجام می‌دم؟

خودم؟

غمگین شدم برای خودم...


۲۹
مرداد


دیروز ریحانه رو دیدم بالاخره بعد از بیشتر از ۱ سال. دوست عزیز ۱۱ ساله... از اول راهنمایی تا الان. چقدر باورم نمی‌شه که این همه بزرگ شده!! حرف‌ها و عقاید اون موقع‌هاش رو که بهش یادآوری می‌کردم متعجب می‌شد کاملا و باورش نمی‌شد این حرف‌هارو می‌زده!!

کی بزرگ شدیم ما آخه این همه؟!

کی؟

لعنت به زمان که هی می‌گذره و ما ازش عقب می‌مونیم!

دیروز وقتی این بچه‌های راهنمایی رو دیدم که چقدر کوچولو بودن با اون «خانوم، خانوم» گفتن‌هاشون، دلم برای خودِ بچه‌مدرسه‌ایم تنگ شد...

لعنتی! آخه ما کی این همه بزرگ شدیم؟! امشب عروسی یاسمنه!! وات؟! یاسمن؟! نه آخه واقعا! یاسمن؟!

منا داره برمی‌گرده انگلیس که مستر بخونه. ریحانه و آنا هم که ... .

یه سری clear book با طرح‌های خوشگل عروسکی برای بچه‌ها خریده بودن که بهشون بدن! اضافه‌هاشو به ما هم دادن. هیچکی ذوق نکرد اندازه‌ی من. همه به نظرشون میومد که برای سنمون مناسب نیست. ولی من کودک درونم خیلی فعاله گویا! بی‌نهایت ذوق کرده بودم!

د آخه لعنتی! بچه بودیم که! درمورد چیزی غیر درس حرف می‌زدیم ما با هم؟! وای :| غیرقابل تحمله برام این شرایط...




۲۳
مرداد


دیروز جلسه‌ای برگزار شد به همت انجمن علمی(ACM) دانشکده و از ما دعوت شد در جلسه شرکت کنیم و فیدبک بدهیم. جلسه در ۵ بخش برگزار شد. ارشد خواندن، کار کردن، انتخاب رشته و گرایش و فیلد، اپلای و Phd خواندن. هدف این بود که حرف‌های چند نفر با سرنوشت‌ها و راه‌های متفاوت را بشنویم و از حرف‌هایشان در راستای پاسخ‌گویی به دغدغه‌ها و سوالات ذهنیمان sampleگیری کنیم.

شاید خلاصه‌ای که از جلسه نوشته شده برای چاپ در اف‌یک، اینجا قرار دهم.

ولی از دیشب دارم به این فکر می‌کنم که چقدر بعضی از آدم‌ها خوب هستند و چقدر در جایی که باید باشند، هستند! باز یاد حرف رامتین افتادم و آدم‌های اثربخشی که می‌‌گفت نیاز داریم در دانشگاه. حرف‌های دیروز آقای خ. به قدری خوب بود، که بعد از مدت‌ها احساس کردم آرامش خاطر پیدا کردم. بعضی از آدم‌ها، بودنشان به حس خوبیست که به بقیه می‌دهند. خوش به حال این آدم‌های الهام‌بخش...این آقای خ در جایی از حرف‌هاش گفت دکترا خواندن اشتباه محض است مگر برای کسی که عاشق این است که برگردد داخل دانشگاه «مهندس» تربیت کند. در این بخش از حرف‌هاش تو دلم گفتم: «شما «آدم» تربیت می‌کنید نه فقط «مهندس»»از اینکه چنین آدم‌هایی از راه‌های مختلف وارد زندگیم شده‌اند، واقعا خوشحالم.

بعد مثلا در برهه‌ای از زمان که واقعا نیاز داشتم به یک ریفرش ذهنی، و داشتم از شدت «تردید» منفجر می‌شدم، یک روز از انجمن علمی ایمیل می‌زنند که از شما دعوت می‌کنیم لطفا در این جلسه شرکت کنید و فیدبک بدهید برای برگزاری جلسه در ابعاد بزرگتر. (۱۲ نفر حضور داشتیم) و من هم از خدا خواسته بلند می‌شوم و می‌روم می‌نشینم جایی که باید و حرف‌هایی را می‌شنوم که باید...شاید این حرف‌ها را اگر کمی زودتر می‌شنیدم یا دیرتر فایده‌ای به حالم نداشت. اما الان خوشحالم. چون درست به موقع شنیدم.



