خوابگاه‌نوشته‌ها

خوابگاه‌نوشته‌ها

تا ۷ سال قبل برای من فقط یک "هم" معنی داشت و آن هم هم‌وطن بود! می‌فهمیدم که در غربت چقدر وطن می‌تواند بشود نقطه‌ی مشترک و پیدا کردن یک هم‌وطن چقدر می‌تواند لذت‌بخش باشد! از وقتی خوابگاهی شدم، "هم"های جدیدی برایم معنا پیدا کرد!شاید برای کسی که زندگی خوابگاهی را تجربه نکرده باشد، "هم اتاقی" هیچ مفهومی نداشته باشد!می خواهم اینجا خاطرات "هم اتاقی" بودنم را بنویسم...

بایگانی
پیوندها

۱۴ مطلب با موضوع «آدم‌ها» ثبت شده است

۰۶
مرداد

۱.

خسته و کوفته از دانشگاه برمی‌گردم. مسیر در پشتی تا گیشا همیشه خسته‌ام می‌کند. بی‌تاب از گرما سوار بی‌آرتی‌ می‌شوم. دارم کیفم را می‌گذارم روی سکوی آخر بی‌آرتی که خانم مسنی هلم می‌دهد و وسایل خودش را می‌گذارد (جا به اندازه‌ی وسایل ۵- نفر دیگر هم هست). برمی‌گردم نگاهش می‌کنم. می‌گوید: شما داهاتیا اومدین تهران رو به گند کشیدین. هرجام برین نشون میدین داهاتی‌این. نمی‌تونین پنهانش کنین.

شوکه می‌شوم. در واقع در یک لحظه به طور کامل هنگ می‌کنم. نه تا به حال چنین رفتاری دیده‌ام و نه هیچ ایده‌ای دارم که منشا این حرف‌ها چیست!؟ خشم عجیبی می‌نشیند روی دلم و تمام وجودم را پر می‌کند. ولی سعی می‌کنم کظم غیظ کنم. تا خود پل مدیریت یک لبخند گنده تحویلش می‌دهم. کفرش که درمی‌آید، باز رو می‌کند به دختر دیگری و می‌گوید: این داهاتیا اومدن تهرانو شلوغ کردن. خب برین بشینین شهر خودتون! دانشگاه رفتنتون چیه! برین شهر خودتون دانشگاه! فکر کردن تهران حلوا قسم می‌کنن مثلا...شهر شلوغ شده. هواش بد شده و ... . دختر برمی‌گردد و محجوبانه و شرمیگنانه لبخندی تحویلم می‌دهد. موقع پیاده شدن می‌خواهم برگردم بگویم: عوضش «داهات» ما هواش خیلی خوبه. تشریف بیارین. خوشحال می‌شیم. ما «داهاتیا» مهمون‌نوازیم.

ولی جلوی خوٕم را می‌گیرم و پیاده می‌شوم.


۲.

خودم را می‌رسانم به ایستگاه پل مدیریت و در آخرین لحظه سوار بی‌آرتی شلوغ درحال حرکت می‌شوم. خانم مسن زیبایی که مشخص است موقع جوانی چقدر زیباتر هم بوده، دارد با یک عده دختر صحبت می‌کند. شوهرش رهایش کرده ورفته دنبال دختر جوانی... دارد می‌گوید که از دختر جوان که خودش را پرت کرده وسط زندگیش شکایتی ندارد چون تقصیرها گردن او نیست. به مملکت و آخوندها و سپاه و هرکسی که باعث شده قفل و بست خانواده‌ها سست شود. بلند بلند نفرین می‌کند و فحش می‌دهد. بعد برمی‌گردد می‌گوید: لعنت به این آخوندا و اونایی که پشت سرشون نماز می‌خونن و اینارو مرجع تقلیدشون قرار میدن.

این‌ها را می‌گوید و ساکت می‌شود. موقعی که می‌خواهم پیاده شوم، خانم کناریش به من اشاره می‌کند و می‌گوید: این از همون‌‌ها بود ها. خانم اولی سر تکان می‌دهد و می‌گوید آره. این از همونا بود که نفرینش کردم. با این «حجاب»ش. جمله‌ی آخر را با ادا و تمسخر خاصی ادا می‌کند.

قلبم تیر می‌کشد و اشک می‌دود تو چشم‌هام. از این همه قضاوت‌های نابه‌جا. اولین بار نیست که به خاطر حجابم مورد قضاوت قرار می‌گیرم. یا بهم اهانت می‌شود. حتی توی دانشگاه...بارها و بارها این حرف‌ها را شنیده‌ام. اما اینقدر روشن و علنی، آن هم این‌قدر بی هیچ شناختی و توی بی‌آرتی(!) برایم خیلی سنگین تمام می‌شود.

به روی خودم نمی‌آورم. اشک‌هام پشت شیشه های سیاه عینک آفتابی گم می‌شوند و لبخند از روی لبم محو نمی‌شود. آخ نمی‌گویم و سرافراشته راه می‌روم. کیست اما که بداند توی دلم از آن وقت چه می‌‌گذرد؟

۳۱
ارديبهشت

بهشت زهرا. ساعت ۸صبح.

