تنهایی رفتم انقلاب تو مغازهی نیکوصفت آش بخرم بیارم خوابگاه. یه پسر بچهای بهم سلام کرد. برگشتم نگاهش کردم. میدونین؟ اصفهان که هستم کسی سلامم میکنه مطمئنم آشناست. مطمئنم از دوستای داداشمه مثلا. یا داداش دوستامه! ولی تهران غریب غریبم... تعجب کردم. نگاهش کردم. شبیه «موش دانشمند» بود. از همون پسر بچههایی که من عاشقشونم! عینک، دندونای جلو، چشمایی که توشون هوش موج میزنه، از اون بچههایی که آدم حس میکنه چند سال بعد دانشمند میشن :پی ازم پرسید ببخشید خانوم این مجلهتون مال همین ماهه؟ همشهری داستانو میگفت. نرسیده به نیکوصفت اتفاقی تو روزنامهفروشی رو نگاه کردم و دیدم که همشهری داستان یلدا اومده و از ذوق درجا خریدمش. بهش لبخند زدم. گفتم آره. همین الان دیدم اومده مال ماه جدید و خریدمش. پسره ذوق کرد. تشکر کرد و رفت سمت میز خودشون. نگاهش کردم. با باباش بود. دلم هوای بابامو کرد. دبستان که بودم مدرسه یه موقعهایی ۵شنبهها یا جمعهها کلاسی برامون میذاشت بابا میاومد دنبالم بعد با هم میرفتیم بیرون یه چیزی میخوردیم. دلم بدجوری هوای بچگیهامونو کرد. همشهری داستان عزیز پیونددهندهی من شد با آدمهای معمولی! تو این تهران خیلی کم پیش اومده تو این ۳سال و خردهای که با کسی خارج از دانشگاه حرفی زده باشم. حرفی نبوده هیچ موقع. کسی هم دنبال ارتباط برقرار کردن نبوده هیچ وقت. اصفهان اینجوری نبود...سوار اتوبوس که میشدم با بچههای تو اتوبوس دوست میشدم. اینجا به بچههاش که لبخند میزنم اخم میکنن و روشون رو برمیگردونن. معلومه که ماماناشون یادشون دادن که با غریبهها حرف نزنن. اصفهان سوار اتوبوس که میشدم که پیرزنهاش باهام حرف میزدن. آدمها انگار خوشخلقتر بودن. نمی دونم! شاید هم هیچ کدوم از اینا درست نیست. شاید اصلا جای مقایسه نیست. ولی یه چیزی که میدونم اینه که «تهران» شهر من نیست. شهری نیست که طالع منو توش نوشته باشن.
همشهری داستان عزیز، باز هم به من حس خوب هدیه کرد در این صبح جمعهی آخر پاییز...
+این همشهری داستان عزیز با اون کارت تبریک یلدای قشنگش... :ایکس