پ.ن: فردا صبا می‌ره...

۲۰
مرداد


همیشه از اسکایپ بدم می‌آمده! وقتی کسی حضور فیزیکی جلوم ندارد ترجیح می‌دهم باهاش چت کنم. آدم نوشتاری‌ایم کلا. از تلفن هم متنفرم. به نظرم اختراع بیخودیست :)) پیام‌های متنی کافی هستند برای برقراری ارتباط.

از اسکایپ و چیزهای مشابه بدم می‌آید. دوست دارم وقتی کسی را می‌بینم، بتوانم بغلش کنم. دستش را بگیرم. برق چشمانش را از نزدیک ببینم.
اسکایپ بیشتر از اینکه دلتنگیم را از بین ببرد، دلتنگ‌ترم می‌کند. انگار عزیزم را گیر انداخته‌اند در یک قاب تصویر چند اینچی و وقتی می خواهم بغلش کنم یا دستش را بگیرم می‌کشندش عقب و اجازه نمی‌دهند. اسکایپ دلتنگیم را به رخم می‌کشد.

اما حالا که دوستان یکی یکی می‌روند ازم قول می‌گیرند که اسکایپ نصب کنم و با فناوری‌های نوین آشتی کنم! برایم سخت و ناراحت‌کننده‌ست. اما عاقبت دارم اسکایپ نصب می‌کنم...


۱۹
مرداد


شنبه:
بی‌تابم. خیلی زیاد. صبا دیروز زنگ زد و ازم پرسید امروز میام دانشگاه یا نه. گفتم آره. گفت می‌بینمت پس.

از صبح دل تو دلم نبود. تا اینکه صبا اومد و من از جام پریدم. گفت پاشو بریم بیرون بستنی بخوریم. پاشدم. نفهمیدم لپ‌تاپمو در چه وضعیتی رها کردم وسط آزمایشگاه و با صبا رفتم بیرون. دستم می‌لرزید و تپش قلبم تند شده بود. تا برسیم به بوفه توی راه صبا در مورد گربه‌ها باهام حرف زد. در مورد نوازششون. بهم یه سری نکته گفت در مورد مراقبت از گربه که نمی‌دونستم و گفت حواسمو جمع کنم در موردشون. مثل اینکه نباید چیز شیرینی به گربه داد. منم بهش گفتم به گربه شیر پرچرب هم نباید داد. رسیدیم بوفه. بستنی خریدیم. صبا حساب کرد گفت حالا که نشد یه روز دعوت کنم همه‌تونو بریم بیرون برای خداحافظی، بذار اقلا در همین حد بتونم شیرینی بدم بهت. آقای بوفه گفت: خوش به حال دوستت :)

اومدیم نشستیم روی صندلی جلوی بوفه. یکی از گربه‌های قدیمی که خیلی دوستش داریم(امیر)از دور دیدمون و پا شد اومد پیشمون. صدای میومیو کردن‌هاش غمگین بود. واقعا غمگین بود. زل زده بود بهمون. اومد نشست بین من و صبا و هی میو میو کرد. با یه نگاه غمگینی نگاهمون می‌کرد. صبا عکس گرفت ازمون. من از شدت دلهره، حالت تهوع گرفته بودم. تجربه‌ی اولم بود. اولین باری که باید از دوستی تا این اندازه نزدیک خداحافظی می‌کردم. حرف زدیم. زیاد. ازش پرسیدم چه حسی داری؟ گفت وقتی سرم خلوت می‌شه و وقت می‌کنم بهش فکر کنم، می‌ترسم. غمگین می‌شم و فکر می‌کنم با خودم که خب چه کاری بود؟! می‌نشستی خونه‌تون درستو می‌خوندی دیگه :))  اپلای کردنت چی بود؟! ولی بیشتر وقت‌ها وقت ندارم اصلا بهش فکر کنم. واسه همین نمی‌ترسم. اینجوری بهتره...

