خوابگاه‌نوشته‌ها

خوابگاه‌نوشته‌ها

تا ۷ سال قبل برای من فقط یک "هم" معنی داشت و آن هم هم‌وطن بود! می‌فهمیدم که در غربت چقدر وطن می‌تواند بشود نقطه‌ی مشترک و پیدا کردن یک هم‌وطن چقدر می‌تواند لذت‌بخش باشد! از وقتی خوابگاهی شدم، "هم"های جدیدی برایم معنا پیدا کرد!شاید برای کسی که زندگی خوابگاهی را تجربه نکرده باشد، "هم اتاقی" هیچ مفهومی نداشته باشد!می خواهم اینجا خاطرات "هم اتاقی" بودنم را بنویسم...

بایگانی
پیوندها

۱۱۷ مطلب با موضوع «دانشگاه» ثبت شده است

۲۷
فروردين

از سلف برمی‌گشتم به ساختمان جدید که یک دفعه حس خیلی بدی بهم دست داد. حس غریبه بودن. حس معذب بودن. برگشتم و دیدم که آقای موبوری در حال انگلیسی صحبت کردن با چند نفر دیگر است. کارت شرکت در سمپوزیوم علوم شناختی از گردن چند نفر دیگر آویزان بود. فهمیدم که از مهمانان خارجی سمپوزیوم است. چقدر انگلیسی حرف زدن دیگران به من احساس عدم امنیت می‌دهد!


نشسته بودم تو آزمایشگاه علوم شناختی و غرق در خواندن مقاله‌‌ای بودم که باید برای فردا به استادم ارائه بدهم و متوجه آقای خارجی که در آزمایشگاه نشسته بود نشده بودم. یک دفعه خانمی از مسئولان سمپوزیوم وارد آزمایشگاه شد و خیلی روان و مسلط شروع کرد به انگلیسی حرف زدن با آن آقا. گفتگویشان از حد معذب بودن ردم کرد! یک طور ترس ناشناخته‌ای افتاد به وجودم. ترسی است که هی در خودم سرکوبش کرده‌ام. ترس از ورود به جامعه‌ای که هیچی از زبان محلیشان نمی‌دانم و همه دور و برم انگلیسی حرف می‌زنند. زبانی که نه می‌توانم با آن احساساتم را بیان کنم و نه هیچ خاطره‌ای با آن دارم. یک چیز سخت و جدا از منِ عاریتی انگار!

البته که اکثر آدم‌ها این ترس را پیش از مهاجرت دارند و البته که قرار نیست تسلیم آن شوم. اما حس امروزم را اینجا نوشتم برای یک روزی در آینده :)

۲۳
فروردين
ف. بهم پیام داد که آمده دانشکده. پرسید وقت دارم برای دیدنش؟ از شدت ذوق از جا پریدم. آمد آزمایشگاه و محکم بغلش کردم. بعد از مدت‌ها. نشستیم و بیش از ۱ساعت حرف زدیم. چای و بیسکوییت خوردیم. خندیدیم. خاطره‌بازی کردیم. رویابافی کردیم. چطور این همه اذیتش کرده بودم در ترمی که هم‌گروهی بودیم؟ چطور اینقدر مهربان بود که بعد از آن ترم با من دوست‌تر شد ازقبل؟
مشکی پوشیده بود. گفت پدربزرگش ۵شنبه فوت کرده‌اند. تسلیت گفتم. غمگین شدم. حرف بچه‌ها را می‌زدیم. می‌گفت چقدر تنها شده. می‌گفت هیچ کس از دخترهای ورودیشان ایران نمانده. می‌گفت از دست هم‌کلاسی‌های ارشد دارد خل می‌شود. می‌گفت قدر اینکه همه‌ی دوست‌هات را هنوز در ایران داری حسابی بدان. گفتم که ما هم امسال اکثرمان می‌رویم و می‌مانند چند نفر اندک‌تری...گفت حیف. گفت حیف این روزها و لحظه‌ها و دوستی‌های قشنگ. گفت بعد از فوت پدربزرگم فهمیدم هیچ هیچ هیچ چیز در این دنیا به اندازه‌ی بودن و وقت گذراندن با عزیزان باارزش نیست. بغضم گرفت. بغل کردیم هم را.
همه‌اش نگران درس من بود. نگران مقاله‌ای که روی صفحه‌ی لپ‌تاپم باز مانده بود از قبل و تمامش نکرده بودم. می‌خواست زودتر برود که مقاله‌ام را بخوانم. می‌خواستم تا ابد بماند. می‌خواستم تا ابد حرف بزنیم با هم. می‌خواستم بیشتر باشیم با هم. می‌خواستم قدر بدانم لحظه‌ها را. می‌خواستم ازش عذرخواهی کنم بابت همه‌ی بدخلقی‌هام. نشد. رفت.

۱۷
فروردين

سلااام!

پریشب دوست عزیزی که اینجا رو احتمالا می‌خونه هنوز بهم یادآوری کرد که بیام و آخرین پست وبلاگم رو بخونم. اومدم و خوندم و یه لبخند بزرگ نشست روی لبم و قصد کردم دوباره بنویسم.

از این ۵ ماه اگر بخوام بنویسم،‌ اینقدر زیاد می‌شه که کسی حوصله نمی‌کنه بخونه. با آدمای جدید دوست شدم. با تفکرات جدید آشنا شدم. دوستامو زندانی کردن. برای آزادیشون لحظه‌شماری کردم. شبهای زیادی رو به گربه گذروندم. زحمت زیاد کشیدم. تلاش زیاد کردم. زمین زیاد خوردم. موفقیت زیاد کسب کردم و ... . تا پای دفاع پیش رفتم و دفاع نکردم :)) و کلی اتفاقات دیگه.

دوره‌ی وبلاگ به سر اومده و من دارم عملا واسه خودم می‌نویسم و ۲-۳ نفری دیگه از دوستان باقی‌مانده از زمان اوج وبلاگ‌نویسی. به همین خاطر راحت می‌نویسم.

الان که دارم می‌نویسم تازه یه نصف روز شده که بعد از عید برگشتم تهران. روی تخت خوابگاه که دلم واسش تنگ شده بود! نشستم و دارم به چیزهایی که پشت سر گذاشتم و چیزهایی که ان شاءالله در پیش رو دارم فکر می‌کنم.

همین الان ادمیشنم از دانشگاه آلبرتا رو دیکلاین کردم و تصمیم گرفتم که برای PhD برم هلند. همیشه عاشق هلند بودم و الان فرصت استثنایی برام ایجاد شده که در آمستردام زیبا درس بخونم و کار کنم. از الان هیجان‌زده‌م واسش. از کلی وقت پیش آرزو داشتم که ادمیشن بگیرم و برم و اسم وبلاگم رو تغییر بدم به «غربت‌نوشته‌ها» و از تجربه‌های جدیدم بنویسم. من دیوونه‌ی اتفاقات جدیدم. دیوونه‌ی تجربه‌های نو. و این بهترین فرصته برای کسب این تجربه‌ها و نوشتن ازشون. برادرم پیشنهاد کرد که اگر رفتم، یه پیج اینستاگرام بسازم و توش همراه با عکس از تجربه‌های جدیدم بنویسم. ولی همین وبلاگ رو ترجیح میدم و بهش قول دادم که وبلاگم رو پابلیک کنم:دی

با کوله‌باری از انرژی و امید برگشتم تهران تا ان شاءالله پایان‌نامه‌ی ارشدم رو به پایان برسونم و خودم رو آماده‌ی دوره‌ی جدیدی از زندگی بکنم. خدا کنه که همه چیز خوب و بدون اشکال پیش بره و من به خواسته‌ی قلبیم برسم.


می‌ریم که داشته باشیم چندماه پر تلاش رو برای به پایان رسوندن ارشد :)




۳۰
دی

پس از۱۷سال و نیم یک روند درس خواندن و سر کلاس رفتن و تمرین نوشتن و امتحان دادن، حس عجیبیست که یک باره کلاسی در کار نباشد و تمرینی و امتحانی... قرار است اولین عیدی را تجربه کنم که بعدش میان‌ترم‌ها و ددلاین‌های بی‌شمار قرار نیست فرو بریزند روی سرم  و خردادی را تجربه کنم که دیگر بوی امتحان ندارد...

اولین دی‌ماهی که به دنبال کسب اطلاعات برای انتخاب واحد نیستم...

حس عجیبیست و فکر کردم خوب است که ثبت شود.

پس از ۱۷ سال و نیم...


۰۳
دی

۱- نشسته بودیم در آزمایشگاه و ا. (چیف‌تی‌ای درس ای‌پی) آمده بود برایمان درمورد نحوه‌ی تحویل پروژه‌ها توضیح دهد. سه تایی گرم صحبت بودیم که بسیار غیرمنتظره ام‌جی(ورودی ۸۲) آمد داخل آزمایشگاه! همینطور که داشتیم در مورد پروژه‌ی نهایی ای‌پی صحبت می‌کردیم، من و م. شروع کردیم به دوره‌ کردن خاطره‌ی تحویل پروژه‌‌ی ای‌پی خودمان به ام‌جی. ۵سال پیش.


۲- دیروز در حالی که نشسته بودم در سایت کارشناسی و منتظر بچه‌های ای‌پی بودم که قرار بود برایشان پروژه را توضیح بدهم، پ. را دیدم. سلامی کرد و توضیحاتی درمورد پروژه داد و رفت. پ. یک ۹۲ی خیلی خیلی خیلی خفن است. یکهو یاد اولین روزهای ترم اولش افتادم که با هم صحبت کردیم در مورد دانشگاه و ازم راهنمایی می‌گرفت. ۳سال پیش، اگر کسی بهم در مورد این روزها حرفی می‌زد، باور نمی‌کردم. چقدر دور بودند این روزها برایم...روزهایی که در حال گذراندن آخرین واحدهای درسی کارشناسی ارشدم (و خدا را چه دیدید؟ شاید کلا آخرین واحدهای درسی که می‌گذرانم...) باشم...


