خوابگاه‌نوشته‌ها

خوابگاه‌نوشته‌ها

تا ۷ سال قبل برای من فقط یک "هم" معنی داشت و آن هم هم‌وطن بود! می‌فهمیدم که در غربت چقدر وطن می‌تواند بشود نقطه‌ی مشترک و پیدا کردن یک هم‌وطن چقدر می‌تواند لذت‌بخش باشد! از وقتی خوابگاهی شدم، "هم"های جدیدی برایم معنا پیدا کرد!شاید برای کسی که زندگی خوابگاهی را تجربه نکرده باشد، "هم اتاقی" هیچ مفهومی نداشته باشد!می خواهم اینجا خاطرات "هم اتاقی" بودنم را بنویسم...

بایگانی
پیوندها

۱۵ مطلب با موضوع «سبک زندگی» ثبت شده است

۰۶
شهریور
ولو شده‌ایم روی تخت و در فاصله‌ای که مهراد خوابیده و نه گرسنه‌ است و نه نیاز به عوض کردن دارد، فرصت کرده‌ایم آلبوم‌های قدیمی را نگاه کنیم به این بهانه که شباهت‌های پنهان مهراد را با مادرش در عکس‌های نوزادی مادرش کشف کنیم. حالا که می‌نویسم «مادر»ش برایم کلمه‌ی غریبیست! «مادر» مهراد «خواهر» من است و باور اینکه نقش جدیدی گرفته برایم سخت است. همینطور که آلبوم را ورق می‌زنیم و بی‌خیالانه به عکس‌های نوزادی خواهرم می‌خندیم و توی هر عکسی توهم می‌زنیم که: چشمش شبیه این عکس توست یا مثلا چروکی که میفتد روی صورتش وقت خندیدن شبیه آن یکی عکس توست یا ... ، می‌رسیم به عکس مادرم در حالی که خواهرم در بغلش نشسته. زل می‌زنم به این عکس و نمی‌گذارم خواهرم ردش کند و برود صفحه‌ی بعدی. مادرم در این عکس ۲۳ ساله است و خواهر یک ساله‌ام را در بغل گرفته. مادرم ۲۳ ساله است. یعنی هم‌سن امروز من. نه که بخواهم بگویم تصور اینکه مادرم هم روزی هم‌سن من بوده برایم عجیب است یا اینکه مثلا تصور اینکه وقتی هم‌سن من بوده فرزندی داشته عجیب و غریب است یا ... . نه. مسئله این نیست. مسئله آن نگاه نافذ مادرِ ۲۳ ساله‌ام است. نگاهی امیدوار. نگاهی که بهت می‌گوید: روزهای خوب زندگی من جلوی رویم هستند. نگاهی که می‌گوید آماده است برای در آغوش کشیدن خوشبختی جایی در آینده. نگاه مادرم منقلبم می‌کند. خواهرم اصرار دارد برود صفحه‌ی بعدی آلبوم و چشمش به مهراد است که هر آن ممکن است بیدار شود و دوباره گرسنه‌اش باشد و این فرصت خلوتِ خواهرانه‌مان را به انتها برساند. من اما اینقدر مجذوب نگاه مادرم شده‌ام که نمی‌توانم به چیز دیگری فکر کنم. به ۲۳ سالگی خودم فکر می‌کنم. به امروزِ خودم. به این که چقدر خسته‌ام. چقدر وامانده‌ام. به این که هر روز فکر می‌کنم روزهای خوب زندگیم را پشت سر گذاشته‌ام و آن‌ چه در پیش رو دارم، زندگی اجباریست که باید به آن تن بدهم. باز به عکس مادرم نگاه می‌کنم و باز به آن نگاه امیدوارِ پرقدرتش غبطه می‌خورم. چرا من در ۲۳ سالگی احساس خمودگی و پیری می‌کنم؟ چرا مادرم حتی امروز در اواخر دهه‌ی پنجاه سالگی، از منِ ۲۳ ساله پرامیدتر و پرهدف‌تر است؟ چرا مادرم دنبال مبارزه است و من دنبال نشستن و خستگی در کردن؟ این‌ها را از خودم می‌پرسم. بعد فکر می‌کنم به اینکه مادرم در ۲۳ سالگی چه داشته؟ در ۹سالگی پدر و در ۱۸ سالگی مادرش را از دست داده بوده. بعد وارد دانشکده حقوق دانشگاه تهران شده بوده. مبارز سیاسی بوده. بعد انقلاب شده و بعد انقلاب فرهنگی تحصیلش را نیمه‌تمام گذاشته و اتفاقات بعدی مملکت تمام مبارزات سیاسیش را به سخره گرفته. مادرم در این عکس که خواهرم را بغل گرفته و نگاهش امیدوارانه به آینده است، کسیست که همه‌ی گذشته‌اش پر از از دست دادن بوده است. پدر، مادر، تحصیلات دانشگاهی، آرمان‌ها و هدف‌های انقلابی و ... . و باز پرامید بوده. پرانرژی. من چه؟ من همه چیز دارم. خانواده‌ای دارم که عاشقشان هستم. بدون هیچ دغدغه‌ای لیسانسم را گرفته‌ام و دارم ارشد می‌خوانم. در سنی که مادرم که شاگرد اول دبیرستان بوده و در بهترین رشته و دانشگاه پذیرفته شده بوده، یک دیپلمه‌ی بچه به بغل بوده. طنز ماجرا اینجاست که هرکه می‌رسد از راه و این عکس را می‌بیند،‌ شوکه می‌شود از میزان شباهت ظاهری من و مادر. چشم‌ها. ابروها.گونه‌ها. حالت چهره. عینا همان است. اما کسی حواسش به تفاوت نگاه‌هایمان نیست. به آن‌چه در چشم‌هایمان دیده می‌شود. این‌ها را فقط من می‌بینم. من می‌بینم که مادرم آرمان دارد. هدف دارد. معنا دارد برای زندگیش.من چه دارم؟ هیچ! هنوز غرق در عکسم که مهراد با صدای ناله‌ی ریزی، چشم‌هاش را باز می‌کند و زل می‌زند به من. خواهرم می‌گوید: ما را نمی‌بیند. هرچه می‌بیند هاله‌ایست از یک سری شیء. ما هم برایش شیء هستیم. من اما دوست دارم فکر کنم که دقیقا دارد من را می‌بیند. دوست دارم فکر کنم که دقیقا زل زده به من و دقیقا می‌داند که در ذهنم چه می‌گذرد و دارد با چشم‌هاش بهم می‌گوید من را ببین! همه‌ی زندگی در پیش روی من است. در پیش روی تو هم هست. چون تو خیلی جوانی و هنوز راه پر پیچ و خمی در پیش داری...
گاهی فراموش می‌کنم که جوانم. گاهی فراموش می‌کنم که در سنی هستم که باید سودای تغییر دنیا در سر بپرورانم. من از اینی که هستم که می‌ترسم. می‌ترسم.
۰۱
مرداد

#تذکر: این نوشتار در نکوهش تکنولوژی نیست و تنها در باب سردرگمی نگارنده در مواجهه با مظاهر تکنولوژیست!