بعد دوباره بحثو برد سمت گربه‌ها. هی در مورد امیر حرف زدیم و غم عجیب تو چشم‌هاش. بعد ازش خداحافظی کردیم بریم سایت. دنبالمون اومد. دنبالمون می‌اومد و میوهای غمگین می‌کرد. صبا برگشت نگاهش کرد و گفت خداحافظ. و بعد روشو برگردوند، دستمو کشید و با سرعت زیاد شروع کردیم به رفتن به سمت سایت. سخت بود واسش خداحافظی از امیر...چسبیده بودم تمام مدت به صبا. می‌ترسیدم یه لحظه ندیدنش کلی برام پشیمونی و حسرت به جا بذاره بعداها...

صبا رفت ناهار. گفت برمی گرده میاد آزمایشگاه پیشم. منتظرشم الان. در حالی که حالم دست خودم نیست. بلد نیستم خداحافظی کنم. چه جوری آدم از کسی خداحافظی می‌کنه که معلوم نیست دیگه کی ببیندش؟ کسی که آدم کل مسیر آینده‌شو بهش مدیونه. کسی مثل صبا! چه جوری؟!

اولین تجربه‌مه...واقعا برام سخته. واقعا... نمی‌خوام امروز تموم شه...

(صبا گفت فردا هم میاد...فردا روز خداحافظیه...)


یکشنبه-صبح:

به وضوح استرس دارم. دل تو دلم نیست... خداحافظی می‌کنیم و تمام؟! به همین راحتی؟! واقعا به همین الکی‌ای؟!

چقدر مسخره‌ست همه چی... انگار نه انگار که داره می‌ره اون سر دنیا...می‌شه دوباره ببینمش زودِ زود؟ قبل اینکه گم شیم جفتمون تو روزمرگی‌هامون...؟می‌شه ببینمش دوباره قبل اینکه جفتمون عوض شیم و بشیم یه آدم دیگه؟ می‌شه دوباره ببینمش در حالی که هر دومون هنوز عاشق گربه باشیم و اندازه‌ی همین روزهامون بی‌پروا باشیم و بی‌دغدغه و رها؟ می‌شه؟

صبا و محسن و مریم که برن، زندگی من ریست می‌شه از نو...باز دوباره از نو...۴سال زحمت بکشی از صفر برای خودت یه زندگی جدید بسازی با آدم‌های جدید، بعد اون آدما دونه دونه شروع کنن به بیرون رفتن از زندگیت...خیلی سخته...درسته هستن، درسته یادشون هست، آثارشون هست، شبکه‌های اجتماعی و انواع و اقسام مسنجرها برای برقراری ارتباط هست، اما واقعا چقدر ممکنه دیگه با هم حرف بزنیم؟ چقدر دیگه ممکنه در جریان کارهای هم باشیم؟ چقدر...؟

به چند ماه دیگه فکر می‌کنم. کم‌تر از ۲ ماه. آدم‌های جدید. هم‌کلاسی‌های جدید که اینقدر ذهنمون رو نسبت بهشون بایاس کردن سال بالایی‌ها که از الان دلم نمی‌خواد باهاشون حرف بزنم حتی :| و به این فکر می‌کنم که اصلا کلا دیگه حوصله، توانایی و آمادگی پذیرش آدم جدیدی در زندگیم رو دارم یا نه؟


یکشنبه-عصر:

صبا گفت ساعت ۵ برمی‌گرده دانشگاه میاد پیشم. دیدم وقت هست پاشدم رفتم براش یه یادگاری بخرم. در نهایت بدجنسی یه دفترچه یادداشت براش خریدم با جلد چوبی که روی جلدش برجسته نوشته بود:‌«چرا رفتی؟ چرا من بی‌قرارم؟»