۳- می‌رویم مهمانی ناهار به عنوان شیرینی عقد دوستانمان (م. و ع.).بزرگ شده‌ایم. با کوله و مقنعه از دانشگاه نیامده‌ایم. درمورد بازی کامپیوتری، تمرین و پروژه، یا پشت سر استادها حرف نمی‌زنیم. لباس‌های شیک پوشیده‌ایم. حواسمان هست که به قدر کافی خانوم/آقا باشیم. درمورد تجربه‌های زندگی حقیقی حرف می‌زنیم. درمورد کار حرف می‌زنیم. بچه‌ها از ماجراهای شرکت‌هایی که در آن‌ها کار می‌کنند حرف می‌نند. من مثل همیشه ساکتم و آرام. اصولا حرفی ندارم که در جمع بزنم. در تمام مدت بغض غریبی چسبیده ته گلویم. ما کی اینقدر بزرگ شدیم؟!  

من از بزرگ شدن می‌ترسم...

۲۷
آذر

این چند وقت با کظم غیظ در برابر سوال اطرافیان مبنی بر اینکه: «چرا کنکور دکتری ثبت‌ نام نکردی؟!!!» گذشت. از کظم غیظ و تلاش برای فرار از توضیح دادن اهداف و آرزوهام که بگذریم، چیزی که خیلی برایم وحشت‌زا بود درک این مسئله بود که به صورت بالقوه آدمی در سن من می‌تواند کم‌تر از یک سال بعد دانشجوی دکتری باشد. وحشتناک است!!! دانشجوهای دکتری همیشه در ذهن من آدم‌های بزرگ و پخته‌ای بوده‌اند. تصور اینکه به چنین سنی رسیده باشم، دیوانه‌ام می‌کند!

۲۲
آبان

دیالوگی که روزی ۴-۵ بار رد و بدل می‌شود بین من و دیگران:

-سلام. چطوری؟ اوضاع خوبه؟

-ای. می‌گذره.

و دیالوگ در همینجا قطع می‌شود...


«می‌گذره. می‌گذره. می‌گذره.» تنها توصیف من از این روزها...


۰۲
آبان


روزهایم کش می‌آیند و طولانی می‌شوند. جسمم نشسته در آزمایشگاه و پشت میز و روحم در خانه است و مشغول تماشای چهره‌ی آرامش‌بخش خواهرزاده جان. یا جسمم نشسته وسط جلسه با اساتید راهنمای محترم (!) و روحم آهسته و پاورچین پاورچین سر خورده از روی صندلی و از لای در اتاق استاد رفته بیرون و در سایت کارشناسی پرسه می‌زند و هی سعی می‌کند سایت را با همان هم‌کلاسی‌ها و هم‌دوره‌ای‌های خودمان و سال‌بالایی‌هایمان تجسم کند. یا نشسته‌ام سر کلاس درس و ناگاه روحم مثل کودک نوآموزی بی‌تاب می‌شود و مشتاق برای آموختن و یاد گرفتن. یا مثلا تک و تنها نشسته‌ام روی تختم در خوابگاه و روحم در جشن تولدهای شلوغ و پرشور خوابگاه کارشناسی می‌چرخد. این روزهایم کش می‌آید به قدر تمام فقدان‌‌های این یک سال اخیر.

دست و پا می‌زنم در میانه‌ی سردرگمی و ندانستن‌ها. دست و پا می‌زنم در میانه‌ی خواستن‌ها و نرسیدن‌ها، دانستن‌ها و نتوانستن‌ها، بایدها و کم‌آوردن‌ها، آرزوها و واقعیت‌ها... .


خسته‌ام و کم‌آورده... بی‌حوصله و بی‌انگیزه و از پای‌‌افتاده... و حسرت...وای از حسرت... وای که می‌سوزاند روحم را...جانم را...قلبم را...

نمی‌دانم کجای زندگی را اشتباه رفته‌ام. در کدام پیچ بود که خدا پیچید و من نپیچیدم یا خدا مستقیم رفت و من پیچیدم... و بعد از آن دیگر فقط حسرت بود و هی اشتباه و هی زمین خوردن و هی دویدن و نرسیدن...

روزهای عجیبیست...بلند و کش‌دار...پر از حسرت و تردید. پر از مسیرهای تاریک پیش رو که نمی‌دانم هر کدام به کجا می‌رسند...چه فرقی می‌کند؟ اگر یک جایی آن عقب‌ترها راه را عوضی رفته باشم، چه فرقی می‌کند که حالا از کدام طرف بروم؟ همه‌ش اشتباه است. انتهای همه‌ش نرسیدن است انگار...

نمی‌خواهم غر بزنم. نمی‌خواهم از روزهای مزخرف دانشگاه بگویم یا از شب‌های بی‌هیجان خوابگاه یا از بی‌انگیزگی‌های خودم...فقط می‌خواهم بگویم یکی اینجا هست هنوز...یکی که دارد سعی می‌کند هنوز که نفس بکشد. اگر نمی‌نویسد، اگر چیزی نمی‌گوید، دلیلش نداشتن حرف نیست. نمی‌نویسد چون دیگر هیچ اتفاق ساده‌ای هیجان‌زده‌ش نمی‌کند. چون دیگر نه از چیزی آن‌قدر خوشحال می‌شود که بخواهد خوشحالیش را ثبت کند و نه از چیزی آن‌قدر ناراحت می‌شود که بخواهد با نوشتن از بار روی قلبش کم کند...نوشتم تا بگویم‌«یکی اینجا هست که بس دلش تنگ است و هر سازی که می‌بیند بدآهنگ است »





۲۹
شهریور

می‌خواهم بنویسم اما نمی‌انم از چه بنویسم. از کجا شروع کنم. از کدام بخش قصه‌ی این روزهایم بگویم. چند روز است که روزی چندین بار صفحه‌ی بیان را باز می‌کنم و ارسال مطلب جدید را می‌زنم و خیره می‌شوم به صفحه‌ی سفیدی که منتظر است تا من پرش کنم. ولی بی آن که کلمه‌ای بنویسم می‌بندمش. حالا اما شروع کردم به نوشتن. کلمات را پشت سر هم ردیف می‌کنم تا شاید اندکی از بار وحشتناک روی مغزم کم شود. اینقدر که ذهنم درهم و برهم است این روزها...شلخته می‌نویسم و بی ارتباط با هم و احتمالا بی‌ارتباط با فکرهای اصلی این روزهام...


۱.

هری پاتر و فرزند نفرین‌شده را که خواندم، یک دفعه‌ای هوس بازخوانی کل هری‌ پاترها افتاد به دلم! روزی یک جلد خواندم تا اینکه ساعت ۴ صبح امروز تمام شد! تمام تخیلات این ۲هفته‌ام و تمام خواب‌های شبانه‌ام حول هری پاتر می‌گشت! بار دیگر شیفته‌اش شدم و در عجب ماندم از ذهن جی کی رولینگ! تمام مفاهیم زیبای عالم را جمع کرده در قالب یک مجموعه کتاب تخیلی! عشق، دوستی، خانواده، جهاد، شهادت (یا همان مرگ به خاطر «منافع برتر»)، ایثار و ... .

بعد داشتم به این فکر می‌کردم که دنیای جادویی هری پاتر با تمام امکانات جادوییش، یک ضعف اساسی دارد نسبت به دنیای واقعی این روزهای ما و آن هم اینترنت است و گوگل!!!‌ یعنی دنیای امروز ما جادویی‌تر است در واقع!

مسئله‌ی دیگر اینکه وقتی برای اولین بار هری پاتر می‌خواندم، قهرمان‌های داستان هم‌سن من بودند. اما حالا در کمال تعجب از من کوچکتر بودند.. و این برایم عجیب و غیرقابل تحمل بود! بار قبل که می‌خواندمش برایم خیلی طبیعی بود که بچه‌هایی در سن دبیرستانی این همه شجاع و ماجراجو باشند. اما این بار که می‌خواندمش با خودم می‌گفتم بچه‌ی ۱۷ ساله چطور می‌تواند این همه شجاع باشد؟!

هری پاتر و فرزند نفرین‌شده را که می‌خواندم حس می‌کردم قهرمان‌هایی که هم‌سن من بوده‌اند بزرگ شده‌اند و دچار روزمرگی شده‌اند و از شجاعت و ماجراجوییشان چیزی باقی نمانده. و این خیلی خیلی حس بدی بود چون دارم تجربه‌اش می‌کنم...


۲.

وضعیت خوابگاه در این یک هفته‌ی اخیر خیلی خیلی بد و ناراحت‌کننده بود. بچه‌های ارشد ورودی روزانه را به زور فرستادند خوابگاه ما (در حالی که می‌خواستند خوابگاه نزدیکتر به دانشگاه را انتخاب کنند) و شبانه‌های ساکن خوابگاه را به این بهانه که جا نیست و روزانه‌ها همه جا را پر کرده‌اند بیرون کردند. هر بار پایم را می‌گذاشتم در راهرو ۲-۳ نفر شبانه را می‌دیدم که در حال گریه کردن دارند وسایلشان را جمع می‌کنند. حس غیریهودی‌های آلمان نازی را داشتم!!
با پیگیری خیلی زیاد و رفتن پیش رئیس دانشگاه و ... امید داریم که مشکل حل شود. تا چه پیش آید...


۳.

مریم، دوست صمیمی دوران دبیرستانم و یارِ رباتیک و خوارزمیم آمده تهران برای ارشد و هم‌خوابگاهی شدیم. حس عجیبیست...وقتی می‌نشینیم کنار هم و حرف می‌زنیم و چای و بیسکوییت می‌خوریم و جوری از دوران دبیرستان حرف می‌زنیم انگار نه انگار که ۶-۷ سال ازش گذشته...مریم عمران اصفهان می‌خواند و حالا عمران تهران...


۴.

استاد جدیدی آمده برای دانشکده که بسیار پرانرژی و «خفن» است! UIUC درس خوانده و در گوگل، آمازون و adobe کار کرده و حالا برگشته ایران و سودای خدمت به وطن در سر دارد!! برای ما شاید این همه انرژیش برای خدمت به وطنی که ویرانه است و قصد آباد شدن هم ندارد عجیب باشد اما این آدم واقعا پرانرژیست...شاید خیلی زود خسته شود و بگذارد برود...ولی فعلا از انرژیش استفاده می‌کنیم...


