خوابگاه‌نوشته‌ها

خوابگاه‌نوشته‌ها

تا ۷ سال قبل برای من فقط یک "هم" معنی داشت و آن هم هم‌وطن بود! می‌فهمیدم که در غربت چقدر وطن می‌تواند بشود نقطه‌ی مشترک و پیدا کردن یک هم‌وطن چقدر می‌تواند لذت‌بخش باشد! از وقتی خوابگاهی شدم، "هم"های جدیدی برایم معنا پیدا کرد!شاید برای کسی که زندگی خوابگاهی را تجربه نکرده باشد، "هم اتاقی" هیچ مفهومی نداشته باشد!می خواهم اینجا خاطرات "هم اتاقی" بودنم را بنویسم...

بایگانی
پیوندها

۱۴ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۲ ثبت شده است

۳۱
ارديبهشت

بعضی آدم ها هستند که یکهو تاثیر زیادی بر زندگی آدم می گذارند! یهو وقتی آدم وسط زمین و هوا مانده و حالش خیلی بد است، این آدمها سر می رسند و کلی تغییرات مثبت در آدم ایجاد می کنند. انگار که خدا آنها را فرستاده باشد.

یکی از آن آدمهای خیلی خوب، همین چند روزه یهویی گیر داده به درست کردن روش زندگی من! و خوب فهمیده که حال من چقدر بد است و دارد همه تلاشش را می کند که من خوب شوم. از این آدم خیلی عزیز ممنونم از خدا هم بسیار بیشتر ممنونم به خاطر اینکه این آدم خوب را فرستاده :)

۲۸
ارديبهشت
می خواهم از چیزی بنویسم که مدتهاست ذهن مرا به خود مشغول کرده. می خواهم از آدمهایی بنویسم که دائم دم از حقوق زنان می زنند، دم از آزادی زنان می زنند و دم از مساوات زن و مرد و بعد وقتی می خواهند بیرون بروند، ساعتها جلوی آینده می ایستند، بارها لباس عوض می کنند، تمام انواع لوازم آرایشی را برای مثلا زیبا کردن خود استفاده می کنند، کفشهایی می پوشند که موقع راه رفتن با آنها همه ش نگرانِ زمین خوردن اند و بعد شب که می رسند، ساعتها پایشان را در آب ولرم می گذارند تا التهاب و دردش کمتر شود، و تمام فکر و ذکرشان این زیبایی ظاهری است و من نمی فهمم این چه حقوق زنانیست که یک دختر 20 ساله را وامی دارد که برای جلوه کردن در چشم مردها، این همه به خودش سختی بدهد و بعد اینقدر درد را تحمل کند...؟!
هرشب که همسایه های اتاق بغلی را می بینم که با لباس های عجیب و غریب و آرایش های تند و زننده از خوابگاه بیرون می روند، به فکر فرو می روم و از خودم می پرسم، مفهوم "آزادی" برای یک زن چیست؟!
من زیاد آدم مذهبی نیستم، ولی حداقل در یک حدِ معمولی فکر می کنم اسلام بیش از همه یِ این شعارهای عوام فریبانه و دهان پرکن "حقوق زنان" و "تساوی زن و مرد" خواهان آزادی زن، به عنوان یک مخلوق مستقل است!
۲۸
ارديبهشت

تمام!

امروز بعد از جلسه معارفه رفتیم و برگه انتخاب گرایش را گرفتیم و با اینکه قصد نداشتم همان موقع تحویل دهم، ولی دادم! نرم افزار! :)

با اینکه همه جنبه های این انتخاب را دوست ندارم و با اینکه واقعا برای انتخاب سخت افزار هم به اندازه نرم افزار دلیل وجود داشت، ولی شاید برآیند همه حرفها مرا به این سمت کشاند!

بقیه ش دیگه با خدا! :)

۲۷
ارديبهشت

شب آرزوها را پای لپ تاپ و پای تکلیف نظریه گذراندن حس خوبی ندارد اصلا...

حتی اگر روزه ات را تازه افطار کرده باشی...نان بربری، سپیده، والفجر، تخم مرغ و سیب زمینی و سالاد و هندوانه و نان و پنیر و ...

حس خوبی ندارم...انگار شب آرزوهایم تلف شد...