صفحه‌ی اولش حرف‌هایی که می‌خواستم بهش بزنم و بلد نبودم بیانشون کنم رو نوشتم و برگشتم دانشگاه. صبا طرف‌های ساعت ۶ آمد آزمایشگاه. با صبا و مسیح و پویا راه افتادیم دور دانشگاه! یه ۸۹ی و ۲تا ۹۰ی و یه ۹۲ی! دور دانشگاه راه افتادیم به چرت و پرت گفتن و گشتن دنبال گربه‌ها...همه چیز بهانه بود واسمون. می‌خواستیم صرفا تا حد امکان با هم باشیم...تا لحظه‌ی آخر...رفتیم صبا مهمونمون کرد آرمین...همه چیز عجیب بود. نمی‌خواستیم روز تمام بشه... تا سکوت می‌شد جو سنگین می‌شد. صبا همه‌ش می‌گفت: می‌ترسم. کاش اپلای نمی‌کردم. نمی‌خوام برم...ترسیده بود و ما سعی می‌کردیم حالشو خوب کنیم. رفتیم تو سایت نشستیم...صبا سرشو انداخته بود پایین. نمی‌تونست از سایت خداحافظی کنه. خیلی غمگین بود...خیلی ترسیده بود...من از شدت فشار سردرد میگرنی‌م شروع شده بود... بودن پویا و مسیح آرومم می‌کرد... خداحافظی از سایت و آدم‌های توش...و لحظه‌ی آخر تو سه‌راهی بین ساختمان قدیم و جدید و مکانیک...اک‌های صبا که عاقبت شروع کردن به ریختن...لحظه‌ی آخر و بغل کردن همدیگه...و لحظه‌ی بعد که من و پویا می‌رفتیم سمت ساختمان جدید و من گریه می‌کردم...

عجیب‌ترین و سخت‌ترین روز بود...واقعا سخت‌ترین...روز قبلش پژمان بهم گفته بود موقع خداحافظی از کسی که داره می‌ره گریه نکن... حرف‌های ناراحت‌کننده هم نزن.لبخند بزن و نایس باش و بهش امید و انرژی بده...چون آدما موق عرفتن به قدر کافی وحشت‌زده و غمگین هستن... بهم گفت بهت خیلی فشار خواهد اومد ولی اشکال نداره...

مجبور شدم به خودم خیلی فشار بیارم ...تا لحظه‌ی آخر رفتن صبا خم به ابرو نیاوردم. وقتی که رفت...

امروز:

وقتی رسیدم خوابگاه له و داغون بودم. شب تا ساعت ۳ خوابم نبرد از بدحالی و فشار و سردرد...صبح از همیشه دیرتر و گیج‌تر بیدار شدم و رفتم دانشگاه...و تازه یادم اومد که صبا رو نخواهم دید تا مدت‌ها...

در حالی که هنوز گیج و داغون بودم، مریم زنگ زد گفت می‌خواد خداحافظی کنه ازم...دیگه احساس می‌کردم انرژی برای هیچ خداحافظی ندارم...

...

خدا به همراه بهترین دوست‌هام...



(گاهی آدم نیاز داره درددل کنه...همیشه آدم حرف نمی‌زنه که بقیه بهش راه‌حل پیشنهاد بدن...گاهی حرفاشو می‌گه برای اینکه آدما دستشو فشار بدن، دستشونو بذارن رو شونه‌ش و باهاش هم‌دردی کنن...خواهش می‌کنم نصیحتم نکنین...خودم می‌دونم عادت می‌کنم...خودم می‌دونم اونا رفتن پی ساختن زندگیشون...خودم همه‌ی اینارو می‌دونم...الان فقط دارم احساسم در این روزها رو ثبت می‌کنم...همین.)

۱۴
مرداد

یهویی دلم خواست بنویسم!

دو هفته‌ پیش، استادم متوجه شد که پروژه‌ی اشتباهی به من داده‌اند! یعنی فرض کرده بودند که من ۳ تا از درس‌های ارشد را پاس کرده‌ام و بعد پروژه تعریف کرده بودند! خیلی هم متعجب شدند که من چرا هیچ اعتراضی نکرده‌ام و همه‌ی تلاشم را در راستای انجام پروژه انجام داده‌ام! (در کنار تعجب، خیلی هم خوششان آمده بود :)) )در نتیجه پروژه‌ی جدیدی برای من تعریف کردند که برای آشنایی و سر و کله زدن با اصول ابتدایی IR ضروریست ولی به شدت روتین، اعصاب خرد‌کن و خرکاری‌طور است! فعلا تعداد زیادی کد را باید برای اجرا بگذارم. به عنوان مثال یکی از این کدها از ساعت ۶ امروز صبح تا همین الان در حال اجرا بوده و تازه ۸۴ درصد جلو رفته!!!
در مدتی که کدها در حال اجرا هستند، باید از لپ‌تاپ دوری کنم تا CPUش را مشغول نکنم و سرعت کار را پایین‌تر از چیزی که هست نیاورم! در نتیجه خیلی خیلی حوصله‌م سر می‌رود. کتابی را که برادرم و همسرش برای تولدم بهم هدیه داده بودند، خواندم. هر ۳ سیزن سریال شرلوک را دیدم، بخش قابل توجهی از همشهری داستان مرداد را خواندم و یک عالمه چیز نوشتم!  کار دیگری به ذهنم نمی‌رسد که انجام دهم و همین کلافه‌م می‌کند و می‌دانم که چند هفته بعد که ترم جدید(و در واقع مقطع جدید!) شروع شود، دلم لک می‌زند برای چنین روزهای بی‌دغدغه و بی‌کاری :))

