خوابگاه‌نوشته‌ها

خوابگاه‌نوشته‌ها

تا ۷ سال قبل برای من فقط یک "هم" معنی داشت و آن هم هم‌وطن بود! می‌فهمیدم که در غربت چقدر وطن می‌تواند بشود نقطه‌ی مشترک و پیدا کردن یک هم‌وطن چقدر می‌تواند لذت‌بخش باشد! از وقتی خوابگاهی شدم، "هم"های جدیدی برایم معنا پیدا کرد!شاید برای کسی که زندگی خوابگاهی را تجربه نکرده باشد، "هم اتاقی" هیچ مفهومی نداشته باشد!می خواهم اینجا خاطرات "هم اتاقی" بودنم را بنویسم...

بایگانی
پیوندها

به پایان آمد این دفتر، حکایت همچنان باقیست...

چهارشنبه, ۳ تیر ۱۳۹۴، ۰۲:۲۹ ق.ظ


۴ سال پیش، روزی که با بابا آمدم دانشگاه برای ثبت‌نام، وقتی بابا ازم خداحافظی کرد که برگردد اصفهان و من به همراه «هم‌یارها» برای اردوی ورودی بروم، یک‌دفعه وحشت‌زده شدم. ترسیدم! خوب خاطرم هست! ایستاده بودم جلوی سردر و از عظمتش و عظمت غربتی که بعد رفتن بابا بر سرم هوار می‌شد، وحشت‌ کرده بودم. انگار یک عضو بدنم را قطع کرده باشند. قلبم را شاید... ترسیده بودم. وقتش بود که روی پای خودم بایستم. اما آیا واقعا، وقتش بود؟!

چند روز بعد که وقتی با مامان و خاله وسایلم را آوردیم خوابگاه، وقتی راهروهای قطار مانند ساختمان ۷۲ را دیدم، یک‌دفعه احساس کردم دارم بی‌پناه می‌شوم. انگار بعد از ۱۸ سال پناهم را از روی سرم کشیده باشند و پرتم کرده باشند به دنیای واقعی آدم بزرگ‌ها و بهم گفته باشند: «زنده بمان!». آن روز برای اولین بار به تصمیمم شک کردم. به تصمیم از خانواده دور شدنم. اما راه بازگشتی نبود. پس باید ادامه می‌دادم...

آن روزهای سخت، آن روزهای سخت دور، آن روزهای سخت دور بی‌پناه که شب‌هاش را تا صبح اشک می‌ریختم، هرگز هرگز فکرش را هم نمی‌کردم که به فاصله‌ی ۴ سال، یک شب تا سحر که وسایلم را جمع می‌کنم، اشک بریزم و از در و دیوار فیلم بگیرم و با خودم بگویم:«تمام شد...» و مطمئن باشم که ۴ سال قبل درست‌ترین تصمیم را گرفته‌ام...

و حقیقت این است که زندگی، از برهه‌های زمانی تشکیل شده. هر برهه‌ی زمانی برای خودش یک سری آدم‌ها و خاطرات را به همراه می‌آورد. وقتی هم که گذشت، گذشته... باید با این گذشتن‌ها کنار آمد...

چند سال قبل وقتی از رباتیک خداحافظی کردم همین حس را داشتم. وقتی از دبیرستان خداحافظی کردم تا مدت‌ها فقط خاطراتش را در ذهنم مرور می‌کردم و دانشگاه، آدم‌هاش و اتفاقات را پس می‌زدم.همین هم باعث شد که از ۲ ترم اول دانشگاه چیزی به جز مقادیر زیادی اشک و آه به خاطر نداشته باشم. حالا هم اگر بخواهم بمانم در خاطرات این ۴سال دانشگاه و خوابگاه، مثل یک باتلاق اسیر خاطره‌ها می‌شوم و هی در خودم بیش‌تر فرو می‌روم و باز برهه‌ی بعدی زندگیم را تبدیل به تلخی می‌کنم...

هرچه که بود، این ۴سال طلایی‌ترین روزهای این ۲۲ سال عمرم بود. پر از خاطرات تلخ و شیرین. پر از آدم‌های دوست‌داشتنی.

«چمران» را هرگز فراموش نخواهم کرد. جایی که برایم یک دنیا خاطرات خوب ساخت...

اتاق ۲۰۵ ساختمان ۷۲.

اتاق ۳۱۲ ساختمان فیض.

اتاق ؟؟؟ ساختمان ۷۱.

اتاق ۲۱۳ ساختمان فیض...





  • مهسا -

نظرات  (۷)

خدا رو شکر که همه چیز آرومه و شما خوش حال :)
ولی همین چیز ها هم قابل نوشتنه
همین مصاحبه کاری که احتمالا اولین هم بوده و ...
اونی که ما می شناختیم از اینکه یه بار برگشته بود خونشون و خانوادش براش بیدار مونده بودن هم می نوشت :)
قلم نوشتنت خشک نشه ;-)
راستی یکی از دوستان ما می خواد از ریاضی کاربردی بیاد ارشد رشته نرم یا هوش بخونه چقدر باید زحمت بکشه؟(الان ترم 7 می ره)
پاسخ:
آره درست می‌گید...یه کم باید بیش‌تر بنویسم...
ریاضی کاربردی؟ چه جالب. امسال ۳ نفر از ریاضی امیرکبیر کنکور کامپیوتر دادن و رتبه‌ی تک رقمی شدن :دی
من لینک مصاحبه‌ی یکیشون رو می‌دم حتما در اختیار دوستتون قرار بدید.
http://manesht.ir/forum/thread-31152.html

تو امتحان ها بیشتر می نوشتین :))
پاسخ:
آخه اتفاق زیاد بود برای نوشتن مضاف بر اینکه برای فرار از فشار امتحانات می‌نوشتم :)) الان خونه‌م. در ثباتم. دارم یه سری کار علمی رو موازی با هم پیش می‌برم. یه مصاحبه‌ی کاری رفتم و پذیرفته شدم اما ردش کردم. یکی دیگه هم در پیش دارم. کلا در ثباتم و دارم از ماه رمضان و امتحان نداشتن و مقاله خوندن و پروژه کارشناسی انجام دادن لذت می‌برم :) چیزی ندارم بنویسم :دی
عزیزم.... آخی....
من که عملا خوابگاه را ترک نکردم!! تا آخر شهریور مشغول پروژه کارشناسی بودم و بعد هم یک راست رفتم خوابگاه ارشد!
پاسخ:
منم همینم...تا ۲۱م خوابگاه نداریم. ۲۱م خوابگاه تابستان رو می‌دن و تا آخر شهریور برای پروژه باید بمونم. ولی خب اون یه خوابگاه دیگه‌ست...یه جای دیگه‌ست....
اتاقمون ....
پاسخ:
...
آفرین سرعت!

+ و من هنوز تجربه نکرده، الان استرس میگیرم و .. :( ..
پاسخ:
:دی
استرس نگیر الکی...بذار موقعیت تو رو با خودش همراه کنه...
اون احساسات روز اول دانشگاهت که گفتی .. دقیقا منم احساس میکنم اون احساس ها رو خواهم داشت .. از الان وقتی فکر میکنم بهش وحشت میکنم .. و خب ترجیح میدم به موضوع دیگه فکر کنم تا ضطراب بیشتری نداشته باشم! ..
پاسخ:
اون احساسات هربار که بهشون فکر می‌کنم با همون شدت و غلظت دوباره تکرار می‌شن برام...
  • محمد اکبری
  • سایت منم بیا

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">