خوابگاه‌نوشته‌ها

خوابگاه‌نوشته‌ها

تا ۷ سال قبل برای من فقط یک "هم" معنی داشت و آن هم هم‌وطن بود! می‌فهمیدم که در غربت چقدر وطن می‌تواند بشود نقطه‌ی مشترک و پیدا کردن یک هم‌وطن چقدر می‌تواند لذت‌بخش باشد! از وقتی خوابگاهی شدم، "هم"های جدیدی برایم معنا پیدا کرد!شاید برای کسی که زندگی خوابگاهی را تجربه نکرده باشد، "هم اتاقی" هیچ مفهومی نداشته باشد!می خواهم اینجا خاطرات "هم اتاقی" بودنم را بنویسم...

بایگانی
پیوندها

۱۶ مطلب در فروردين ۱۳۹۲ ثبت شده است

۳۱
فروردين

یه خبر زلزله تو اصفهان کافی بود تا همه وجودم شروع به لرزیدن کنه....خدایا؟؟؟؟ مگه اصفهان هم زلزله میاد؟؟؟اصفهان که روی گسل نیست....

بعد گشتن تو سایتها و دیدن اینکه جدی جدی یه زمین لرزه 4.1 ریشتری اومده...

میدونستم 4.1 خرابی ایجاد نمیکنه...اما آدم وقتی مه دوره خیلی بیقرار میشه...

تا خودِ صبح صد بار سایت ژئوفیزیکو چک کردم ببینم دیگه اونورها زلزله نیومده؟؟؟

خیلی سخته این دوری...

فقط صد بار دعا کردم که اگه قراره اصفهان زلزله بیاد، قبلش تهران بیاد....

۳۰
فروردين

حالت خوب نباشه، امتحان ریاضی مهندسی داشته باشی، هیچی بلد نباشی، کل روز 5شنبه تو هیچی نخونده باشی، پروژه OS مونده باشه و همه زندکی تحصیلیت در حال حاضر بهش وابسته باشه، ممکن باشه 3 واحد مهمو محبور شی حذف کنی، یه ایمیل دریافت کرد هباشی که دوباره همه چیو واست به هم ریخته باشه،...

اما یه عالمه دوست خوب داشته باشی که درست وقتی باید باشن، هستن! دور هم با تمام مشکلاتشون وایمیسن و آشپزی میکنن و بعد بساط جمع میکنین و میبرین تو محوطه خوابگاه می ندازین و شام میخورین و میگین و میخندین و تو سعی میکنی به هیچ کدوم ناراحتیها و نگرانیهات فکر نکنی...بعد که یهویی همه غمها میریزه تو دلت یه مریمی هست که بغلت میکنه و وقتی بغلت میکنه و میگه "درست میشه همه چی" تو ایمان میاری که درست میشه...

تو این شرایطیه که میتونی چشماتو ببندی، یه نفس عمیق بکشی ، لبخند بزنی و به دنیا بگی که : "من خوشبخت ترین آدم روی زمینم..."

۲۷
فروردين

عجب روزی بـــــــــــــــــــــــــــــــــــــود! !!!

باورم نمیشه امروز هم گذشت...اونم به خیر!!!

خداجونم ازت ممنونم...

خدایا کمکم کن...دارم از ناراحتی این شرایط حذف دق میکنم...کمکم کن خدا...

۲۶
فروردين

استـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرس!!!! :-اس

۲۵
فروردين
امروز...دل بیتاب است...زیاد!
بیتابِ مادر...
نه به خاطر آن درِ لعنتی...نه!
به خاطر اینکه دارم فکر میکنم بانو، چه می کشند از دست ما وقتی می بینند این همه بار سنگینِ گناهانمان را...
و دوباره همان آهنگ... "چه شب ها که زهرا دعا کرده تا ما همه شیعه گردیم و بیتاب مولا..." :-<
اونوقت ما... :(
از آن بدتر اینکه سیّده باشی و آن وقت با این همه گناه... :((
بیتاب...


۲۳
فروردين

یه روز که حالت از همه چی بد باشه و بخوای به زمین و آسمون فحش بدی و از عصر هم نتونسته باشی با وجودِ تعداد خیلی زیاد کارهات درست و حسابی درس بخونی، هیچ چیز به اندازه حرف زدن با بابا + قدم زدن تو محوطه خوشگل خوابگاه با اون هوای عالی و بعد دراز کشیدن روی چمنهای خیس و تماشای ستاره های آسمون، و بعد اینکه مهزاد بهت یه گل صورتی خوشگل تقدیم کنه که به یادت چیده، نمی تونه باعث بشه روز بعدش واست بشه بهترین روز و بتونی یه بند از صبح تا شب درس بخونی و انرژی کم نیاری...