ایستاده‌ایم سر مزار. در سکوت. کسی حرفی نمی‌زند. زل زده‌ایم به اسم روی سنگ. انگار که تازه بخواهیم رفتنش را کم‌کم باور کنیم. کسی حرفی نمی‌زند. هر از گاهی صدای شیونی یا هق‌هق گریه‌ای از مزارهای دور و بر بلند می‌شود. از ۴۰ روز پیش که اینجا به خاک سپردیم عزیزمان را، ۴-۵ ردیف قبر تازه پر شده از جسم عزیزِ کسی...اینجا همه داغ دلشان تازه است. هق‌هق‌ها همه بلند است. خرما که تعارف می‌کنم به آدم‌های اینجا،  نگاهم نمی‌کنند، جوابم را نمی‌دهند، با دست پسم می‌زنند یا به عقب هلم می‌دهند. کمی آن طرف‌تر اما، مال کسانیست که ۱سالی از فوتشان می‌گذرد. بازماندگان این‌ها متین‌اند و صبور.آرام‌اند. اشک می‌ریزند اما در سکوت. به این‌ها که خرما تعارف می‌کنم، بهم لبخند می‌زنند. برای عزیزمان طلب مغفرت می‌کنند و ازم می‌خواهند که برای عزیزشان فاتحه بخوانم.این‌ها با مرگ عزیزشان کنار آمده‌اند...

در سکوت ایستاده‌ایم کنار هم و هرکس در فکرهای خودش غرق است. که صدای دعوا بلند می‌شود. کنار قبر کناری خانواده‌ی داغداری ایستاده‌اند. قبر متعلق به پدرشان است. سنگ‌تراش‌ها هرکدام می‌خواهند نمونه‌ی کار خودشان را نشان دهند. بعد با هم گلاویز شدند سر اینکه جنس کار هرکدام چینیست یا برزیلی! فضای خیلی بدیست. یک عده آدم عزادار که دو نفر سر جنس سنگی که قرار است بگذارند روی قبر عزیزشان دعوا می‌کنند! یکی از آقاهای قبر کناری با شور و حرارت با هرکدام از سنگ‌تراش‌ها بحث می‌کند که خانم و آقایی که به گمانم خواهر و برادرش هستند، می‌کشندش کنار و می‌گویند: بس کن! آروم باش! حرص نخور! برای مرده چه فرق می‌کنه سنگ قبرش چه شکلی باشه؟ هرکار می‌کنیم واسه خودمون می‌کنیم. آروم باش. اینجارو نگاه! همه‌مون رو تهش میارن اینجا. همینقدر بی‌کس. همینقدر تنها و غریب. حالا زندگی ارزشش رو داره این همه حرص بخوری واسش؟! به گریه می‌افتند هر سه نفرشان. همدیگر را در آغوش می‌گیرند و صدای هق‌هق‌هایشان در هم گم می‌شود.

۳۱
ارديبهشت


وقتی عصر پنجشنبه‌ عطر عصر جمعه را می‌گیرد، وقتی آدم بی‌تاب می‌شود و بی‌قرار و در هجوم افکار و ترس‌هایش قرار می‌گیرد، باید کاری کند. کاری کند تا از کلافگی رها شود. من امروز بی‌خیال گرمای هوا، بی‌خیال عرقی که از صورتم می‌چکید حوالی ساعت ۴ زدم از خوابگاه بیرون. بی‌هدف راه افتادم در خیابان‌ها. رفتم جاهای همیشگی! گیشا. امیرآباد. انقلاب. شاید ۱۰بار سر تا ته انقلاب را پیاده گز کردم و آدم‌ها را رصد کردم. آدم‌ها جالب‌اند. دیدنی‌اند. لبخندهایشان وقتی نگاه آدم باهاشان گره می‌خورد روی صندلی‌های اتوبوس، یا وقتی می‌خورند به هم و وسایلشان پخش زمین می‌شود، یا وقتی عاشقی می‌کنند. دختر و پسری دیدم کم‌سال. گمان نکنم بیش از سال اول دانشگاه سن داشتند. پسر دست دختر را گرفت. دختر دستش را کشید و گفت: خوشم نمیاد. دستمو نگیر. پسر دست دختر را محکم‌تر کشید و رهاش نکرد. گفت دستت رو رها نمی‌کنم. چون عاشقتم. این را بلند گفت. گمانم نزدیکی‌های ادوارد براون بودیم. ناخودآگاه برگشتم به دختر نگاه کردم. دختر محجوب ناز و معصومی بود. خیلی بچه بود! خیلی! خنده‌م گرفت! یاد سکانس‌های سریال‌های آبکی تلویزیون افتادم یا یاد عاشقی‌کردن‌های بچه‌های دبیرستانی آن روزهای دور که با اتوبوس می‌رفتم مدرسه و برمی‌گشتم و در جریان تمام دوستی‌های دخترهای مدرسه‌های دور و بر و پسرهای مدرسه‌ها و هنرستان‌های نزدیک بودم:))

