خوابگاه‌نوشته‌ها

خوابگاه‌نوشته‌ها

تا ۷ سال قبل برای من فقط یک "هم" معنی داشت و آن هم هم‌وطن بود! می‌فهمیدم که در غربت چقدر وطن می‌تواند بشود نقطه‌ی مشترک و پیدا کردن یک هم‌وطن چقدر می‌تواند لذت‌بخش باشد! از وقتی خوابگاهی شدم، "هم"های جدیدی برایم معنا پیدا کرد!شاید برای کسی که زندگی خوابگاهی را تجربه نکرده باشد، "هم اتاقی" هیچ مفهومی نداشته باشد!می خواهم اینجا خاطرات "هم اتاقی" بودنم را بنویسم...

بایگانی
پیوندها

۱۸ مطلب در تیر ۱۳۹۴ ثبت شده است

۲۸
تیر
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • مهسا -
۲۵
تیر


هیچی ننوشتم از خوابگاه تابستان!!

خوابگاهمون همون خوابگاه وصاله که تو طول سال مال پسرهاست! همون پارسالیه که اینجا نوشته بودم از وضعیت فجیعش :دی

اما امسال اصلاااا مثل پارسال نیست. سوسک نداره! خیلی خوب و تمیزه به نسبت پارسال. هرچند در برابر خوابگاه ما(چمران) اصلااا خوب نیست! ولی به هرحال قابل تحمله :)


هم‌اتاقیام هم یکی شبنم عزیزمه که بهترین دوست دانشگاهمه و سال اول هم‌اتاقی بودیم و سال بعد می‌ره شریف. دو نفر دیگه هم برقی ۹۱ی هستن که کارآموزیشون تهرانه. نفر پنجممون هم دوست م.شیمیمونه که هنوز نیومده و نمی‌دونیم کجا قراره جا بشه!!!!

فعلا اوضاع خوبه:)

سحری درست کردن تو خوابگاه هم حس خودشو داره!

۲۴
تیر


من خیلی خیلی وقته هیچ تحلیل سیاسی خاصی از اتفاقاتی که میفته نمی‌تونم بکنم. یه جورایی انگار اصلا برام مهم نیست یا چون تخصصی درش ندارم خودمو کنار کشیدم ازش. ولی به جاش عاشق رصد کردن عکس‌العمل‌های آدم‌هام تو موقعیت‌های این چنینی.

سال ۸۸ روزی که قرار بود نتایج انتخابات اعلام بشه، ما تو مدرسه بودیم. تو کارگاه رباتیک. اون روز رو، اون اشک‌ها رو، اون ناامیدی که تو چشمای تک به تک بچه‌ها موج می‌زد رو، هرگز نمی‌تونم فراموش کنم. اون صحنه‌ای که بهار یهو از شدت خشم و ناراحتی گوشیشو پرت کرد ته کارگاه و ما همه قفل کردیم در لحظه!
واقعا فراموش کردنی نیست. تا چند وقت هی می‌گفتیم با خودمون: یعنی ۴ سال دیگه باز همین وضعیت؟! یعنی ما تو زمان ا.ن باید بریم دانشگاه؟! اینم شانسه؟! این زندگیه؟!‌افسرده و ناامید بود جو غالب کلا... به هرحال اون زمان به نظرمون ۴ سال یه عمر بود. ولی گذشت به هرحال. در زمان ا.ن رفتیم دانشگاه و از خیلی چیزهای خوب محروم بودیم. (باز شانس آوردیم که دانشگاه ما کلا متفاوت بود جوش و خیلی محدودیت‌ها رو توش حس نکردیم.)


سال ۹۲ رو هم یادم نمی‌ره باز. با بچه‌ها شب تا صبح بیدار بودیم و هی چت می‌کردیم و خبر می‌رسوندیم به هم. نگران بودیم همه. من حتی رای هم نداده بودم. ولی باز نگران بودم! نمی‌دونم چرا! اون موج امید و خوشحالی بعدش هرچند برای من ناامید کننده بود اما همین که چهره‌ی دانشگاه،‌استاداش و دانشجوهاش پراز امید شده بود، برام کافی بود که بهم انرژی بده. خودم مهم نبودم برای خودم و حسم و بی‌حسیم در واقع! ولی رصد کردن عکس‌العمل‌های آدم‌های دور و برم، از قشرهای مختلف، خیلی برام جالب بود.


بار بعدش، سر معرفی وزیر علوم دولت روحانی بود. تو شرکت بودم(اصفهان) و همه‌مون گوش به رادیو سپرده بودیم و هی اخبار سرچ می‌کردیم.

و من باز از دیدن و مقایسه‌ی عکس‌‌العمل‌های آدم‌های توی شرکت لذت می‌بردم.


بار بعدش سر استیضاح دکتر فرجی دانا بود که کلا همه‌مون به هم ریخته بودیم و زیاد وقت نکردم به عکس‌العمل‌های آدم‌ها نگاه کنم اینقدر که خودم درهم و گرفته بودم!


