خوابگاه‌نوشته‌ها

خوابگاه‌نوشته‌ها

تا ۷ سال قبل برای من فقط یک "هم" معنی داشت و آن هم هم‌وطن بود! می‌فهمیدم که در غربت چقدر وطن می‌تواند بشود نقطه‌ی مشترک و پیدا کردن یک هم‌وطن چقدر می‌تواند لذت‌بخش باشد! از وقتی خوابگاهی شدم، "هم"های جدیدی برایم معنا پیدا کرد!شاید برای کسی که زندگی خوابگاهی را تجربه نکرده باشد، "هم اتاقی" هیچ مفهومی نداشته باشد!می خواهم اینجا خاطرات "هم اتاقی" بودنم را بنویسم...

بایگانی
پیوندها

۱۷ مطلب با موضوع «کار» ثبت شده است

۲۹
اسفند

Xهشدار: این یک پست خیلی طولانیست که بخش زیادی از آن فقط به درد خودم می‌خورد. اما دلیل انتشار عمومی آن این است که بخش‌هایی از آن می‌تواند به درد همه بخورد. اگر حوصله‌ی خواندن متن طولانی ندارید از این پست بگذرید :)


خیلی خیلی وقت پیش‌ترها -وقتی دبیرستانی بودم- تست MBTI داده بودم و کد شخصیتیم را فهمیده بودم. اما آن زمان برایم چیزی در حد بازی و شوخی بود. مثل روز روشن بود که قرار نیست یک تست روانشناسی به من در مورد آینده‌ام پیامی بدهد یا توصیه‌ای کند. زمان گذشت. دیپلم گرفتم. کنکور دادم. دانشگاه رفتم. لیسانس گرفتم. وارد فوق‌ لیسانس شدم. بعد یک روز خیلی جدی نشستم و به کار فکر کردم. و وحشت‌زده شدم. هیچ ایده‌ای نداشتم که چطور کاری را دوست دارم. سعی کردم دو تجربه‌ی کوتاه مدت کاریم در ابتدای امسال و در تابستان ۳ سال پیش را بگذارم کنار هم و از احساسم نسبت به هرکدام(که خیلی موقعیت‌های متفاوتی بودند) بفهمم چه کاری برای من مناسب است. از فهمیدن این نکته که از صرفا برنامه‌نویس بودن و حقوق بگیر یک شرکت بودن به هیچ عنوان لذت نمی‌برم وحشت کرده بودم. برنامه‌نویسی را دوست دارم. کار کردن در محیط دوستانه را دوست دارم. از محیط رقابتی و پراسترس متنفرم. از کار گروهی لذت می‌برم. از اینکه بتوانم خلاقیتم را در حل مشکلات برنامه‌ها به کار بگیرم هیجان‌زده می‌شوم. از یاد گرفتن کارهای جدید بسیار لذت می‌برم.

پس مشکل من با شغل برنامه‌نویسی چه بود؟ من نیاز دارم با آدم‌ها در اتباط باشم.و نیاز دارم به بقیه کمک کنم. شاید بهترین روز کاریم در شرکت روزی بود که ازم خواسته شد به یک نیروی جدید اصول طراحی دیتابیس  و هم‌چنین معماری نرم‌افزاری MVC را آموزش بدهم. اما این فرصت بسیار کم در اختیار من قرار می‌گرفت. بیش‌تر مواقع باید در سکوت می‌نشستم سر کار خودم و به ارتباط برقرار کردن با ماشین روبه‌روم بسنده می‌کردم. هم‌چنین اینکه من به محضی که کار تکرای شود و حس کنم دارم یک سری کار روتین را انجام می‌دهم خسته و دل‌زده می‌شوم. در حالی که برنامه‌نویسی در کنار خلاقیت‌های بالقوه‌اش، پر است از کارهای روتین. من از فهمیدن این مشکلات با شغل برنامه‌نویسی وحشت‌زده شده بودم. مگر چاره‌ای جز این داشتم؟ مگر یک مهندس کامپیوتر در ایران چه موقعیت شغلی متفاوتی می‌تواند داشته باشد؟ مگر من چاره‌ای جز برنامه‌نویس شدن داشتم؟ در گیرودار همین درگیری‌های ذهنی یک بار دیگر علاقه‌ی شدید به معلمی که از کودکی همراهم بودم و از بازی‌های بچگیم شروع شده بود شروع کرد به جیغ زدن! انگار داشت می‌گفت به من اهمیت بده! کم‌کم هرچه بیش‌تر گذشت بیش‌تر برایم واضح شد که باید معلم شوم.

در همین روزها یک بار دیگر از سه طریق مختلف و کاملا مستقل از هم سروکله‌ی بحث تست MBTI و آزمون شخصیت در زندگیم پیدا شد. دوباره رفتم تست را تکرار کردم و بعد برایم یک دفعه مهم شد که خودم را به درستی بشناسم و ببینم اصلا واقعا من برای چه کاری ساخته شده‌ام؟! پدرم وقتی دیدند موضوع برایم جدی وجالب شده کتابی در اختیارم قرار دادند که در این روزهای آخر سال برای من شروع زندگی جدیدی را رقم زد. زندگی که در آن می‌دانم کی هستم، چه ترجیحاتی دارم و برای چه کارهایی ساخته شده‌ام و چه چیزی خوشحال و راضیم می‌کند. 

کتابی که خواندم اسمش «شغل مناسب شما» هست از پاول و باربارا تایگر. اگر کتابی با این عنوان را هرکسی به جز پدرم بهم می‌داد، قطعا آن را نخوانده به کناری می‌‌انداختم. چون اساسا من نسبت به کتاب‌های روانشناسی و خودشناسی و ... حس کلاه‌برداری دارم و به شدت به اینجور کتاب‌ها با دیده‌ی شک نگاه می‌کنم. اما این کتاب را مطالعه کردم، خودم را شناختم، نقاط ضعف و قوتم را دانستم و فهمیدم باید حواسم به چه جنبه‌هایی از کار بیش‌تر باشد که خراب‌کاری نکنم! همین‌طور فهمیدم این که همه‌ی زندگی‌ام عاشق شنیدن داستان آدم‌ها بوده‌ام کاملا به تیپ شخصیتیم برمی‌گردد یا اینکه خیلی خیلی در هر اتفاق به جای جزئیات اعصاب‌خردکن چیزهایی را در روابط آدم‌ها می‌بینم که هیچ کس دیگری نمی‌بیند، چیز عجیبی نیست و احتمالا اکثر آدم‌های هم‌تیپ من همینطور هستند. چیز دیگری که فهمیدم این بود که نوشتن، که سعی داشتم خودم را از آن محروم کنم و فکر می‌کردم من را تنها کرده و از همه دور کرده، جزء شخصیتم است و کار بسیار بدی می‌کنم که با شخصیتم می‌جنگم. 
گفته بود اینکه بخواهیم با شخصیتی که مال ما نیست زندگی و کار کنیم، مثل این می‌ماند که چپ‌دست باشیم و بخواهیم با دست راست بنویسیم یا بالعکس. به همان اندازه سخت و دشوار است و احتمالا خروجی کج و کوله دارد مگر با تمرین خیلی زیاد. 
چیزهای جالبی که از این کتاب یاد گرفتم را اینجا می‌نویسم برای مراجعه‌های بعدی خودم.