خانمی را دیدم توی اتوبوس. به دختری که توی اتوبوس تقریبا خالی نشسته بود توی قسمت مردانه با صدای بلند دستور داد بیاید عقب بنشیند. دختر ناراحت شد و گفت دوست ندارم. خانم شروع کرد بلند بلند به همه‌ی دخترها بد و بی‌راه گفتن! دو تا دختر روبه‌روییم و من زل زده بودیم به هم و وسط‌هاش خنده‌مان می‌گرفت از اینکه کسی دارد این شکلی بهمان بد و بیراه می‌گوید! این خانم را قبلا هم دیده بودم. در همین اتوبوس. ۳سال پیش! لحن تحکم‌آمیز و اهانت‌آمیزش و لهجه‌ی اصفهانیش خوب خاطرم مانده. آن موقع هم داشت به دخترها فحش می‌داد! به من نگاه می‌کرد و به بی‌حیایی دخترها فحش می‌داد و من با دهان باز نگاهش می‌کردم! حالا هم باز به دخترها گیر می‌داد! یک جایی هم آن وسط‌ها یکهو شروع کرد به مردها فحش خیلی بد دادن! بعد هم دختر و پسری را که با هم سوار شدند و کنار هم نشستند مجبور کرد از هم جدا شوند و دختر بیاید قسمت خانم‌ها بنشیند!

سوار تاکسی بودم و منتظر که پر شود و راه بیفتند. آقایی، شاید ۴۰-۴۵ ساله ایستاده بود کنار تاکسی و در حالی که با سیمی در دستش که باهاش صندوق‌های صدقات را خالی می‌کرد بازی می‌کرد، سخنرانی می‌کرد برایمان. می‌گفت من راه نجات از وضعیت سیاسی و اجتماعی الان را می‌دانم. بیاید پشتم بایستید. می‌خواهم به سلامت برسانمتان به مقصد. می‌خواهم سعادتمندتان کنم! ازفلسطین می‌گفت. از سوریه. از افغانستان و عراق. استراتژی می‌گفت. از رهبر حرف می‌زد. از مجلس. همه‌ی این‌ها به یک طرف، یک جا برگشت گفت ما نیاز به حمایت شوروی داریم! اینجا بود که بی‌اختیار زدم زیر خنده! شوروی؟!! بعد گفت نیاز به حمایت شوروی داریم و من با نفوذی که دارم می‌تونم حمایتشونو جلب کنم. پس اصلا نترسین و نگران نباشین. بیاین پشت من. من به سلامت می‌رسونمتون به مقصد.

دلم می‌خواست برای مرد گریه کنم. دائم از هشت سال جنگ با عراق حرف می‌زد. همه را با مقام‌های جنگی صدا می‌کرد. مثل فرمانده و سرلشکر و ... . به ذهنم رسید که شاید در جنگ موجی شده. خیلی خیلی ترسناک و ناراحت‌کننده بود حرف‌هاش.

یک جوری انقلاب را دوست دارم، یک جوری دلم می‌خواهد عاقبت یک روز بین راسته‌ی کتاب‌فروش‌ها گم شوم و هرگز پیدا نشوم، که برای خودم هم باورکردنی نیست. من که از تهران نفرت داشتم...راستی یادم باشد از تهران بنویسم. از تهرانِ من. تهرانی که توی ذهن و دل و فکر من رشد کرده و رفته و رفته جای خودش را باز کرده...




۲۸
اسفند

۱.