من از عصر تکنولوژی می‌ترسم. نه چون خطرناک است، نه چون مضر است، نه چون چیز بدی در آن هست. من از عصر تکنولوژی می‌ترسم چون در آن به دنیا نیامده‌ام اما نوجوانی و جوانیم مصادف شده با غرق شدن در آن. از آن می‌ترسم چون من آدمِ عصر تکنولوژی نیستم.

کودکیم در لذت این گذشت که سه طبقه پله را بدوم و بروم تو اتاق‌های زیرزمین دنبال بابا بگردم و وقتی پیدایش کردم بپرم تو بغلش وصدایش کنم برای ناهار. بابا هم من را بگذارد پشت گردنش و تا خود طبقه‌ی سوم کیف کنم.  یا سر ظهر که همه خوابند با برادرجان تو حیاط فوتبال بازی کنیم و با دوچرخه دنبال هم کنیم. یا اینکه من بنشینم و ساعت‌ها هی نقاشی‌های شکل هم بکشم. بی هیچ تغییری. یا من بنشینم کارتون«یکی برای همه، همه برای یکی» ببینم و برادرجان قبل از کلاس زبان برود با دوچرخه نان بگیرد و بیاورد و من نصف نان‌ها را پای برنامه کودک خالی خالی بخورم! یا ...

اولین کامپیوتر خانه‌ی ما موقعی خریده شد که برادرم راهنمایی بود و تبعا من۵-۶ ساله بودم. بابا داشت کارهای پایان‌نامه‌اش را می‌کرد و کامپیوتر احتیاج داشتیم. کامپیوتری که خریدیم،‌ شیء مقدسی بود که حق نداشتیم بهش نزدیک شویم و فقط مال بابا بود. ما همان منچ و ماروپله‌ی خودمان را بازی می‌کردیم و دلمان خوش بود. برادرم عاشق تله تکست تلویزیون بود و وقتی من می‌خواستم تلویزیون ببینم می‌آمد و بی‌توجه به جیغ‌های من تله تکست می‌خواند و می‌گفت صدای تلویزیون مال تو، تصویرش مال من! بعداها خودم عاشق دنیای تودرتوی تله‌تکست شدم. هر دو روز یک بار مطالبش جدید می‌شد و من تمام مطالبش را از سر تا ته می‌خواندم. فقط از مطالب پزشکیش سردرنمی‌آوردم و حس می‌کردم این‌ها حیطه‌ی ممنوعه است و نباید واردش شوم و به همین خاطر ازش صرف نظرمی‌کردم.

نتایج کنکور کارشناسی ارشد مادرم را توی روزنامه دیدیم. خاطرم هست که با مادرم و خواهر و برادر بزرگترم رفته بودیم پارک و سر راه از دکه‌ی روزنامه‌فروشی روزنامه‌ی کنکور را گرفتیم و دنبال شماره‌ی داوطلبی مادرم گشتیم. نتیجه ناباورانه بود و مادرم قبولیش را باور نمی‌کرد :)

نتیجه‌ی کنکور کارشناسی خواهرم را در تله‌تکست تلویزیون دیدیم. ساعت‌ها زل زدیم به تله‌تکست و منتظر شدیم که اسم‌های جدیدتر را بگذارد. به ترتیب حروف الفبا اسم‌ها را قرار می‌داد و این تنها راهی بود که می‌توانستیم قبل از چاپ روزنامه از نتیجه مطلع شویم.

نتیجه‌ی کنکور کارشناسی برادرم را خودش توی اینترنت دید و من نمی‌دانستم اینترنت چیست و فقط شنیده بودم که دنیای بزرگ عجیب و غریبیست. برادرم با دوستش رفته بود کتابخانه مرکزی شهرداری،‌ در دروازه دولت و ساعت‌ها نشسته بود و کامپیوتر رزرو کرده بود تا بتواند اسمش را توی اینترنت ببیند.

نتیجه‌ی کنکور ارشد خواهرم را با اینترنت دایا‌ل‌آپ خانه و نتیجه‌ی کنکور کارشناسی من را توی خانه وبا اینترنت ADSL دیدیم. لابد نتیجه‌ی کنکور برادر کوچکترم از طریق تلگرام بهش اطلاع داده می‌شود! :|

من آدم عصر تکنولوژی نیستم چون در عصری به دنیا آمدم عاری از تکنولوژی و بعد با پیشرفت گام به گام آن بزرگ شدم.

اولین موبایل خانه‌ی ما در ۹ سالگی من خریده شد آن هم به خاطر نقل مکان به خانه‌ای که خط تلفن نداشت. یک موبایل آلکاتل دکمه‌ای. شیء هیجان‌انگیزی بود! چیزی که می‌شد باهاش تایپ کرد و sms زد.

حالا هرکداممان لپ‌تاپ و گوشی هوشمند و تبلت داریم.

بابا از همه‌مان بیش‌تر در برابر تکنولوژی مقاومت کرده و حتی الان هم وقتی با بابا کار داریم یا وقتی بابا میخواهد احوالمان را بپرسد،‌ بی بروبگرد سراغ تلفن می‌رود و چت‌های تلگرامی برایش بی‌رنگ و بی‌معنی‌اند. اوایل از این همه مقاومت بابا متعجب می‌شدم. حالا اما حق را به پدرم می‌دهم. دلم می‌خواهد خودم هم همینطور باشم. همینقدر مقاومت کنم. دلم می‌خواهد همه چیز را مثل گذشته نگه دارم.