به خاطر همه چی ممنون خداجونم! هم واسه داشتن یه خانواده فوق العاده و هم واسه داشتن دوستها و هم اتاقیهای خیلی خوب... :)

۲۰
فروردين

ترم3  با همه یِ سنگینیش حداقل این فایده را داشت که فهمیدم که در زندگی با هر مشکل دیگری که روبه رو شوم، حتما میتوانم از پس آن بربیایم!! چون هیچ چیز نمی تواند به وحشتناکی و سنگینیِ ترم 3 ما باشد!

این روزها به هر تکلیف جدیدی لبخند می زنیم و سعی می کنیم از همه چیز لذت ببریم! :)

امشب: پروژه معماری

24 ام: همورک معماری + کوئیز معماری

25 ام : پروژه الگوریتم

26 ام: میان ترم معماری

27 ام: میان ترم OS

 30 ام: پروژه OS

31 ام: میان ترم ریاضی مهندسی!


فقط سوالی که برام پیش اومده اینه که چرا استادا همه یِ کارهاشونو واسه همین هفته انداختن؟! یعنی هفته هایِ دیگه یِ ترم نبودن؟!


خوشحال و شاد و خندانم...چون قدر دنیا را می دانم... :)


بعداً‌‌نوشت: خیلی باحاله...هی هم به کارهایِ قبلی اضافه میشه! سه شنبه کوئیز ریاضی مهندسی هم اضافه شد...


بعداًترنوشت: باورم نمیشه...همورک ریاضی مهندسی هم اضافه شد واسه شنبه...

و من با اشک در چشم و بغض در گلو هنوز می خوام خوشحال باشم...

۱۷
فروردين
دیشب، ترمینال پر بود از دانشجوهایِ مثلٍ من که باید به سختی از خانواده هاشان خداحافظی می کردند و دوباره رهسپار دیار غربت می شدند... و به همان نسبت هم پر بود از مادرها و پدرهایی که در نگاهشان نگرانی موج می زد اما لبخند می زدند و سعی می کردند به بچه هاشان امیدواری بدهند...
دختر بچه ای هم بود که بی وقفه برای بردادرش که دانشجوی نفت امیرکبیر بود، گریه می کرد...قبلا هم دیده بودمشان در ترمینال...
در اتوبوس که نشستم و از شیشه که زل زدم به مادر و پدرم که ایستاده بودند و بهم لبخند می زدند و برام دست تکان می دادند، یکهو دلم پر از غم شد و چشمانم پر از اشک...
یکهو حس کردم دارم از چیزهای خوب کنده می شوم و دوباره غربت و دوباره...
اما بعد به این فکر کردم که چقدر این تجربه ها برایم خاطره خواهد شد و چقدر بعداها خاطرات دارم که از دوران دانشجوییم برایم بچه هایم تعریف کنم...
2-3 ساعتی بی وقفه هی آهنگ "نامه" سیاوش قمیشی را play می کردم و در دلم گریه می کردم...
اما صبح که رسیدم تهران، ذوق دانشگاه دوباره در من ایجاد شد و دیدم که همانطور که فکر می کردم،آنقدرها هم بد نیست...
حالا هم باید بروم سر درسم که یک عالمه درسِ روی هم جمع شده دارم! به علاوه یِ میان ترمها و پروژه معماری...
۱۶
فروردين
هستم اگر می روم، گر نروم، نیستم...
وقت رفتن، همیشه می رسد. حتی اگر از صبح به ساعت نگاه نکرده باشی از ترس اینکه ببینی زمان دارد زود می گذرد... حتی اگر باوجود اینکه مامان و بابا هی می گویند زود وسایلت را جمع کن، جمع کردن وسایل را گذاشته باشی برای ساعتهای آخر...
هرقدر هم آدم از واقعیت فرار کند، آخر سر می رسد و آدم درست باهاش چشم تو چشم می شود! یک جورهایی به یاد حدیث اما علی می افتم که می گویند در همان حال که از مرگ می گریزی، آن را ملاقات می کنی! همیشه تصویری که از این حدیث در ذهن من ایجاد می شود، این بوده که در میدان جنگ یک سرباز با لباس جنگی و قیافه ی خشن ، و چشمهای قرمز شده از خون، زل زده تو چشمهای یک آدم بیچاره!!
الان به نظرم فقط مرگ این ویژگی را ندارد. هر اتفاقی که آدم ازش فرار کند، هر اتفاقِ محتومی، مثل مرگ عاقبت با آدم چشم تو چشم می شود!
حالا هم دیگر باید با واقعیت روبه رو شد!
نکته ش اینجاست که می دانم چیزی که در انتظارم هست، آن قدرها هم بد نیست. ولی خب، تغییرِ ناگهانی کمی سخت است...
هستم، پس می روم!
:)