روز شهادت بود. از نزدیکی‌های ظهر باران تندی می‌بارید و هوا بی‌نهایت لطیف و فضا به طرز باورنکردنی معنوی شده بود. به خاطر بارش باران عملا صحن‌ها غیرقابل استفاده شده بودند و خیل جمعیت عزادار باید داخل حرم جا می‌شدند. فشرده نشسته بودیم. یک گوشه که خادم‌ها آمدند و گفتند لطفا تا حد امکان عقب‌تر و فشرده‌تر بنشینید که بتوانیم دستگاه مخصوص تمیز کردن چلچراغ‌ها را بیاوریم. جمعیت صلوات فرستادند و تا حد امکان جا را برای دستگاه بزرگ باز کردند. صبر کردیم تا با صبر و حوصله چلچراغ بالای سرمان را تمیز کنند و بروند. اما با توجه به کمبود جای شدید بعد از رفتن خادم‌ها جمعیت سر جای قبلی برنگشتند و افراد دیگر اضافه شدند و مجبور شدیم همانطور فشرده بنشینیم. در حدی که واقعا زانودرد و پادرد گرفته بودیم. هنوز ۲ ساعتی تا اذان مغرب باقی مانده بود که کم‌کم از پشت سرمان صدای غرغر بلند شد. یک خانم خیلی جوان داشت می‌گفت «خود اون خادمی که اومد گفت برین عقب که ماشین بیاد الان بیاد جمعیتو برگردونه سرجاش. اینجوری که نمیشه نماز خوند.» این جمله را هرچند دقیقه یک بار تکرار می‌کرد. بعد به من گفت خانوم لطفا برین جلوتر. جلویم را نشانش دادم که هییییچ جایی وجود نداشت. گفت خب به نفرات جلوتر بگین بلند شن. گفتم من هرگز به زائری که سن مادربزرگم را داره نمی‌گم بلند شو!!! باز چند دقیقه‌ی بعد زد روی شانه‌ام و عینا همین جملات بینمان رد و بدل شد. در نهایت گفتم خانم موقع نماز خادم‌ها میان و صف‌ها را درست می‌کنند. فعلا به زیارتتون برسید و بذارید ما هم تو حال خودمون باشیم. کمی بعد شروع کرد به حرف زدن درمورد اینکه صف‌های جلو اصفهانی هستند و چه آدم‌های بی‌فکر و خودخواه و مزخرفی هستند این اصفهانی‌ها. کمر همت بسته بود به بلند کردن کسانی که سن مادر و ماردبزرگش را داشتند و نمی‌دانم از کجا می‌دانست اصفهانی هستند. می‌خواستم برگردم بگویم این چه زیارتیست که یادتان نداده آدم‌ها را طبقه‌بندی نکنید؟ یادتان نداده که گرامی‌ترین آدم‌ نزد خدا باتقواترین آن‌هاست و بس؟ که یادتان نداده اصفهانی و ترک و شیرازی و ... معنی ندارد؟ اعصابم از دختر جوان که بلند بلند غر می‌زد و رشته‌ی افکارم را پاره می‌کرد خرد شده بود. کنارم هم دختر جوانی که بهش نمیامد بیش‌تر از ۲۲-۳ سال سن داشته باشد، داشت درمورد فرزند کوچکش و همسر معتاد رفیق‌بازش حرف می‌زد و از زجری که می‌کشید و از درس نخواندنش و ... و مغزم داشت سوت می‌کشید. در همین گیر و دار از ردیف‌های عقبی که ردیف‌های صندلی بود برای خانم‌های مسن‌تر صدای غرغر بلند شد. بحثشان بود سر اینکه چه کسی کجا بنشیند و اینکه چه کسی زودتر آمده و ... . پشت سرم خانمی روی صندلی نشسته بود و داشت نماز می‌خواند. خانم صندلی‌نشین کناریش هی دستور می‌داد که وسایلت را بردار که صندلی دیگری هم جا شود و خانم اول هی بلند بلند الله اکبر می‌گفت. خانم دوم شروع کرده بود به بدگویی:«این عرب‌ها خیلی خودخواهن. خودشون که جا پیدا می‌کنن دیگه فکر بقیه نیستن. حالا اگر خودشون جا نداشته باشن بیچاره می‌کنن همه رو تا بهشون جا بدن. واقعا که خیلی مردم بیخودین این عرب‌ها...»چند دقیقه‌ای گذشت و نماز خانم اول تمام شد. رو کرد به خانم دوم و گفت«نمی‌بینی دارم نماز می‌خونم؟ نمی‌بینی نمی‌تونم جواب بدم؟ عرب و عجم یعنی چه؟ همه‌ی عربا بد نیستن همه‌ی عجما هم خوب نیستن. این صندلی که می‌گی برش دار رو اون خانوم عجم اینجا گذاشته گفته جاشو نگه دارم. می‌خوای بد و بیراه بگی به اون بگو که عجمه. من چون عربم باید بهم بد و بیراه بگی؟ باید هرچی از دهنت درمیاد بگی؟ من هم‌وطنتونم. اهوازیم. شما با هم‌وطنتون این برخورد رو می‌کنین وای به حال بقیه!»جوش آورده بود و پشت سر هم جملات با این مضمون را تکرار می‌کرد و خانم دوم هم یک بند معذرت‌خواهی می‌کرد اما باز دست برنمی‌داشت و هی می‌گفت «آخه این عربا با ما خیلی بدن! نمی‌دونم چرا! ولی خیلی به ما ظلم می‌کنن! ما این همه به سوریه و لبنان کمک می‌کنیم باز این عربا باهامون بدن.» داشتم شکیباییم را از دست می‌دادم و می‌خواستم برگردم به خانم که یک بند حرف می‌زد یک چیزی بگویم. بگویم این چه زیارتیست...؟ اصلا امام رضا مگر عرب نبوده‌اند...؟ این بحث‌ها و غرغرهای مدام کمی به هم ریخته بودندم که خانم خادمی آمد و با شوخی و خنده و کلی عذرخواهی کمک کرد صف‌های نماز مرتب شوند. بعد از نماز هم آمد و رو به جمعیت از همه عذرخواهی کرد و گفت«ببخشید اینقدر اذیتتون کردم ها! هی رفتم و هی آمدم!»


۲.