هنوز تو ذهن من زندگی خانوادگی اینطوری تعریف شده که وقتی با هم کار داریم برویم سراغ هم. موقع غذا خوردن یکی یکی هم‌دیگر را صدا کنیم و بنشینیم سر یک سفره. نه اینکه از توی آشپزخانه به  هرکدام در هر اتاقی پیام تلگرام بدهیم که پاشو بیا! وقتی پدروارد خانه می‌شود، درهای اتاق‌ها یکی یکی باز شود و هرکدام به استقبال پدر برویم، ببوسیمش و خسته نباشید بگوییم. وظیفه‌ای که تا همین آخری‌ها همه‌مان با خوشحالی و بی فکر به اینکه می‌شود انجامش نداد، انجام می‌دادیم. عصرهای جمعه بنشینیم دور هم توی هال. یکی میوه بیاورد یکی چای بریزد. بنشینیم دور هم و گپ بزنیم از روزهای هفته‌مان و از دغدغه‌هایمان و خوش وبش کنیم. خانواده برای من هنوز معنای سنتی خودش را دارد. در خانواده‌ی توی ذهن من، نمی‌شود که هرکس یک گوشه‌ای و به میل خودش و پشت لپ‌تاپ یا تبلتش غذا بخورد. توی ذهن من استفاده از هرگونه دیوایس هوشمند که حواس را از خانه پرت کند و ببرد بیرون خانه سر سفره‌ی غذا ممنوع است. در ذهن من هنوز شطرنج و راز جنگل بازی کردن با خواهر و برادرها در محوریت است.

دبیرستانی که بودم، هر شنبه در راه برگشت از مدرسه می‌رفتم دم دکه‌ی روزنامه‌فروشی سر دروازه شیراز و می‌گفتم: همون همیشگی :))) آقای روزنامه‌فروش هم یک چلچراغ می‌گذاشت تو دستم. بعضی وقت‌ها هم چندین بار می‌رفتم و می‌گفت نرسیده. سه شنبه مثلا تازه می رسید. هربار شاکی می‌شدم می‌گفت «خانوم توزیعش از تهران به شهرستانا طول میکشه..». دانشجو که شدم و آمدم تهران، فهمیدم مجله‌ای که بعضی وقت‌ها سه‌شنبه‌ی هفته‌ی بعد به دست ما می‌رسید، اینجا پنج‌شنبه‌ها توزیع می‌شده...دلم سوخت خیلی برای انتظارهای دوران نوجوانیم و برای اینکه همیشه توزیع همه چیز از تهران به شهرستان‌ها خیلی طول می‌کشد...

مجله خواندن و ورق زدنش به من حس واقعی بودن می‌دهد. بعد از چلچراغ دوران نوجوانی، در دوران دانشجویی همشهری داستان عزیز دل جای چلچراغ را گرفت. دم دکه‌ی روزنامه‌فروشی نزدیک دانشگاه که می‌روم، خودش بی هیچ حرفی شماره‌ی جدید را می‌‌گذارد جلویم.

من در عصر تکنولوژی زندگی می‌کنم اما آدمِ عصر تکنولوژی نیستم. من هنوز مجله‌ی کاغذی می‌خوانم،‌ کتاب کاغذی می‌خرم، برای پیدا کردن مسیر سر از مپ گوگل درنمی‌آورم و باید یک نقشه‌ی کامل کاغذی را پهن کنم جلویم. من دانشجوی کامپیوترم، احتمالا مرتبط‌ترین رشته به تکنولوژی. اما اندروید گوشیم جزء قدیمی‌ترین نسخه‌هاست و هیچ اپلیکیشن ارتباطی رویش نصب نیست و خارج از خانه تنها راهم برای ارتباط زنگ و اس‌ام‌اس است. من pokemonGo بازی نمی‌کنم و هنوز مار و پله و منچ را ترجیح می‌دهم و از غرق شدن در فضای مجازی بی‌اندازه می‌ترسم. زبان را به روش قدیمی فلش کارتی میخونم و از سایت‌ها و اپلیکیشن‌هایی مثل ممرایز استفاده نمی‌کنم. و ...
من آدم عصر تکنولوژی نیستم و هنوز لبخند آقای روزنامه‌فروش در روزهای آخر و اول ماه وقتی مکث می‌کنم دم دکه‌ش و با چشم دنبال چیزی می‌گردم، بهم زندگی می‌دهد.

بنا به انتخاب طبیعی، منِ خنگ در تکنولوژی، محکوم به حذف از چرخه‌ی زندگیم.

۳۰
خرداد

من در حالی که دارم کاپوچینو می‌خورم و هنوز یک عالمه از مباحث امتحان فردامو نخوندم (و البته دارم می‌خونم) و دارم موسیقی گوش می‌دم و حالم کلییییی خوبه، دارم فکر می‌کنم که چقدر این ۹ماه تو زندگی شخصی من و حال من و نوع مواجهه‌م با استرس امتحان و درس و ... تاثیر مثبت داشته و چقدر زندگی کردن رو به معنای حقیقی کلمه یاد گرفتم. یه دفعه در حالی که وسط کلی درس که باید تا سحر تموم بشه احساس خوشبختی و خوشحالی کردم، حس کردم باید بیام حسم رو ثبت کنم برای خودم. بهترین تصمیمی که توی زندگیم گرفتم، بی‌شک تصمیمی بوده که اردیبهشت پارسال گرفتم:) و این رو این روزها بیش از هر زمان دیگه‌ای دارم با تمام وجود حس می‌کنم...خدا رو به خاطر این همه تغییرات مثبت شاکرم...

:)

۱۴
خرداد

با تشکر از سعیده برای معرفی این TED خیلی خوب. این تد رو ببینید و به تمام دختران جوانی که دور و برتون هستند بدید.


۰۲
ارديبهشت


  • مهسا -
۲۰
فروردين

۹۵ اینقدر ناگهانی آمد که وقت نکردم بفهمم چه شد. اینقدر ناگهانی آمد و با خودش روزهای عجیب و حال‌ها و حس‌های عجیب آورد، که فرصت نفس کشیدن پیدا نکردم.

تا یک هفته قبل ازآمدنش مشهد بودم. تا ۴ روز قبل از آمدنش تهران بودم. تا ۲ روز قبل از آمدنش داشتم پروژه‌ی درسی انجام می‌دادم و حتی تا یک دقیقه قبل از آمدنش مشغول جمع و جور کردن بودم. ۹۵ ناگهانی آمد و ۹۴ پر ماجرای من به پایان رسید.

فال اول سالم را که گرفتم گل از گلم شکفت بس که خوب بود، بس که شاد بود، بس که نوید روزهای خوب را می‌داد. نگذاشت ۲-۳ روز از خوشحالیم بگذرد که شروع شد...هجوم یک دنیا حس‌های عجیب و گنگ و بد. یک دنیا حال بد. هی اشک و هی آه و هی سوز. خودم نفهمیدم چه شد. ۹۵ من خیلی بد شروع شد. بدتر از تمام سال‌های گذشته‌ام. گیج و گنگ سعی کردم از سر بگذرانم روزهای بی‌معنا را. سعی کردم به خودم بگویم«سالی که نکوست از بهارش پیداست» یک جمله‌ی یک طرفه‌ست! شاید اگر بهار نیکو نباشد، باز هم امیدی باشد که سال خوبی بشود. 

