خوابگاه‌نوشته‌ها

خوابگاه‌نوشته‌ها

تا ۷ سال قبل برای من فقط یک "هم" معنی داشت و آن هم هم‌وطن بود! می‌فهمیدم که در غربت چقدر وطن می‌تواند بشود نقطه‌ی مشترک و پیدا کردن یک هم‌وطن چقدر می‌تواند لذت‌بخش باشد! از وقتی خوابگاهی شدم، "هم"های جدیدی برایم معنا پیدا کرد!شاید برای کسی که زندگی خوابگاهی را تجربه نکرده باشد، "هم اتاقی" هیچ مفهومی نداشته باشد!می خواهم اینجا خاطرات "هم اتاقی" بودنم را بنویسم...

بایگانی
پیوندها

۷ مطلب در آذر ۱۳۹۳ ثبت شده است

۲۸
آذر
بعد ازآزمون تنهایی زدم از دانشگاه بیرون... از این ساختمون ابن سینای شریف اومدم بیرون...تنهایی قدم می‌زدم تو دانشگاه...فارغ از همه جا و چقدر حس می‌کردم دوست ندارم جایی که هستمو... چقدر همه‌ی دوست‌داشتنی‌های آدم ممکنه یه روزی دلشو بزنن...
تنهایی رفتم انقلاب تو مغازه‌ی نیکوصفت آش بخرم بیارم خوابگاه. یه پسر بچه‌ای بهم سلام کرد. برگشتم نگاهش کردم. می‌دونین؟ اصفهان که هستم کسی سلامم می‌کنه مطمئنم آشناست. مطمئنم از دوستای داداشمه مثلا. یا داداش دوستامه! ولی تهران غریب غریبم... تعجب کردم. نگاهش کردم. شبیه «موش دانشمند» بود. از همون پسر بچه‌هایی که من عاشقشونم! عینک، دندونای جلو، چشمایی که توشون هوش موج می‌زنه، از اون بچه‌هایی که آدم حس می‌کنه چند سال بعد دانشمند می‌شن :پی ازم پرسید ببخشید خانوم این مجله‌تون مال همین ماهه؟ همشهری داستانو می‌گفت. نرسیده به نیکوصفت اتفاقی تو روزنامه‌فروشی رو نگاه کردم و دیدم که همشهری داستان یلدا اومده و از ذوق درجا خریدمش. بهش لبخند زدم. گفتم آره. همین الان دیدم اومده مال ماه جدید و خریدمش. پسره ذوق کرد. تشکر کرد و رفت سمت میز خودشون. نگاهش کردم. با باباش بود. دلم هوای بابامو کرد. دبستان که بودم مدرسه یه موقع‌هایی ۵شنبه‌ها یا جمعه‌ها کلاسی برامون می‌ذاشت بابا می‌اومد دنبالم بعد با هم می‌رفتیم بیرون یه چیزی می‌خوردیم. دلم بدجوری هوای بچگی‌هامونو کرد. همشهری داستان عزیز پیونددهنده‌ی من شد با آدم‌های معمولی! تو این تهران خیلی کم پیش اومده تو این ۳سال و خرده‌ای که با کسی خارج از دانشگاه حرفی زده باشم. حرفی نبوده هیچ موقع. کسی هم دنبال ارتباط برقرار کردن نبوده هیچ وقت. اصفهان اینجوری نبود...سوار اتوبوس که می‌شدم با بچه‌های تو اتوبوس دوست می‌شدم. اینجا به  بچه‌‌هاش که لبخند می‌زنم اخم می‌کنن و روشون رو برمی‌گردونن. معلومه که ماماناشون یادشون دادن که با غریبه‌ها حرف نزنن. اصفهان سوار اتوبوس که می‌شدم که پیرزن‌هاش باهام حرف می‌زدن. آدم‌ها انگار خوش‌خلق‌تر بودن. نمی دونم! شاید هم هیچ کدوم از اینا درست نیست. شاید اصلا جای مقایسه نیست. ولی یه چیزی که می‌دونم اینه که «تهران» شهر من نیست. شهری نیست که طالع منو توش نوشته باشن.
همشهری داستان عزیز، باز هم به من حس خوب هدیه کرد در این صبح جمعه‌ی آخر پاییز...

+این همشهری داستان عزیز با اون کارت تبریک یلدای قشنگش... :ایکس











۲۷
آذر

سه‌شنبه مراسمی برگزار شد در دانشکده با حضور خیل جمعیت دانشجوهای جدید و قدیم دانشکده و اساتید دانشکده‌ی خودمان و سایر دانشگاه‌ها. مراسم بزرگداشت استاد دکتر فخرایی. دانشجوها و بچه‌های آزمایشگاه ایشان که به شدت در بهت و اندوه هستند، و هنوز گاه و بی‌گاه می‌زنند زیر گریه، همه‌ی تلاششان را در هرچه بهتر و درخور شان‌تر برگزار شدن این مراسم انجام داده بودند... به چشم خودم دیدم با چه حالی و با چه گریه‌هایی کلیپ‌ها را درست کردند، عکس‌ها را کنار هم گذاشتند، تکه‌های سخنرانی‌ها و فیلم‌ها را جدا کرند، خاطره‌ها را نوشتند، عکس‌ها را پخش کردند و ... . همه‌ی این‌ها با گریه‌های گاه و بی‌گاه... شاید این چند روز و تلاش‌هایشان برای آن کمکشان کند که با این واقعیت کنار بیایند...با واقعیت نبودن یک مرد بزرگ...