پارسال تو حرم بودیم که بین دعاهای مفاتیح یک دعای مکارم الاخلاق پیدا کردیم. به شوخی و خنده می‌خواستیم این دعا را برای دوستمان که هی دعوایمان می‌کرد بخوانیم که خوش‌اخلاق شود. در این چند روز داشتم به این فکر می‌کردم که انگار اول برای همه‌ی خادم‌های حرم دعای مکارم الاخلاق خوانده‌اند که اینقدر خوش‌اخلاق، مهربان، صبور و مردم‌دارند. خوشا به سعادتشان! چنین اخلاقم آرزوست!


۲۶
اسفند

اول.

روز جمعه بود و به خاطر نماز جمعه قصد داشتیم برای نماز ظهر بی‌خیال حرم شویم! راه افتادیم به گشتن در خیابان‌های اطراف حرم و خرید سوغاتی‌های کوچک :) می‌خواستیم از جلوی حرم رد شویم که برویم خیابان کناری که چند تا خادم پشت سر هم به من گفتند: «خانوم چادرت رو سرت کن»! من کاملا هول شده بودم. گفتم: من که نمی‌خوام برم حرم! گفتند:«از جلوی حرم امام داری رد می‌شی! یه کم احترام بذار!»خشکم زده بود. من به امام بی‌احترامی کرده بودم؟ خانم زائری دستم را گرفت و گفت:«دخترم! می‌گن امام رضا رفتن به خواب علما و شکایت کردن از دخترهایی که بدون حجاب«برتر» از جلوی حرمشون رد می‌شن»!!!! مبهوت نگاهش می‌کردم. می‌خواستم بپرسم امام رضا در خواب علما(!) چیزی در مورد فساد جامعه، اختلاس‌ها، فقر، گرسنگی و ... نگفته‌اند؟! که بی‌خیال شدم. از کنار حرم رد شدیم و من به بی‌احترامی فکر کردم که به امام رضا کرده بودم...


دوم.

از شاندیز برگشتنی مستقیم رفتیم حرم. چند تا از دوستانمان ایستادند منتظر چندتای دیگرمان که رفته بودیم تجدید وضو کنیم. وقتی برگشتیم دیدیم آخوند قدبلند مسنی ایستاده کنار دوستمان و در حالی که زل زده به زمین(آخ که من چقدر بدم می‌آید از این آدم‌هایی که موقع حرف زدن با آدم، انگار با موزاییک‌های روی زمین حرف می‌زنند اما تمام جزئیات وجودی آدم را با دقت بالاتر از ۹۰ درصد رصد می‌کنند:| )، دارد باهاش حرف می‌زند. صبر کردیم برود و رفتیم سمت دوستمان. اشک‌هاش یک‌دفعه ریختند...به دوستمان گفته بود:«چادری که از زیرش مانتو پیدا باشه که چادر نیست!»:| شک ندارم که جواب این اشک‌های دوست ما و دل‌شکستگیش را یک روزی یک جایی خواهد داد...


سوم.

در حالی که سعی می‌کردیم با شوخی و خنده حال دوستمان را عوض کنیم رفتیم مستقیم دارالحجه. از پله‌ها که رفتیم پایین دیدیم خانمی نشسته به وعظ و خطابه درمورد اصول خانواده و پوشش و ... . و تعداد زیادی خانم هم دور و برش نشسته‌اند. داشت می‌گفت:«ارتباط با نامحرم فقط در کارهای ضروری خالی از اشکال است وهرگونه شوخی و خنده ولحن لطیف و ... با نامحرم حرام است.» دست دوستمان را گرفتیم کشیدیم به دارالاجابه. تحمل این حرف‌ها را نداشتیم.


چهارم.

قبل از نماز مغرب احکام می‌گفتند. شروع کرد باز درمورد پوشش و حجاب حرف زدن!! داشت می‌گفت برای دختربچه‌های ۴-۵ ساله‌تان چادر رنگی بدوزید و سرشان کنید تا قبل از ۹سالگی خودشان ازتان چادر مشکی بخواهند. اگر ازبچگی به چادر عادتشان ندهید توقع نداشته باشید بعدا حجاب را بپذیرند. دستم را گذاشته بودم روی گوشم که نشنوم و حرص می‌خوردم...


پنجم.

نشسته بودم کنجی از دارالاجابه و غرق حال خودم بودم...یک دفعه دیدم خادمی بهم اشاره می‌کند. برگشتم دیدم دارد اشاره می‌کند که چادرم را سرم کنم. چادرم افتاده بود روی شانه‌ام. همین! 


ششم.

بعد از این همه سال هنوز عادت نکرده‌ام به اینکه در کشور ما از دید مسئولین و بعضا آدم‌ها فقط یک گناه وجود دارد که آن هم بی‌حجابیست! هنوز عادت نکرده‌ام به اینکه آدم‌ها به خودشان اجازه می‌دهند در مسئله‌ای به زعم من شخصی تا این حد دخالت کنند. عادت نکرده‌ام که بپذیرم که حق انتخاب و اختیاری ندارم. هنوز عادت نکرده‌ام و هربار در مواجهه با این اتفاقات باز حرص می‌خورم و حرص می‌خورم و حرص می‌خورم...