هی عیددیدنی‌ها و هی «مهسا خانوم اپلای نمی‌کنن؟» ها و «کی درست تموم می‌شه؟»ها و «حیف این استعدادها که تو این مملکت هدر بروند» ها و «فلانی بهمان دانشگاه درب و داغون آزاد درس خونده و الان آمریکاست، اون وقت مهسا به کجا رسیده؟! »ها و ... و هی سکوت من. هی خویشتن‌داریم. هی فکر کردن‌هام به خودم، دلم، عزیزانم.

رفتیم سفر. برای اولین بار دریای جنوب را دیدم. خلیج فارس را. زیبایی‌های خطه‌ی جنوب را. مهربانی‌های مردمش را. رفتیم سفر و من دائم دل‌شوره‌های نامعلوم داشتم. سفر تمام شد و برگشتیم. تعطیلات تمام شد. به زور خودم را راضی کردم به بنه کن شدن از اصفهان و برگشتن به دانشگاه. جایی که کم‌تر ازهمیشه دلم می‌خواست بهش برگردم و کم‌تر از همیشه حوصله‌ی آدم‌هاش را داشتم.

باز دانشگاه و ددلاین‌های متعدد و تمرین‌های بی‌شمار. باز کله‌ی سحر بلند شدن و دل به هوای اول صبح بهار بستن و زل زدن به آسمان آبی و درخت‌های سبز. باز حبس شدن در محیط‌ بسته‌ی دانشکده. باز هی دل‌تنگ و دل‌تنگ‌تر شدن برای «خود»ی که باید باشد و نیست. باز «ترس» از آینده‌ی نامعلوم. «ترس» از «خود»ی که خسته‌ست. «خود»ی که ایستاده. گیج شده. دور خودش می‌چرخد. باز «خود»ی که روزی هزار بار به خودش می‌گوید«شادی مومن در چهره‌اش است و غمش در دلش» و لبخند می‌زند و غمش را می‌گذارد برای وقت‌های تنهایی. برای «شب‌»ها.شب‌های طولانی تمام‌نشدنی. باز نگرانی‌های دوستانم از حالم و ناتوانی من از توضیح دادن وضعیت. باز...

دلم بیش از هر زمان دیگر، کنده شدن از زمان و مکان می‌خواهد. گم شدن در لابه‌لای جمعیت. دیده نشدن. فراموش شدن. دلم بیش از هر زمان دیگر «خدا» می‌خواهد. می‌ترسم بگندد دلم بس که بهش «خدا» نرسیده. بس که دارد خالی می‌شود از معنویت. بس که دارد له می‌شود لابه‌لای روزمرگی‌های صاحبش...

۹۵ آمد و من بارها دلم خواست بنویسم. از اتفاقاتش. از روزهایش. از شب‌هایش. اما ننوشتم. دلم می‌خواهد دل ببندم به فال حافظ اول سالم...



۰۶
فروردين

تا حالا همیشه از برادرم و همسرش کادو و عیدی کتاب می‌گرفتم. همیشه کتاب‌هایی برایم می‌خریدند که با وسواس زیاد انتخاب شده بود و من در شب‌های خوابگاه یا روزها تو سرویس خوابگاه غرق می‌شدم تو داستان‌هاشان...

امسال اما دو تا دفترچه‌ی سفید عیدی گرفتم. یکی از خواهرم و دیگری از برادرم و همسرش. اول دفترچه‌ای که برادرم و همسرش بهم دادند، نوشته بودند:‌«دفترچه‌ی ممنوع»۱

بودن این دفترچه حس عجیبی بهم می‌دهد. این بار به من یک زندگی نوشته شده و ساخته شده هدیه نداده‌اند، این بار این منم که باید بنویسم و خلق کنم. روزی چندبار دفترچه‌ام را دست می‌گیرم و زل می‌زنم به خطوط سفیدش و سعی می‌کنم داستان‌های نانوشته را بخوانم. بارها تصمیم گرفته‌ام شروع کنم به نوشتن از آنچه در مغزم می‌گذرد اما ترسیده‌ام. داشتن یک «دفترچه‌ی ممنوع» جرئت می‌خواهد. ترسناک است! فکرها و ذهنیت‌ها تا وقتی در مغز آدم هستند، محفوظ‌ هستند. اما وقتی روی کاغذ بیایند، وقتی ثبت شوند، وقتی در قالب کلمات و جملات عینیت پیدا کنند، دیگر محفوظ نیستند و مسئولیت‌آورند. من هنوز جرئت سیاه کردن خطوط سفید این دفترچه را ندارم...


----------------------------------

۱- اشاره به کتاب «دفترچه‌ی ممنوع» نوشته‌ی آلبادسس پدس

۲۹
اسفند

Xهشدار: این یک پست خیلی طولانیست که بخش زیادی از آن فقط به درد خودم می‌خورد. اما دلیل انتشار عمومی آن این است که بخش‌هایی از آن می‌تواند به درد همه بخورد. اگر حوصله‌ی خواندن متن طولانی ندارید از این پست بگذرید :)


خیلی خیلی وقت پیش‌ترها -وقتی دبیرستانی بودم- تست MBTI داده بودم و کد شخصیتیم را فهمیده بودم. اما آن زمان برایم چیزی در حد بازی و شوخی بود. مثل روز روشن بود که قرار نیست یک تست روانشناسی به من در مورد آینده‌ام پیامی بدهد یا توصیه‌ای کند. زمان گذشت. دیپلم گرفتم. کنکور دادم. دانشگاه رفتم. لیسانس گرفتم. وارد فوق‌ لیسانس شدم. بعد یک روز خیلی جدی نشستم و به کار فکر کردم. و وحشت‌زده شدم. هیچ ایده‌ای نداشتم که چطور کاری را دوست دارم. سعی کردم دو تجربه‌ی کوتاه مدت کاریم در ابتدای امسال و در تابستان ۳ سال پیش را بگذارم کنار هم و از احساسم نسبت به هرکدام(که خیلی موقعیت‌های متفاوتی بودند) بفهمم چه کاری برای من مناسب است. از فهمیدن این نکته که از صرفا برنامه‌نویس بودن و حقوق بگیر یک شرکت بودن به هیچ عنوان لذت نمی‌برم وحشت کرده بودم. برنامه‌نویسی را دوست دارم. کار کردن در محیط دوستانه را دوست دارم. از محیط رقابتی و پراسترس متنفرم. از کار گروهی لذت می‌برم. از اینکه بتوانم خلاقیتم را در حل مشکلات برنامه‌ها به کار بگیرم هیجان‌زده می‌شوم. از یاد گرفتن کارهای جدید بسیار لذت می‌برم.