۱- شخصیت هرکسی یک کارکرد اصلی دارد که ناخدای زندگی اوست و یک کارکرد فرعی دارد که کمک‌کننده و معاون ناخداست. کارکرد سوم بعدی از شخصیت است که ضعیف‌تر است و به طور عادی در آدم فعال نیست. کارکرد چهارم بعدیست که آدم در آن خیلی ضعیف است و باید خیلی حواسش را جمع کند که در شرایطی که نیاز به عمل با این بعد دارد، خرابکاری نکند. افراد درون‌گرا با کارکرد اصلی شخصیتشان با خودشان ارتباط برقرار می‌کنند و با کارکرد فرعیشان با دیگران رابطه برقرار می‌کنند (در مورد افراد برون‌گرا عکس این قضیه صادق است).

۲- هر انسانی با یک شخصیت به دنیا می‌آید و با همان شخصیت هم از دنیا می‌رود. شخصیت آدم عوض نمی‌شود اما در طول زندگی رشد می‌کند. رشد شخصیت چند مرحله دارد. تا قبل از ۱۲ سالگی کارکرد اصلی و از ۱۲ تا ۲۵ سالگی کارکرد فرعی رشد می‌کند و برجسته می‌شود. از ۲۵ تا ۵۰ سالگی کارکرد سوم شروع به رشد می‌کند (ممکن است این مرحله در برخی آدم‌ها هیچ موقع رخ ندهد) و بعد از ۵۰ سالگی بعد چهارم شخصیت شروع به رشد می‌کند (ممکن است کارکرد چهارم هرگز رشد نکند).
در کتاب ادعا شده بود که هم‌زمانی بحران میان‌سالی با سنین رشد کارکرد سوم و چهارم شخصیت بی‌ارتباط و تصادفی نیست. در واقع با رشد ابعادی که جزء اصلی شخصیت آدم نیستند کم‌کم احساس نارضایتی نسبت به تصمیمات گذشته و انتخاب‌های قبلی پیش می‌آید که باعث بروز بحران میان‌سالی می‌شود. با علم به کارکرد سوم و چهارم، می‌توان در انتخاب‌ها این کارکردها را لحاظ کرد و از بروز بحران میان‌سالی جلوگیری کرد. :)

۳- من یک INFP هستم. به این معنا که درون‌گرام، شمی هستم (در برابر حسی)، احساسی هستم (در برابر فکری) و ملاحظه‌کننده‌ام(در برابر قضاوت‌کننده). من یک احساسی غالب هستم و کارکرد اصلی شخصیتم احساسیست. یعنی با دنیای درونی خودم با احساساتم روبه‌رو می‌شوم و تصمیماتم را با احساسم می‌گیرم نه با فکرم. کارکرد فرعیم شمی است. یعنی با دنیای بیرون خودم با شمم(حس ششم) روبه‌رو می‌شوم و قبل از تصمیم‌گیری با شمم کسب اطلاعات می‌کنم. کارکرد سوم من حسی است که بنا به نشانه‌ها در حال رشد است. کارکرد چهارم من که به شدت در آن ضعیف هستم، فکری است. 

۴- به عنوان یک INFP، به معلمی و مشاوره(به خصوص مشاوره‌ی تحصیلی)، فعالیت‌های مذهبی و نویسندگی به شدت علاقه‌مندم و هرچیزی که باعث شود بتوانم به دیگران کمک کنم خوشحال و راضیم می‌کند. در کتاب تاکید شده بود که چون ملاحظه‌کننده هستم(یعنی نیاز به انعطاف دارم و نمی‌توانم با یک برنامه‌ی مشخص از پیش تعیین شده که جلوی خلاقیتم را می‌گیرد پیش بروم)،‌معلمی دبیرستان برایم مناسب نیست و تدریس در دانشگاه شغل خیلی مناسب‌تری برای من است. و این دقیقا شغلیست که عاشقش هستم. 

۵- از جمله نقاط ضعف من، یکی انعطاف‌ناپذیری (یا همان دگم بودن) در افکار،‌ارزش‌ها و اعتقادات است و دیگری انتقادناپذیر بودن. که با علم به این دو نقطه‌ی ضعف باید سعی کنم بر آن‌ها فائق بیایم.

۶- تیپ کلی شخصیت من ایده‌آل‌گراست و لزوما افکار و اعتقاداتم با دنیای واقعی مطابقت ندارد. بسیار خیال‌پرداز و رویاپرداز هستم(همیشه بوده‌ام).

۷- به من توصیه شده که برای تصمیم‌گیری حتما از یک دوست فکری کمک بگیرم چون خودم به تنهایی فقط احساساتم را در تصمیم‌گیری‌ها دخیل می‌کنم.

۸- در نهایت اینکه من به خانواده اهمیت بسیار می‌دهم (که همین‌طور هم هست!) و نیاز به شغلی دارم که بتوانم بین آن و خانواده‌ام تعادل برقرار کنم. به هیچ عنوان آدمی نیستم که در کار غرق شود و از این کار لذت ببرد. 

خواندن این کتاب و توصیه‌هایش به من کمک کرد که نسبت به برنامه‌هایم برای آینده قاطع‌تر شوم و از این به بعد گام‌های مطمئن‌تری بردارم.

یکی دیگر از ویژگی‌های کتاب این بود که برای بیان هر مسئله‌ای چند مثال از آدم‌های واقعی زده بود و از آدم می‌خواست خودش را در شرایط آدم‌های داستان قرار دهد وببیند چطور تصمیم می‌گیرد. گذشته از این‌که تمام مثال‌ها به من کمک کرد که خودم را بیش‌تر بشناسم، باعث شد با دیدن داستان زندگی آدم‌های مختلف و تصمیم‌هایشان در هر مقطع از زندگی متوجه چیزهای جدیدی شوم. مثلا این‌که در ذهن من همیشه۳۰ سالگی سنی بوده که شروع ثبات است و فکر می‌کردم باید در ۳۰ سالگی از آن‌چه تا به حال انجام داده‌ام مطمئن باشم و دیگر میل به تغییر مسیر کلی نداشته باشم. همه‌ش فکر می‌کردم در ۳۰ سالگی دکترا بگیرم و بعد زندگیم تازه شروع شود. بعد از خواندن مثال‌های کتاب فهمیدم تا چه اندازه تفکراتم مضحک است. در این کتاب از آدم‌هایی صحبت شده بود که بعد از بزرگ کردن چند بچه تازه خیال فوق لیسانس خواندن به سرشان زده بود یا آدم‌هایی که در ۵۰ سالگی تازه تصمیم به شروع یک کسب و کار جدید گرفته بودند یا آدم‌هایی که در ۴۰ سالگی فهمیده بودند باید هنرمند شوند و به سراغ یادگیری موسیقی رفته بودند یا ... . حس می‌کنم در دنیای دور و بر من، این‌قدر همه پشت سر هم درس خوانده‌اند و دکترا گرفته‌اند که برای من این تفکر ایجاد شده که اگر در ۳۰ سالگی مدرک دکترایم را نگرفته باشم، زندگی را باخته‌ام. حتی بارها به راه‌های ممکن برای آن‌که بتوانم پیش از این سن مدرک دکترا بگیرم فکر کرده‌ام. همیشه از فکر کردن به ۳۰ سالگی استرس می‌گرفتم. فکر می‌کردم پایان سن تجربه‌اندوزی و ماجراجویی ۳۰ سالگیست. اما با خواندن زندگی آدم‌های مختلف فهمیدم که چقدر خودم را در چارچوب‌ها قرار داده‌ام وچقدر تصورات ذهنیم نادرستند. فهمیدم که چقدر دارم زندگی را سخت می‌گیرم و دست و پای خودم را می‌بندم. حالا تصمیم دارم بنشینم و یک بار دیگر با خاطری آسوده‌تر و با ریسک‌پذیری بیش‌تر برای زندگی پیش رویم برنامه‌ریزی کنم و با این تصور که فرصتم برای تصمیم‌گیری و تجربه‌اندوزی و ماجراجویی اندک است، به خودم استرس وارد نکنم.