این بار هم امروز! سر قضیه‌ی توافق! از صبح چه تو آزمایشگاه و چه تو سایت ملت داشتن هی سایت‌های خبری رو تند و تند ریفرش می‌کردن. چند نفری هم با لپ‌تاپ شبکه ی بی‌بی‌سی فارسی رو گرفته بودن و گوش به زنگ بودن که متن بیانیه خونده بشه. عکس‌العمل‌های آدما، حرفاشون، دیالوگاشون، تحلیل‌هاشون، حتی غرهاشون خیلی برام جالب بود. انرژی منفی‌های دائمی یه نفر :-" حرص خوردن‌های یه نفر دیگه و هی از آزمایشگاه بیرون رفتنش، بحث‌های ممتد وبی‌نتیجه‌ی دو نفر دیگه، خوشحالی غیرقابل وصف یکی دیگه و هی قربون صدقه‌ی روحانی رفتن‌هاش(!) و ... همه‌شون دیدنی بودن...!


تجربه‌ی خیلی خوبی بود امروز :)


۲۱
تیر


دقیقا پیرو پست قبلی!


دیشب مراسم افطاری گروه نرم‌افزار بود. به بهانه‌ی افطاری و سر میز افطار با بچه‌های آزمایشگاه بیش‌تر آشنا شدم و فهمیدم اصلا به اندازه‌ی تصور من خشک نیستند. صددرصد محیط به طور کلی با ایده‌آل‌های من خیلی فاصله دارد. اما به خشکی که من تصور می‌کردم هم نیست. خیلی دیشب خوش گذشت و من فهمیدم با چه کسانی می‌شود ارتباط برقرار کرد طوری که زمان‌هایی که در آزمایشگاه هستم افسرده نشوم! راضیم کاملا الان از شرایط :)


پ.ن: خوابگاه تابستان را هم رزرو نمودیم. :)

پ.ن۲: این بچه‌ی ۹۲ی ما به بحث اپلای خیلی علاقه‌مند هست! تمام مدت در حال حرف زدن در مورد اپلای با بچه‌های آزمایشگاه است! روی اعصاب :دی

پ.ن۳: لیاقت بعضی‌ها در همین حد است که ایگنورشان کنی!



۲۰
تیر


خب! من هنوز عادتم از انجام کار وسط یه عالمه شوخی و خنده تو سایت شلووووووووووووغ کارشناسی به کار کردن جدی بدون هیچ تفریحی از صبح تا شب تو محیط آروم آزمایشگاه آپدیت نشده! واسه‌ی همین سختمه فعلا! یک عدد بچه‌ی ۹۲ی داریم تو آزمایشگاه من همه‌ی امیدم به این بچه‌ست :)) باهاش تعامل برقرار می‌کنم و حرف می‌زنم. یعنی اونم نباشه من نمی‌دونم دیگه چی کار باید بکنم :))

فعلا یه نیم ساعته اومدم سایت از آزمایشگاه...

سختمه خیلی!

طول می‌کشه عادت کنم به شرایط جدیدم خب :)

۱۹
تیر
امروز تولدم بود. روز معمولی بود. شاید معمولی‌تر از تمام روزهای ۲-۳ هفته‌ی اخیر. ۲۲ سالگیم حتی بی‌صداتر از ۱۹، ۲۰ و ۲۱ سالگیم جل و پلاسش را جمع کرد و رفت. آن‌قدر معمولی بود که وسط مهمانی افطار در منزل دوست‌های مامان و بابا، وقتی یک دفعه یکیشان یک شمع گذاشت جلویم و  به همه گفت تولدم است، شگفت‌زده شدم! انگار فراموشش کرده بودم. آن قدر معمولی بود، که از تبریک‌های دوستان و آشنایانم به هیجان در نمی‌آمدم و خیلی معمولی با لبخند موقرانه و مودبانه‌ای تنها تشکر می‌کردم. البته این وسط یکی دو تبریک هم بود که برایم خیلی هیجان‌انگیز و خوشحال کننده بود :) به خصوص که یکیشان اولین تبریک امسال بود... آن هم نه با یادآوری فیسبوکی. :)
در میان همه‌ی معمولی بودنش، این‌قدر منتظر تبریک چند نفر خاص بودم و اینقدر انتظار کشیدم که واقعا تمام رمقم گرفته شد. چشمم به اینباکس جیمیل، تلگرام، وایبر، واتس اپ، تایم‌لاین فیسبوک، پیج گوگل پلاس و ... خشک شد و خبری از آن چند نفر خاص نشد و من هنوز دارم به این فکر می‌کنم که آدم‌ها چقدر راحت از ذهن هم پاک می‌شوند. چقدر راحت یادشان را جمع می‌کنند و می اندازند پشتشان و بی‌صدا، جوری که کسی متوجهشان نشود، از دل و یاد هم می‌روند بیرون.
خوب می‌دانم که باید به این فراموش شدن‌های تدریجی عادت کنم. به این کم‌کم از یاد هم رفتن‌ها. به این یاد آدم‌ها را در میانه‌ی روزمرگی‌ها و بدو بدوهای زندگی گم کردن. به این فراموش کردن‌ها و فراموش ‌شدن‌ها...اما خب! دانستنش چیزی از سخت بودنش کم نمی‌کند :)