پس مشکل من با شغل برنامه‌نویسی چه بود؟ من نیاز دارم با آدم‌ها در اتباط باشم.و نیاز دارم به بقیه کمک کنم. شاید بهترین روز کاریم در شرکت روزی بود که ازم خواسته شد به یک نیروی جدید اصول طراحی دیتابیس  و هم‌چنین معماری نرم‌افزاری MVC را آموزش بدهم. اما این فرصت بسیار کم در اختیار من قرار می‌گرفت. بیش‌تر مواقع باید در سکوت می‌نشستم سر کار خودم و به ارتباط برقرار کردن با ماشین روبه‌روم بسنده می‌کردم. هم‌چنین اینکه من به محضی که کار تکرای شود و حس کنم دارم یک سری کار روتین را انجام می‌دهم خسته و دل‌زده می‌شوم. در حالی که برنامه‌نویسی در کنار خلاقیت‌های بالقوه‌اش، پر است از کارهای روتین. من از فهمیدن این مشکلات با شغل برنامه‌نویسی وحشت‌زده شده بودم. مگر چاره‌ای جز این داشتم؟ مگر یک مهندس کامپیوتر در ایران چه موقعیت شغلی متفاوتی می‌تواند داشته باشد؟ مگر من چاره‌ای جز برنامه‌نویس شدن داشتم؟ در گیرودار همین درگیری‌های ذهنی یک بار دیگر علاقه‌ی شدید به معلمی که از کودکی همراهم بودم و از بازی‌های بچگیم شروع شده بود شروع کرد به جیغ زدن! انگار داشت می‌گفت به من اهمیت بده! کم‌کم هرچه بیش‌تر گذشت بیش‌تر برایم واضح شد که باید معلم شوم.

در همین روزها یک بار دیگر از سه طریق مختلف و کاملا مستقل از هم سروکله‌ی بحث تست MBTI و آزمون شخصیت در زندگیم پیدا شد. دوباره رفتم تست را تکرار کردم و بعد برایم یک دفعه مهم شد که خودم را به درستی بشناسم و ببینم اصلا واقعا من برای چه کاری ساخته شده‌ام؟! پدرم وقتی دیدند موضوع برایم جدی وجالب شده کتابی در اختیارم قرار دادند که در این روزهای آخر سال برای من شروع زندگی جدیدی را رقم زد. زندگی که در آن می‌دانم کی هستم، چه ترجیحاتی دارم و برای چه کارهایی ساخته شده‌ام و چه چیزی خوشحال و راضیم می‌کند. 

کتابی که خواندم اسمش «شغل مناسب شما» هست از پاول و باربارا تایگر. اگر کتابی با این عنوان را هرکسی به جز پدرم بهم می‌داد، قطعا آن را نخوانده به کناری می‌‌انداختم. چون اساسا من نسبت به کتاب‌های روانشناسی و خودشناسی و ... حس کلاه‌برداری دارم و به شدت به اینجور کتاب‌ها با دیده‌ی شک نگاه می‌کنم. اما این کتاب را مطالعه کردم، خودم را شناختم، نقاط ضعف و قوتم را دانستم و فهمیدم باید حواسم به چه جنبه‌هایی از کار بیش‌تر باشد که خراب‌کاری نکنم! همین‌طور فهمیدم این که همه‌ی زندگی‌ام عاشق شنیدن داستان آدم‌ها بوده‌ام کاملا به تیپ شخصیتیم برمی‌گردد یا اینکه خیلی خیلی در هر اتفاق به جای جزئیات اعصاب‌خردکن چیزهایی را در روابط آدم‌ها می‌بینم که هیچ کس دیگری نمی‌بیند، چیز عجیبی نیست و احتمالا اکثر آدم‌های هم‌تیپ من همینطور هستند. چیز دیگری که فهمیدم این بود که نوشتن، که سعی داشتم خودم را از آن محروم کنم و فکر می‌کردم من را تنها کرده و از همه دور کرده، جزء شخصیتم است و کار بسیار بدی می‌کنم که با شخصیتم می‌جنگم. 
گفته بود اینکه بخواهیم با شخصیتی که مال ما نیست زندگی و کار کنیم، مثل این می‌ماند که چپ‌دست باشیم و بخواهیم با دست راست بنویسیم یا بالعکس. به همان اندازه سخت و دشوار است و احتمالا خروجی کج و کوله دارد مگر با تمرین خیلی زیاد. 
چیزهای جالبی که از این کتاب یاد گرفتم را اینجا می‌نویسم برای مراجعه‌های بعدی خودم.

۱- شخصیت هرکسی یک کارکرد اصلی دارد که ناخدای زندگی اوست و یک کارکرد فرعی دارد که کمک‌کننده و معاون ناخداست. کارکرد سوم بعدی از شخصیت است که ضعیف‌تر است و به طور عادی در آدم فعال نیست. کارکرد چهارم بعدیست که آدم در آن خیلی ضعیف است و باید خیلی حواسش را جمع کند که در شرایطی که نیاز به عمل با این بعد دارد، خرابکاری نکند. افراد درون‌گرا با کارکرد اصلی شخصیتشان با خودشان ارتباط برقرار می‌کنند و با کارکرد فرعیشان با دیگران رابطه برقرار می‌کنند (در مورد افراد برون‌گرا عکس این قضیه صادق است).

۲- هر انسانی با یک شخصیت به دنیا می‌آید و با همان شخصیت هم از دنیا می‌رود. شخصیت آدم عوض نمی‌شود اما در طول زندگی رشد می‌کند. رشد شخصیت چند مرحله دارد. تا قبل از ۱۲ سالگی کارکرد اصلی و از ۱۲ تا ۲۵ سالگی کارکرد فرعی رشد می‌کند و برجسته می‌شود. از ۲۵ تا ۵۰ سالگی کارکرد سوم شروع به رشد می‌کند (ممکن است این مرحله در برخی آدم‌ها هیچ موقع رخ ندهد) و بعد از ۵۰ سالگی بعد چهارم شخصیت شروع به رشد می‌کند (ممکن است کارکرد چهارم هرگز رشد نکند).
در کتاب ادعا شده بود که هم‌زمانی بحران میان‌سالی با سنین رشد کارکرد سوم و چهارم شخصیت بی‌ارتباط و تصادفی نیست. در واقع با رشد ابعادی که جزء اصلی شخصیت آدم نیستند کم‌کم احساس نارضایتی نسبت به تصمیمات گذشته و انتخاب‌های قبلی پیش می‌آید که باعث بروز بحران میان‌سالی می‌شود. با علم به کارکرد سوم و چهارم، می‌توان در انتخاب‌ها این کارکردها را لحاظ کرد و از بروز بحران میان‌سالی جلوگیری کرد. :)