خوش‌حالم که در حالی سال ۹۵ را شروع می‌کنم که خودم را خیلی بیش‌تر از همه ی زندگیم می‌شناسم :)
۰۷
بهمن

عاشق گفت‌وگوهای درون‌خوابگاهیم! آدم‌های متفاوت، تفکرات متفاوت، فرهنگ‌های متفاوت... 

تو آشپزخانه‌ی خوابگاه بودیم و هرکس سرگرم درست کردن غذایی. یکی قورمه‌سبزی می‌پخت، یکی کلم‌پلو، یکی آش بار گذاشته بود و یکی هم که مثل من کم‌حوصله‌ بود، املت می‌پخت! طبق معمول برای آن که حوصله‌مان سر نرود شروع کردیم به حرف زدن. ازباحوصله‌ترینمان که داشت قورمه سبزیش را هم می‌زد پرسیدم رشته‌اش چیست. گفت دکترای مهندسی معدن می‌خواند.چشم‌هام راست ایستاده بود. برای هم‌چون منی که همیشه معدن برایم رشته‌ای سخت و به شدت مردانه بوده و با تمام اعتقاد و التزامم به برابری زن و مرد نتوانسته‌ام معادله‌ی کار کردن خانم‌ها در معدن را در ذهنم حل کنم، تصور این‌که دختری دارد دکترای معدن می‌خواند مبهوت‌کننده بود. چند باری دیده بودمش که می‌رود سر کار. یکی از بچه‌ها از کارش پرسید. گفت الان که کارم دفتریست...اما قبل‌ترش ... کار می‌کردم. (الان هرچه فکر می‌کنم اسم شهری را که گفت به یاد نمی‌آورم)گفتیم کجاست؟! گفت مرز افغانستان. همه‌ی چند نفر دیگرمان با چشم‌های گرد شده زل زدیم بهش. تعجبمان را که دید توضیح داد: معدن بود دیگه! تو معدن کار می‌کردم! یکی از بچه‌ها پرسید کجا زندگی می‌کردی؟! گفت:کمپ. برای کارگران و کارمندان و مهندسان هر معدنی یک کمپ هست برای زندگی. من هم همان‌جا زندگی می‌کردم. یکی دیگر از بچه‌ها با لهجه‌ی شیرین شیرازی‌اش پرسید: نمی‌ترسیدی؟! خندید و گفت: ترس؟! وای شماها چقدر نازنازی‌این! ترس کجا بوده! کارم بود دیگه! ترس نداره که! یکی از بچه‌ها پرسید: خانواده‌ت مشکلی نداشتن؟! گفت: نه! چه مشکلی؟! ما همه همدیگر را نگاه می‌کردیم. چقدر این دختر شجاع بود و چقدر باجسارت! از خودم خجالت کشیدم! پرسیدم: بچه‌ی اولی؟ این سوال را پرسیدم چون به خاطر خواهر بزرگترم که جسورترینمان بود در خانه، همیشه فکر می‌کرده‌ام که بچه‌های اول ناخودآگاه مستقل و محکم و باجسارت می‌شوند. گفت: نه! بچه‌ی سومم. خواهر و برادر بزرگترم معماری خوانده‌اند و در شهر کار می‌کنند. پیش پدر و مادرم هم زندگی می‌کنند. این را که گفت تمام معادلات ذهنیم به هم ریخت! من هم بچه‌ی سوم بودم و در برابر دختری که روبه‌رویم ایستاده بود، لوس‌ترین بچه‌ی دنیا به حساب می‌آمدم انگار. کمی دست و پام را جمع کردم و گفتم: دمت گرم!!! من وسط شهر در یک شرکت کار می‌کردم و معذب بودم از اینکه همه‌ی همکارانم مرد هستد و دلم می‌خواست در محیط کمی متعادل‌تر کار می‌کردم. آن وقت تو در معدن کار می‌کردی، در مرز افغانستان و در کمپ زندگی می‌کردی. دمت گرم! به بودن دخترانی مثل تو افتخار می‌کنم. حیف که ذهن من پر از قفل و بست است. حیف! 

املت من حاضر شده بود. از بقیه‌ی بچه‌ها خداحافظی کردم و برگشتم به اتاقم. بعد نشستم و با خودم فکر کردم. درست است که من هرگز نمی‌توانم مثل آن دختر باشم. درست است که من دوست دارم در محیط‌های کم‌خطر کار کنم و اساسا از کار کردن در محیط‌های به زعم خودم مردانه فراری‌ام، اما دست کم می‌توانم در برابر شنیدن این که دختری مهندسی معدن می‌خواند یا در معدن کار می‌کند، چشم‌هایم از تعجب گرد نشود یا وحشت نکنم یا فکر نکنم چیزی یا کسی در جای اشتباهیست. می‌توانم بپذیرم تفاوت‌ها را و از بودن همچین دخترانی احساس افتخار کنم...دخترکان جسوری که سختی را به جان می‌خرند تا نشان دهند اساسا نقش مردانه و زنانه چیزیست در ذهن ما که واقعیت بیرونی ندارد...

:)

۰۵
بهمن

ما کی این همه بزرگ شدیم؟

ما همان‌هاییم که شب امتحان مبانی تو کتابخانه فنی پایین جمع می‌شدیم و می‌زدیم تو سر و کله‌ی خودمان تا همه‌ی جزئیات درس‌ را یاد بگیریم؟ می‌ماندیم تو سایت نقشه‌کشی فنی پایین و به هم کمک می‌کردیم که فازهای پروژه‌ی مبانیمان به خیر و خوشی تمام شوند؟ ما همان‌هاییم که یک وقت‌هایی تو فیسبوک چت گروهی می‌کردیم و چرت و پرت می‌گفتیم؟

ما همان‌هاییم که شب امتحان AP از طریق statusهای یاهو مسنجرمان با هم کل‌کل می‌کردیم؟ ما همان‌هاییم که سر پروژه‌ی فاینال دی‌اس شده بودیم عین زامبی و به هم که می‌رسیدیم می‌زدیم زیر گریه؟! ما همان‌هاییم که جمع می‌شدیم تو لاوگاردن و برای هم تولد می‌گرفتیم؟! ما همان‌هاییم که جمع می‌شدیم تو آکواریوم و هر چه که از سوالات دی‌ام حل کرده بودیم می‌ریختیم روی هم که یک تمرین کامل ازش دربیاید؟! ما همان‌هاییم که موقع دیدن نمره‌های «مدار»مان وسط سایت جیغ می‌زدیم و می‌پریدیم بالا؟ ما همان‌هاییم که بلد نبودیم به هم سلام کنیم؟! همان‌ها که در راه‌روهای فنی پایین تا چشممان می‌افتاد به هم راهمان را کج می‌کردیم که به هم سلام نکنیم؟! ما همان‌هاییم که...؟!