بخش زیادی از امروز را خواب بودم! شاید چون دوست نداشتم ببینم رفتن ۲۲ سالگیم را! شاید هم چون می‌ترسیدم از اینکه آدم‌هایی که منتظر تبریکشان هستم، تبریکی برایم نفرستند! شاید هم به هیچ کدام از این‌ها مربوط نیست و تنها بدنم به خاطر بیدار بودنم تا ۷ صبح، نیاز فیزیولوژیک داشته به اینکه بخوابد! بخش بزرگ دیگری از امروز را هم مهمانی افطار بودیم در جمع آدم‌های دوست‌داشتنی که تلاش زیادی می‌کردم و می‌کردند برای اینکه حرف مشترک پیدا کنیم برای صحبت کردن و من تلاش خیلی بیش‌تری می‌کردم برای اینکه بتوانم بر ضعف شدید برقراری ارتباطم با آدم‌ها غلبه کنم و با آدم‌های دوست‌داشتنی آن جمع که تفاوت سنیشان با من خیلی کم بود، ارتباط برقرار کنم.

۲۲ سالگیم تمام شد معمولی‌تر از تمام سال‌های گذشته‌ عمرم. و من هنوز ناباورانه به این ۴ سالی فکر می‌کنم که از بعد از ۱۸ سالگیم گذشته و هنوز نفهمیده‌ام که کجا رفته! غیب شده انگار! انگار که هیچ وقت نبوده. در این ۴ سال کم‌تر از تمام ۱۸ سال قبلش از بودنم و زندگی کردنم لذت برده‌‌ام. کم‌تر از تمام ۱۸ سال قبل به معنویت فکر کرده‌ام و کم‌تر از تمام ۱۸ سال قبل می ‌دانستم که می‌خواهم در این دنیای بزرگ چه نقش و تاثیری داشته باشم. خدا کند در تولد ۲۳ سالگیم بنویسم «امسال خوشبخت بودم و خوشحال بودم و حال دلم خوب بود و در حوالی دلم هم پر از خدا بود.»



۱۷
تیر


یهویی دلم خواست بنویسم... آخه بعد این همه وقت، بالاخره امروز بغضم ترکید و اشکام اومدن...کی از الان بهتر برای نوشتن؟


با صبا حرف می‌زنم باز.(چت) حرف‌های معمول. در مورد کارسوق مدرسه. در مورد نظریه‌ی اطلاعات. در مورد رمزنگاری. در مورد دانشگاه. در مورد استادها. در مورد نظراتشان. تنها کسیست که بین مدرسه و دانشگاه مشترک است برای من و می‌توانم در مورد همه‌ی چیزهای خوب قدیم‌ترها و جدیدترها باهاش حرف بزنم. حرف می‌زنم و حرف می‌زنم بی‌اهمیت به موضوع حرف‌ها. فقط دلم می‌خواهد مکالمه‌مان هیچ‌وقت تمام نشود. وقتی می رسیم به موضوع گربه‌ها، یهو دلم می لرزد. می‌گویم: تو که بری، من باید برم به گربه‌ها غذا بدم. من باید نازشون کنم. صبا جواب می‌دهد: آره دیگه! بعد من تو مامانشونی. می‌گوید «بعدِ من» و من اشک‌هایم را می‌بینم که سرازیر شده‌اند. دلم می‌لرزد و بعد از تمام این مدت توی خودم ریختن،‌ تصمیم می‌گیرم در موردش با صبا حرف بزنم. در مورد دلتنگی‌هام. در مورد وحشتم از اول مهر. اول مهری که من می‌آیم و دانشگاه همان است، و کلاس‌ها همان است و استادها همان‌اند،‌اما دیگر آدم‌های تویش را نمی‌شناسم. دیگر نوید نیست که بروم بهش بگویم: دیِر فرند جان و بخندیم. دیگر علی نیست که بهش بگویم: دشمن جان و بخندیم. دیگر مریم و نیلوفر نیستند که بیایند با هم برویم نمازخانه‌ی کوچک متال. دیگر محسن نیست که یک دفعه بروم بنشینم روی میز توی سایت کنار صندلیش و باهاش حرف بزنم و بهم آهنگ و کلیپ تعارف کند و مریم جیغ بزند که:«دختر مگه رو میز می‌شینه؟زشته! مگه تو لاتی؟! بشین رو صندلی!» دیگر صبا نیست که تا بهش رسیدم با پنجه(مثل گربه‌ها) برای هم دست تکان دهیم و شروع کنیم در مورد گربه‌های جدید دانشگاه با هم حرف بزنیم یا صبا دستم را بگیرد و برویم جایی که یکی از گربه‌ها را دیده که خوابیده بوده، که نوازشش کنیم. دیگر حامد نیست که گاه و بی‌گاه برویم آزمایشگاه و ببینیمش که نشسته پشت لپ‌تاپ و بهمان پفک تعارف کند و چای بریزد برایمان و از در و دیوار برایمان بگوید. دیگر...همه‌ی این‌ها را برای صبا می‌گویم و صبا می‌گوید که: کاش می‌شد نروم... گفت برای او هم خیلی سخت است تصور اینکه چند ماه بعد آن طرف دنیا بین یک عالمه آدم غریبه تو یک کشور ناشناخته زندگی کند و برود دانشگاه و تنهایی homework بنویسد و سعی کند با محیط جدید کنار بیاید. گفت که او هم دوست داشت که شرایط جوری بود که بشود بماند و دوباره با هم برویم مرغ‌های سلف را به بچه  گربه‌های دانشگاه بدهیم و به هم که رسیدیم بی‌وقفه در مورد گربه‌ها حرف بزنیم. گاهی هم از دلتنگی‌ها و مشکلاتمان برای هم بگوییم و همدیگر را بغل کنیم و همه‌ی غصه‌های دنیا فراموشمان شود.