پ.ن:
"هستم اگر می روم، گر نروم نیستم!" اینو مرحوم اقبال لاهوری از زبان موج خطاب به ساحل بیان می کنند با کلی مفاهیم زیبا و مرحوم مشیری شعری بسیار لطیف و با مفهوم سروده اند در ادامه‌یِ همین شعر! منتها من بی خیالِ تمام این مفاهیم شده،صرفاً جهت دلداری دادن به خودم، در اینجا "رفتن" رو به مفهوم "رفتن به تهران و خوابگاه" در نظر میگیرم! فلذا از آنجا که من مجبورم امشب برم تهران، پس: "هستم"! چرا که اگر نرم، "نیستم"!
واگویه های ذهن آشفته یِ من در آخرین ساعتها!

۱۶
فروردين

دانشجو که می شوی، یکی از آن بعد از ظهرهای کش دار که خسته از دانشگاه بر می گردی و باید تمام مدت را به فکر ظرفهای نشسته ی دیشب باشی و دلتنگی خانه اذیتت می کند، جان می دهد برای این که سرت را تکیه بدهی به شیشه اتوبوس و زل بزنی به درختهای کنار خیابان و به یاد تمام کودکی هات بیفتی و تمام آرزوهای معصومانه ی کوچکت...

یادت بیفتد که تمام دبستان در آرزوی این بودی که پدر کتابهات را جلد کاغذ کادو نکند و به جلد نایلونی اکتفا کند تا مثل بقیه از روی جلد کتاب فارسیت، آن مدادها  که نشان می داد کلاس چندمی و چقدر بزرگ شده ای، پیدا باشد...!و پدر که همیشه می گفت:"وقتی بزرگ شدی و رفتی راهنمایی کتابهات را فقط با نایلون جلد می کنم!" و قند تو دلت آب می شد از فکر روزی که بزرگ می شدی و کتابهات نشان می دادند که کلاس چندمی!!

یادت بیفتد که شبها دور از چشم مادر کتابهات را عمودی می گذاشتی توی کیفت و هی توی دلت خدا خدا می کردی که مادر، موقع گذاشتن لقمه ی نان و پنیر در کیفت،کتابهات را نبیند و دوباره بهت یادآوری نکند که گوشه کتابهات اینطوری لوله می شود و دوباره آنها را مثل همیشه افقی روی شیرازه ی کتاب نگذارد توی کیفت...

یادت بیفتد که آرزو داشتی مدادهات را با آن مداد تراش های فلزی بتراشی تا نوکش موقع نوشتن تیز تیز باشد،اما همیشه پدر مدادهات را با کاتر می تراشید و نوکش همیشه کاملا مناسب نوشتن بود، اما هیچ وقت مثل سوزن تیز نبود!

بعد خاطرات چرخ بخورد و چرخ بخورد توی ذهنت تا برسد به کلاس اول ابتدایی و آن پازل خوشگل "میتی کمان"  که مادر گفته بود اگر پنج تا املا را پشت سرهم 20 بگیری، مال تو می شود... و چقدر هربار سر املای پنجم خدا خدا می کردی یک تشدید نامرد،کارت را خراب نکند! و یادت بیاید همه ی آن بارهایی را که املای پنجم را 19 می گرفتی و گریه می کردی و مادر که می گفت اگر املای ششم را هم 20 بگیری، قبول است!!و تو که هیچ وقت آن املای ششم را هم 20 نمی گرفتی!

