دوباره خوابگاه
نه که حرف نداشتهام برای گفتن، نه که اتفاق خاصی نیفتاده در این مدت، نه که خاطرهی جدیدی ساخته نشده، نه که کتاب جدیدی نخواندهام که دوست داشته باشم درموردش بنویسم، بلکه فقط بیانگیزه بودهام برای نوشتن. حال و هوایم عوض شده و دیگر کمتر حوصله دارم برای نوشتن. شاید هم توییتر شده رقیب وبلاگم.
یک هفتهای از خوابگاه نقل مکان کرده بودم به خانهی خالهام. تجربهی عجیب، جالب، سخت و در عین حال شیرینی بود زندگی کردن با خالهام که سر سوزنی اشتراک و تشابه اعتقاد نداریم. دیشب برگشتم خوابگاه و در حال رایزنیام برای اینکه ماه رمضان را در خوابگاه بگذرانم.
خوابگاه خلوت است و نشستهام زیر باد کولر و تلاش میکنم تمرین بنویسم که امشب ددلاینش است. یک دنیا فکر و خیال در سرم است.
روزشماری میکنم برای آغاز ماه مبارک. خدا توفیق و سعادت بدهد برای روزهداری. باز باید بنشینم برنامهریزی کنم برای این یک ماه. یک ماه برای تنفس :) این یک ماه که بگذرد، ۲۳ سالگیام از پشت عید فطر سرک خواهد کشید...
- ۹۵/۰۳/۱۳