به صبا گفتم این مرحله ی انتقال چقدر سخت است و فقط می‌شود آدم هی به شیوه‌ی اسکارلت اوهارای برباد رفته، به خودش بگوید: بعدا! وقتی دیگر! وقتی بهتر به همه ی این‌ها فکر خواهم کرد! و با این حربه همه ی این فکرها را از پس ذهنش کنار بزند و بهشان فکر نکند. صبا گفت که ۱ سال است در این «مرحله‌ی انتقال لعنتی» است و قطعا برای من که فقط ۲ ماه فرصت دارم تا این مرحله‌ی انتقال را از سر بگذارنم خیلی همه چیز سخت‌تر است. از اول مهر یک باره با چهره‌ی جدیدی از دانشگاه مواجه می‌شوم. دانشگاهی که همان است اما آدم‌های تویش را عوض کرده‌اند. چرا همه ی دوست‌های من یا ۸۸یند یا ۸۹ی یا ۹۰ی؟ چرا با سال پایینی‌ها دوست نیستم؟ چرا ۸۸ی‌ها و ۸۹ی‌ها و ۹۰ی‌ها با هم دارند می‌روند؟ چرا من یک باره این همه تنها می‌شوم؟ این‌ها سوالاتیست که هی از خودم می‌پرسم اما سعی می‌کنم نگذارم دست و پای دلم را ببندند. سعی می‌کنم باز همه چیز را به زمان بسپارم. زمان می‌گذرد و  ما ناگزیر به همه‌ی چیزهای جدید عادت می‌کنیم. هرچند دلم می‌خواهد جیغ بزنم و به همه‌ی دوستان راهی آمریکا بگویم: «لعنتی! با ویزای سینگل می‌روی آمریکا آخه؟! فکر دل ما را نمی‌کنی که حتی نمی‌توانیم دیگر دلمان را به دیدن ۱ سال بعدت خوش کنیم؟! ویزای سینگل؟ یک راه بدون برگشت؟» دلم می‌خواهد جیغ بزنم و همه‌ی این‌ها را بلند بلند بگویم اما به جایش، آب دهانم را قورت می‌دهم، اشک‌هایم را پاک می‌کنم و با خودم می‌گویم:«می‌رود دنبال آینده‌ش...می‌رود دنبال آرزوهایش...رویاهایش...پس خدا به همراهش هرجا که هست...» و بعد خودم را متقاعد می‌کنم که شاید یک وقتی چندین سال بعد ببینم همه‌ی دوستان در حال رفتن را...

و باز با خودم هی تکرار می‌کنم این بند دوست‌داشتنی از کتاب محبوبم، جاناتان، مرغ دریایی را:

گر دوستی‌مان در قید چیزهایی چون زمان و مکان باشد، پس هنگامی که سرانجام بر زمان و مکان چیره شویم، برادری‌مان را نابود کرده‌ایم. اما غلبه بر مکان و تمام آنچه پشت سر گذاشته‌ایم،« اینجا»ست. غلبه بر زمان و تمام آنچه پشت سر گذاشته‌ایم، همین «اکنون» است. و در این بحبوحه‌ی « اینجا و اکنون»، تصور نمی‌کنی ممکن است هراز گاهی هم‌دیگر را ببینیم؟"




۱۶
تیر


بعد از سحرها که خوابم نمی برد، همشهری داستان می خوانم و به تبعش باز مرض نوشتن افتاده به جانم! همینطور که تو خیابان راه می‌روم یا سماور را روشن می کنم و سفره‌ی افطار را می‌چینم یا منتظر اذان می‌شوم تا استکان‌های آب‌جوش را بچینم کنار هم، برای خودم داستان سر هم می‌کنم. گاهی در ذهنم مکالمه‌های قشنگی سرهم بندی می‌کنم! یک وقت‌هایی هم وقتی غرق داستان‌سازیم در ذهنم، می‌بینم برادر کوچکترم یک دفعه می‌پرسد: چی؟! بعد به خودم می‌آیم و می‌فهمم که داشته‌ام مکالمه‌ی شخصیت‌های داستانم را بلند بلند می‌گفته‌ام!

