خوابگاه تابستان-۳
بالاخره مجبور شدم یک شب در خوابگاه بمانم!!
از وقتی رسیدم خوابگاه تا شب از ترس سوسکها داشتم میلرزیدم!!
فائزه گفت بیا بشین روی تخت من!!روی زمین اصلا امن نیست! رفتم نشستم روی تختش و با وحشت به بقیهی اتاق نگاه میکردم و سوسکهای احتمالی که یهو متوجه این صحنه شدم:
وحشت کردم که خدایا این پودرهای سفید چی هستند روی چارچوب تخت فائزه!! هر ۴طرف تختش از این پودرها ریخته بود...
بعد فائزه گفت که اینا پودر سوسکن(همون سم :دی) برای اینکه مثل روزهای اول سوسک نیاد روی تختش...گفت روزهای اول اینجوری بوده که شب پا میشده میدیده ۳-۴ تا سوسک(سوسک حمام! همون گندهها!)دارن روی لحافش راه میرن! ولی از وقتی سم ریخته اطراف تختش دیگه نزدیک نمیشن به تختش!
منم که تا اون موقع در ترس و هراس بودم یهو حس کردم قلبم ایستاد!!
بعد با یکی از پسرها که ساکن اصلی این خوابگاه بودند صحبت کردم. اینقدر خاطرات وحشتناک تعریف کرد از سوسکهای خوابگاهشون که دیگه واقعا داشت گریهم میگرفت از تصور اینکه شب باید روی زمین بین سوسکها بخوابم...
بعد تازه گفت برای ما سمپاشی کردن خوابگاه رو و برای پسرها همین کارو هم نمیکنن...
بچههای یکی از اتاقها یه عکس وحشتناک گرفته بودند از وقتی وارد اتاقشون شدند تو خوابگاه. نزدیک ۱۰۰ تا سوسک زنده داشتن از سر و کلهی هم بالا میرفتن...
هرچی دعا میکردم شب نشه، فایده نداشت...بالاخره شب از راه رسید و من باید روی زمین میخوابیدم...در حالی که کلی از این چیزهای وحشتناک برام تعریف کرده بودند... همینطور که با سلام و صلوات دراز کشیده بودم و از ترس ملحفهای دور خودم پیچیده بودم، تازه خوابم برده بود که یهو دیدم یه چیزی تو دهنم داره تقلا میکنه و تکون تکون میخوره. منم با جیغ از خواب پریدم...فکر میکردم دست و پای یه سوسکه که گیر افتاده تو دهنم و پاهاش بین لبهام مونده...جیغ زدم واز خواب پریدم و آماده بودم که بزنم زیر گریه که دیدم هماتاقیام دارن قاه قاه بهم میخندن!! چرا که اون چیزی که تو دهن من در حال تقلا بوده دست و پای سوسک نبوده!! بلکه موهای همیشه پریشان خودم بوده!!! حالا دیگه تصور کنین چقدر بهم خندیدن... گفتن تو کجا بودی وقتی ما اینجا سوسکهارو از روی تختمون جارو میکردیم و از ترس یه گوشه چمباتمه میزدیم و...
یه سری بچه سوسک بودند که اندازه یه بند انگشت بودند. در این حد بود اوضاع که دیگه با سوسکهای به اون کوچیکی در حد مورچه برخورد میکردیم و برامون کاملا عادی بودند که بیان رومون راه برن...مشکل اون سوسکهای گنده بودن...
صبح فرداش که بالاخره یه شب خیلی بادلهره و ترس رو پشت سرگذاشته بودم و اگر سوسکی هم روم راه رفته بود دیگه از خستگی متوجه نشده بودم پاشدم و وسایلم رو سریع جمع کردم که برم دانشگاه. بعد به طرز خندهداری دیدم به حدی با شرایط کنار اومدم و پذیرفتم وجود سوسکها رو که وقتی میخواستم لباس بپوشم یا میخواستم ملحفه جمع کنم یا میخواستم مقنعهمو سرم کنم هرکدوم رو به شدت تکون میدادم که اگر سوسکی روش هست بیفته پایین. فقط همین!!
بعد این پسرها می گن با سوسک کنار بیاین!! بذارین اون بنده خدا هم با شما تو اتاق زندگی کنه مسالمت آمیز!! بعد همینطور که داره خدارو عبادت میکنه شما هم باهاش ذکر بگید :|||| میشه آخه؟! نه جدی؟! میشه؟! یعنی شما سوسک میبینین واقعا چندشتون نمیشه؟!
یکیشون میگفت با سوسکها طی کرده بودن که هرجا خواستن آزادن برن به جز تو دهن :(( منم که شب ها دهنم باز میمونه بعضی وقتها... :((
این هم چند تا عکس...
پ.ن: این اتاق در برابر اتاق اولی که رفتم خیلی بزرگه... در حالیکه اندازهی اتاق یک نفرهی خواهرمه توی خونه... اتاق اولی که رفتم توش، اینجوری بود که اینقدر توش جا نبود که نمیشد همزمان بیشتر از یک نفر از تختشون بیان پایین! اگر بیشتر از یک نفر تختشون رو ترک میکردند، دیگه روی زمین اتاق جا نمیشدند!!
خلاصه که... اصلا کلی احساس لوس بودن بهم دست داد تو این خوابگاه...هرچند بعد از گذشت یک روز دیدم میشه واقعا ۲-۱ ماه تحمل کرد خوابگاه رو به شرط اینکه آدم از صبح تا شب داتشگاه باشه... ولی خب بیشترش نه واقعا :(کاش یه کم به وضعیت خوابگاههای پسرها رسیدگی کنند...خوابگاه ما هتله اصلا به خدا در برابر اینجا!
- ۹۳/۰۶/۰۵
یا علی. این چه وضعه خوابگاهه!!!! سوسک ها یک طرف فضای اتاق هم طرف دیگه.... 4تا پسر چطوری اونجا جا میشن؟!؟!؟!