۳- من یک INFP هستم. به این معنا که درون‌گرام، شمی هستم (در برابر حسی)، احساسی هستم (در برابر فکری) و ملاحظه‌کننده‌ام(در برابر قضاوت‌کننده). من یک احساسی غالب هستم و کارکرد اصلی شخصیتم احساسیست. یعنی با دنیای درونی خودم با احساساتم روبه‌رو می‌شوم و تصمیماتم را با احساسم می‌گیرم نه با فکرم. کارکرد فرعیم شمی است. یعنی با دنیای بیرون خودم با شمم(حس ششم) روبه‌رو می‌شوم و قبل از تصمیم‌گیری با شمم کسب اطلاعات می‌کنم. کارکرد سوم من حسی است که بنا به نشانه‌ها در حال رشد است. کارکرد چهارم من که به شدت در آن ضعیف هستم، فکری است. 

۴- به عنوان یک INFP، به معلمی و مشاوره(به خصوص مشاوره‌ی تحصیلی)، فعالیت‌های مذهبی و نویسندگی به شدت علاقه‌مندم و هرچیزی که باعث شود بتوانم به دیگران کمک کنم خوشحال و راضیم می‌کند. در کتاب تاکید شده بود که چون ملاحظه‌کننده هستم(یعنی نیاز به انعطاف دارم و نمی‌توانم با یک برنامه‌ی مشخص از پیش تعیین شده که جلوی خلاقیتم را می‌گیرد پیش بروم)،‌معلمی دبیرستان برایم مناسب نیست و تدریس در دانشگاه شغل خیلی مناسب‌تری برای من است. و این دقیقا شغلیست که عاشقش هستم. 

۵- از جمله نقاط ضعف من، یکی انعطاف‌ناپذیری (یا همان دگم بودن) در افکار،‌ارزش‌ها و اعتقادات است و دیگری انتقادناپذیر بودن. که با علم به این دو نقطه‌ی ضعف باید سعی کنم بر آن‌ها فائق بیایم.

۶- تیپ کلی شخصیت من ایده‌آل‌گراست و لزوما افکار و اعتقاداتم با دنیای واقعی مطابقت ندارد. بسیار خیال‌پرداز و رویاپرداز هستم(همیشه بوده‌ام).

۷- به من توصیه شده که برای تصمیم‌گیری حتما از یک دوست فکری کمک بگیرم چون خودم به تنهایی فقط احساساتم را در تصمیم‌گیری‌ها دخیل می‌کنم.

۸- در نهایت اینکه من به خانواده اهمیت بسیار می‌دهم (که همین‌طور هم هست!) و نیاز به شغلی دارم که بتوانم بین آن و خانواده‌ام تعادل برقرار کنم. به هیچ عنوان آدمی نیستم که در کار غرق شود و از این کار لذت ببرد. 

خواندن این کتاب و توصیه‌هایش به من کمک کرد که نسبت به برنامه‌هایم برای آینده قاطع‌تر شوم و از این به بعد گام‌های مطمئن‌تری بردارم.

یکی دیگر از ویژگی‌های کتاب این بود که برای بیان هر مسئله‌ای چند مثال از آدم‌های واقعی زده بود و از آدم می‌خواست خودش را در شرایط آدم‌های داستان قرار دهد وببیند چطور تصمیم می‌گیرد. گذشته از این‌که تمام مثال‌ها به من کمک کرد که خودم را بیش‌تر بشناسم، باعث شد با دیدن داستان زندگی آدم‌های مختلف و تصمیم‌هایشان در هر مقطع از زندگی متوجه چیزهای جدیدی شوم. مثلا این‌که در ذهن من همیشه۳۰ سالگی سنی بوده که شروع ثبات است و فکر می‌کردم باید در ۳۰ سالگی از آن‌چه تا به حال انجام داده‌ام مطمئن باشم و دیگر میل به تغییر مسیر کلی نداشته باشم. همه‌ش فکر می‌کردم در ۳۰ سالگی دکترا بگیرم و بعد زندگیم تازه شروع شود. بعد از خواندن مثال‌های کتاب فهمیدم تا چه اندازه تفکراتم مضحک است. در این کتاب از آدم‌هایی صحبت شده بود که بعد از بزرگ کردن چند بچه تازه خیال فوق لیسانس خواندن به سرشان زده بود یا آدم‌هایی که در ۵۰ سالگی تازه تصمیم به شروع یک کسب و کار جدید گرفته بودند یا آدم‌هایی که در ۴۰ سالگی فهمیده بودند باید هنرمند شوند و به سراغ یادگیری موسیقی رفته بودند یا ... . حس می‌کنم در دنیای دور و بر من، این‌قدر همه پشت سر هم درس خوانده‌اند و دکترا گرفته‌اند که برای من این تفکر ایجاد شده که اگر در ۳۰ سالگی مدرک دکترایم را نگرفته باشم، زندگی را باخته‌ام. حتی بارها به راه‌های ممکن برای آن‌که بتوانم پیش از این سن مدرک دکترا بگیرم فکر کرده‌ام. همیشه از فکر کردن به ۳۰ سالگی استرس می‌گرفتم. فکر می‌کردم پایان سن تجربه‌اندوزی و ماجراجویی ۳۰ سالگیست. اما با خواندن زندگی آدم‌های مختلف فهمیدم که چقدر خودم را در چارچوب‌ها قرار داده‌ام وچقدر تصورات ذهنیم نادرستند. فهمیدم که چقدر دارم زندگی را سخت می‌گیرم و دست و پای خودم را می‌بندم. حالا تصمیم دارم بنشینم و یک بار دیگر با خاطری آسوده‌تر و با ریسک‌پذیری بیش‌تر برای زندگی پیش رویم برنامه‌ریزی کنم و با این تصور که فرصتم برای تصمیم‌گیری و تجربه‌اندوزی و ماجراجویی اندک است، به خودم استرس وارد نکنم.