۵.

خودم تهرانم و دلم اصفهان پیش خواهرزاده‌ی عزیز دل...آخر این عشق و علاقه‌ی وحشتناک من به بچه‌ها کار دستم می‌دهد و از درس می‌اندازدم بس که هی می‌گذارم می‌روم اصفهان...


۶.

حالِ درسیم هیچ خوب نیست این روزها...هیچ...


۷.

عید غدیر مبارک...از محبوب‌ترین اعیاد من...


۸.

اگر به خانه‌ی من آمدی ای مهربان، چراغ بیاور و یک دریچه که از آن به ازدحام کوچه‌ی خوشبخت بنگرم...

#فروغ_فرخزاد


۹.

به تازگی با خودِ لج‌بازِ بی‌شعورِ درونم آشنا شدم :((


۱۰.

...

۱۹
شهریور


در راستای این پست سعیده


می‌روم که هجدهمین سال تحصیلیم را آغاز کنم. عدد هجده مرا می‌ترساند. روزهای مدرسه وقتی به پایان ۱۲ سال مدرسه فکر می‌کردم، قلبم فرو می‌ریخت. ۱۲ سال؟! شما تصور کنید به بچه‌ی ۷ ساله‌ای بگویند ۱۲ سال قرار است همه‌ی زندگیت در مدرسه خلاصه شود. برای بچه‌ی هفت ساله، ۱۲ سال از عددِ سنش هم بیش‌تر است! حالا اما می‌فهمم که ۱۲ سال مدرسه گذشته. ۴سال کارشناسی گذشته. حتی ۱ سال ارشد هم گذشته. و هنوز راه باقیست... باور عدد هجده برایم دشوار است. و دشوارتر این است که از پایانش می‌ترسم. مثلا از اینکه سال تحصیلی بعدی درسی ندارم برای گذراندن و احتمالا شوقی ندارم برای شروع سال تحصیلی وحشت‌زده‌ام می‌کند. همیشه عاشق مدرسه و دانشگاه بوده‌ام و بی‌صبرانه آغازش را انتظار می‌کشیده‌ام. اما الان شک کرده‌ام به این دوست داشتنم. من درس و علم را دوست دارم یا شوق من از چیز دیگریست؟! حالا که دوستی برایم نمانده که بخواهم انتظاربکشم برای ساعت‌های درسی درکنار هم و مشق نوشتن‌های دورهمی و ... . پس علتش هرچه که هست دوست هم نیست. اما راستش بعید می‌دانم که علم باشد دلیل این همه علاقه‌ی من به تحصیل. و اگر بخواهم صادق باشم با خودم، باید بگویم که حس می‌کنم دلیل علاقه‌ام به تحصیل خودِ تحصیل نیست. بلکه ترس است از روبه رو شدن با زندگی واقعی. مقصودم اززندگی واقعی جاییست که قرار باشد برای اولین بار فکر کنم به اینکه حالا که درس نمی‌خوانم و سرم گرم مشق و تمرین نیست، چه باید بکنم؟ اولین جایی که لازم باشد بروم سرکاری مثلا. پیش‌تر هم کار کرده‌ام اما تحمل روزهای بودن در شرکت، تنها با تخیل کردن درمورد روزهای بودن در دانشگاه برایم ممکن بود. انگار دانشگاه به من احساس امنیت می‌دهد و درس خواندن بهم اطمینان می‌دهد که دارم «کار»ی انجام می‌دهم.کاری که احتمالا از هر کار دیگر در این دنیا بیشتر بلدش هستم. دلم می‌خواهد گذر از این امنیت دانشگاه را تا جایی که در توان دارم به تعویق بیندازم. یکی از وحشت‌های این روزهایم همین است. اگر اپلای نکنم، قصد ادامه‌ی این راه را ندارم و می‌خواهم از دانشگاه بیایم بیرون. اما بعد چه کنم!؟ در دنیای ناامن خارج از دانشگاه چه کنم؟! روزهایم را چگونه بگذرانم؟! در دنیای واقعی هم آدم‌هایی هستند که دغدغه‌هایشان در حد ما بچه مدرسه‌ای-دانشگاهی‌ها باشد؟! شاید مهم‌ترین مشوقم برای اپلای همین فکرهاست... اپلای کنم و بروم و باز چند سالی به تعویق بیندازم پرتاب شدن به زندگی واقعی را. 

شاید زود باشد برای این حرف‌ها. شاید یک سال بعد باید این‌ها را بنویسم و بگویم. امروز اما وقتی پست سعیده را خواندم با خودم گفتم چه چیز دانشگاه را اینقدر دوست دارم؟! دانشگاهی که دیگر نه دوست‌هایم را دارد نه تفریحات دورهمیش را نه شیطنت‌هایمان را و نه معاشرت کردن با آدم‌های جالب را! و نه حتی آن یادگرفتن‌های از سرِ شوق و علمِ ناب را. و بعد دیدم انگار ماجرا دوست داشتن دانشگاه نیست. فرار است از ناشناختگی دنیای بیرون آن. دنیای واقعی!

فعلا علی‌الحساب این‌ها را نوشتم برای مدتی بعد. فعلا هنوز فرصت دارم برای نفس کشیدن در امنیت دانشگاه... :)

۱۱
مرداد


کتاب کم‌عمق‌ها رو که می‌خوندم، یکی از مسائلی که مطرح کرده بود این بود که چون وقتی داریم یه مطلبی رو در وب می‌خونیم، هزارتا هایپرلینک و اینا داره تو متنش و ما هی از یه لینک به لینک دیگه می‌ریم، مطالعه‌مون کم‌عمق و سطحی می‌شه و روی چیزی که داریم می‌خونیم متمرکز نمی‌شیم و ... و کلی توضیحات و استدلال و آزمایش‌های واقعی که انجام شده بود آورده بود در تایید این مسئله.

چند روز قبل داشتم مقاله‌ای می‌خوندم در راستای موضوع پایان‌نامه‌م که در این مورد بود که ورودی یه متن بگیره و خودش هایپرلینک‌های توى متن رو ایجاد کنه. مثل متون ویکی‌پدیا که هر کلمه‌شون لینک می‌شه به صفحه‌ی دیگه‌ای در ویکی‌پدیا. درواقع می‌خواست این کار رو به صورت اتوماتیک انجام بده. با خوندن مقاله و هدفش و یادآوری چیزی که تو کم‌عمق‌ها خونده بودم، به شدت به فکر فرورفتم و به این فکر کردم که آیا واقعا ما داریم در راستای بهتر شدن زندگی بشر گام برمی‌داریم؟ یا داریم بشر رو تبدیل به یه موجود مسخ شده با تکنولوژی و به شدت احمق و سطحی می‌کنیم؟ یا هیچ کدوم؟

اصلا دنبال این نیستم که بگم یکی از این دو درسته. مسئله خودمم. اینکه آیا من دارم در مسیر درستی گام برمی‌دارم؟ آیا من واقعا دارم در راستای هدف‌های زندگیم حرکت می‌کنم با موضوعاتی که روشون کار می‌کنم؟ آیا من اگر به دیدگاه مطرح‌شده در کتاب کم‌عمق‌ها اعتقاد دارم، درسته که روی موضوع مقاله‌ی دوم کار کنم؟!

چند روز پیش از دوستی شنیدم که درمورد کسی صحبت می‌کرد که در رشته‌ی Creative Writing در دانشگاه کمبریج تحصیل می‌کرد. من تا پیش از اون نمی‌دونستم Creative Writing رشته‌ی دانشگاهیه. با شنیدن اسمش عمیقا دلم به حال خودم سوخت. واقعیت اینه که هرروز که می‌گذره، بیشتر حس می‌کنم که چقدر اشتباهی دارم مهندسی می‌خونم. در تمام سال‌های دبیرستان عشق این رو با خودم یدک کشیدم که «مهندس» کامپیوتر بشم و دائم با «کد‌»ها سر و کله بزنم. جزء معدود آدم‌هایی بودم بین دوست‌هام که واقعا رشته‌ای که دوست داشتم قبول شدم و واقعا هم از خوندنش راضی بودم و هرچی که گذشت نه تنها دلم رو نزد، بلکه بهش علاقه‌مندتر شدم. الان هم مطمئنم که رشته‌ی درستی رو با توجه به «موقعیت» خوندم. اما مشکلم با همین «موقعیت»ه... اگر تو یه کشور پیشرفته به دنیا اومده بودم که علوم انسانی جایگاه درستی داشت و کسی که درس‌خون بود لزوما به دنبال دکتر یا مهندس شدن نبود، هرگز مهندس کامپیوتر نمی‌شدم! قطعا می‌رفتم سمت رشته‌های علوم انسانی. شاید حتی هیچ موقع به ذهنم هم خطور نمی‌کرد که کامپیوتر بخونم...

شاید هم دارم چرند می‌گم و تا وقتی دانشجو هستم، نباید موقع خوندن مقاله یا موقع انجام کار ریسرچی، از خودم بپرسم که چی!؟ یا همون so what؟! این سوال‌ها یاس فلسفی به همراه میارن...

جالب این که راهکار ذهنیم واسه خارج شدن از این استیت، دائما فکر کردن به اینه که بعد از ارشد اپلای می‌کنم و پی‌اچ‌دی می‌خونم و ... . دارم رسما مشکل اصلیم رو با ریسرچ ایگنور می‌کنم... نمی‌دونم چقدر از این فکر کردنا خوبه و چقدرش صرفا به خاطر فرار از انجام مسئولیته. کمی گیج شدم این وسط...

:)

۱۲
تیر


یک وقت‌هایی این‌قدر می‌دوم این طرف و آن طرف و این‌قدر می‌خورم به در بسته که خسته می‌شوم. یک وقت‌هایی این‌قدر همه طرفم پر می‌شود از قفل‌های بدون کلید، که دلم می‌خواهد دریک لحظه تمام شوم. در یک لحظه زمین دهان باز کند و ببلعدم. در یک لحظه از پا بنشینم و بزنم زیر گریه. هق‌هق گریه کنم و بین اشک‌هام غرق شوم...