بیایی جلوتر و یاد کلاس دوم بیفتی و آن اردوی اردوگاه ذوب آهن، که مادرگفته بود به شرطی رضایتنامه را امضا می کند که سوار قایق نشوی... و تو تمام آن روز اردو را در برابر وسوسه ی همکلاسیها و معلمت مقاومت می کردی که سوار قایق نشوی که مادر ناراحت نشود...و وقتی بچه ها سوار قایق بودند،یک گوشه می ایستادی و چشمهات را محکم می بستی که نبینیشان!! و موقع برگشت همه اش توی دلت خدا خدا می کردی که بکجوری مامان بفهمد که تو به خاطر خوشحالیش، آن همه در برابر وسوسه ی همه مقاومت کرده ای و سوار قایق نشده ای! و چه احساس غروری...!

یادت بیفتد همه ی کلاس سوم را که با ذوق خودکارهای رنگی کلاس چهارم به سر کردی و خوشحال که عاقبت تو هم بزرگ می شوی و مشقهات را با خودکار می نویسی!! و آخ که کلاس چهارم وقتی معلم می گفت صورت سوالهارا با خودکار،ولی جوابها را با مداد بنویسید، چقدر لجت در می آمد!!

یادت بیفتد همه ی دوران دبستان را که عاشق این بودی که آن کارت سفید انتظامات با آن روبان صورتی خوشگلش را بیندازند دور گردنت!! انتظامات آبخوری خیلی بیشتر حال می داد!! وقتی زنگ کملاس خورده بود و هیچ کس به جز تو حق آب خوردن نداشت!و آخ که چقدر آن آب خوردنهای بعد از زنگ می چسبید! عطشت انگار هیچ جوری سیراب نمی شد!

یادت بیاید آن روزهای بعد از تمام شدن مدرسه را سوار بر دوچرخه ی برادر که تند می راند و دور از چشم مادر از آن کوچه ی خلوتی می آمد که مادر سفارش کرده بود از آن نیایی...

یادت بیاید همه ی آن خاله بازی های توی پناهگاه را،زنگها ورزش،دور از چشم معلم ورزش که آن روزها به چشمت سخت گیرترین معلم دنیا بود...!!

به یادت بیاید آن روزهای دوشنبه،ساعت 11 را که توی حیاط به صف می ایستادید کنار باغچه و آن فلوراید بدمزه را یک دقیقه توی دهانتان نگه می داشتید و بعد که مربی بهداشت می گفت تمام،می دویدید طرف آبخوری تا همه اش را خالی کنید ! و چه روزهایی که با بچه ها نقشه کشیدی که چطور فلوراید را پیش از آنکه بریزی توی دهانت، توی باغچه خالی کنی! طوری که مربی بداخلاق بهداشت نفهمد!! و همه ی زنگ بعد را که معلم زیر چشمی مراقب بود چیزی نخوری تا اثر فلوراید از بین نرود و هیچ وقت نشد دور از چشم معلم گازی به سیبت بزنی...!! و یکهو بفهمی که آن حس ناخوشایند ساعت 11 روزهای دوشنبه هیچ ربطی به کلاس ملال آور فیزیک1 دانشگاه ندارد و از بچگی همراهت آمده...

یادت بیاید که چقدر آرزو داشتی به عنوان خوراکی زنگهای تفریح با خودت موز ببری! آن وقتها می گفتند موز نیاورید...موز میوه ی گرانی بود...می گفتند شاید کسی نتواند بخرد و دلش بسوزد!!! آن روزها در عالم خیال، روزی را تصور می کردی که یک آقای مهربان نورانی، دانه دانه توی دستهای کوچک همه ی بچه ها موز می گذاشت و بعد همه ی بچه ها لبخند می زدند و با چه لذتی موز را می خوردند...و در عاللم خیال همه ی زنگهای قرآن که معلم از امام زمان حرف می زد، فکر می کردی او همان کسیست که روزی خواهد آمد و توی دست تک تک بچه ها موز خواهد گذاشت...!! و هنوز که هنوز است،یک حس خوشایند عذاب وجدان همه ی وجودت را پر می کند وقتی به یک موز گاز می زنی!!

و همه ی اینها کافیست بیاد تو ذهنت تا  اشک چشمهات روی شیشه ی اتوبوس لیز بخورد و یکهو یک نفر بزند به شانه ات که یعنی ایستگاه آخر است... و تو یکهو به خودت بیایی و از جا کنده شوی و بیایی به سال 90...حالا که دانشجویی و اتوبوس درست جلوی خوابگاهت نگه داشته و منتظر است تا پیاده شوی...و تو در حسرت روزی که بابا دوباره مدادهات را با کاتر بتراشد و دفترهات را با کاغذ کادوی زنگوله ای جلد کند...و مامان صبح به صبح بیاد و لقمه ی نان و پنیر توی کیفت بگذارد و کتابهای عمودیت را افقی بگذارد...