کی این‌قدر بزرگ شدیم که گروه تلگرام ورودیمان (که آن روزها گروه فیسبوک بود و بعدتر گروه وایبر و حالا تبدیل شده به گروه تلگرام) بشود محل الصاق نیازمندی‌های کار؟!به یک عدد برنامه‌نویس اندروید نیازمندیم... به یک عدد برنامه‌نویس PHP نیازمندیم... به یک عدد...

کی زندگی اینقدر جدی شد؟ 

۰۲
آذر

صدای آلارم smsم اومد. گوشیم رو نگاه کرد و از خوشحالی چشمام برق زد... 

به زمره‌ی کارمندان حقوق‌بگیر عاشق اول ماه، پیوستم :)) 

البته کاملا می‌دونم که دوست ندارم در آینده شغل به شکل الان داشته باشم. کارهای آموزشی رو بسیار بیشتر دوست دارم و نیز دوست دارم کار خودم رو راه بندازم و کارمند کس دیگری نباشم. ولی برای الان خیلی هم خوبه و خوشحالم :)


من از بچگیم بازی که با عروسک‌هام می‌کردم این بود که می‌نشوندمشون کنار هم، یه برگه‌ی کاغذ رو با چسب نواری می‌چسبوندن پشت در اتاق و بهشون درس می‌دادم و ازشون درس می‌پرسیدم! وقتی هم برادر کوچک‌ترم به دنیا آمد و نشستن یاد گرفت، می‌نشوندمش کنار عروسک‌هام و بهش درس می‌دادم :))‌ کلا عاشق معلمی بودم و تمام مدت در حال معلم‌بازی! دلیل این همه علاقه‌م هم به درس و مشق، مادرم بودند که اون موقع دانشجو بودن و در نتیجه من ازشون الگو می‌گرفتم. برادرم وقتی رفت کلاس اول، هم خوندن و نوشتن بلد بود (در ۶ سالگی کتاب هری‌پاتر می‌خوند! من اولین کتابی که خوندم در ۷ سالگی، اسمش بع‌بعی کوچک بود و پدرم واسم اعراب‌گذاریش کرده بودن که بتونم بخونم :)))) ) و ریاضی رو تا سوم دبستان کامل بلد بود. ضرب و تقسیم و ... . همه هم به خاطر معلم‌بازی‌های من بود :))

مدتی بود که حس می‌کردم کم‌حوصله شدم در آموزش و ناراحت بودم چون همیشه خودم رو در جایگاه معلمی تصور می‌کردم در آینده. ولی الان دوباره چند تا اتفاق افتاده بهم نشون داده که مثل قبل علاقه‌مندم به آموزش...خیلی زیاد... :)


۱۹
آبان


۱۹
مهر
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • مهسا -
۱۷
مهر
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • مهسا -
۱۴
مهر

وقتی خودِ بالغ آدم در برابر خودِ جاه‌طلب و پر از رویا و آرزویش قرار می‌گیرد و مجبور می‌شود بپذیرد که باید برای به دست آوردن یک سری چیزهای خوب از یک سری چیزهای خوب دیگر بگذرد...

وقتی آدم در مقام تصمیم‌گیری قرار می‌گیرد و می‌ترسد...می‌ترسد از عواقب تصمیمش. می‌ترسد از کم آوردن. می‌ترسد از ناچار به از دست‌دادن‌های زیاد شدن...

همه چیز در شرایطی سخت‌تر می‌شود که به هزار و یک دلیل نشود موضوع را با کسی در میان گذاشت و آدم مجبور باشد به تنهایی تصمیم بگیرد...به تنهایی تصمیم بگیرد و به تنهایی هم عواقب تصمیمش را بپذیرد...


حالا من آن آدمم. آن آدمی که در برابرش یک موقعیت تصمیم‌‌گیری خیلی سخت قرار گرفته است و بسیار ترسیده...از عواقب تصمیمش... منتظرم ببینم عاقبت اعتماد به نفسم بر ترسم پیروز می‌شود یا بالعکس!

محتاجم به دعا! به شدت!

۱۳
مرداد


وقتی در عرض کم‌تر از ۲ ماه ۶ تا پیشنهاد کاری خوب رو مجبور می‌شی رد کنی به خاطر درس، گیج و سردرگم می‌شی و به این فکر می‌کنی که تو دنیایی که پر از بی‌کاریه، از دست دادن این همه فرصت شغلی، کار درستیه یا نه؟

امیدوارم تا وقتی من فارغ‌التحصیل بشم از ارشد هنوز اینقدر کار باشه برای یه مهندس کامپیوتر...


پ.ن: اینم از هفتمیش...چه کنم؟

۱۶
تیر
ساعت ۱۱:۳۰ با صدای زنگ گوشیم بیدار شدم و دیدم یک شماره‌ی ایرانسل ناشناس است! تلفنم را با صدای به شدت گرفته و خواب آلود جواب دادم. از شرکت بود :))))))))))) زنگ زده بودند قرار بگذارند برای مصاحبه! من جای طرف بودم به کسی که ساعت ۱۱:۳۰ صدایش خواب آلود است، برای کار اعتماد نمی‌کردم :))

پ.ن: اولین باره که استرس دارم برای یه مصاحبه ی کاری در این حد :)) این دفعه جدیه دیگه آخه و برام هم مهمه. چون شرایط دانشجوییم و اینکه کار نیمه‌وقت می‌خوام، کار رو سخت می‌کنه واسم.
۰۷
تیر

اولین تجربه‌ی کاریم برمی گردد به تابستان دو سال پیش. اولین تجربه‌ی مصاحبه‌ی کاری هم طبیعتا برمی گردد به همان دو سال پیش! این هم پستش!

تابستان گذشته کارآموز بودم در شرکتی در تهران که اصلا هم دوستش نداشتم.

حالا هم دیگر وقتش هست که واقعا بروم سر کار.
چند هفته پیش مصاحبه‌ی کاری خیلی جدی داشتم در شرکت توسن. شرکت خیلی بزرگ و عریض و طویلیست. محیطش را دوست داشتم و کاری هم که بهم پیشنهاد شده بود را دوست داشتم. پذیرفته هم شدم اما شرایطش با شرایط دانشجویی من جور نبود. باید تعهد ۳ سال کار می‌دادم و ماهی ۱۰۰ ساعت کار. تعهد ۳ ساله برای من ممکن نبود. ولی همین مصاحبه تجربه‌ی خیلی خوبی بود. همین فرصت کاری هم در نتیجه‌ی همایش پنجره‌ی دانشکده فراهم شده بود که یک فرمی پر کردیم و ۲ روز بعد تماس گرفتند که شما برای فلان شغل انتخاب شده‌اید!

همان موقع‌ها فاطمه‌زهرا شرکتی را که خودش در آن مشغول کار بود بهم معرفی کرد. آدم‌های تیم همه دانشگاه تهرانی‌اند. شرکت کوچک و جمع‌وجوریست و چیز برای یاد گرفتن در آن زیاد است. برخلاف شرکت‌های بزرگ که آدم را در یک چارچوب قرار می‌دهند و یک کار مشخص به آدم محول می‌کنند. روز افطاری درنگ هم با یکی دیگر از بچه‌های سال‌های بالاتر که در این شرکت مشغول کار هست صحبت کردم و کلی از خوبی‌های تیمشان برایم گفت. ظاهرا محیط شرکت خیلی مردانه بوده و به خاطر همین خیلی بی‌نظم و کثیف بوده! رئیس شرکت از یک جایی به بعد تصمیم می‌گیرد تعدادی خانم استخدام کند تا جو تعدیل شود و نظم و ترتیب در شرکت ایجاد شود! فاطمه‌زهرا گویا در حال حاضر تنها دختر در تیم است!!!