وقتی برنامه‌هایی که چیده‌ام برای زندگی‌ام، هی یکی یکی شکست می‌خورند و خراب می‌شوند، کم می‌آورم... دوستی بود که می‌گفت درهر شکستی در برنامه‌هایی که «خودت» برای آینده‌ی «خودت» چیده‌ای، یک قدم به خدا نزدیک‌تر می‌شوی چون می‌فهمی که چقدر ناتوانی در برنامه‌ریزی حتی برای یک لحظه بعدت... من اما این‌قدر قوی نیستم که به شکست‌هام اینقدر معنوی نگاه کنم!


حالا هزار نفر هم بیایند و بگویند که در بسته‌ای وجود ندارد، که قفل‌ها ساخته‌ی ذهن من است،‌ که توهم شکست دارم، فرقی به حال دلِ شکسته‌ی من نمی‌کند...

حالا تا باز من بخواهم دستم رابگیرم سر زانوهام و از جا بلند شوم و باز شروع کنم به دویدن و پیدا کردن درهای باز و شکستن قفل‌ها و التیام زخم‌ها، به گذر زمان نیاز هست...

بگذرند این روزهای تلخ دوست‌نداشتنی...


پ.ن: دوست ندارم برگردم تهران...دوست ندارم...

۱۰
ارديبهشت
اگر بخواهم بنویسم از این روزهای گذشته‌ی ۹۵، خودم هم در بهت و حیرت فرو می‌روم. چطور توانست اینقدر سخت و بد شروع شود و اینقدر سخت و بد ادامه پیدا کند؟ روزهای عیدم که نفهمیدم چطور گذشت... یک نفر انگار همه‌ی شادی‌ها و دل‌خوشی‌هایم را ریخته بود توی کیسه و گذاشته بود دم در! عید تمام شد و بعد شروع شد پشت سر هم شنیدن خبرهای فوت...یکجوری که سوم یکی می‌شد تدفین دیگری و ... . آمدم با مرگ آدم‌های سن و سال‌دار فامیل و دور و اطراف کنار بیایم، یک عالمه خبر فوت جوان ریخت روی سرم. ۳تاش همین دیروز! اصلا خبر نداشتیم ازدواج کرده، حالا می‌شنوم همسرش که دختری۱۹ ساله بوده فوت کرده. آن یکی پسر هم سن من بود. با هم کنکور دادیم. امروز مراسم هفتمش است...آن دیگری...
در این میان خبر فوت دو نفر از اساتید دانشگاه هم عجیب غمگینمان کرد. یکی پدر یکی از بچه‌های ۸۸یمان بود. دیگری هم که نیاز به توضیح ندارد...استاد دانشکده‌ی مکانیک. یاد آن روزی که با محبوبه و شبنم و فاطمه و عاطفه رفتیم دیدنش قلبم را فشرده می‌کند.
چهاردهمین خبر فوت را که شنیدم حس کردم دیگرکشش ندارم کشش این همه خبرهای مرگ را. بهار امسال من بدجوری عطر و بوی مرگ گرفته...
همه‌ی این‌ها به یک طرف، اتفاق تلخی که در دانشکده‌ی روانشناسی برایم افتاد و پیگیری‌های بعدیش هم طرف دیگر...
و می‌دانی؟ در شرایطی که اتفاقی برای خودت نیفتاده، خیلی راحت است بیانیه صادر کردن و گفتن از بدی‌های سکوت و اشتباه بودن سکوت و اینکه باید حرف زد و فریاد زد و ... . اما وقتی پای خودت گیر باشد، وقتی خودت  شب‌ها کابوس ببینی، وقتی خودت زندگیت آشفته شده باشد، آن وقت است که سخت می‌شود بیانیه صادر کردن...
درهرحال...من از پا نمی‌نشینم و هم‌چنان پیگیری می‌کنم. تا برسم به جایی که بتوانم شکایت کنم...
وسط همه‌ی این اتفاقات و روزهای تلخ، امتحانات میان‌ترم آمدند و گذشتند. موضوع پیشنهادی تزم را دوست ندارم ولی الان برایم کم‌اهمیت‌ترین موضوع است اینقدر که تلخم و غمگین و خسته... اینقدر این مدت اتفاقات و مسائل دانشگاه برایم در حاشیه قرار گرفته و اینقدر به زور می‌روم دانشگاه و می‌آیم که احساس می‌کنم هزار سال پیر شدم. البته که امیدوارم به روزهای پیش رو. البته که دارم تلاش می‌کنم بلند شوم بایستم سر پایم و زندگی را ادامه دهم، اما فعلا اوضاع خوب نیست.
حال همه‌ی ما خوب است، اما تو باور مکن...

۰۸
اسفند

این آخرین پست منه تا قبل ازسفرمشهد(ان‌شاءالله).

۱.

توصیف این روزها برام خیلی سخته. شاید به اندازه‌ی چند سال بزرگ شدم تو این چند روز. سعی کردم لبخند بزنم و سعه‌ی صدر داشته باشم و صبور باشم. چیزهایی که تا پیش از این در خودم ندیده بودم...بزرگ شدم و با یه آدم عزیزی که روحش قرین رحمت باشه ان‌شاءالله(و من باوردارم که هست) تجدید میثاق کردم. نشستم و با خودم سنگ‌هامو واکندم. با خودم دودوتا چهارتا کردم و دیدم نمی‌تونم از این خطی که روشم بزنم بیرون. به خودم فشار زیادی وارد کردم این وسط. فشارها هم درونی بود و هم بیرونی و نتیجه‌ش این میگرن لعنتی بود که دست ازسرم برنمی‌داشت. اما اشکال نداره...ارزشش رو داشت. ارزش این که بشینم و ببینم با خودم چند-چندم رو داشت... واقعا داشت :) همیشه که آدم نباید با خودش مهربون باشه. گاهی باید به خودش سخت بگیره. گاهی باید به خودش فشار بیاره و از خودش عصبانی بشه. 

   روزهای سختیه که باید بگذره...و می‌گذره. اما من در جریان گذشتنش بزرگ شدم. رشد کردم. و از این بابت خوشحالم... خدایاشکرت... :)


۲.

یه وقت‌هایی سکوت کردن خیلی سخته. وقتی کسی فکر می‌کنه آسیب کوچکی که بهش زده شده بزرگترین آسیب بوده و تو چشم آدم نگاه می‌کنه و این رو می‌گه و آدم نمی‌تونه حرف بزنه...نمی‌تونه بگه که تمام زندگی خانواده‌ش و خودش زیر آسیب‌های خیلی بزرگ همین علت گذشته...نمی‌تونه بگه از اینکه کجاست و چی فکر می‌کنه و چه‌ها بهش گذشته، و مجبوره فقط سکوت کنه و خودش رو به بی‌اطلاعی از دنیای سیاست بزنه...مجبوره وانمود کنه که اندازه‌ی بچه‌ی ۵ ساله سر از سیاست در نمیاره، مجبوره...همین سختی‌هاست که آدم رو بزرگ می‌کنه...


۳.

یه تعداد وحشتناکی ددلاین و تمرین یهویی ریخته سرم. کاملا یهویی! و به خاطر سفر مشهد به شدت کمبود وقت دارم. و آنچه که برام مهمه اینه که تمام این تمرین‌ها و پروژه‌ها باید تا قبل از سفر انجام بشن. اگر نه به این سفر نخواهم رفت. چون معتقدم اول باید آدم کار واجبش رو انجام بده و بعد بره زیارت...اگرنه مقبول نیست. برای این که بتونم به این ددلاین‌ها برسم باید به اندازه‌ی دوره‌ی لیسانسم همت و پشتکار داشته باشم...در همین راستا باید خیلی خیلی تلاشم رو زیاد کنم. در حالی که این وسط صبح دو روزم به دندون‌پزشکی خواهد گذشت...


۴.

زندگی یکنواخت شده یه کم! دلم اندکی هیجان می‌خواد...اندکی اتفاق تازه! اتفاق تازه‌مون تو شهریوره(تولد خواهرزاده‌م) :)) تا شهریور هم خیلی راهه! درنتیجه من واقعا دوست دارم زودترش هم اتفاق هیجان‌انگیزی بیفته. هیچ ایده‌ای هم ندارم از اینکه این اتفاق هیجان‌انگیز چی می‌تونه باشه! مثلا اینکه یهویی بهم بگن بیا برو اینترنشیپ اروپا:)) یا مثلا اینکه بریم یه سفر خانوادگی...یا چه می‌دونم! یه روز از خواب پاشم ببینم دوستامون از آمریکا برگشتن...میدونین؟ هر اتفاقی الان می‌تونه منو خوشحال کنه! هر اتفاقی که زندگی رو از این یکنواختی دربیاره. ۵ ساله دارم پشت سر هم تمرین می‌نویسم وپروژه انجام می‌دم. حق دارم دلم یه کم تنوع بخواد دیگه. نه؟ 

پ.ن: گزینه‌ی یاد گرفتن بافتنی از فیلمای یوتیوب هنوز روی میزه! منتها هنوز همت نکردم برم سمتش...می‌ترسم از تنبل و راکد شدن! خیلی می‌ترسم! و حس می‌کنم دارم بهش دچار می‌شم...


۵.

دعا کنین برسم به همه‌ی کارهام و بتونم برم مشهد:) دلم وحشتناک زیارت می‌خواد...