۲۵
ارديبهشت

اینکه یک شب با صدای جیـــــــــــــــــــغِ یه نفر از تو محوطه خوابگاه از جات بپری و چند لحظه بعد صدای آژیر ماشین پلیس کل محوطه خوابگاهو پر کنه و بعد باز هم جیغ و باز هم جیغِ یه دختر عینِ خودت...

بعد به هم ریختن خوابگاه، یه عالمه دختر پریشان و ترسیده، شایعاتِ بی اساس تا حدی که 2 تا مرد اومده بودن تو ساختمون ما!

و بعد بالاخره جمع شدن جلویِ خوابگاه و تحصن و تا نصف شب و اومدن مسئول خوابگاه و جواب ندادنها و مسئولیت نپذیرفتن ها و باز هم پاس دادنِ ما به این ور و اونور...

واقعیت این بود که بچه ها مثل همیشه تو زمین چمن خوابگاه جمع شده بودند و شام می خوردند و درس می خوندند و بازی می کردند و شاد بودند که یهو می بینن چند تا مرد بینشونن!!! بعد پا به فرار می ذارن و جیـــــــــــــــغ می کشن و مرد ها هم به دنبالشون...بچه ها موفق می شن فرار کنن اما یه بنده خدایی درست دم پله ها غش می کنه و دست اون مردها بهش می رسه و اذیتش می کنن...

مسئول خوابگاه می گفت هفته پیش 10 تا مردو از تو خوابگاه جمع کردن و تحویل پلیس دادن! اینه امنیت خوابگاه دختران!

و هیچ کس هم که مسئولیت نمی پذیره...

دختر بیچاره قاطی کرده بو دو دائم خودشو به زمین می زد...کی جوابگوئه؟!

بعد هم دوباره درست فردا شبش، باز هم صدای ماشین پلیس و  باز هم درگیری و باز هم بردن چند نفر...

و فردا شبش دوباره جیغِ بچه ها که باز هم مرد دیده بودن تو محوطه خوابگاه دختران...

و ما که حالا دیگه وقتی هوا رو به تاریکی می ذاره، همه وجودمون سرشار از ترس می شه...و با دیدن هر ماشین پلیسی جیغ می کشیم و...

کی مسئوله؟! کی جوابگوئه؟!

اگه موهای یه دختر از روسری بیاد بیرون چند نفر بهش تذکر میدن؟! اون وقت اومدن چند تا مرد تو خوابگاه دخترها یه چیز عادی حساب میشه!؟ کسی نمیخواد امنیت برقرار کنه؟!


۱۹
ارديبهشت

یه کار گروهیِ خیلی خوب، یه تجربه خیلی خوب ، اولین تجربه اجرایی تو دانشگاه!

راضیم خیلی :)



۱۸
ارديبهشت
سراسر دبیرستان با خودم فکر می کردم، بالاخره هرطور که شده یک روزی یک دانشگاهی در تهران قبول می شوم تا اردیبهشت که می رسد ساده و بی دردسر کوله ام را بیندازم پشتم و راه بیفتم بروم وسط یک مشت کتاب دنیا دنیا رویا ببافم!
تا اینکه پارسال رسید و رویایم محقق شد! با دوستان هم کلاسی و هم دانشگاهی راه افتادیم سمت نمایشگاه و بین کتابها موج خوردیم و خندیدیم و مست از رویا شدیم!
امسال اما آنقدر کار داشتیم و سرمان شلوغ بود که اصلا نفهمیدیم کی اردیبهشت شروع شد! بعد که فهمیدیم یکهو دیدیم که ای دل غافل! روزهای آخر نمایشگاه است و ما هنوز سهممان را از این نمایشگاه برنداشته ایم! این بود که با وجود کارهای خیلی زیاد، با دوست و هم اتاقی سابقم، شبنم راه افتادیم و رفتیم نمایشگاه گردی! اما راستش نه رویایی بافتیم و نه خاطره ای ساختیم!
نمایشگاه بیش از آنکه شبیه به نمایشگاه کتاب باشد شبیه به نمایشگاه قرآن بود! در ورودیش هم کلی غرفه یِ کتابهای کنکوری که سال دیگر باید برویم سراغشان...
کلاً اصلا به دلمان ننشست و احساس کردیم وقتمان را مفت مفت هدر داده ایم!
تنها ره آورد این نمایشگاه برای من اینها بود:
دوره سه جلدی داستان کوتاه در ایران - حسین پاینده
مارک و پلو- منصور ضابطیان
شبهای روشن - داستایوفسکی
۱۵
ارديبهشت

همیشه انتخاب برایم سخت و استرس زا بوده. بعد از اینکه انتخابم را هم کرده ام، همیشه در دودلی به سر برده ام، بارها به عقب برگشته ام و حسرت خورده ام که ای کاش انتخاب دیگری می کرده ام.