حالا برای اولین بار با LaTeX رزومه نوشتم و همین الان آن را ارسال کردم و با وجود اینکه بار اولم نیست که به جایی درخواست کار می‌دهم و برای مصاحبه می‌روم، دل توی دلم نیست و هیجان‌زده‌ام :)






بی‌ربط‌ نوشت!: من از اینکه جای روز و شب جابه‌جا بشه تو ماه رمضون بدم میاد. کلا از جابه‌جا شدن روز و شب متنفرم. به نظرم هرچیزی باید جای خودش باشه. تا تهران بودم شب‌ها قبل از سحر می‌خوابیدم و نمی‌ذاشتم خوابم به هم بریزه و صبح هم ۹ اینا پا می‌شدم می‌رفتم آزمایشگاه. ولی از وقتی اومدم خونه فقط ۱ روز تونستم مقاومت کنم و بعدش من هم مثل بقیه شدم! با بیدارم و عوضش بعد از سحر می خوابم. و خب زیاااد :| اوایل ساعت ۱۰ پا می‌شدم امروز به ۱۲.۵ رسیدم :|||||||| خیلیییییییییی بدم میاد از این مدل زندگی!

۱۰
خرداد


+دعوتم می‌کنند برای مصاحبه‌ی کاری و بهم می‌گویند: خانم مهندس. و من می‌خندم!! مهندس؟!!!!

دیروز معارفه بود و ۲شنبه‌ی بعدی قرار مصاحبه...


+ از اینکه آدم‌ها بدون اینکه پیش‌زمینه‌ی من را بدانند، علایقم را بشناسند، از ویژگی‌های شخصیم مطلع باشند، اهدافم در زندگی را بدانند و ... برای زندگیم نسخه می‌پیچند عصبانی می‌شوم! انگار که همه‌ی آدم‌ها یک سری کپی از روی هم باشند و هیچ فرقی با هم نداشته باشند و بشود با یک جمله و به صورت خیلی واضح خیر زندگیشان را تعیین کرد! در مدت انتخاب رشته و حتی بعدتر به دفعات این جمله را شنیدم:«وا! شک داره واقعا؟! معلومه که باید بره شریف بعد هم بره آمریکا!!!!» و واقعا هر بار عصبانی شدم. انگار که من یک ماشینم و همه چیز همینقدر واضح است.« if رتبه‌ش خوب شده باید بره شریف & بعدش بره آمریکا else حق داره تصمیم بگیره» و اصلا هم انگار نه انگار که من اگر تا این حد می‌خواستم بروم آمریکا، خب اصلا چرا بروم شریف؟! همینجا و همین امسال می‌رفتم دیگر...اصلا نمی‌فهمم چه کسی گفته که شریف کعبه‌ی آمال همه‌ست؟! چه کسی گفته که من اگر بخواهم خوشبخت باشم باید بروم آمریکا؟! چرا کسی فکر نمی‌کند که شاید من هدف دیگری در زندگی داشته باشم؟! اصلا این انتخاب رشته‌ی لجبازانه‌ام نصفش به خاطر همین بود که در برابر این حرف‌ها کوتاه نیایم و نگذارم برای زندگیم تصمیم بگیرند. یک بار به علی گفتم چرا اپلای نکردی؟ و گفت: چون اینجا خوشحال‌ترم. و این جمله‌ش زندگی من را زیر و رو کرد. می‌شود جور دیگری فکر کرد. می‌شود جور دیگری زندگی کرد. چرا آدم‌ها این را نمی‌فهمند؟! چرا هرکسی فکر می‌کند مسئول است که در زندگی همه دخالت کند و به همه در تصمیمات مهم زندگیشان امر و نهی کند؟! چرا آدم‌ها حواسشان نیست که اهداف زندگی همه مثل هم نیست؟!


وقتی با نارضایتی از اینکه همین الان اپلای نکرده‌ام، ازم می‌پرسند: بعد از ارشد اپلای می‌کنی دیگه؟! و من جواب می‌دهم: نمی‌دونم هنوز. شاید نه. سرم هوار می‌کشند که آهای احمق! استعداد تو را اگر خدا به سنگ داده بود بیشتر از تو می‌فهمید و ازش استفاده می‌کرد برای خوشبخت شدن. و من دوست دارم بدانم که خوشبختی یعنی چه؟! آیا خوشبختی یک تعریف ثابت دارد برای همه؟ آیا به صرفِ از ایران رفتن این خوشبختی حاصل می‌شود؟! آیا من حق ندارم که در کنار خانواده‌م و آدم‌هایی که زبانشان را می‌فهمم و زبانم را می‌فهمند و باهاشان همیشه حرف مشترک دارم برای گفتن، احساس خوشبختی کنم؟ اسم را می‌گذارند «توهم خوشبختی». از کجا معلوم که خوشبختی که آن‌ها تعریف می‌کنند توهم نباشد؟ وقتی آدم‌ها اینقدر واضح و از روی قطعیت برای زندگیم حکم صادر می‌کنند، احساس می‌کنم به همه‌شان حسودیم می‌شود که زندگیشان تا این حد قطعیست! همه چیز برایشان مشخص است! برای من همیشه همه چیز غیرقطعی و نامشخص است و همیشه باید بنشینم و سبک و سنگین کنم و خوبی‌ها و بدی‌های هر کاری را بگذارم در کفه‌های ترازو و تصمیم بگیرم. برای من هیچ وقت زندگی قطعی نبوده. سر تمام دوراهی‌ها و تصمیمات، مدت‌های زیادی را صرف فکر کردن و تصمیم‌گیری کرده‌ام. هیچ وقت چیزی برایم قطعی نبوده.


جوگیری چیز وحشتناکیست. آدم را به زمین سیاه می‌نشاند! کاش جوگیر نشویم. کاش فکر کنیم. یک نسخه ی یکسان برای زندگی همه وجود ندارد. هرکس بسته به شرایط خودش یک چیزی برایش بهترین است. شاید یک نفر وقتی دارد به مردم محروم منطقه‌ی سیستان و بلوچستان کمک می‌کند، بیش‌تر احساس رضایت و خوشبختی داشته باشد تا زمانی که ببرند و بنشانندش روی صندلی شرکت گوگل و بهترین امکانات را در اختیارش بگذارند. من خیلی خوشبختم که در بازه‌ی زمانی انتخاب رشته‌م توانستم حدود نیم ساعت با دکتر س. حرف بزنم. کسی که شریف درس خوانده و رفته واترلو و بعد گوگل اما خودش را گم نکرده و هرموقع آدم باهاش حرف بزند، احساس می‌کند ذهنش جمع و جور شده و می تواند تصمیمات بهتری برای زندگیش بگیرد. همین دکتر س. در همایش پنجره‌ی دانشگاه یک جمله‌ی خوبی گفت که من را به فکر فرو برد. گفت یک اصطلاحی داریم که ترجمه‌ی فارسیش می‌شود «بحران میان سالی» و مربوط به زمانیست که آدم‌ها کمی پا به سن می‌گذارند و بعد برمی‌گردند و به زندگیشان و به چیزهایی که به دست آورده‌اند نگاه می‌کنند و از خودشان می‌پرسند:‌«خب که چی؟!». گفت من کاری ندارم چه تصمیمی برای زندگیتان می‌گیرید. این تصمیمات به خودتان و ایدئولوژیتان مربوط است. اما جوری زندگی کنید که وقتی رسیدید به نقطه‌ای که از خودتان بپرسید: «خب که چی!؟» جوابی برای سوالتان داشته باشید. و من از آن روز تمام تصمیماتم را دارم بر همین مبنا می‌گیرم که آیا نه به فاصله‌ی ۴، ۵ یا حتی ۱۰ سال بعد، بلکه به فاصله ی ۳۰ سال بعد جوابی برای این سوال خواهم داشت؟