مگر می‌شود آدم روایت «در میانه‌ی میدان»الکساندر همن و داستان «مقدونیه»‌ی میروسلاوپنکوف را بخواند و دلش پرپر نزند برای نوشتن؟

۱۶
تیر
ساعت ۱۱:۳۰ با صدای زنگ گوشیم بیدار شدم و دیدم یک شماره‌ی ایرانسل ناشناس است! تلفنم را با صدای به شدت گرفته و خواب آلود جواب دادم. از شرکت بود :))))))))))) زنگ زده بودند قرار بگذارند برای مصاحبه! من جای طرف بودم به کسی که ساعت ۱۱:۳۰ صدایش خواب آلود است، برای کار اعتماد نمی‌کردم :))

پ.ن: اولین باره که استرس دارم برای یه مصاحبه ی کاری در این حد :)) این دفعه جدیه دیگه آخه و برام هم مهمه. چون شرایط دانشجوییم و اینکه کار نیمه‌وقت می‌خوام، کار رو سخت می‌کنه واسم.
۱۵
تیر


یه جا تو دعای جوشن کبیر هست که می‌گه:

یا رفیق من لا رفیق له...


چی کار کنم؟ دست خودم نیست! اینو که دیدم دلم لرزید! رفیق!؟ از این صمیمی‌تر؟! یه خدا داریم که حبیب و رفیق و مونس همه‌ی تنهایی‌هامونه... چی می‌خوایم ما آخه بیش‌تر از این؟ بعد می‌گن خدا عذاب می‌کنه...خدا آتش داره...خدا رو مثل یه ناظم سخت‌گیر با یه خط‌کش بلند بالای سرمون توصیف می‌کنن... خدا همین‌جاست! همین الان! تو وجود خودمون! خدا مشتاق‌ترینه به هدایت ما. اگر نبود که نمی‌گفت تو یه قدم بیا تا من ده قدم به سمتت بیام...اگر نبود که این همه ستارالعیوب نبود... خدا از خودمون به خودمون دلسوزتره. ما لج‌بازی می‌کنیم. قهر می‌کنیم با خدا! نمی‌فهمیم خدا منتظر ماست. نمی‌فهمیم خدا در هر لحظه داره صدامون می‌کنه. نمی‌شنویم!


۱۴
تیر

یک دوست زرتشتی داریم ما که از نظر اخلاقی بهترین آدمیست که دیده‌ام!

دیروز قصد کرده بوده روزه بگیرد گویا! دوستم بعد از ساعت ناهار بهش زنگ زده پرسیده: روزه‌ای؟ او هم با حسرت گفته: نه! غیبت کردم باطل شد...


من دیگه حرفی ندارم...برم بمیرم فقط...

۱۲
تیر


بعد از ۴ سال اینقدر به تهران بودن عادت کرده‌ام که دیگر بودنم در اصفهان به نظرم اشتباه می‌آید! انگار نه انگار که اصل بر این است که اصفهان باشم! بچه‌ها تو گروه تلگرام قرار افطاری می‌گذارند برای فردا شب مثلا و من :| می‌شوم که من چرا تهران نیستم؟!

قضیه این است که وقتی رفتم تهران، دوست‌های دبیرستانم را جا گذاشتم و رفتم! بعد از مدتی هم اینقدر دغدغه‌هایمان عوض شد که دیگر همدیگر را نفهمیدیم و کل خبر گرفتنم ازشان شد رسیدن گاه به گاه خبرهای عقد و عروسیشان آن هم از طریق فیسبوک!

در طول ۴ سال یک دور کل زندگی من فرمت شد و کل آدم‌های دور و برم عوض شدند و دوست‌هام هم همگی عوض شدند. دوست‌های جدید پیدا کردم. دوست‌هایی که حرف هم را خیلی بهتر می‌فهمیم و وقتی با هم تو بوفه‌ی دانشگاه می‌نشینیم یا می‌رویم سینما یا می‌رویم بستنی بخوریم یا می‌رویم خانه‌ی هم، حرف‌های زیادی برای گفتن داریم. اما حالا یک جورهایی آن‌ها را هم جا گذاشته‌ام تهران و برگشته‌ام اصفهان. اصفهانی که دیگر هیچ دوستی در آن ندارم. یک جور حس بد و عجیب از تهران رانده از اصفهان مانده دارم!! این حس‌ها هم لابد از حواشی زندگی همه‌ی خوابگاهی‌هاست... :) 