این شک و دودلی و نگرانی همیشگی همیشه برایم آزار دهنده بوده.

سوم دبیرستان داشتم تغییر رشته می دادم و پیش دانشگاهی 2 ماه تمام را به خاطر افسردگی ناشی از اینکه فکر میک ردم اشتباه انتخاب رشته کرده ام از دست دادم و درس نخواندم و موقع انتخاب رشته به شدت ذهنم درگیر بود و همه ش فکر میکردم چطور است که انتخاب رشته نکنم و سال بعد کنکور تجربی بدهم؟! مثل دختری که رتبه 5 ریاضی شده بود اما انتخاب رشته نکرده بود و سال بعد رتبه 15 تجربی شده بود و عکسش را در مجله قلمچی دیده بودم!

بعد هم موقع انتخاب رشته دانشگاه به شدت خودم را آزار دادم. با اینکه از سوم دبیرستان به عشق کامپیوتر درس خوانده بودم، اما آنقدر شک و دودلی سراغم آمده بود که به انتخابم شک کرده بودم. بعد هم که انتخاب کردم تا همین امسال بارها از انتخابم پشیمان شده‌م!! هرچند زودگذر بوده و خیلی زود متوجه اشتباهم شده ام!

حالا هم دوباره در آستانه یک انتخاب دیگر قرار گرفته ام و ذهنم به شدت درگیر و مشغول شده. این بار انتخاب گرایش! سخت افزار یا نرم افزار؟! انتخاب واقعا سختیست برایم! در حالی که تا همین 1 ترمِ پیش با اطمینان می گفتم که نرم افزار می خواهم! اما الان شک دارم و تا حدِ زیادی به سخت افزار علاقه پیدا کرده ام!

نمی دانم چطور باید تصمیم بگیرم تا آن پشیمانی های زودگذر و آن حسرتهای آزار دهنده و آن شک ها و دودلی های بی موردم به حداقل برسد!


۱۵
ارديبهشت

دیروز روز سمپاد بود. یک روزِ پر از خاطره برایِ من...

اولین خاطره ام از 14 اردیبهشت برمی گردد به مرحله کشوری کنگره قرآنی سمپاد، سال سوم راهنمایی، که جشن 20 سالگی سمپاد را در زیبا کنار، در کنار کلی سمپادی از همه جای ایران و در کنار دکتر اژه ایِ عزیز جشن گرفتیم. کیکش را هیچ وقت فراموش نمی کنم...

از دوران راهنمایی چیز زیادی به یاد ندارم...هرچه هم که هست خاطرات زیاد خوبی نیست!

اما دبیرستان...آن جشنهای سمپادِ مدرسه که سالن می گرفتند و ما تمام انرژیمان را تخلیه می کردیم... آن سال که همه مردهای داخل سالن را بیرون کردند و ساناز برایمان آواز خواند!

یادش بخیر!

پارسال همه ش را به یاد خاطرات دبیرستان گذراندم و یکجورهایی همه ش یادِ گذشته را می کردم و از حال غافل شده بودم...هیچ لذتی از حال نمی بردم!!

بعد یکهو به خودم آمدم و دیدم که ای وای!دارد روزهای خوب دانشگاه می گذرد و من هنوز در دوران دبیرستان و حسرتِ آن روزها مانده م...

امسال را دست از خاطره بازیهای بی مورد برداشتم و به خاطره سازی مشغول شدم... و همه چیز خیلی لذت بخش تر شد.

این بود که دیروز برایم 14 اردیبهشت اصلا حس گریه و زاری به یاد خاطرات گذشته نداشت و صرفا بخش شیرینی از خاطراتم را برایم مرور کرد، لبخندی زدم به یاد آن روزها و تمام!