+ امروز دکتر خ. آخر کلاس آزمایشگاه مهندسی نرم‌افزار می‌گفت: «غرور شما را محکم زمین می‌زند. شما خوبید. قوی هستید. اما مغرور نباشید این قدر. فکر نکنید بهترینید. فکر نکنید هیچ کس از شما نمی‌تواند بهتر باشد. کمی بیاید پایین. کمی خاکی‌تر باشید. اگر با این غرور وارد بازار کار شوید، با این غرور زندگی کنید و به آدم‌ها از بالا به پایین نگاه کنید همیشه، مطمئن باشید دیر یا زود می‌خورید زمین . تنها می‌شوید.» و من برای فرار از همین غرور خیلی از تصمیماتم را گرفتم.


+ امروز داشتم فکر می‌کردم که چقدر به عنوان دانشجوی ارشد وظیفه‌ام سنگین خواهد بود. کارهایی که زمانی که ترم یک و دو بودم، دوست داشتم کسی از بچه‌های بزرگتر برایم انجام بدهم، حالا افتاده روی دوش خودم. اگر آن روزها کسی بود، کسی که بزرگتر بود، کسی که از چند سال بعد خبر داشت، خیلی از اشتباهات را نمی‌کردم و تو خیلی از چاه‌ها نمی‌افتادم و ترم ۴م تبدیل نمی‌شد به بدترین ترم. آن روزها یک شهرزاد نامی بود که ارشد برق می‌خواند و من خیلی دوستش داشتم و گاهی کمکم می‌کرد. بعدتر وقتی فهمیدم رئیس بسیج خواهران دانشکده است، ارتباطم باهاش قطع شد.


+به مناسبت مبعث حضرت رسول اکرم(س)،‌ کلنگ ساخت مسجد دانشکده فنی را زدند! یاد چند ماه پیش افتادم که برای جلسه ی پرسش و پاسخ با اساتید آمده بودند ازمان مصاحبه می‌کردند درمورد مشکلات دانشگاه و یکی از بچه‌ها برگشت گفت: من حوصله‌ی مصاحبه ندارم اما اگر جایی می‌نویسید مشکلات رو، بنویسید که دانشکده فنی مسجد نداره!!! و من واقعا متعجب و شگفت‌زده از اینکه از بین این همه مشکل، واقعا نداشتن مسجد چطور به ذهن این بچه رسید؟! نمازخانه داریم خب! ولی گویا این مسئله دغدغه‌ی ذهنی آدم‌های دیگری هم بوده و بالاخره دارند برای دانشکده مسجد می‌سازند. (البته استدلال این هم‌دانشکده‌ایمان این بود که دانشگاه به محل آرامش نیاز دارد و هیچ جا مثل مسجد آرامش‌بخش نیست.) باشد که در این ۳ سال پیش رو ببینیم مسجد دانشکده فنی را :دی

(نمازخانه کوچک است و موقع نماز که می‌شود جا کم می‌آید. ترم سوم که بودیم و تازه آمده بودیم فنی بالا، بچه‌های پایه ثابت نمازخانه می‌گفتند تا قبل از آمدن ۹۰ی‌ها نمازخانه خلوت خلوت بود :)) )


+ کارگاه عمومی را یک ماه پیش تحویل دادیم. امتحان عملی و تئوری آز فیزیک۱ را ۲ هفته‌ی پیش دادیم. آز معماری را امتحان دادیم و تحویل. امتحان عملی آز شبکه را دیروز دادیم و فردا امتحان تئوریست. آز نرم را امروز تحویل دادیم. ۱ واحدی‌ها تمام شدند و من حس می‌کنم دیگر دانشگاه بس است!! تمرین گراف را ندادم. تمرین و پروژه ی سیگنال را نادیده گرفتم. الان هم حوصله ندارم گزارش نهایی مالتی‌مدیا را حتی با ۲ روز تاخیر بنویسم!!!! بیماری ترم آخری بودن!!

۲۰
ارديبهشت


بعد از آزمایشگاه معماری وایساده بودیم تو ایستگاه اتوبوس با مریم و صفورا. داشتیم از درس‌های ترممون صحبت می‌کردیم و از معدلمون و کنکور و این چیزها! یهو یه آقایی که تو ایستگاه نشسته بود برگشت گفت: حالا این همه درس می‌خونین، کار کجا هست؟!

واقعا می‌خواستم بزنم تو سرش!

ته دل مردمو خالی نکنین هیچ وقت! خب که چی الان این حرف‌ها آخه؟!



۰۲
تیر

«این یک پست درد دل است. و احتمالا سرشار از غر!»

یک کوه فامیل داریم که منتظرن من کنکور قبول نشم و سرکوفت‌هاشون رو روانه‌م کنن. ولی اصلا برام مهم نیست. از این مقایسه‌های احمقانه‌شون خسته شدم. من رو با یه دختر دیگه تو فامیل مقایسه می‌کنن که یک سال از من بزرگتر بود و هم‌مدرسه‌ایم بود و ما خیلی با هم دوست بودیم و هستیم. رتبه‌ی کنکور کارشناسی من از دوبرابر اون هم بدتر شد. ولی از بد حادثه هم‌رشته‌ای شدیم. اون نرم‌افزار شریف و من نرم‌افزار تهران. من فکر کردم مقایسه‌ها تموم شده. تا اینکه مادربزرگ همین دختر زنگ زده خونه‌مون و به مامانم گفته که نوه‌ش بدون کنکور پذیرفته شده برای ارشد به خاطر معدلش. به من که گفتند کلی ذوق کردم بعد تازه فهمیدم قصدشون چی بوده... چند ماه بعد هم از صد طریق به گوشمون رسوندن که از دانشگاه تورنتو بورس کامل گرفته و برای ارشد می‌ره. و این بار چشم عمه‌هام به من دوخته شد که یعنی خب! حالا وقتشه خودت رو نشون بدی! ببینیم از کجا می‌تونی بورس بگیری! و کل عید داشتند مخ من رو می‌زدند برای رفتن! و من در خفا تصمیم گرفتم کنکور بدم و به مادرم گفتم که من آمادگی روحی رفتن از ایران رو ندارم و حالا من اینجام. و کافیه رتبه‌ی کنکورم هم خوب نشه که سرکوفت‌ها از همه طرف حواله‌ی من بشه... حالم به هم‌ می‌خوره از این همه چشم و هم چشمی! مثلا الان کلی فکر می‌کنن فامیلای ما که باشخصیتن از این لحاظ که سر مال و منال با هم چشم و هم چشمی ندارن و سر «علم» دارن!!! و بخوره تو سرمون این «علم» که ملاکش رتبه‌ی کنکور و تعداد صفرهای رقم فاند گرفته شده و ... هست! و بخوره تو سرمون این که تحصیل رو تا این اندازه خز و بی‌معنی کردیم.
لیسانس می‌گیریم بدون یک لحظه فکر می‌ریم سراغ ارشد و باز هم بدون فکر می‌ریم Phd می‌گیریم و باور کنید اگر تو ایران مقاطع تحصیلی بالاتر هم جاافتاده بود می‌رفتیم و اون‌ها رو هم می‌خوندیم و یک لحظه فکر نمی‌کردیم که چرا؟! که دنبال چی‌ایم؟!‌
استاد IEمون می‌گفت وقتی وارد ارشد شده ۲تا تجریه‌ی وحشتناک ورشکست شدن داشته. دوبار شرکت راه انداختند بعد از لیسانس و هردوبار شکست خوردند. دادگاه رفتند. جریمه پرداختند. ولی تجربه اندوختند. گفت وقتی وارد ارشد شدم یه سری بچه‌ی تازه از لیسانس دراومده کنارم بودند که Nerd بودند کاملا. و هیجی نمی‌فهمیدند جز نمره و ... . گفت وقتی وارد دوره‌ی phd شده، تجربه‌ی راه‌انداختن ۲تا startup رو داشته و تجربه‌ی مدیریت یک شرکت تقریبا بزرگ رو. و باز هم وقتی وارد دوره‌ی phd شده یه سری بچه‌ی خیلی کوچکتر از خودش که تازه مقاطع لیسانس و ارشد رو بدون وقفه گذرونده بودند نشستند. الان هنوز دوره‌ی تحصیلیش تموم نشده و سال آخر Phd هست و همکلاس‌هاییش که چندین سال پیش به صورت مستقیم مقاطع تحصیلی رو خوندند و دکتراشون رو هم گرفتند، تو یکی از startup هایی که راه‌انداخته دارند زیردستش کار می‌کنند...