پ.ن: جدیدا حرف‌های اصلیم رو تو پست‌های منتشرنشده می‌نویسم و حرف‌های چرت و پرت و دغدغه‌های سطحیمو تو پست‌های منتشر شده..!! خود سانسوری...؟


پ.ن۲: یک پست طولانی برای خودم هم دارم می‌نویسم راجع به اپلای که ۳ سال بعد که احتمالا ارشدم تمام شده نظرات امروزم را بدانم :)


پ.ن۳:‌ استاد پروژه‌م چند روز پیش ایمیل زده بود و دعوتمان کرده بود به افطاری گروه نرم‌افزار. امروز می‌خواستم جواب بدهم اول ایمیل زده بودم «سلاااام» :)))))))))))))))))) شانس آوردم قبل از ارسال متوجه شدم :)) اینقدر عادت کردم به اینجوری کشیده حرف زدن که حواسم نبود طرفم استادم هست :))))))))))))))))))))))))))))))


پ.ن۴: صبا چرا اینقدر خوب است؟ تنها اشتراک بین تهران و اصفهان برای من صباست! صبایی که می‌رود...صبایی که هنوز وقتی باهاش حرف می‌زنم حالم خوب می‌شود. صبایی که دیگر نخواهم داشتش...

۱۰
تیر


اصلا باید یه مرثیه بنویسیم برای این ترم :))

وای خدا! بیش‌تر شبیه کابوسه! همه دیوونه شدن :))‌الان تصورم از دانشکده‌مون یه بیمارستان روانی بزرگه! گیر افتادیم ماها توش انگار!

خنده‌های هیستریکمون از پریروز شروع شده و در هر ساعت هی تشدید می‌شه :))

واااااااااای!

:))))))))))))))))))

۰۸
تیر


سیگنال را خدا پاس کرد واقعا :))

ولی خب! می‌شد حالا همون ۱۰ رو نذاره مستقیم تو گلستان؟! ۱۰.۱؟۱۰.۲؟! اصلا ۱۰.۰۱!!! ۱۰ آخه؟! :)) فشار روانیش خیلی بالائه این ۱۰ه :دی

نیست بقیه نمره‌هام هم همشون عالین :))))) فقط همین ۱۰ رو کم داشتم!



ای بابا...ای بابا... اعصابم خرده واقعا... :(( اصلا کسی نمی‌تونه درک کنه فشار روانیش رو روی من!


اصلا این گلستان هم به نظرم یه مفهوم کنایی خوبی در خودش داره :)) «گل»ستان... :)) «گل»کاری‌های ما رو در خودش نگه می‌داره :))



پ.ن: خداییش گناه داشتما ولی...عجب ترمی گذروندم...عجب فشارهایی... واقعا نمی‌دونم چی بگم درمورد این ترم! گناه داشتم واقعا که اینجوری تموم بشه...

۰۸
تیر

قبلا درمورد دایرکتوری university توی لپ‌تاپم نوشته بودم. در این ۸ ترم یا به عبارت بهتر ۴ سال، عادت کرده بودم به این‌که همه‌ی کارهایم در قالب دانشگاه و ترم‌های مختلف بگنجد. برای هر چیزی یک فولدر مشخص در دایرکتوری University و زیر یکی از فولدرهای term1 تا 8 داشتم. این روزها کارهای مختلفی می‌کنم که برای سیو کردن هر کدام  سردرگم می‌شوم. نمی‌دانم جای فایل‌های جدیدم کجاست؟! مثلا course های coursera که دانلود کردم، یعنی Text Retrieval و Text Mining جایشان کجاست؟! به ترم ۸ مربوط نیستند مشخصا! چون ترم هشت چند وقتیست تمام شده. به پروژه هم مربوط نیستند حتی. برای خودم هستند. برای دل خودم. این‌ها را کجا باید ذخیره کنم؟ امروز با نرم‌افزار LaTeX رزومه نوشتم و فایل pdf خروجیش را نمی‌دانستم باید کجا سیو کنم. رزومه‌ی کاری بود و برای ارسال به یک شرکت. جایش کجای این دایرکتوریuniversity بود؟!

بعد یکهو به خودم آمدم و متوجه شدم قید University از روی خیلی از کارهایم برداشته شده. خیلی از کارهایم دیگر قرار نیست در قالب university و ترم‌های مختلفش بگنجند. خیلی از فعالیت‌هایم حق دارند مستقل از این‌ قالب‌ها باشند. احتمالا چند وقت بعد بروم سر کار و آن وقت باید برایش دایرکتوری به موازات دایرکتوری University ایجاد کنم و این چیزیست که هنوز در ذهنم نمی‌گنجد...


پ.ن۲: این عکس وبلاگم را خیلی دوست دارم...یک جور حس خوبی بهم می‌دهد هربار که وبلاگم را باز می‌کنم. نمی‌دانم چرا! یک جور حس خوب و خوش و غرور آمیز دارد با خودش!