۰۴
اسفند

جمع شدیم جلوی بوفه مثل قدیم‌ها. می‌خواستیم خداحافظی کنیم از پریسای در حال رفتن به کانادایمان. می‌نویسم «مثل قدیم‌ها» اما حواسم هست که قدیم‌ها مریم و نیلوفر و سپیده هم بودند و حالا نیستند. حرف‌ها از این جنس بود که یکی می‌گفت: خب من که دارم میام همون کانادا می‌بینمت دیگه...یکی دیگر می‌گفت: من که دارم میام آمریکا. سفر بیا دیدن من. و ... . یک دفعه بغض تلخی آمد چسبید بیخ گلویم. احتمالا این آخرین باری بود که ما «دخترهای» نودی جلوی بوفه‌ی فنی جمع می‌شدیم و اینطور بی‌دغدغه و بلند بلند می‌خندیدیم. یکی از خوشبختی‌های من در دانشگاه این بود که دخترهای هم‌کلاسی‌ خیلی خیلی خوب و نازنینی داشتم که با هم گروه دوستی دخترانه‌ای را ساختیم که تک تک روزهای این چند سال را برایم تبدیل به بهترین خاطرات کردند. و حالا یک دفعه حس کردم این آخرین با هم بودنمان است. همه دارند حرف رفتن می‌زنند. به هم ریختم یک دفعه...انگار برای اولین بار باورم شده بود که همین ماهایی که با هم می‌رفتیم پارک بانوان تولد می‌گرفتیم، همین ماهایی که می‌رفتیم دوچرخه‌سواری، همین ماهایی که با هم شب امتحان غر می‌زدیم یا پشت سر استادها چرت و پرت می‌گفتیم، همین ماهایی که با هم می‌رفتیم کلاس زومبا، همین ماهایی که با هم تمرین می‌نوشتیم و پروژه می‌زدیم، همین ماهایی که ترم ۵ قبل کلاس نظریه می‌رفتیم بوفه بستنی می‌خوردیم و می‌گفتیم«بستنی قبل نظریه» ...، داریم زندگیمان را یکی یکی می‌اندازیم روی دوشمان و راهمان را جدا می‌کنیم و می‌رویم... . بغض چسبیده بود بیخ گلویم و رهایم نمی‌کرد. نه گریه کردم و نه آه و ناله کردم. چون این چند ماهی که از رفتن صبا و مریم و محسن و ... گذشت خوب نشانم داد که زندگی بی‌دوست هم می‌گذرد هرچند رنگ و بویی چنان نداشته باشد...می‌گذرد اما...گریه نکردم. اما بغض کردم به خاطر این ۴-۵ سالی که از۱۸سالگیمان گذشت و نفهمیدیم. برای تمام با هم بودن‌هایمان. برای بزرگ شدنمان. باور اینکه این مایی که امروز جلوی بوفه از هم خداحافظی کردیم، همان مایی بودیم که شب امتحان مبانی نشسته بودیم تو کتابخانه‌ی فنی پایین و می‌زدیم تو سر خودمان که آماده‌ی امتحان شویم، یا همان مایی که ترم دو می‌نشستیم دور یک میز کتابخانه فنی و سعی می‌کردیم سوالات گسسته را حل کنیم، برایم اینقدر سخت و صعب و سنگین بود که تمام بقیه‌ی روز را گیج و گنگ گذراندم.

پریسایمان هم رفت و این گروه دوستی دخترانه‌ی ما باز هم تکه تکه‌تر شد...ماجرای من و «فنی» اما هنوز ادامه دارد...


۲۸
بهمن

ذهنم به هم‌ریخته‌ست و باید بنویسم...


۱.

وقتی تعداد آدم‌های آشنایی که وبلاگ آدم رو می‌خونن زیاد می‌شه، آدم ناخودآگاه استرس می‌گیره سر نوشتن...حتی دچار خودسانسوری می‌شه. پست قبلیم رو به همین دلیل حذف کردم. چون دوست نداشتم روی ذهن آدم‌هایی که از نزدیک من رو می‌شناسن تاثیر بگذاره. 


۲.

باز انتخابات و بحث‌های انتخاباتی... :( چقدر من حوصله‌ی بحث‌های سیاسی رو ندارم! و چقدر احساس می‌کنم که درست در سنی که وقتش هست که اهل بحث باشم و به دنبال پیدا کردن راه صحیح و یاد گرفتن از دیگران و تاثیر گذاشتن و تاثیر پذیرفتن از سایرین، فقط سکوت می‌کنم ... زود پیر شدیم آیا؟! یاد دبیرستان و بحث‌های پرشور اعتقادی-سیاسی‌مون بخیر!


۳.

هر روز بیش‌تر از روز قبل دارم با ذهن به شدت سنتی خودم آشنا می‌شم! به شدت سنتی!! اصلا یک سری نشانه‌های زندگی مدرن تو ذهنم نمی‌گنجه کلا! نه خوشحالم نه ناراحت! یه عنوان یک فکت پذیرفتمش. صدالبته که سنتی تو ذهن من تعریف خاص و مشخصی داره...


۴.

دارم رفته رفته تمایلم رو به فرار از دست می‌دم...نه که قوی شده باشم...نه که فکر کنم کاری از دستم برمیاد برای این مملکت ویران... نه! فقط احساس مسئولیتم داره بیش‌تر می‌شه نسبت به جایی که توش بزرگ شدم...احساس مسئولیتی که ذهن مدرنم بهم می‌گه بی‌معنیه. چون مرز معنی نداره. اما ذهن سنتیم فکر می‌کنه که دوست ندارم در جایی که دست دوم حساب می‌شم زندگی کنم و دوست دارم در جایی زندگی کنم که بهش احساس تعلق می‌کنم. و همین ذهن سنتی بهم می‌گه که هرقدر هم ناتوان باشم، باز هم باید برای گرفتن گوشه‌ای از کار همین سرزمین خودم تلاش کنم... ذهن سنتی من البته توجیه می‌شه با این استدلال که فقط برای تحصیل دوست دارم برم از ایران...ولی ذهن مدرنم بهش می‌گه«غلط کردی!»:دی (ذهن مدرنم یه مقدار بی‌ادبه!) من کاملا سپردم همه چیز رو به گذر زمان! فعلا حداقل ۱ سال وقت دارم برای فکر کردن...


۵.

گذر زمان چقدر مسائل رو در ذهن آدم‌ حل می‌کنه! داره کم‌کم عصبانیت چند ماه پیشم و نفرتی که تو دلم ایجاد شده بود از بین می‌ره...کلا گذر زمان چیز خوبیه...


۶.

این روزهای خوب معمولی...

:)

شکر!

۱۸
بهمن

پرده‌ی اول:

سوار بی‌آرتی می‌شوم از پارک‌وی به سمت گیشا. ایستگاه نمایشگاه ۲تا پسر بچه سوار می‌شوند با آکاردئون. یکی از پسرها با صدای بی‌نهایت زیبایی الهه‌ی ناز می‌خواند. ناخودآگاه به یاد آکادمی گوگوش چند سال قبل می‌افتم و آدم‌های بعضا بی‌استعدادش و لبخند تلخی می‌نشیند گوشه‌ی لبم. مردم توی بی‌آرتی به بچه‌ها چند تا هزار تومنی و دو تومنی می‌دهند. ایستگاه گیشا همراه من پیاده می‌شوند از بی‌آرتی. خانمی می‌خواهد به اصرار بهشان تکه‌ای نان بربری بدهد و آن‌ها امتناع می‌کنند. یکیشان می‌گوید: به خدا ما تشنه‌‌ایم. گلویمان دارد آتش می‌گیرد. نان نمی‌توانیم بخوریم.

دو بچه را پشت سر می‌گذارم و از روی پل عابر پیاده رد می‌شوم تا برسم به فنی.


پرده‌ی دوم:

سوار بی‌آرتی می‌شوم. این بار از ایستگاه دانشگاه شریف به سمت گیشا. بعد از این که به زحمت خودم را بین جمعیت جا می‌کنم، صدای پسر جوانی که درست در مرز بخش زنانه و مردانه‌ی اتوبوس ایستاده توجهم را جلب می‌کند. پسر دارد رپ می‌خواند. رپ اجتماعی. زبانش می‌گیرد وسط‌هایش. کمی لکنت زبان دارد. آن وسط‌‌ها می‌گوید که در فیلم رسوایی۲ بازی کرده و همه را به دیدن این فیلم دعوت می‌کند.(حتما سیاهی‌لشگر بوده) بعد دوباره به رپ خواندنش ادامه می‌دهد. درمورد فقر، در مورد بدبختی، درمورد مردم سنگی، درمورد شرمندگی جلوی خانواده وقتی نتوانی لقمه‌ای نان بگذاری جلویشان...آدم‌های توی بی‌آرتی بهش پول می‌دهند. گیشا که پیاده می‌شوم، تازه از صرافت خواندن افتاده و نشسته روی صندلی تا استراحت کند برای سوار شدن به بی‌آرتی بعدی.


پرده‌ی سوم:

از بی‌آرتی پیاده می‌شوم و از روی پل‌ عابر پیاده به طرف فنی حرکت می‌کنم. هرروز روی پل علیرضا را می‌بینم. پسرکی که دستمال‌‌کاغذی می‌فروشد. یک بار ازش ۶ تا دستمال خریده‌ام. هر بار من را می‌بیند و می‌خواهد بهم دستمال بفروشد یادآوری می‌کنم که هنوز دستمال‌هایی که ازش خریده‌ام تمام نشده‌اند. باز امروز اصرار می‌کند ۳تا دستمال بخرم. و باز توضیح می‌دهم که ۳تا از قبلی‌ها باقی مانده. می‌گوید: توروخدا بخر...امروز از صبح هیچ کس ازم نخریده...توی کیفم را می‌گردم به دنبال خوراکی که بهش بدهم وهیچی پیدا نمی‌کنم. نگاهش می‌کنم. صورتش لاغر و سیاه است و چشمانش معصوم. هرروز صبح همین جا می‌بینمش. این یعنی مدرسه نمی‌رود. ۳تا دستمال ازش می‌خرم و با سرعت به سمت دانشگاه می‌آیم تا نبیند خشم توی چشمانم را از اینکه نمی‌دانم چه باید کرد...