ما چی اما؟ لیسانس گرفتیم. حتی هنوز نگرفتیم! فکر کنکور ارشدیم. ارشد نگرفته فکر اپلای و مدرک Phd. کی قراره کار کنیم و تجربه‌ی واقعی کار کردن رو تجربه کنیم؟!‌ خدا می‌دونه! عادت کردیم بریم دنبال کار بگردیم. تو یک شرکت استخدام بشیم و زیر دست یه سری آدم کار کنیم. و هرگز به ذهنمون نرسیده که این ریسک رو بپذیریم که برای خودمون کار کنیم. رئیس خودمون باشیم. مرئوس خودمون باشیم. startup خودمون رو راه بندازیم!

یک داستان تمثیلی هست که چند وقت پیش شنیدم و یادم نیست کی و کجا اما به نظرم بیانگر خیلی چیزهاست...
طرف کنکور می‌ده و رشته‌ی «اژدهاکشی» قبول می‌شه. لیسانس می‌گیره. بعد ارشد می‌گیره وبعد هم با مدرک دکترای «اژدهاکشی» از دانشگاه فارغ‌التحصیل می‌شه. خب حالا چی‌کار می‌کنه؟! بله...درست فهمیدید... می‌ره و به عنوان عضو هیئت علمی شروع به تدریس رشته‌ی «اژدهاکشی» می‌کنه! :)
اژدهاکسی دیگه ته تمثیله برای رشته ی به‌دردنخور و بی‌کاربرد...
دانشگاه‌های ما هی توی خودشون تکرار می‌شن. طرف وارد می‌شه مدرک می‌گیره. بدون اینکه ذره‌ای از بازار کار بدونه می‌شه استاد یه سری بچه ی دیگه که اومدن که همون مسیر رو طی کنند.

استاد IEمون می‌گفت اگر الان دانشگاه‌ها رو از نظام آموزش کشور حذف کنیم، هیچ اتفاق بدی تو کشور نمی‌افته. همه‌چیز به همون منوال که الان داره پیش می‌ره، اون‌موقع هم پیش می‌ره. تنها تاثیری که می‌گذاره اینه که یه سری آدم زودتر وارد بازار کار می‌شن...همین!
و این یعنی فاجعه! اینکه دانشگاه‌های ما الان هیچ فایده و تاثیری برای چرخ‌های اقتصاد و تولید مملکت ندارند یعنی فاجعه!!
چند وقت پیش یه هفته همایش «فنعت» یا «فنی و صنعت» داشتیم برای ارتباط با صنعت. صاحبان شرکت‌ها و مشاغل برای جذب نیرو می‌آمدن. برای تشویق بچه‌ها به پذیرفتن ریس کو خارج شدن از دانشگاه و رفتن به بازار کار. یه نشریه‌ای هم بچه‌ها چاپ کرده بودند و توش یه چیز جالب نوشته بودند. اینکه تو آمریکا وقتی تابستون می‌شه کارخونه‌ها و شرکت‌های بزگر نیازهاشون رو می‌آن و به دانشجوهای دانشگاه‌های معتبر عرضه می‌کنند تا دانشجوها تو تابستون روی نیاز شرکت‌ها کار کنند و اون‌ها رو برآورده کنند. یا اینکه شرکت‌ها و کارخانه‌ها مشکلات و نیازهاشون رو به دانشگاه‌ها ابلاغ می‌کنند و این‌ها می‌شن موضوع پروژه‌ها و پایان‌نامه‌های دانشگاهی و نهایتا تمام پروژه‌ها و پایان‌نامه‌ها در جهت رفع یک نیاز واقعی هستند توی چرخ صنعت کشور خودشون.
بعد تو ایران همه‌چیز تقلیدیه. درنتیجه اون چیزی که تو دانشگاه‌ مثلا MIT شروع می‌کنند به چندین سال کار کردن روش به این خاطر که نیاز روز کارخونه‌هاشون هست می‌شه موضوع پایان‌نامه‌های پانشگاه‌های برتر ایران. بی‌آنکه کوچکترین نیازی از چرخ صنعت خودمون رو رفع بکنه!
البته اون نوشته مثال‌های خیلی خوبی هم داشت که من متاسفانه الان یادم نیست.
واقعا باید تاسف خورد...
به حال من و امثال من که ذره‌ای ریسک‌پذیری نداریم. می‌خوایم مقاطع تحصیلی رو یکی پس از دیگری طی کنیم و به قول بچه مدرسه‌ای‌ها تو دفتر خاطراتشون پله‌های ترقی رو یکی یکی طی کنیم و قطار خوبختیمون روی ریل زندگی به حرکت دربیاد!!!
ریسک‌ناپذیری تا اونجا که وقتی با هزار کشمکش و دعوا استاد iIEمون مجبورمون کرد که پروژه‌هامون هرکدوم آغاز یک startup باشند و ما یک ترم براش زحمت کشیدیم و بعد جشنواره برگزار شد از پروژه‌هامون و از شرکت‌ها بزرگ اومدند و پروژه‌هامون رو دیدند، تحسین کردند، ایمیلمون رو برای استخدام گرفتند و بعضی از پروژه‌ها که قابل خرید بود رو با پیشنهادهای خارق‌العاده روبه‌رو کردند، پروژه‌ی آماده‌مون رو انداختیم اون‌ور، و به جیغ‌های استادمون اهمیت ندادیم که می‌گفت پروژه‌هاتون رو لانچ کنید...به ثمر برسونید. می گید ازش استقبال نمی‌شه؟! می‌گید شکست می‌خوره؟! من می‌گم بذارید اول شکست بخوره بعد این رو بگید. من می‌گم بیاید برای کی بار در عمرتون هم که شده شبیه اون شخصیته تو گالیور نباشید که همه‌ش می‌گفت: «من می‌دونستم...»
یک بار هم که شده ریسک کنید و باور کنید تا شکست نخورید به هیچ‌جا نمی‌رسید و چه بهتر که اولین شکستتون رو در سن ۲-۲۱ سالگی تجربه کنید.
و ما باز هم خمیازه کشیدیم از حرف‌های استاد، پامون رو روی پامون انداختیم و به تمرین‌های به‌دردنخوری فکر کردیم که نصف نمره‌ی یک درسمون رو داشت و ما منتظر بودیم که حرف استاد تموم بشه و بریم تمرین‌هامون رو بنویسیم و نمره‌هامون رو بگیریم...
و استاد که وقتی بی‌اعتنایی ما رو دید، گفت که برای برگزاری اون همایش از پروژه‌هامون انواع تهمت‌ها و تهدیدها رو تحمل کرده به این خاطرکه اساتید عزیز برقی با سابقه‌های Nساله که از بد حادثه دانشکده شون با ما یکیه و حتی بعضا اساتید قدیمی کامپیوتر، مخالف ارتباط دانشگاه با صنعتند و معتقدند دانشگاه جای علمه نه کار. و ما که می‌ریم که شبیه استادهای احمقِ در پنجاه سال پیش مونده‌مون بشیم.
متاسفم. برای خودم. برای خودم که ۵ ماه برای اون پروژه زحمت کشیدم و الان جرئت لانچ کردنش رو ندارم. چون وقت می‌گیره .چون من وقتم رو برای درس خوندن برای کنکور ارشد لازم دارم. چون از شکست می‌ترسم. چون فکر می‌کنم کار کردن برای بعد از ۳۰ سالگی و بعد از تموم کردن تحصیلات دانشگاهیه. چون...
و این من که می‌گم یه نمونه‌ست...یه نمونه از ۹۹ درصد همکلاسیام...هم‌دانشگاهیام...هم‌وطنام...