به هرحال! لم دادن توی تخت و داستان خواندن و چای و شکلات تلخ خوردن(که از نظر برادر کوچکترم مثال بارزیست از زندگی بورژوازی :)))) )، لذت‌بخش است و استراحت خوبی به حساب می‌آید! ولی من به هیجان بیش‌تری نیاز دارم و هیچ چیز هیجان انگیزی فعلا به ذهنم نمی‌‌رسد! چند تایی هم کورس آنلاین می‌بینم. که خب خوب است اما به شدت بی‌هیجان...

متاسفانه نه اهل ورزشم،‌ نه اهل هنر! و کمبود بسیار زیادی از این دو نظر در زندگی احساس می‌کنم. دلم برای بچگی‌ها که تمام تابستانم در حال نقاشی کردن می‌گذشت تنگ شده...دفتر نقاشی پشت دفتر نقاشی تمام می‌کردم و خسته نمی‌شدم! یا با برادر بزرگترم دائم فوتبال بازی می‌کردیم. چند باری هم شیشه‌های خانه‌ی مادربزرگ را شکستیم. مادربزرگم ۱۲ سال پیش از بین ما رفتند و هنوز تو ذهن من خاطرات آن سال‌های دور خوب، تازه جلوه می‌کنند.

حتی اهل بازی کامپیوتری هم نیستم... چقدر آدم خسته‌کننده و بی‌هیجانیم :(


پ.ن۱: فردا المپیاد است و دو تا از بهترین دوست‌هام(شبنم و مه‌زاد)المپیاد دارند. برایشان آرزوی موفقیت می‌کنم...فردا مه‌زاد میاد تهران و ان‌شاءالله می‌بینمش...

پ.ن۲: همینطور پشت سر هم خبر ازدواج دوست‌های قدیمی می‌‌رسد و ما شوکه و مبهوت :)) البته چندتایی هم خبر طلاق رسیده... :(

پ.ن۳: کمی دل‌مشغولی جدید پیدا کرده‌ام که اعصابم را به هم ریخته...دعایم کنید لطفا...

پ.ن۴: ۲تا هم‌اتاقی برقی ۹۱ی دارم که یکی استریت مخابرات است. اما آن یکی کنترلیست و کنکور دارد و کمی آهسته آهسته شروع کرده به درس خواندن. من واقعا دیگر اعصاب درس خواندن ندارم :( از تصورش هم خسته می‌شوم!

پ.ن۵: به سرم زده بروم خانه سازدهنی مرتضی را که برای تولد دو سال پیشش خریدم بگیرم و شروع کنم از طریق اینترنت به یاد گرفتن سازدهنی!!

۱۴
مرداد


۱- از دانشگاه برگشتنی، هر روز تا فاطمیه پیاده می‌رم که برسم به ایستگاه اتوبوس‌های ولیعصر. از دم خوابگاه کوی هم رد می‌شم. تو این مسیر پر از دانشجوئه. اغلب هم تحصیلات تکمیلی... همین‌طور گذری گفت‌وگوهاشون رو گوش می‌دم.

امروز داشتم رد می‌شدم، ۲ تا پسر دیدم از فنی برمی‌گشتن کوی. هردوشون بزرگ بودن. یکیشون ظاهرش شبیه بسیجی‌ها بود. داشتن در مورد کار کردن صحبت می‌کردن. بسیجی‌طوره گفت:

-هرکاری بکنیم، سودمندتر از درس خوندنه. حتی سوپر مارکت راه انداختن.

- هرکاری بخوایم بکنیم یه سرمایه‌ی اولیه‌ی بزرگ نیاز داره. از کجا بیاریم اونو؟ تو می‌دونی برای سوپر مارکت راه انداختن حداقل چقدر سرمایه نیازه؟

-نه بابا...زیادم نیست...۲۰ میلیون بسه.