آرام از اتوبوس پیاده می شوی و می روی توی خوابگاهی که حالا فاصله انداخته بین تو و تمام آن کودکی های معصومانه ات...

آذر 90

 

۱۶
فروردين

دلم می خواد به چیزهای خوب فکر کنم...به اتفاقات خوبِ پیشِ رو! به چیزهایِ جدیدی که قراره از دانشگاه یاد بگیرم!به خاطرات خوبی که قراره برام باقی بمونه از خوابگاه و دانشگاه در روزهای آینده...دلم میخواد امیدوارانه به مسیرِ پیشِ رو نگاه کنم... :) من خوبم!خوب و پرانرژی!
ولی...دل است دیگر...تنگ می شود گاهی...

۱۴
فروردين
فاصله گرفتن ها تدریجی است. اول همه چیز خوب است. بعد کم کم شروع می شود به ایجاد فاصله. یک جوری که آدم تا مدت ها نمی فهمد. بعد کم کم به خودش می آید، نگاه می کند و می بیند که چه فاصله عظیمی ایجاد شده... بعد یا برایش بی اهمیت و بی تفاوت است و یا غمگین می شود. شاید برایش هنوز مهم باشد که فاصله ای ایجاد شده...
توی خانواده، همین وجود لپ تاپ و اینترنت، بدجوری فاصله ایجاد کرده .کسی هم به جز مامان حواسش به این فاصله ها نیست انگار.
دیروز که رفته بودیم کنار دریاچه، من و مرتضی نشستیم روی چمن ها، زل زدیم به آب، و شروع کردیم به حرف زدن!
1.5 ساعت کامل از قدیم ها حرف زدیم...از خانه ی مادربزرگ...از خاطره ها از ذهنیت ها...
یکهو ته دلم خالی شد...چقدر وقت بود حرف نزده بودیم؟! چقدر ازش دور شده بودم! مامان و بابا که از پیاده روی برگشتند کنار ما، خندیدند! گفتند بالاخره یک جا بدون لپ تاپ و کامپیوتر و بازی و اینترنت همدیگر را گیر آوردید! خوشحالیم!
چقدر نگران این فاصله هام...مریم که کلا همه چیزش از ما جداست...تفریحاتش، زندگیش، دل مشغولیهاش... رضا که دارد ازدواج می کند و خداروشکر  به خاطر همین خیلی به بقیه نزدیک تر شده...من که خوابگاهم و وقتی هم که هستم، انگار نیستم... مرتضی که همه ش خلاصه شده در بازی های کامپیوتر و فروم های اینترنتی بازی...
مامان و بابا چقدر نگرانند....
چقدر فاصله...
باید حواسمان باشد...قبل از اینکه دیگر نشود کاری کرد، باید این فاصله ها را کم کنیم...
۱۲
فروردين
گاهی از دست خودم لجم می گیرد. از این که از لحظه های خوشبختی نمی توانم لذت ببرم، از اینکه همیشه نگرانم، همیشه مضطرب!
شاید فرق من با رضا و مرتضی همین است. اینکه آنها عاشق هیجان اند و عاشق خطر کردن! اما من همیشه می ترسم. وقتی بابا را تشویق می کنند تا با سرعت از پستی و بلندی های جاده بگذرد که هیجان داشته باشد، قلبم انگار می خواهد از تپش بایستد! وقتی لبه‌ی پرتگاه می ایستند تا ازشان عکس بگیرم، دائم جیغ می زنم و ازشان می خواهم از لبه فاصله بگیرند.
وقتی ترقه دستشان است، التماس می کنم آن را پرت کنند یک جای دور!
من همیشه می ترسم! و همیشه آنها لذت می برند.
ترس های من از جان خودم نیست! وقتی فقط پای خودم در میان است، نگران گناهانم می شوم و حلالیت های نطلبیده... ولی وقتی آنها هستند، وقتی مامان هست، بابا هست، مریم هست، همه‌ی وجود من سرشارمی شود از ترس و دلهره...ترسی عجیب که مرتضی و رضا مرا به خاطر آن دست می اندازند.
این ترس همیشه با من بوده، از بچگی! همیشه می ترسم. می ترسم از اینکه چیزهایی را که دوستشان دارم از دست بدهم. هنوز صورت خونی مامان و بابا بعد از تصادف 10 سال پیش در خاطرم هست...تصویری که هنوز هم گاه و بیگاه در کابوسهام سر می رسد...
گاهی از دست خودم لجم می گیرد. به خاطر این ترس که در من هست، درمامان هست، در مریم هست و اصلا اگر از من بپرسند، می گویم در همه‌ی زن ها هست. زن ها هیجان نمی خواهند. فقط می خواهند چیزهایی که دوستشان دارند، تا ابد پیششان بمانند. گاهی فکر می کنم که مردها، حتی از خوشبختی هم در طولانی مدت خسته می شوند. ترجیح می دهند با هیجان بدبخت شوند تا اینکه به طور یکنواخت خوشبخت باشند. اما زن ها می خواهند خوشبختی را با دستانشان نگه دارند و همیشه نکرانند که مبادا از لای انگشتانشان سر بخورد...
۰۸
فروردين