پرده‌ی چهارم:

سال اول بودم. برای اولین بار دروازه غار را دیدم. نه توی پیج فیسبوک جمعیت امام علی(ع). نه تو ایمیل‌های جمعیت. این بار دروازه غار واقعی را دیدم. از نزدیک. سوار مترو شدم از انقلاب ووقتی از مترو پیاده شدم وآمدم روی زمین و دروازه غار را دیدم نزدیک بود جیغ بزنم. باورم نمی‌شد اینجا هم تهران است. باورم نمی‌شد چنین جاهایی وجود دارد. می‌خواستم بروم خانه‌ی علم. انتهای کوچه‌ی تنگ و باریکی بود وبرای رسیدن تا آن‌جا هم باید مسیری را پیاده طی می‌کردم. ترسیده بودم. از چشم‌های وق‌زده‌ی مردهاش که اعتیاد از سر و رویشان می‌بارید ترسیده بودم. می‌خواستم همان وسط بنشینم و بزنم زیر گریه تا کسی بیاید من را از آن‌جا ببرد. بچه‌ها با لباس‌های مندرس تو خیابان راه می‌رفتند. صورت زن‌ها تکیده بود و استخوانی. تا برسم به خانه‌ی علم، چشمان صد تا مرد معتاد سر تا پایم را وارسی کردند. حالم بد شده بود. ترسیده بودم. دیگر پایم را به آنجا نگذاشتم. اما همیشه ته ذهنم ماند که جاهایی داریم مثل دروازه غار و ما شب‌ها آسوده سر بر بالین می‌گذاریم. انسانیم لابد؟!


پرده‌ی پنجم.

به سرویس خوابگاه نرسیده‌ام و ناگزیر با بی‌آرتی و اتوبوس خودم را رسانده‌ام تا میدان کاج. میدان را گرفته‌ام بروم بالا تا برسم به خوابگاه. چند تا مرد بی‌کار نشسته‌اند روی سنگ‌های دم مغازه‌ها. از جلوی هرکدام که رد می‌شوم، الفاظ «جیگر» و «جوون» و ... را از بین مهملاتشان تشخیص می‌دهم. بعد از این همه سال هنوز به طعنه‌ها و کنایه‌ها و به تعبیر خودمانی‌تر «تیکه»های مردها و پسرهای تو خیابان عادت نکرده‌ام. هنوز هم هر بار حالم بد می‌شود و احساس ناامنی سرتاپایم را فرا می‌گیرد. جلوی درآینه‌ای یکی از خانه‌ها مکث می‌کنم و خودم را ورانداز می‌کنم و با خودم فکر می‌کنم:«حجاب، مصونیت نیست...». قدم‌هایم را تند می‌کنم تا برسم به خوابگاه.


پرده‌ی ششم.

می‌روم یک سر سایت کارشناسی. دیدن بچه‌های کارشناسی اگرچه آشنای هم‌سنی بینشان نیست، حالم را خوب می‌کند. بهم انرژی می‌دهد و حس جوانی را بهم برمی‌گرداند. بچه‌های تازه اپلای کرده نشسته‌اند دور هم. یکی به سیستم احمقانه‌ی اداری ایران غر می‌زند. یکی به هوا. یکی به از زیر کار در رویی آدم‌ها. یکیشان بقیه را به صبر و تحمل تا تابستان دعوت می‌کند و لابد همه‌شان از فکر اینکه چند ماه بعد قرار است به احتمال زیاد و با فرض اینکه مشکل ویزا پیدا نکنند، راهی آمریکا بشوند قند تو دلشان آب می‌شود. یکیشان می‌گوید: آره می‌رویم آمریکا. من که دیگر برنمی‌گردم. بقیه برمی‌گردند بهش که:«نه پس! نکنه فکر کردی ما برمی‌گردیم؟! مگه مغز خر خوردیم؟!» آرام از جمعشان جدا می‌شوم. اینقدر غرِ به تعبیرِ من غیرِسازنده  زده‌اند که به جای آنکه حالم خوب شود، بد شده. 


پرده‌ی هفتم.

سر میدان کاج از تاکسی پیاده می‌شوم. از مسجد محمد رسول‌الله سر میدان، با صدای خیلی بلند آهنگ‌های انقلابی پخش می‌شود. گوش می‌دهم. می‌خواند:«آمریکا آمریکا مرگ به نیرنگ تو، خون جوانان ما می‌چکد از چنگ تو» بلند بلند این آهنگ در کل محله پخش می‌شود. یادم می‌آید که دهه‌ی «فجر» است...


با یک دنیا تناقض می‌رسم خوابگاه در حالی که صدای آهنگ‌های انقلابی در پس‌زمینه به گوش می‌رسد. با مانتو و مقنعه‌ی دانشگاه خودم را می‌اندازم روی تخت و می‌خوابم. می‌خوابم تا فراموش کنم همه‌ی این صحنه‌ها و حرف‌ها و فکرها و تناقض‌ها را...

۱۷
بهمن

#پشت_در_مانده

(این پست مربوط به زمانیست که در ترک وبلاگ به سر می‌بردم...)

۱۷ دی ۹۴

نشسته بودم به رونویسی اسلایدهای دیتابیس پیشرفته برای امتحان فردا. حوصله‌م از سکوت آزمایشگاه سررفت. پاشدم لپ‌تاپ به دست رفتم نمازخانه ولو شوم روی زمین و به نوشتنم ادامه دهم. تا رسیدم و آمدم وسایلم را پهن کنم دیدم خانم مسنی با لهجه‌ی غلیظ شمالی دارد با چند تا از بچه‌ها حرف می‌زند که شماره‌ای را برایش بگیرند. فکر کردم مادر یکی از بچه‌هاست. از حرف‌هایشان فهمیدم که دختر آن خانم تلفنش را جواب نمی‌داده و خانم نگران شده بوده. از طرفی هم شارژش تمام شده بوده و نمی‌توانسته خودش تماس بگیرد. بالاخره موفق شد از دخترش خبر بگیرد. با عصبانیت سر دخترش داد می‌زد که چرا جواب تلفن را نمی‌دهی؟ نمی‌گویی دلم هزار راه می‌رود؟ بچه‌ها می‌خواستند درس بخوانند. به گمانم ترم ۷ برق بودند. اما آن خانم هر چند دقیقه یک بار چیزی بهشان می‌گفت. حرفی یا سوالی. من داشتم اسلایدهایم را می‌نوشتم و عجله داشتم. یکدفعه دیدم آمده سراغ من و دارد صدایم می‌کند. در دلم به شانس بدم لعنت فرستادم و با خودم گفتم وای نه! حوصله‌ی این یکی را دیگر ندارم! برگشتم نگاهش کردم. ازم می‌خواست شماره‌ی دیگری را با موبایلم برایش بگیرم. شماره را برایش گرفتم و گوشی را دادم دستش و به کارم ادامه دادم. به دختر دیگرش تلفن کرده بود و دعوایش می‌کرد که چرا در هوای سرد از خانه رفته بیرون! می گفت مریض می‌شوی. می‌پرسید کلاه و شال و لباس گرم برداشته یا نه و ... . پیش خودم گفتم وای! از آن مادرهای همیشه نگران که آدم را کفری می‌کنند...  تماسش که تمام شد، شروع کرد به سوال پرسیدن از من وحرف زدن. اول پرسید سال چندمم و چه رشته‌ای هستم. بعد فهمیدم که مادر ۲ دختر است که یکی علوم سیاسی خوانده و دیگری معماری. از من پرسید کار می‌کنم یا نه وبعد پرسید جایی برای دخترش کار سراغ دارم یا نه. من گفتم رشته‌م کامپیوتر هست و اطلاعی از کارهای مربوط به معماری ندارم. خانم گفت نه من دخترم کامپیوتر بلده! در این لحظه جوش آوردم!خیلی بهم برخورده بود. سعی کردم با لحنی که به قدر کافی آرام باشد توضیح دهم که کار ما خیلی متفاوت هست و کاری برای دخترش سراغ ندارم. خیلی عجله داشتم و اصلا حوصله و وقت حرف زدن نداشتم. هرچه می‌گفت بی‌آن که سرم را از روی لپ‌تاپ و برگه‌هام بالا بیاورم، سری تکان می‌دادم یا «آهان» و «اوهوم»ی می‌گفتم. از بین حرف‌هاش فهمیدم که خانه‌شان اکباتان است و از وقتی دختر بزرگترش که فوق لیسانس علوم سیاسی خوانده با یک پسر تهرانی ازدواج کرده، نقل مکان کرده‌اند به تهران. از غربتش در تهران و از نامهربانی مردم تهران می‌نالید. یک دفعه دیدم صدایش می‌لرزد. بغض کرده بود. با همان بغض درگلو گفت دکتر گفته سرطان دارم...شنبه دارم می‌رم جراحی...برام دعا کن دختر جان. دعا کن. من نباشم کی حواسش به دخترهام هست؟ شوکه شدم. سرم را آوردم بالا و حرفی نداشتم برای گفتن. برای خانم آرزوی سلامتی کردم وسعی کردم به حال دو دخترش فکر نکنم... تا به حال خودم بیایم، دیدم خانم دراز کشیده و چادر نمازی رویش کشیده و خوابیده...

دلم می‌خواست بلند می‌شد و با آن لهجه‌ی شیرینش باز هم حرف می‌زد. دلم می‌خواست بلند می‌شد و اجازه می‌دادم حرف بزند باهام...آن خانم به گوشی برای شنیدن نیاز داشت. دلم می‌خواست بلند می‌شد وحرف می‌زد و من گوش می‌دادم. اسلایدها را بعدا هم می‌توانستم بنویسم. درس را بعدا هم می‌توانستم بخوانم. با خودم می‌‌گفتم مگر چه اهمیتی داشت که آن خانم رشته‌ی من را نمی‌شناخت و می‌گفت دخترش کامپیوتر بلد است؟ مگر آسمان به زمین می‌آمد؟ مگر زمین از هم می‌شکافت؟ چرا این‌قدر کم‌صبر و تحملم که از همچین چیز بی‌اهمیتی عصبانی و ناراحت شده بودم؟ به این فکر کردم که چقدر دیر می‌شود یکهو...به این که چقدر به آدم‌های دور و برم کم توجه می‌کنم. به این که چقدر فرصت کم است...

برای سلامتی مادر آن دو دختر که هرگز ندیده‌امشان دعا کنید... برای سلامتی همه‌ی بیمارها دعا کنید...قدر آدم‌های عزیز کنارتان راهم  تا در سلامت‌اند بدانید...

:(

 

۱۳
بهمن

۱.