آخر مراسم هم که خانم فاطمی همسرشان و استاد زبان تخصصی ما صحبت کردند حزن‌انگیزترین روز من بود در این دانشکده...

یک عکس را هم تکثیر کرده بودند که در انتهای مراسم به هرکداممان دادند...دستشان درد نکند...تصمیم گرفتم بگذارمش جلوی چشمم تا هرموقع که آمدم در درس کاهلی کنم، چشمم بیفتد به این عکس و خجالت‌ بکشم. تا هروقت آمدم فراموش کنم بودن خدا را و اینکه عالم محضر خداست را، چشمم بیفتد به این عکس و بمیرم...

یاد این مرد بزرگ تا ابد زنده باد...


۱۶
آذر


لابد سعادت می‌خواهد! کسی چه می‌داند؟ لابد سعادت می‌خواهد که یک عمر همه‌ی زندگانیت را بگذاری برای تربیت دانشجویان و بعد درست در روز دانشجو یکهو تمام شوی! کسی چه می‌داند...



شوک بزرگ می‌دونین یعنی چی؟
یعنی یه روز نری دانشگاه و بعد شب خیلی یهویی و بدون هیچ مقدمه‌ای بفهمی یکی از بهترین اساتید دانشکده از نظر سواد و اخلاق دیگه نیست:| :( :((
پسرش استاد کارگاهمونه، خانومش استاد زبان تخصصیمون. و من واقعا نمی‌تونم الان بفهمم که چی شده!
چرا من اینطوری فهمیدم؟
سرطان...سرطان لعنتی...دور شو...توروخدا از دوست‌داشتنی‌های من دور شو  :(
اوایل ترم پیش بود که کلاساشون کنسل شد... نزدیکای عید نوروز بود که شروع کردن به نذر و نیاز تو دانشگاه و هرروز دعا خوندن بعد از نماز و... گفتن حالشون خیلی بده...سرطان لعنتی خون اومده بود و داشت همه چیو خراب می‌کرد...روزهای اول عید ما منتظر شنیدن اون خبر زشت وحشتناک بودیم... که یهو خبر اومد معجزه شده...حالشون رو به بهبوده...
رئیس گروه سخت‌افزار بودن. یکی دیگه از اساتید رو تا خوب شدن کامل ایشون جایگزین کردن. ایشون هم ۱-۲ ماه پیش سکته کردن! :(
ولی داشتن خوب می‌شدن... قرار بود برگردن دانشگاه... همه چیز خوب بود. همه چیز خوب بود...ما منتظر برگشتنشون بودیم... همه‌ش چند ماه بود که استاد تمام شده بودن... چی شد آخه یهو؟ تموم شد؟ ۱۶ آذر؟ روز دانشجو؟

#لطفا هر کی که هستین، هر جا که هستین یه فاتحه بخونین برای ایشون...
#لینک


۱۱
آذر


متنفرم از این روزا.......................

متنفرم از این روز....................

متنفرم....................

.

:((

۰۹
آذر

هی امیدوار و ناامید می‌شم این روزها... دوست ندارم این شرایطو. این پادرهوایی رو.

دلم می‌خواد دلمو بزنم به دریا و بگم هرچه باداباد. ولی نمی‌شه... :( استرس داره همه‌ی وجود منو می‌خوره... عین جذام می‌مونه استرس!! شروع می‌کنه به خوردن آدم... دلم نمی‌خواد تسلیمش بشم. دلم نمی‌خواد در برابرش به زانو دربیام. آخرش که چی؟ چندبار تو زندگی شکست داده منو تاحالا این استرس؟ تا کی آخه؟ پیر می‌شم که از دستش اگر یاد نگیرم باهاش کنار بیام...


۰۷
آذر


امروز برای اولین بار در امسال جمعه رفتم دانشگاه! مثل تمام جمعه‌های ترم۲ و سال دوم و سوم.

من این جمعه‌هایی رو دوست دارم تو دانشگاه که فارغ از نمره توش جمع می‌شیم دور هم چیز جدید یاد بگیریم! اون هم وقتی آدم هم‌گروهی‌های خوبی داشته باشه. هوا هم خوب باشه و تگرگ هم اومده باشه :دی همه چیز دوست‌داشتنی و خوب می‌شه...

دوست دارم این روزها رو :) دلم نمی‌خواد به بهانه‌ی کنکور از دست بدم این فرصت‌ها رو. چون این فرصت‌ها بعدا نیستند دیگه. مال الانن. در لحظه‌ن. 

: )

۰۲
آذر


دیدم خیلی وقته که چیزی ننوشتم. گفتم یه سلامی عرض کرده باشم :دی

۴شنبه میان‌ترم مهندسی نرم‌افزار دارم که خیلی هم بدجور و زشته! اوضاع خیلی خطریه! حدود ۳ هفته هم هست که بنده برای کنکور نرسیدم درس بخونم :| :( نمی‌دونم چی می‌شه جدی! :( دعا کنین بتونم خودمو برسونم!