۳۰
بهمن
داشتم مسواک می‌زدم. ب. و ا. هم ایستاده بودند به مسواک زدن و با هم حرف می‌زدند. ا. دانشجوی دکترای مخابرات است و ب. دانشجوی ارشد مخابرات. ا. دچارمشکلات آموزشی شده و استاد ندارد. داشتیم در این مورد حرف می‌زدیم که گفت: شما از من بیش‌تر استرس دارینا!! من اصلا واسم مهم نیست! استاد پیدا نکردم چه بهتر! برمی‌گردم خونه‌مون! 
ازهمین‌جا حرفمان کشید به استرس! من گفتم خیلی استرسی بودم همیشه و موقع امتحان‌ها همیشه گرفتار ریزش مو می‌شدم... ا. گفت در تمام دوران تحصیلش سایمتیدین خورده برای معده‌دردهای عصبیش. می‌گفت یواشکی دکتر بوده و داروخانه‌ هم به زور بهش قرص را می‌داده. همه اصرار می‌کرده‌اند رانیتیدین بخورد اما رانیتیدین جوابگوی وضعیت معده‌اش نبوده. ب. گفت من مشکل شدید معده پیدا می‌کردم همیشه موقع امتحان‌ها و دکتر برایم فلوکستین تجویز کرده بود. گفت از مطب دکتر مستقیم رفته و در اینترنت سرچ کرده و دیده قرص «ضد افسردگی»ست و خیلی خیلی ناراحت شده. ۲ تا از قرص‌ها را خورده بود در طول یک هفته و دچار وسواس شدید، خشکی دهان، بی‌اشتهایی و ... شده بود! حتی توهم!!! با وحشت پرسیدم: توهم؟!!! گفت آره! مثلا تو خیابان موقع راه رفتن هرکسی را که میدیدم ناخودآگاه شروع می‌کردم برایش داستان ساختن و خیلی هم بدبینانه داستان می‌ساختم! خندیدم و گفتم اینکه توهم نیست! کار هرروزه‌ی من هست :))‌گفت نه ببین برای من واقعا عجیب بود و کلا هم به همه بدبین شده بودم. این بود که قرص‌ها را قطع کرده بود و ترجیح داده بود با مشکلات معده کنار بیاید! از هر دوشان پرسیدم همه‌ی این‌ها به خاطر استرس؟! گفتند آره دیگه!! تازه فهمیدم چقدر استرس به من کم ضربه وارد کرده و فقط در حد جوش صورت و ریزش مو بوده!!!
واقعا دلم برای خودمان می‌سوزد!!! این نظام آموزشی چه بر سر ما آورده؟! این چه وضع درس خواندن است؟! یک دختر ۲۳-۴ ساله چرا باید قرص ضد افسردگی بخورد؟! یک دختر ۲۶-۷سال چرا باید قرص قوی معده بخورد؟! 
کاش ما بلد باشیم نسل بعدمان را به دور از این استرس‌های نمره و امتحان بزرگ کنیم...
۲۹
بهمن

توضیح: دارم کم‌کم به این نتیجه می‌رسم که کلا با سرویس رفت و آمد نکنم و همه‌ش سواربی‌آٰرتی بشم! این‌قدرکه تو بی‌آرتی پره ازموقعیت‌های داستانی!


صبح-بی‌آرتی پایانه‌ی جنوب

۱.

ایستگاه ملاصدرا خانم خیلی جوانی سوار شد. به چهره‌ش نمی‌آمد که سنی بیش از ۲۳-۴ سال داشته باشد! چادرش را زده بود زیر بغلش و زیر شکم پسر بچه‌ی حدود ۲ساله‌اش را گرفته بود. یک پسر بچه ی حدود ۵-۶ ساله هم از پشت چادرش را گرفته بود. دستش پر بود و جایی را نگرفته بود. بهش گفتم: نیفتین! گفت: چی کار کنم؟ خانم مسنی وقتی دید کسی از جوان‌ترها خیال بلند شدن ندارد، بلند شد و جایش را به این خانم داد. تشکر کرد و نشست. کیف سنگینی را کنارش جا داد و پسر کوچکتر را نشاند روی پایش و پسر بزرگتر کنارش ایستاد. خانم از بس دست و بالش شلوغ بود به نفس نفس افتاده بود. چادرش را به زحمت جمع و جور کرد. پسر بچه‌ی کوچکتر ناآرامی می‌کرد. نق می‌زد و مدام دست و پا می‌زد. یک دفعه اشک تو چشم خانم جمع شد و گفت: نکن! توروخدا نکن! ببین دستم چقدر پره! بعد وقتی دید من دارم نگاهش می‌کنم گفت از این سرشهر با این همه وسیله باید برم اون سر شهر دکتر. ای خدا! آخه این چه زندگیه؟! پسربچه‌ی بزرگ‌تر خم شد و مادرش را بوسید. آرام گرفت یکهو آن خانم خسته انگار! پسرهایش را چسباند به خودش. لبخندی نشست گوشه ی لبم.