۰۷
تیر

اولین تجربه‌ی کاریم برمی گردد به تابستان دو سال پیش. اولین تجربه‌ی مصاحبه‌ی کاری هم طبیعتا برمی گردد به همان دو سال پیش! این هم پستش!

تابستان گذشته کارآموز بودم در شرکتی در تهران که اصلا هم دوستش نداشتم.

حالا هم دیگر وقتش هست که واقعا بروم سر کار.
چند هفته پیش مصاحبه‌ی کاری خیلی جدی داشتم در شرکت توسن. شرکت خیلی بزرگ و عریض و طویلیست. محیطش را دوست داشتم و کاری هم که بهم پیشنهاد شده بود را دوست داشتم. پذیرفته هم شدم اما شرایطش با شرایط دانشجویی من جور نبود. باید تعهد ۳ سال کار می‌دادم و ماهی ۱۰۰ ساعت کار. تعهد ۳ ساله برای من ممکن نبود. ولی همین مصاحبه تجربه‌ی خیلی خوبی بود. همین فرصت کاری هم در نتیجه‌ی همایش پنجره‌ی دانشکده فراهم شده بود که یک فرمی پر کردیم و ۲ روز بعد تماس گرفتند که شما برای فلان شغل انتخاب شده‌اید!

همان موقع‌ها فاطمه‌زهرا شرکتی را که خودش در آن مشغول کار بود بهم معرفی کرد. آدم‌های تیم همه دانشگاه تهرانی‌اند. شرکت کوچک و جمع‌وجوریست و چیز برای یاد گرفتن در آن زیاد است. برخلاف شرکت‌های بزرگ که آدم را در یک چارچوب قرار می‌دهند و یک کار مشخص به آدم محول می‌کنند. روز افطاری درنگ هم با یکی دیگر از بچه‌های سال‌های بالاتر که در این شرکت مشغول کار هست صحبت کردم و کلی از خوبی‌های تیمشان برایم گفت. ظاهرا محیط شرکت خیلی مردانه بوده و به خاطر همین خیلی بی‌نظم و کثیف بوده! رئیس شرکت از یک جایی به بعد تصمیم می‌گیرد تعدادی خانم استخدام کند تا جو تعدیل شود و نظم و ترتیب در شرکت ایجاد شود! فاطمه‌زهرا گویا در حال حاضر تنها دختر در تیم است!!!

حالا برای اولین بار با LaTeX رزومه نوشتم و همین الان آن را ارسال کردم و با وجود اینکه بار اولم نیست که به جایی درخواست کار می‌دهم و برای مصاحبه می‌روم، دل توی دلم نیست و هیجان‌زده‌ام :)






بی‌ربط‌ نوشت!: من از اینکه جای روز و شب جابه‌جا بشه تو ماه رمضون بدم میاد. کلا از جابه‌جا شدن روز و شب متنفرم. به نظرم هرچیزی باید جای خودش باشه. تا تهران بودم شب‌ها قبل از سحر می‌خوابیدم و نمی‌ذاشتم خوابم به هم بریزه و صبح هم ۹ اینا پا می‌شدم می‌رفتم آزمایشگاه. ولی از وقتی اومدم خونه فقط ۱ روز تونستم مقاومت کنم و بعدش من هم مثل بقیه شدم! با بیدارم و عوضش بعد از سحر می خوابم. و خب زیاااد :| اوایل ساعت ۱۰ پا می‌شدم امروز به ۱۲.۵ رسیدم :|||||||| خیلیییییییییی بدم میاد از این مدل زندگی!

۰۷
تیر


همیشه موقع کار کردن جیمیلم بازه. صبا پی‌ام می‌ده و سلام می‌کنه.
ذوق‌زده می‌شم مثل همیشه که از دیدن اسمش که پی‌ام داده بهم خوشحال می‌شم. کل وجودش انرژی مثبته انگار...حیف که داره می‌ره از پیشم...حیف...

سلام می‌کنم.

می پرسه داری چی کار می کنی این روزها؟ کارهات خوب پیش‌ می‌رن؟

توضیح می‌دم که دارم ویدئوهای یه course از corusera رو می‌بینم درمورد TR که به موضوع پروژه‌م مربوطه. یعنی کلا آزمایشگاهی که بهش وارد شدم و ان‌شاءالله قرار هست برای ارشدم هم توش باشم، فیلد کاریش IR هست. و حالا دارم یه سری کورس می‌گذرونم حول و حوش این موضوع. مثل Text Retrieval و Text Mining. یه کم هم توضیح می‌دم از روند کارم. بعد می‌پرسم تو چطوری؟ چه می‌کنی؟

اونم توضیح می‌ده که داره یه کتاب سنگین درمورد الگوریتم می‌خونه و چیز زیادی نمی‌فهمه :)) صبا داره می‌ره مریلند PhD بخونه روی Computing نمی‌دونم چی‌چی :دی که مربوط‌‌ ترین چیز بهش می‌شه همین الگوریتم.

یه کم حرف می‌زنیم درمورد کارهای مختلفمون و روند کاریمون و بعد خداحافظی می‌کنیم.