سمپاد هم بازه ای بود در زندگی من که گذشت! نقطه قوت زندگیم بود شاید!

گذشت و حالا من یک دانشجویم...یک دانشجویی که حتی نصفِ آن انگیزه های علمیِ آن روزهام را ندارم! دبیرستان که بودیم فکر میکردیم می رویم دانشگاه تا قله های علم را فتح کنیم!! حالا دیگر همه فکر و ذکرمان شده یک جورهایی پاس کردنِ درسها به هر قیمتی!!


سمپاد برای من اوج انگیزه علمی بود...همین!

گذشت و حالا باید با خودم کنار بیایم!باید این روزهام را بسازم! درگیری های این روزهایِ من...

۱۳
ارديبهشت
باورم نمی شد لحظه ای که پدرم خطبه عقد برادرم را خواند، من چشمهام را بسته بودم و داشتم زیر لب دعا می خواندم...و حتی قطرات اشک... لحظه بسیار زیبا و معنوی بود...
ایرادی نمی گیرم که چرا تقریبا هیچ چیز طبق اعتقادات من نبود. هرکس اعتقاد خودش را دارد و طبق همان هم باید زندگی کند. از خداوند بزرگ میخواهم که برای من همه چیز طبق اعتقاد خودم پیش برود.
مبارکشان باشد...
من هنوز ناباورم...
خوشحالم!
خیلی ساده!
خوشحالم :)
یک جور خوشحالی عمیق...
از ته ته ته دلم!
هنوز باورم نمی شود آن که نشسته بود پای سفره عقد برادر من بود! رضای من! عزیز من! :)
از این به بعد باید همسر و همسفرش هم عزیز من باشد! سپیده بانو :)
۰۷
ارديبهشت

وای خدای من!

این روزها رو میشه استاپ کنی که نگذرن؟؟؟

احساس خوشبختی میکنم!!

عاشق مهزادم من!

عاشق مریمم!

عاشق مهسام!!

این همه مهربونی؟؟ این همه محبت؟؟؟ این همه نزدیکی آخه؟؟؟

با هم که حرف میزنیم ها اصلا سبکِ سبک میشیم!

خدایا شکرت!!

خدایا یه کاری کن مهزاد اینقدر احساس منفی نداشته باشه! این قدر احساسِ کمبود! اگه بدونه چقدر از همه واسه من عزیزتره! خدایا مطمئنم تو هم خیلی دوستش داری! خداجونم به خاطر زندگی در کنار این دوستهای خیلی خوب ممنونم ازت!


۰۷
ارديبهشت
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • مهسا -
۰۶
ارديبهشت

این چند روز حالم اصلا خوب نبود...ولی کسی نبود دلیلش رو بفهمه...و من نمیدونستم چه جوری باید دلیلشو توضیح بدم!

مشکل من نه نمره بود و نه ضایع شدن جلو بقیه و نه سخت گرفتن به درسها و نه...

من از رکود خسته بودم! از اینکه کاری از دستم برنمیومد کلافه بودم! از اینکه جلویِ "خودم" کم آورده بودم داغون بودم...لهِ له!!

دیروز صبح یهو همه چی عوض شد... و من الان خوبم و راضی! خیلی راضی! چون با "خودم" حسابم صاف شد!

دیروز ساعت 9 صبح تا 12 شب دانشگاه -> فقط 1 ساعت برای نماز و ناهار استراحت... بعدش هم از ساعت 2 تا 5 صبح صبح -> خوابگاه بدون استراحت

ساعت 5 تا 8:30 -> خواب

ساعت 9:15 صبح تا 8:30 شب دانشگاه...

خوشحال...راضی...خوب :)

پ.ن: این دانشگاه تا شب موندنها چقدر خاطره میشن بعداً ها :)


پ.ن2: کار گروهی واقعا سخته!واقعا سخت... بعد از چند روز دیگه تحمل همگروهیمو که دوست خیلی نزدیکمه ندارم!!! این همه ش با هم بودن خسته م کرده!!

۰۱
ارديبهشت

هنوز هم واسم عجیبه...هنوز هم واسم غیر قابل پذیرشه این که یه دختر هم سن خودم رو ببینم تو خوابگاه که داره سیگار میکشه...هنوز واسم سخته...

اونم اتاق بغل آدم...اونم تو بالکن...