۲.

توجهم به خانم خیلی مسن شیک و مرتب و سانتی مانتالی جلب شد که داشت با دو تا خانم دیگر صحبت می‌کرد. از حرف‌هاش متوجه شدم پزشک است. پزشک خیلی قدیمی...داشت از اوان جوانی حرف می‌زد و دوران دانشجوییش و بیماری که جانش را نجات داده بود و معتقد بود که در تمام بقیه‌ی زندگی‌اش تمام خوبی‌هایی که دیده از دعای خانواده‌ی آن بیماربوده که پدر ۳ فرزند بوده... . خانم داشت می‌گفت ما آدم‌های خیلی خوبی داریم...پزشک خوب داریم همین الان. معلم خوب داریم. استاد خوب داریم. حیف نیست واقعا؟ همین آدمای خوب باید دور هم جمع شن اوضاع رو بهتر کنن... از ما که گذشته دیگه...سنی ازمون گذشته...الان وقتشه که این آدمای خوب و متخصص و متعهد جوان دور هم جمع بشن...کاش همه دنبال رفتن از ایران نبودن! کاش! 

رسیده بودم ایستگاه گیشا و باید پیاده می‌شدم. اما دلم می‌خواست بروم دست آن خانم پزشک را ببوسم...


شب-بی‌آرتی پارک‌وی

۳تا خانم خیلی مسن با قامت خمیده پشت سرم سوار شدند. تیپشان شبیه پیرزن‌های ارمنی محله‌ی بچگی‌هام(جلفای اصفهان) بود که عاشق سلام کردن بهشان بودم. شیک و مرتب و آرایش کرده با رژ قرمز. خانم جوان زیبایی دستشان را گرفت و با خوش‌رویی کمکشان کرد که گوشه‌ای بایستند که بتوانند میله‌ای را بگیرند. بعد گرم صحبت با هم شدند. خانم‌های مسن از بازارچه‌ی خیریه برمی‌گشتند. جایی مرتبط با سازمان خیریه‌ی مردمی به اسم «خانه‌ای برای آینده» خانم جوان ازشان درمورد نحوه‌ی کمک‌های این خیریه پرسید. خانم‌ها توضیح دادند که گروه هدف این خیریه خانم‌های بدسپرست هستند و بیش‌تر از نیاز به کمک مالی نیاز به آدم‌هایی با مهارت‌هایی مثل خیاطی و بافتنی و ... دارند. خانم جوان گفت که قصد رفتن به شیرخوارگاه آمنه را داشته اما اگر این‌جا جای مطمئنیست می‌تواندبرای یاد دادن بافتنی برود. خانم‌های مسن از بد بودن اوضاع آدم‌ها صحبت می‌کردند و انواع و اقسام نیازها و کافی نبودن کمک‌های مردمی و بی‌خیالی مملکت‌داران عزیز(!!!!!!!)...خانم جوان ایستگاه پل مدیریت همراه من پیاده شد و دل من ماند پیش خانم‌های مسنی که به سختی راه می‌رفتند اما مسیرهای طولانی را با وسایل نقلیه‌ی عمومی شلوغ طی می‌کردند تا در خیریه‌ای که درست می‌دانستندش، شرکت کنند...


۱۸
بهمن

پرده‌ی اول:

سوار بی‌آرتی می‌شوم از پارک‌وی به سمت گیشا. ایستگاه نمایشگاه ۲تا پسر بچه سوار می‌شوند با آکاردئون. یکی از پسرها با صدای بی‌نهایت زیبایی الهه‌ی ناز می‌خواند. ناخودآگاه به یاد آکادمی گوگوش چند سال قبل می‌افتم و آدم‌های بعضا بی‌استعدادش و لبخند تلخی می‌نشیند گوشه‌ی لبم. مردم توی بی‌آرتی به بچه‌ها چند تا هزار تومنی و دو تومنی می‌دهند. ایستگاه گیشا همراه من پیاده می‌شوند از بی‌آرتی. خانمی می‌خواهد به اصرار بهشان تکه‌ای نان بربری بدهد و آن‌ها امتناع می‌کنند. یکیشان می‌گوید: به خدا ما تشنه‌‌ایم. گلویمان دارد آتش می‌گیرد. نان نمی‌توانیم بخوریم.

دو بچه را پشت سر می‌گذارم و از روی پل عابر پیاده رد می‌شوم تا برسم به فنی.