بعد کلا یه حس خوبی بهم دست داد. حس زندگی مفید. یه جور خوبی! صبا چند ماه پیش مدرک کارشناسیشو گرفته و الان دیگه دانشجو نیست و رسما داره برای دل خودش الگوریتم می‌خونه و این لذت‌بخش و قابل تحسینه. من دارم مطالعات خیلی فراتر از پروژه‌م انجام می‌دم و رفتم دنبال علاقه‌هام و این به نظرم باز هم خیلی باارزش‌تره تا کارهای اجباری دانشگاه. از اینکه بدون اینکه زور بالای سرمون باشه کارهایی رو می‌کنیم که دوست داریم، حس خوب سال‌های دبیرستان بهم دست می‌ده.

صبا داره می‌ره. و من فقط سعی می‌کنم تو ذهنم این رفتنش رو به تعویق بندازم. همین...


پ.ن۱: داشتن آدم‌هایی در کنارم که می‌تونم باهاشون حرف بزنم درمورد ابعاد مختلف نگرانی‌هام و معضلات فکریم،‌ واقعا برام خوشحال‌کننده‌ست...

پ.ن۲: اپلای خر است. :) چون خیلی از آدم‌هایی که شامل پ.ن۱ می‌شن رو داره ازم می‌گیره...


پ.ن۳: ۴۵ تا پست منتشر نشده...

۰۳
تیر


۴ سال پیش، روزی که با بابا آمدم دانشگاه برای ثبت‌نام، وقتی بابا ازم خداحافظی کرد که برگردد اصفهان و من به همراه «هم‌یارها» برای اردوی ورودی بروم، یک‌دفعه وحشت‌زده شدم. ترسیدم! خوب خاطرم هست! ایستاده بودم جلوی سردر و از عظمتش و عظمت غربتی که بعد رفتن بابا بر سرم هوار می‌شد، وحشت‌ کرده بودم. انگار یک عضو بدنم را قطع کرده باشند. قلبم را شاید... ترسیده بودم. وقتش بود که روی پای خودم بایستم. اما آیا واقعا، وقتش بود؟!

چند روز بعد که وقتی با مامان و خاله وسایلم را آوردیم خوابگاه، وقتی راهروهای قطار مانند ساختمان ۷۲ را دیدم، یک‌دفعه احساس کردم دارم بی‌پناه می‌شوم. انگار بعد از ۱۸ سال پناهم را از روی سرم کشیده باشند و پرتم کرده باشند به دنیای واقعی آدم بزرگ‌ها و بهم گفته باشند: «زنده بمان!». آن روز برای اولین بار به تصمیمم شک کردم. به تصمیم از خانواده دور شدنم. اما راه بازگشتی نبود. پس باید ادامه می‌دادم...

آن روزهای سخت، آن روزهای سخت دور، آن روزهای سخت دور بی‌پناه که شب‌هاش را تا صبح اشک می‌ریختم، هرگز هرگز فکرش را هم نمی‌کردم که به فاصله‌ی ۴ سال، یک شب تا سحر که وسایلم را جمع می‌کنم، اشک بریزم و از در و دیوار فیلم بگیرم و با خودم بگویم:«تمام شد...» و مطمئن باشم که ۴ سال قبل درست‌ترین تصمیم را گرفته‌ام...

و حقیقت این است که زندگی، از برهه‌های زمانی تشکیل شده. هر برهه‌ی زمانی برای خودش یک سری آدم‌ها و خاطرات را به همراه می‌آورد. وقتی هم که گذشت، گذشته... باید با این گذشتن‌ها کنار آمد...

چند سال قبل وقتی از رباتیک خداحافظی کردم همین حس را داشتم. وقتی از دبیرستان خداحافظی کردم تا مدت‌ها فقط خاطراتش را در ذهنم مرور می‌کردم و دانشگاه، آدم‌هاش و اتفاقات را پس می‌زدم.همین هم باعث شد که از ۲ ترم اول دانشگاه چیزی به جز مقادیر زیادی اشک و آه به خاطر نداشته باشم. حالا هم اگر بخواهم بمانم در خاطرات این ۴سال دانشگاه و خوابگاه، مثل یک باتلاق اسیر خاطره‌ها می‌شوم و هی در خودم بیش‌تر فرو می‌روم و باز برهه‌ی بعدی زندگیم را تبدیل به تلخی می‌کنم...

هرچه که بود، این ۴سال طلایی‌ترین روزهای این ۲۲ سال عمرم بود. پر از خاطرات تلخ و شیرین. پر از آدم‌های دوست‌داشتنی.

«چمران» را هرگز فراموش نخواهم کرد. جایی که برایم یک دنیا خاطرات خوب ساخت...

اتاق ۲۰۵ ساختمان ۷۲.

اتاق ۳۱۲ ساختمان فیض.

اتاق ؟؟؟ ساختمان ۷۱.

اتاق ۲۱۳ ساختمان فیض...