خوش‌حالم که در حالی سال ۹۵ را شروع می‌کنم که خودم را خیلی بیش‌تر از همه ی زندگیم می‌شناسم :)
۰۱
اسفند

هرگز این آدم‌هایی رو که می‌گن ما با سیاست کاری نداریم درک نکردم!! هرگز! مگه می‌شه آدم با سیاست کاری نداشته باشه؟! مگه می‌شه آدم بدون اینکه حق و باطلش مشخص باشن زندگی کنه؟! مگه می‌شه آدم تو اجتماع زندگی کنه و با سیاست کاری نداشته باشه؟! مگه می‌شه آدم فکر کنه نهایت وظیفه‌ش درس خوندنه و لاغیر؟! مگه می‌شه...؟

پ.ن: واضحه که منظورم از سیاست، سیاست‌بازی نیست!

پ.ن۲: گاهی فکر می‌کنم چقدر زندگی راحت‌تر بود اگر در خانواده‌ای تا این اندازه سیاسی متولد نشده بودم...بعد هم پشت سرش فکر می‌کنم که چقدر زندگیم پوچ بود اگر هیچ موقع دنبال پیدا کردن حق و باطل نبودم...

الهی شکر:)


۰۴
دی

باز هم آدم‌های درست در جای درست...

‫« شما اینقدر فقط خودتو در دنیا نبین :)‬ ‫یه دنیا نیست و یه شما‬. ‫یه عالمه پیچیدگی داره‬. ‫شمام جزوشی البته‬. همه‌ی این اتفاقات اعصاب خردکن هم حتما جزء همون پیچیدگی‌هاست. حکمتی داشته. چرا اینقدر عصبانی و ناراحت می‌شی؟ ایگنور کن! حکمتشو یه روز بفهمی شاید :) »
هوم! این همه عصبانیت و اعصاب خردی من... حتی یه لحظه هم فکر نکرده بودم که بابا! شاید حکمتی داره. شاید قراره من یه تلنگر بخورم که ببینم دور و برمو. یا اصن هرچی!
بسه دیگه اعصاب خردی :) هوم؟

پ.ن۱: فکر کن آدم دوستایی داشته باشه که بتونه باهاشون درمورد چیزای واقعی حرف بزنه...درمورد چیزایی خیلی فراتر از رنگ لباس و مدل مو و نمره‌ی امتحان و ... . بعد حالا فکر کن آدم یهو همه‌ی این آدمارو از دور و برش حذف کنه! می‌شه دیگه زندگی کرد؟ نمی‌شه دیگه...می‌گنده دل آدم خب...
پ.ن۲: سعیده‌ی جان...
پ.ن۳: یه گروه تلگرام ساختن به اسم «خانه‌ی نشریات دانشگاه تهران» و همه‌ی مدیرمسئولای نشریات مختلف دانشگاه رو اد کرد توش. منتها مشروط به اینکه«دختر» بوده باشن! و من هنوز درک نکردم چرا گروه مدیرمسئولان نشریات دانشگاه باید تفکیک جنسیتی داشته باشه! منم این وسط هنوز اسمم مدیرمسئول نشریه‌ی «درنگ»ه که کلا ۲ساله چاپ نشده...
پ.ن۴: چقدر دوست خوب دارم من!
پ.ن۵: هنوز هم معتقدم آن دیدار روز قبل اربعین توی دانشگاه، اتفاقی نبود...
پ.ن۶: درس بزرگواری گرفتم این چند وقته از ۲نفر آدم با تفکرات کاملا مختلف... یاد می‌گرفتم ازشون کاش!
پ.ن۷: «هر کس شما را می آزارد او را ببخشید. نه به دلیل این که او مستحق بخشش است، به دلیل این که شما سزاوار و مستحق آرامشید.»
۱۸
آذر
دیدم پست‌های آخرم پر از غر شده :))
گفتم کمی هم بنویسم از روزهای خوبی که دارم.
دیروز سر ناهار با ح و ش حرفمان رسید به H1N1 و کشته‌هایش در کرمان! حانیه گفت: من نمی‌خوام بمیرم! اگه ۳ ماه پیش بود یه چیزی! ولی الان تافل دادم! جی‌آرای دادم! کلی سختی کشیدم. نمی‌خوام بمیرم!
منم فکر کردم ببینم الان از مردنم ناراحت می‌شم یا نه. دیدم الان زندگیم خیلی در حالت stable به سر می‌بره. اگر پارسال بود خب ناراحت می‌شدم چون هنوز لیسانسم رو تموم نکرده بودم و هم اینکه داشتم واسه کنکور می‌خوندم!
اما امسال وضعیتم stableه. یه جور رضایت خوبی دارم از زندگیم. خوشحالم. خوبم. آرامش دارم. فعلا آدم‌های دوست‌داشتنی در کنارم دارم. از طرفی هنوز تزم را شروع نکرده‌ام که وارد سختی‌هاش شده باشم. الان اگر بمیرم، یک جورهایی در «اوج» مرده‌ام! :)) هرچند هنوز کلی چیزهای خوب زندگی را تجربه‌ نکرده‌ام و دوست ندارم بمیرم اما از مردنم در هر حال حسرت نخواهم خورد! :دی
و من فکر می‌کنم این خوب است. این‌که آدم در لحظه بتواند همه چیز را رها کند و بمیرد. این یعنی در زندگی‌اش حسرت چیزی را به دل خودش نگذاشته و خوب است...

آخر هفته‌ی قبل برای من شاید اولین آخر هفته‌ی واقعی از بدو ورودم به دانشگاه بود. آخر هفته‌ای که فارغ از درس و کار و فقط به تفریح و استراحت گذشت.
پنج‌شنبه با بچه‌های آزمایشگاه رفتیم درکه گمانه بازی کردیم و جوجه زدیم:)) واقعاااا خوش گذشت. فکر نمی‌کردم اصلا بتوانم با بچه‌های ارشد ارتباط خوبی برقرار کنم(به خاطر این‌که رفتارهای من از سنم، کم‌سال‌تر هستند!) که اشتباه می‌کردم و الان واقعا خوشحالم :)
جمعه هم با دوست‌های لیسانس جمع شدیم خانه‌ی پریسا به قول خودش «شله‌زردپارتی» گرفتیم.ی شیله‌زرد پختیم و خوردیم و بازی کردیم :) مونوپولی و قاشق‌بازی جمعه هم بسیار لذت بخش بود و بعد از مدت‌ها دور هم جمع شدنمان خالی از غیبت بود! فهمیدیم کلا باید در تمام جمع شدن‌هایمان بازی وارد کنیم تا بی‌نهایت خوش بگذرد و پای غیبت هم باز نشود. :)

فعلا روزهای خوبیست و من هم خوب و خوش‌حالم. هرچند وحشت‌زده‌م از گیر افتادن در روزمرگی‌ها و می‌ترسم دست و پایم به خوشی‌های معمول بسته شود، اما فعلا آرامم و آرامشم را بیش از هر چیز دیگر دوست دارم...
۲۲
آبان

سوار مترو شدم. خیلی شلوغ بود. صندلی خالی شد. خانمی نشست روی صندلی و وسایلش را از خانم دیگری که روی دو صندلی آن طرف‌تر نشسته بود گرفت و تشکر کرد. خانم دوم لبخند زد و گفت: روز خوبی داشته باشید. 