این روزها ذهنم را اصلا نمی توانم جمع کنم!

دچار یک جور تناقض هایی شده ام و به شدت نیاز به حرف زدن با یک بزرگتر دارم که راهنماییم کند. از وقتی خوابگاهی شده ام کمتر از قبل تر ها با مادرم راحت می توانم حرف بزنم...

و الان شدیدا نیاز دارم که باهاش حرف بزنم...

کلی چیز دوست نداشتنی در زندگیم هست که میخواهم حتما تغییرشان بدهم اما نمی دانم چرا نمی شود! و کلی چیز دوست داشتنی هست که میخواهم در زندگیم ایجاد کنم، اما باز هم نمی دانم چرا اصلا همت نمی کنم!

بعد از حرفهای دیروز فاطمه فهمیدم که فرار از وضع موجود هیچ فایده ای نخواهد داشت!

فقط خودم را اذیت می کنم...

نمی دانم چه باید کرد!

۰۵
فروردين
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • مهسا -
۰۴
فروردين
می دانی! خیلی سنگین است وقتی کابوسی که سالهاست فکر می کنی رهایت کرده، دوباره می آید و یقه ات را می چسبد...درست وسط جاده...
یک جوری هم می چسبد و ولت نمی کند که می خواهی خفه شوی... و بعد اشکهات که می آیند و تمام آن صحنه های کابوس واری که فکر می کردی برای همیشه فراموش شده اند...
چند سال این کابوس هر شب همراهم بود؟ چند سال هرشب از خواب می پریدم با این کابوس و می دیدیم همه بدنم داغ داغ است و خیس عرق؟ چند سال...؟ 3سالش را مطئنم...اما بعدش را یادم نیست...یادم نیست کی بود که دست از سرم برداشت این کابوس لعنتی...یادم نیست...
چند سال وقتی می نشستم در ماشین، تا این جاده اصفهان بهارستان را طی کنم، قلبم می آمد توی دهنم؟ این را هم یادم نیست...
بعد امشب دوباره، درست در همان حوالی زمانی، درست در همان گرگ و میش که ده سال است مضطربم می کند، همان نور ماشین ها...همان صدای جیغ... همان صدای بوق...
و من که تمام آن صحنه های کابوس وار دوباره جلویم رژه رفت... و بعد اشک...و بعد تپش وحشتناک قلب... و بعد ترس...
آن صحنه ی وحشتناک که کنار جاده ماشینی ایستاده بود که دیگر ماشین نبود... صورت خونی بابا، صورت پر از خرده شیشه ی مامان، مرتضی که خودم با ترمز وحشتناک ماشین بغلش کرده بودم تا مبادا آسیبی ببیند...
بیمارستان...من که روی تخت افتاده بودم و از پدر و مادرم جدایم کرده بودند...اورژانس الزهرا...صف رادیولوژی...سونوگرافی...رضای بیچاره ی کنکوری که بالای سرم ایستاده بود و بغض کرده بود...
مرتضی که فقط گریه می کرد...
مریم که همه جا همراهم بود...
آن شب کابوس وار...
آن شبهای بی قرار بیمارستان...
همه ی اینها آمد جلوی چشمم دوباره...
این بار خدا رحممان کرد ولی وجود من دوباره سرشار شد از تمام آن خاطرات تلخ...