برای اولین بار اسمم تو یه قرعه‌کشی دراومد! :)) نه نه!دومین بار! اون بار یه مسابقه‌ای بودش تو یکی از کنگره‌‌های قرآنی که رفته بودیم. سر نماز یه سوالی پرسیده بودن و گفته بودن جواباتونو بنویسین. بچه‌ها به اسم منم نوشته بودن جواب و اسم من دراومد:))))) جایزه‌ش هم یه دفتر پاپکو بود با ۲ تا ماژیک(یه هایلایتر و یه ماژیک سی‌دی). اولین دفتر کلاسوری من بودش و خیلی دوستش داشتم :ایکس

این بار اما قضیه اردوی مشهد خوابگاه بود که از بین هشتصد تا دختر که ثبت‌نام کرده بودن قرار بود اسم سیصد نفر اعلام بشه... و در کمال تعجب و خوشحالی اسمم جزءشون بود. اسم مه‌زاد هم بود :ذووووووووق

اسم چند تا از بچه‌های خوابگاه که باهاشون دوست‌تر هستم هم دراومده و خیلی خوشحالم که قراره با هم بریم... دوستی‌های جدید شکل می‌گیره تو سفر...آدم‌های بسیار متفاوتی که تا قبل از این حتی فکر نمی‌کردم که یه روز ممکنه باهاشون دوست بشم...حالا قراره باهاشون برم سفر...اونم چه سفری...مشهد...خیلیییییییییییییی ذوق دارم :)


۲.

این ترم با انگیزه‌ی خیلی بیشتری می‌رم دانشگاه...درسامو دوست دارم...کلاسامو دوست دارم...استادامو دوست دارم...چیزهای جدید هیجان‌انگیز یاد می‌گیرم. دیگه حس نارضایتی و پشیمونی ندارم و خودم رو سرزنش نمی‌کنم. خوشحالم و راضی... کاش این حس رضایت ادامه‌دار باشه... ضمن اینکه دیگه رفته رفته دوست‌های جدید هم پیدا کردم و خودم هم یاد گرفتم که مدلم رو عوض کنم از حالت دوست بیسد به خود بیسد :دی


۳.

این ترم Chief TA درس نظریه زبان‌ها شدم. بچه‌هایی که این ترم درس رودارن ۹۳یا هستن. یعنی همون‌هایی که ترم اول سوپروایزر مبانیشون بودم و پدرمو درآوردن:)) حالا دیدن اسم‌هاشون تو لیست درس و یادآوری آزار و اذیت‌هاشون و فکر اینکه الان چقدر قطعا عوض شدن و بزرگ شدن واسم یه حس عجیبی داره...


۴.

دیروز رفتیم نشستیم تو دفتر انجمن اسلامی برای جلسه‌ی زنده کردن درنگ! درنگ نشریه‌ی صنفی بود که بسیار دوستش داشتم و باهاش زندگی کردم تو مدت کوتاهی که توش فعالیت داشتم. می‌خواست گریه‌م بگیره از یادآوری اینکه یک زمانی با چه کسانی می‌نشستیم تو این دفتر انجمن و درمورد چه مسائل عمیقی حرف می‌زدیم...همه‌ی خاطره‌های خوب جلسه‌ها اومده بود تو ذهنم و برام سخت بود حرف زدن با این بچه‌های ۹۱-۹۲ی...نمی‌دونم از آخرین جلسه‌مون تو دفتر انجمن چقدر می‌گذره...


۰۵
بهمن

ما کی این همه بزرگ شدیم؟

ما همان‌هاییم که شب امتحان مبانی تو کتابخانه فنی پایین جمع می‌شدیم و می‌زدیم تو سر و کله‌ی خودمان تا همه‌ی جزئیات درس‌ را یاد بگیریم؟ می‌ماندیم تو سایت نقشه‌کشی فنی پایین و به هم کمک می‌کردیم که فازهای پروژه‌ی مبانیمان به خیر و خوشی تمام شوند؟ ما همان‌هاییم که یک وقت‌هایی تو فیسبوک چت گروهی می‌کردیم و چرت و پرت می‌گفتیم؟

ما همان‌هاییم که شب امتحان AP از طریق statusهای یاهو مسنجرمان با هم کل‌کل می‌کردیم؟ ما همان‌هاییم که سر پروژه‌ی فاینال دی‌اس شده بودیم عین زامبی و به هم که می‌رسیدیم می‌زدیم زیر گریه؟! ما همان‌هاییم که جمع می‌شدیم تو لاوگاردن و برای هم تولد می‌گرفتیم؟! ما همان‌هاییم که جمع می‌شدیم تو آکواریوم و هر چه که از سوالات دی‌ام حل کرده بودیم می‌ریختیم روی هم که یک تمرین کامل ازش دربیاید؟! ما همان‌هاییم که موقع دیدن نمره‌های «مدار»مان وسط سایت جیغ می‌زدیم و می‌پریدیم بالا؟ ما همان‌هاییم که بلد نبودیم به هم سلام کنیم؟! همان‌ها که در راه‌روهای فنی پایین تا چشممان می‌افتاد به هم راهمان را کج می‌کردیم که به هم سلام نکنیم؟! ما همان‌هاییم که...؟!

کی این‌قدر بزرگ شدیم که گروه تلگرام ورودیمان (که آن روزها گروه فیسبوک بود و بعدتر گروه وایبر و حالا تبدیل شده به گروه تلگرام) بشود محل الصاق نیازمندی‌های کار؟!به یک عدد برنامه‌نویس اندروید نیازمندیم... به یک عدد برنامه‌نویس PHP نیازمندیم... به یک عدد...

کی زندگی اینقدر جدی شد؟ 

۰۲
بهمن

چند تا مقاله‌ی Word Embedding پرینت شده ریخته‌ام دور و برم و نشسته‌ام به خواندن. دارم روش ساخت Word Embedding ها را می‌خوانم از روی متن‌ها با روش‌های موسوم به word2vec. می‌خوانم که دو روش داریم برای ساخت WE از روی یک متن. یکی روش Skip-Gram است که کلمات context هر کلمه را حدس می‌زند(و من را یاد حدیث المرء علی دین خلیله وقرینه انداخت) و دیگری روش CBOW است که با گرفتن کلمات context، کلمه‌ی اصلی را حدس می‌زند. منظور از context، کلمات هم‌نشین یک کلمه است که دور و بر آن در متن رخ داده‌اند.

این‌ها را می‌خوانم و به فکر فرو می‌روم. به این فکر می‌کنم که چقدر آدم‌ها از context زندگی‌ام رفته‌اند بیرون. به این‌که چقدر آدم‌های جدید وارد contextم شده‌اند که تا چند ماه قبل حتی نمی‌دانستم وجود دارند. به این فکر می‌کنم که اگر Human Embedding من را از روی context سال قبلم ساخته باشند، در هیچ داکیومنت جدیدی که مربوط به این چند ماه اخیر است، تشخیص داده نمی‌شوم. فکر می‌کنم به این که چقدر همه چیز عوض شده و دائم هم عوض می‌شود. 

آمده‌ام اصفهان. تعطیلات بین دو ترم است و مثلا زمان استراحت. می‌نشینم با خودم فکر می‌کنم که چه کنم که حوصله‌ام سر نرود. هوس می‌کنم با دوست‌های دبیرستانم بروم بیرون. اسمشان را یکی یکی بین کانتکت‌های تلگرامم سرچ می‌کنم که باهاشان قرار بگذارم برای گذراندن وقت. روی عکس هرکدام چند لحظه مکث می‌کنم و بی‌ آن که پیامی بدهم، می‌روم سراغ نفر بعدی. عجیب نیست؟ آدم‌هایی که ۵-۶ سال قبل، به صورت مکرر با هم bigram تشکیل می‌دادیم، حالا به کل از context زندگی‌ام رفته‌اند بیرون. این‌قدر فاصله‌شان باهام زیاد شده که از روی عکس‌هایشان نمی‌شناسمشان. خاطرات من ازشان به زمان مدرسه و مانتوهای گل و گشاد سورمه‌ای دبیرستان برمی‌گردد و آدم‌هایی را که بینیشان را عمل کرده‌اند و موهایشان را رنگ کرده‌اند از روی عکس‌ها نمی‌شناسم. Human Embeddingی که در ذهنم ساخته شده ازشان بر اساس context چند سال قبل، این‌جا جواب نمی‌دهد. نمی‌شناسمشان. 

بعد از این‌که چند تا از دوست‌هام را سرچ می‌کنم و حس می‌کنم غریبه‌ترینند برایم، بی‌خیال قرار گذاشتن با دوست‌های دبیرستان و تجدید دیدار می‌شوم. هرچه فکر می‌کنم می‌بینم دیگر حرف مشترکی هم باهاشان ندارم.

می‌نشینم و به context کنونی‌ام فکر می‌کنم. آدم‌هایی که حالا هر روز می‌بینمشان و شاید روزی چندبار لبخندی به هم تحویل می‌دهیم یا با هم چای می‌نوشیم یا برای هم خاطره تعریف می‌کنیم یا ... . به context کنونی‌ام فکر می‌‌کنم و این‌که تا چند وقت بعد این آدم‌ها هم خیلی نرم، آرام و سبک از contextم خارج می‌شوند... انگار که هرگز نبوده‌اند. تلخ نیست؟ 

دست از فکر کردن می‌کشم و به کوه مقالات دور و برم نگاه می‌کنم...


۰۵
دی

هوم.

باز وقتشه بخزم تو غار خودم...دل بکنم از اطرافیان...فعلا دوست هم‌دلی ندارم تو محیط فیزیکی دور و برم به اون صورت. یه کم بخزم تو غار خودم به ادامه‌ی تفکرات و اندیشه‌ها و مطالعات خودم بپردازم. یه کم باز برم دنبال خودم بگردم...دنبال خواسته‌هام. دنبال ارزش‌هام. دنبال علاقه‌هام و هدف‌هام...

به قول این رفیقمون، آدمی که زیاد فکر می‌کنه، تنها می‌شه. همه از دور و برش پراکنده می‌شن. الان من نیاز دارم وارد اون دوره‌های فکر کردنم بشم و باز میدونم که تنها می‌شم. اما به این تنهایی نیاز دارم. خیلی هم نیاز دارم...

نیاز دارم به فکر کردن و خوندن و نوشتن...