اون یکی در حالی که از کوره در رفته بود و صداش رفته بود بالا:

- ۲۰ میلیوووون؟! ۲۰ میلیوووون؟! من اگه ۲۰ میلیون داشتم الان اینجا بودم؟! اگه ۲۰ میلیون داشتم پناهنده می‌شدم به یه کشور خارجی. از این خراب‌شده می‌رفتم قطعا و به هر کشور دیگه‌ای پناهنده می‌شدم...تو می دونی ۲۰ میلیون یعنی چی!؟ ۲۰ میلیون می‌تونه باعث شه من از این مملکت آشغال خراب‌شده برم و نجات پیدا کنم...می تونه سرنوشتمو عوض کنه... می تونه...

بقیه‌شو نشنیدم دیگه. چون وارد گیت ورودی کوی شدن...


۲- صبا ۲۴م می‌ره. از الان دلم براش تنگه...هر روز هم تنگ‌تر می‌شه. روزهایی که دارمش رو به طور معکوس می‌شمرم... بهش پی ام دادم و بهش گفتم که بهترین و تاثیرگذارترین آدمی بوده که تو زندگیم وارد شده. صبا هم گفت من عزیزترین دوست قدیمیش بودم که با دیدنم یاد قدیم و مدرسه می افتاده. صبا گفت تو یکی از بهترین دوست‌هام هستی و خواهی بود حتی اگر دیگه هیچ موقع نبینمت... هرموقع یه گربه‌ دیدی یاد من بیفت. من هر موقع گربه ببینم یاد تو می‌افتم. اینجوری هرگز از یاد هم نمی‌ریم. هرگز...
گریه می‌کنم. باور نمی‌کردم روزی به خاطر رفتن یکی از دوستام از ایران گریه کنم. همیشه می‌دونستم که غصه‌ی زیادی از رفتنشون خواهم خورد. ولی گریه... فکرشو نمی‌کردم...اما الان دارم گریه می‌کنم. وحشت‌زده‌م از نداشتنش...صبا رو خیلی دوست دارم. خیلی خیلی زیاد. اونقدری که نمی‌تونم نداشتنش رو در کنارم باور کنم... من باشم و دانشگاه باشه و صبا نباشه که آرومم کنه تو بی‌قراری‌ها؟ می‌شه اصلا؟
خدایا...بهم صبر بده...واقعا آشفته‌م این روزای آخر...
خوب میدونم که عادت می‌کنم. به دانشگاه بدون صبا. عادت می‌کنم چون چاره‌ی دیگه‌ای ندارم...اما این «انصافانه‌س»؟کپی‌رایت #رادیوـچهرازی
۱۳
مرداد


وقتی در عرض کم‌تر از ۲ ماه ۶ تا پیشنهاد کاری خوب رو مجبور می‌شی رد کنی به خاطر درس، گیج و سردرگم می‌شی و به این فکر می‌کنی که تو دنیایی که پر از بی‌کاریه، از دست دادن این همه فرصت شغلی، کار درستیه یا نه؟

امیدوارم تا وقتی من فارغ‌التحصیل بشم از ارشد هنوز اینقدر کار باشه برای یه مهندس کامپیوتر...


پ.ن: اینم از هفتمیش...چه کنم؟

۱۰
مرداد


تو خواب و بیداری همش کابوس می‌بینم که یه دزد اومده و همه‌ی خاطراتمو با خودش برده و من موندم بی خاطره...بی‌گذشته...انگار که بی‌هویت...

بعد وقتی هوشیار می‌شم، یادم میاد که دوستام دارن می‌رن...


از هر کدوم می‌پرسم بلیتت واسه کیه؟ تاریخشو میلادی می‌گن. و من باید تو تقویم چک کنم تا ببینم چند روز دیگه می‌تونم به بودنشون دلخوش باشم...

از همین الان نرفته، تاریخ‌ها و تفاوت‌هاشون(میلادی و شمسی) فاصله انداخته بینمون... اونا میلادی می‌گن و من شمسی می‌فهمم...می‌ترسم از روزی که دیگه هیچ مترجم و converterی نتونه بینمون ارتباط برقرار کنه...


نیکی فردا می‌ره، حامد و پریا ۱۷م می‌رن، صبا ۲۴م می‌ره، محسن ۳۰م می‌ره و مریم بعد از عروسیش که ۳ شهریوره، ۷م می‌ره...