دیروز بابام داشتند برگه‌های امتحانشون رو تصحیح می‌کردند و نظرسنجی‌های ته برگه رو برامون می‌خوندند. یکی بعد از کلی درددل، تهش نوشته بود: «در یک جمله‌ی بچه‌گانه تمام حرف‌هام را خلاصه می‌کنم:» و بعد با خط بچه‌گانه‌ای نوشته بود: « دانشگاه خر است!!!»

و این جمله‌ی صادقانه‌ی این دانشجوی پدرم، همه‌ی حرفی بود که من می‌خواستم بزنم.

۳۱
ارديبهشت

دیروز روز خیلی خیلی خوبی بود. روزی که نتیجه‌ی زحمات این ترممون رو دیدیم. ممنونم از دانشکده و استاد خوب آی‌ایمون به‌خاطر ابن کار.

قضیه اینه که این ترم اومدن و برای درس مهندسی اینترنت (IE) دستمون رو باز گذاشتند تا با خلاقیت خودمون پروژه تعریف کنیم و بتونیم از پروژه‌مون به لحاظ توجیه اقتصادی دفاع کنیم. نهایتا هم دیروز جشنواره‌ای از پروژه‌هامون در دانشکده برگزار شد و استادها و همه‌ی بچه‌های دانشکده و بعضا بچه‌های دانشگاه‌های دیگه برای بازدید ازش اومدن. تازه بخشی از نمره‌مون هم بر اساس رای حاضرین تعیین می‌شه که اونش خیلی خنده‌داره :)) مثلا بچه‌ها دوستای دبیرستانشون رو بسیج کرده بودن که بیان و بهشون رای بدن :))

خیلی خیلی خیلی خیلی خوش گذشت :) و تجربه‌ی بی‌نظیری بود. وقتی استادها می‌آمدن و بهمون خسته‌نباشید می‌گفتن خیلی حس خوبی بود :)

هنوز نتیجه‌ی شمارش آرا رو ندادن :دی


بعدانوشت:

نتایج رو دادن! :)‌ ده نفر داور داشتیم از بین اساتید و روسای شرکت‌های کامپیوتری و این‌ها. از نظر داوران پروژه‌مون دوم شده و جزء ۴پروژه‌ی برتر شده با نمره‌ی عالی :) خیلی خیلی خوشحال شدم! چون نظر اساتید مهم بود واسمون اصلا :)‌مثلا نظر رامتین! اومده می‌گه این که هیچی، پروژه‌ی شما که خیلی کارش می‌گیره! برین تو کار زدن app موبایل واسش!!!! اصلا کف کردیم واقعا!

این از ۳نمره‌مون که کامل گرفتیم!

۲نمره هم قرار بود از رای بچه‌ها تعیین بشه که ۳۰ تا رای آوردیم که به اندازه‌ی کافی بود یعنی ۲نمره‌ رو هم گرفتیم :)‌ خلاصه که ۵نمره‌ی پروژه که بستگی به جشنواره داشت رو گرفتیم :) ۵نمره‌ی پروژه هم دست استاده که فکر می‌کنم می‌ده.  :)‌

خوشحال و راضی اصلا :)


۱۲
تیر

هورااااااااااااااااا :)
دیشب دوست داداشم یه شرکتِ معتبر و پژوهشیِ هوش مصنوعی و بینایی ماشین تو شهرک علمی تحقیقاتی رو بهم معرفی کرد و گفت امروز زنگ بزنم.
امروز زنگ زدم.یه خانومِ خوش برخوردی جواب داد و مشخصاتمو پرسید و دانشگاهم رو! 2ساعت بعد زنگ زد و گفت عصر برم شرکت تا مدیر پروژه باهام صحبت کنه.
دیروز داداشم برای مصاحبه رفته بود اونجا و تو زمینه بینایی ماشین قرار شده بود باهاشون همکاری کنه.
من تا واردِ شرکت شدم خانومه فهمید که خواهرِ داداشمم  ;D از رو شباهتِ ظاهری خیلی زیادمون!
تا مدیر پروژه بیاد یه آقایی باهام صحبت کرد و واحدهایی که گذروندم رو پرسید و کارهایی که بلدم رو!زبانهای برنامه نویسی و نرم افزارها و زمینه های مختلف کاری رو...
بعد اون خانومه واسم چای آورد!
مدیر پروژه که اومد نشست ازم یه سری سوال پرسید و باهام صحبت کرد و اینها. بعد اونم هم از رو اسم دانشگاهم و هم از رو چیزهایی که بلد بودم کلی ذوق کرد و اینها!
قرار شد از شنبه برم سرِ کار :)
موقع اومدن، آقای مدیر پروژه کلی ازم تشکر کرد که بهشون پیوستم  ;;) اصلا یه جوری برخورد می کردن آدم دچارِ خود خفن پنداریِ مفرط می شد اصلا  ;D:))
بعد اومدم خونه به داداشم اس ام اس زدم که "همکار شدیم ;D"
بعد زنگ زد با هم صحبت کردیم تازه از حرفهاش فهمیدم اون خانومی که رفت واسه من چای آورد مدیرعامل شرکته  :)):))
اصلا خیلی باحال بود  ;D
خلاصه کلییییی خوشحالم! :)


پ.ن: البته بیشتر حالت کارآموزی داره چون سابقه کار ندارم که :)

۱۲
تیر

دیروز دوست برادرم شرکتی را در شهرک علمی تحقیقاتی بهم معرفی کرد. امروز صبح تماس گرفتم. الان زنگ زدند و گفتند عصر بروم برای مصاحبه!

استرس دارم!

:دی