یه کم روحم خسته شد از یه سری سر و کله زدن‌های اشتباه و نابه‌جا با یه سری آدم که کلا نه منطقمون با هم جور بود، نه دنیامون یکی بود، نه فضای فکریمون...رسما اشتباه هااا...یه جا که باید، خشمم رو کنترل نکردم، گذاشتم اعصابم رو به هم بریزن...گذاشتم من رو از دنیای خودم بیرون بکشن و شکنجه‌م کنن...الان ولی می‌خوام برگردم به دنیای خودم...می‌خوام همه‌ی آدمای اشتباهی رو پرت کنم اونور...البته از تجربیات این مدت و شناختی که پیدا کردم نسبت به یک سری آدم، درس‌های بزرگی گرفتم که آویزه‌ی گوشم خواهم کرد...اما دیگه بسه...دیگه وقت آرامشه... :)

خودم رو می‌سپرم به مهربان‌ترین...

پ.ن۱: دل‌تنگ و بی‌تابم. اما نمی‌دونم برای چی!!

پ.ن۲: ترم اول ارشد ما هم تمام شد دیگه تقریبا...چقدر عمر زود می‌گذره...چقدر...

پ.ن۳: یه وقتایی فکر می‌کنم که می‌شد الان یه دوست خوب پیشم باشه و نیست، بغضم می‌گیره. بعد یادم میفته به حکمت خدا...


۰۳
آذر

۱- استاد الگوریتم پیشرفته(!) گفته بود که آخرین جلسه‌ی قبل از امتحان، کمی درس می‌ده و بقیه‌ش رو می‌ذاره واسه رفع اشکال. منم چند تا قسمت رو که نفهمیده بودم و مطمئن بودم که بقیه هم نفهمیدن نوشته بودم که بپرسم سر کلاس. امروز استاد اومد و درس داد تا ۵۰ دیقه‌ی کلاس. بعد ۴۰ دیقه وقت موند واسه پرسیدن سوال. گفت اشکال بپرسید. هیچ کس چیزی نمی‌گفت. گفت اگر واقعا سوال ندارین که خیلی بعیده می‌تونین برین. منم اولین اشکالم رو که اتفاقا مشخصا ازش سال قبل سوال داده بود تو میان‌ترم، پرسیدم. استاد متاسفانه به اون بخش درس مسلط نبود و کل ۴۰ دیقه‌ی کلاس به بحث در مورد اون بخش گذشت(یه سوال خاص نبود! یه بخش درس بود!) و استاد به کمک بچه‌ها و اینترنت و با کلی بحث بین بچه‌ها بالاخره تونست جواب سوال رو بده. بعد کلاس تموم شد. اون بخش از درس مهم بود و تو امتحان سال قبل ازش سوال اومده بود و هیچ کس یاد نگرفته بود. اما همه از من شاکی شدن که اگر نپرسیده بودی این سوال رو کلاس ۴۰ دیقه زودتر تموم شده بود...

من واقعا ناراحت شدم. چون رفته بودم سر کلاس که بچه‌ها اشکال بپرسن و از بین اشکالاتشون چیز یاد بگیرم. اتفاقی که سر تمام جلسات رفع اشکال و کلاس‌های حل تمرین کارشناسی می‌افتاد و همیشه از آدم‌هایی که سوال‌ می‌پرسیدن ممنون بودیم. اول هم صبر کردم تا بقیه سوال بپرسن. وقتی کسی نپرسید من سوال پرسیدم. وقت کلاس بود. برای رفع اشکال بود. سوال بیخود و مزخرف نبود. من واقعا حق خودم می‌دونستم اون سوال پرسیدن رو :(

خیلی ناراحت شدم از برخورد بجه‌ها. خیلی زیاد.


۲- ۵شنبه امتحان داریم. واقعیتش پیشرفتی نسبت به الگوریتم ترم ۴ نداشتم! به این امید می‌رم سر امتحان که مغزم به کار بیفته! اگر نه الان هیچ سوالی رو نمی‌تونم حل کنم! بعد میام استرس بگیرم واسه امتحان، حس می‌کنم زشته! بزرگ شدیم دیگه! وقتش نشده بفهمیم چیزای خیلی مهمتری از نمره‌ی امتحان وجود داره تو زندگیمون؟ خجالت می‌کشم استرس بگیرم واسه امتحان میان‌ترم یه درس. دیروز داشتم به خودم می‌گفتم کاش نمی‌خواستم اپلای کنم بعد از ارشد. اون وقت در این حد شدید نمره‌هام واسم مهم نبودن. اون موقع آرامش بیش‌تری داشتم واسه امتحان دادن. ولی خب! مهمن! و نمی‌تونم بگم نیستن! 


۳- دیروز و امروز رفتم بعد مدت‌ها کتابخونه قلمچی نشستم درس خوندم :)) کلییییییی بچه‌های آزمایشگاه مسخره‌م کردن! خودم هم برام کار عجیبی بود رفتن به کتابخونه! ولی خب جای درس خوندن کتابخونه‌ست دیگه :دی چیه مگه؟! :دی تازه دو تا از دوستامم دیدم تو کتابخونه. خیلی حس خوبی داشت :)


۴- رنک یک بچه‌های ورودی پایین‌ترمون، اختیاری الگوریتم پیشرفته برداشته. دختر خفنیه واقعا! باهوش، پرتلاش و باسواد. امروز استاد داشت بعد کلاس باهاش حرف می‌زد و بهش می‌گفت هم‌‌دوره‌ای داشتیم من و فلان استاد تو شریف. نمره‌هاشم اتفاقا از ما بالاتر نبود. یعنی خیلی آدم شاخصی نبود. الان داره تو مایکروسافت کار می‌کنه و فول پروفسور دانشگاه MITه. خیلی وسوسه‌برانگیزه. می‌دونم! اما الان اون داره به کشور ما بیشتر خدمت می‌کنه یا من؟ اون خیلی خفنه! خیلی زیاد! اما چقدر واسه ایران gain داشته؟ ما چقدر داشتیم؟

دو مسئله این وسط اومد تو ذهنم.

  •  نمی‌تونم بفهمم این استاد دقیقا چه gainی برای کشور داشته. چون علی‌رغم این‌که استاد مهربون و دوست‌داشتنیه، اصلا خوب درس نمی‌ده.
  •  نمی‌دونم چقدر باید برای مرزها اصالت قائل شد. اون داره به دنیا خدمت می‌کنه تو مایکروسافت شاید و ما هم جزئی از دنیاییم. مرزها دارن اصالتشون رو برام از دست می‌دن. 


۵- امشب دعوایی بود تو خوابگاه! :)) سر اینکه ساعت برگشت سرویس رو از ۶.۵ عصر بندازن ۴!! ما تا ۵.۵ کلاس داریم فقط! تعهد برای حضور در آزمایشگاه به کنار! طبق معمول مخالفان همه برق و کامپیوتری بودن! کسانی که همیشه دانشگاهن! :))‌ رسما دعوا شده بود طبقه‌ی پایین و همه سر هم داد می‌زدن! خیلی موقعیت بدی بود :)) 


۶- تو خوابگاه جدید کم‌تر اتفاقات هیجان‌انگیز میفته که بنویسم اینجا! اصلا شبیه خوابگاه نیست آخه. اصلا با کسی تعامل خاصی ندارم که بخواد خاطره‌ای ساخته بشه. هم‌اتاقیمم اکثرا نیست و من تنهای تنهام! دیگه ته ته خاطره ساختنمون مربوط به موقع برگشته تو سرویس که کلی شیطنت می‌کنیم! 


۷- قدیم‌ترها وقتی کسی می‌رفت زیارت همه بهش التماس دعا می‌گفتن. امروز دوستم زنگ زده بود که خداحافظی کنه ازم. دارن با همسرش می‌رن کربلا واسه اربعین. بعد بهم می‌گفت واسمون دعا کن زنده برگردیم! من نمی‌خوام بمیرم! کلی خندیدم! گفتم تو داری می‌ری زیارت، من دعا کنم؟! :))

پ.ن: حتی یک درصد هم دلم نمی‌خواد تو این ایام برم کربلا. در توجیه عقیده‌م هم می‌تونم چند صفحه یادداشت بنویسم. ولی نه دلیلی داره این کار و نه وقت و حوصله دارم. ولی التماس دعا دارم از همه‌ی زائرها :)


۸- سرم خیلی شلوغه. خیلی زیاد! خدا کمکم کنه از پس همه‌ی کارهام بربیام... :)


۹- بسیار بسیار از شرکت بیان راضیم!!‌ به نظرم فراتر از حد استانداردهای ایرانه! در راستای عوض کردن سیستم نظردهی، کامنت گذاشته بودم تو سایت بیان بعد بهم جواب داده بودن. اصلا جوابشون رو که خوندم کف کردم! مگه می‌شه؟! مگه داریم این همه مشتری‌مداری و احترام به مخاطب؟!





۲۳
آبان

امروز اگر کسی سوال تکراری را که روزهای اول ترم هرروز ازم می‌پرسیدند می‌پرسید،(پشیمون نشدی از اینکه اپلای نکردی؟ راضی‌ای الان؟) می‌پریدم بغلش و می‌زدم زیر گریه قطعا.

بهم گفته بودند که می‌رسند این روزها...اما آمادگی‌اش را نداشتم هنوز. 

روزهایی که حس «لوزر» بودن به آدم دست می‌دهد. 

روزهایی که همه چیز به نظر آدم منفی می‌آیند.

روزهایی که آدم دلش می‌خواهد بزند زیر همه چیز. اصلا همه چیز را ول کند برود سر به بیابان بگذارد...

این روزها باید آدم دوست‌هایی داشته باشد مثل دوست‌های من...کسی که به آدم یادآوری کند تمام دلایلش را برای تصمیمات گذشته‌اش... یا کسی که بی‌معطلی عکس زیر را بفرستد برای آدم. آدم باید دوست‌هایی داشته باشد واقعی...زلال...روان...


پ.ن: بالاخره تو یه نقطه‌ای از زندگیم باید یاد بگیرم عواقب تصمیماتی که می‌گیرم رو بپذیرم...


۱۹
آبان