از این جمله حس مثبت خوبی بهم دست داد. حتما به خانم اول هم همین حس مثبت دست داده بود.

کوله‌م سنگین بود و کیسه‌ی ظرف غذام دستم بود و گرمم هم شده بود در آن شلوغی و به ناچار، پالتویم را گرفته بودم دستم. خانم اول، وسایلم را از دستم گرفت. چند ایستگاه بعد، موقع پیاده شدن، وسایلم را از خانم اول گرفتم. لبخند زد و گفت: روز خوبی داشته باشی عزیزم :) 

با یک دنیا انرژی مثبت از مترو پیاده شدم...

+خوبی و انرژی مثبت (به قول دکتر نوابی) propagate می‌شوند در جامعه...لبخند بزنیم به هم کاش... :)

۱۹
مهر
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • مهسا -
۰۳
مهر


چند وقت پیش با صبا حرف می‌زدم می‌گفت عصرها دانشجوها و استادها همه با هم لباس ورزش می‌پوشند و دور دانشگاه می‌دوند و ورزش و شادی و تفریح می‌کنند! به من گفت تو ارشد مثل لیسانس نباش! ماها خیلی خل بودیم! همه‌ی روزمون رو پای لپ‌تاپ می‌گذروندیم بی هیچ ورزشی. برو ورزش کن. تفریح هم حتماااا بکن. اینجا به تفریح خیلی اهمیت می‌دن. همه چیز باید سر جای خودش باشه.

در راستای همین صحبت‌ها تصمیم گرفتم یه سری تغییرات در ابعاد مختلف سبک زندگیم بدم. فعلا در این راستا یکی مطالعه رو برگردوندم به برنامه‌ی روزانه‌م و از نت‌گردی بی‌هدف بیهوده کم کردم. یکی هم اینکه رفتیم کلاس زومبا اسم نوشتیم دانشگاه! :)) ۱۰ تایی با هم با بچه‌های دانشگاه :دی یکی هم اینکه امروز رفتیم کوه و ان‌شاءالله اگر بشه قراره ادامه‌دار بشه این کوه رفتن‌های جمعه. فکر می‌کنم جمعه رو حق دارم بذارم برای تفریح...

امیدوارم خدا کمکم کنه که این گام‌هایی که برداشتم ادامه‌دار باشن و همچنین در جنبه‌های دیگه‌ای که مد نظرم هستند هم بتونم تغیرات رو اعمال کنم...



۲۱
شهریور

دیشب مامان و بابا رفتند. همیشه رفتنشان از تهران خیلی برایم سخت‌تر است از آمدن خودم از اصفهان. به مامان گفتم: منو جا می‌ذارین می‌رین؟ مامان گفت: تو مارو جا گذاشتی اومدی اینجا...

تمام دیشب آشفته بودم و نتونستم درست بخوابم. چون مامان و بابا و برادر کوچکترم در راه بودند. تازه فهمیدم شب‌های تهران آمدنم مامان چه حسی دارد...

خوابگاه جدید را تحویل گرفتم. خوابگاه سارا، خیابان سعادت‌آباد، اتاق ۳۱۲.

اینقدر اینجا تمیز و خوب و قشنگ و راحت هست، که دلم نمی‌خواد برم دانشگاه! :))‌ خیلیییییی هم دوره! چند تا عکس از خوابگاه جدید آپلود می‌کنم!

بچه‌ که بودم، ابتدایی و حتی قبل‌ترش، کارتون جودی آبوت را خیلی دوست داشتم. تو جودی آبوت خوابگاه‌هاشون یه جور خوبی بود. میز تحریر داشت و یه حالت استقلال داشت و ... . از همون موقع اون تصاویر تو ذهن من ثبت شد به عنوان خوابگاه و خیلی خوشم میومد همیشه که تجربه‌ش کنم. تمام بازی‌های زمان کودکیم هم با شبیه‌سازی محیط خوابگاه می‌گذشت به نحوی که تو ذهن خودم ساخته بودم! به هرحال بعد از اینکه اومدم دانشگاه اون تصاویر کلا نابود شد :)) امروز که اومدم خوابگاه یهویی شوکه شدم. خوابگاه الانم تقریبا چیزی هست تو مایه‌های تصورات کودکیم... خیلی خوشحالم از این بابت. قشنگ انگیزه‌ی درس خوندن پیدا کردم هرچند که خیلییییی دوره واقعا خوابگاه از دانشگاه :دی

ظهر رفتم یه گشتی بیرون زدم و اطراف رو شناسایی کردم.نونوایی هم پیدا کردم. هم نونایی فانتزی و هم تافتون و سنگک. البته رفتنش راحته و برگشتنش سخت :دی چون شیب خیابون‌های اینجا خیلی زیاده. اما خب واقعا جای خوبیه برای زندگی این منطقه. قشنگ هم هست و هوای خوبی هم داره. البته فکر کنم زمستان سختی در پیش داشته باشم :دی

سعی می‌کنم به این دور بودن دانشگاه از خوابگاه و به عوضش قرار گرفتن خوابگاه در یه منطقه‌ی کاملا مسکونی و مختص زندگی به چشم یه فرصت نگاه کنم. انگار که مثلا دارم زندگی می‌کنم واسه خودم اینجا... یه زندگی خیلی فراتر از زندگی فقط خوابگاهی...


باید یه کم برنامه بریزم برای سبک زندگی جدیدم در دوران ارشد. دیگه قرار نیست مثل لیسانس باشیم تو این چند سال. باید برنامه بریزم برای خودم.


راستی انتخاب واحد هم کردیم و چون مدیر گروهمون نذاشت درس سختی که می‌خواستم رو بردارم یه درس بسیار مزخرف به جاش برداشتم...

درسام الان این‌هاست: الگوریتم پیشرفته- بازیابی هوشمند اطلاعات- دیتابیس پیشرفته.











پ.ن: تشک، پتو، بالش و  ۲ دست ملحفه سفید روی تخت و روی بالش و چراغ مطالعه رو خودشون به هر نفر دادن.

پ.ن ۲: این عکسارو قبل از مرتب کردن اتاق گرفتم. الان اتاق خیلی خوشگل‌تره ولی حال ندارم دوباره عکس بگیرم :))