پرده‌ی دوم:

سوار بی‌آرتی می‌شوم. این بار از ایستگاه دانشگاه شریف به سمت گیشا. بعد از این که به زحمت خودم را بین جمعیت جا می‌کنم، صدای پسر جوانی که درست در مرز بخش زنانه و مردانه‌ی اتوبوس ایستاده توجهم را جلب می‌کند. پسر دارد رپ می‌خواند. رپ اجتماعی. زبانش می‌گیرد وسط‌هایش. کمی لکنت زبان دارد. آن وسط‌‌ها می‌گوید که در فیلم رسوایی۲ بازی کرده و همه را به دیدن این فیلم دعوت می‌کند.(حتما سیاهی‌لشگر بوده) بعد دوباره به رپ خواندنش ادامه می‌دهد. درمورد فقر، در مورد بدبختی، درمورد مردم سنگی، درمورد شرمندگی جلوی خانواده وقتی نتوانی لقمه‌ای نان بگذاری جلویشان...آدم‌های توی بی‌آرتی بهش پول می‌دهند. گیشا که پیاده می‌شوم، تازه از صرافت خواندن افتاده و نشسته روی صندلی تا استراحت کند برای سوار شدن به بی‌آرتی بعدی.


پرده‌ی سوم:

از بی‌آرتی پیاده می‌شوم و از روی پل‌ عابر پیاده به طرف فنی حرکت می‌کنم. هرروز روی پل علیرضا را می‌بینم. پسرکی که دستمال‌‌کاغذی می‌فروشد. یک بار ازش ۶ تا دستمال خریده‌ام. هر بار من را می‌بیند و می‌خواهد بهم دستمال بفروشد یادآوری می‌کنم که هنوز دستمال‌هایی که ازش خریده‌ام تمام نشده‌اند. باز امروز اصرار می‌کند ۳تا دستمال بخرم. و باز توضیح می‌دهم که ۳تا از قبلی‌ها باقی مانده. می‌گوید: توروخدا بخر...امروز از صبح هیچ کس ازم نخریده...توی کیفم را می‌گردم به دنبال خوراکی که بهش بدهم وهیچی پیدا نمی‌کنم. نگاهش می‌کنم. صورتش لاغر و سیاه است و چشمانش معصوم. هرروز صبح همین جا می‌بینمش. این یعنی مدرسه نمی‌رود. ۳تا دستمال ازش می‌خرم و با سرعت به سمت دانشگاه می‌آیم تا نبیند خشم توی چشمانم را از اینکه نمی‌دانم چه باید کرد...


پرده‌ی چهارم:

سال اول بودم. برای اولین بار دروازه غار را دیدم. نه توی پیج فیسبوک جمعیت امام علی(ع). نه تو ایمیل‌های جمعیت. این بار دروازه غار واقعی را دیدم. از نزدیک. سوار مترو شدم از انقلاب ووقتی از مترو پیاده شدم وآمدم روی زمین و دروازه غار را دیدم نزدیک بود جیغ بزنم. باورم نمی‌شد اینجا هم تهران است. باورم نمی‌شد چنین جاهایی وجود دارد. می‌خواستم بروم خانه‌ی علم. انتهای کوچه‌ی تنگ و باریکی بود وبرای رسیدن تا آن‌جا هم باید مسیری را پیاده طی می‌کردم. ترسیده بودم. از چشم‌های وق‌زده‌ی مردهاش که اعتیاد از سر و رویشان می‌بارید ترسیده بودم. می‌خواستم همان وسط بنشینم و بزنم زیر گریه تا کسی بیاید من را از آن‌جا ببرد. بچه‌ها با لباس‌های مندرس تو خیابان راه می‌رفتند. صورت زن‌ها تکیده بود و استخوانی. تا برسم به خانه‌ی علم، چشمان صد تا مرد معتاد سر تا پایم را وارسی کردند. حالم بد شده بود. ترسیده بودم. دیگر پایم را به آنجا نگذاشتم. اما همیشه ته ذهنم ماند که جاهایی داریم مثل دروازه غار و ما شب‌ها آسوده سر بر بالین می‌گذاریم. انسانیم لابد؟!


پرده‌ی پنجم.

به سرویس خوابگاه نرسیده‌ام و ناگزیر با بی‌آرتی و اتوبوس خودم را رسانده‌ام تا میدان کاج. میدان را گرفته‌ام بروم بالا تا برسم به خوابگاه. چند تا مرد بی‌کار نشسته‌اند روی سنگ‌های دم مغازه‌ها. از جلوی هرکدام که رد می‌شوم، الفاظ «جیگر» و «جوون» و ... را از بین مهملاتشان تشخیص می‌دهم. بعد از این همه سال هنوز به طعنه‌ها و کنایه‌ها و به تعبیر خودمانی‌تر «تیکه»های مردها و پسرهای تو خیابان عادت نکرده‌ام. هنوز هم هر بار حالم بد می‌شود و احساس ناامنی سرتاپایم را فرا می‌گیرد. جلوی درآینه‌ای یکی از خانه‌ها مکث می‌کنم و خودم را ورانداز می‌کنم و با خودم فکر می‌کنم:«حجاب، مصونیت نیست...». قدم‌هایم را تند می‌کنم تا برسم به خوابگاه.


پرده‌ی ششم.

می‌روم یک سر سایت کارشناسی. دیدن بچه‌های کارشناسی اگرچه آشنای هم‌سنی بینشان نیست، حالم را خوب می‌کند. بهم انرژی می‌دهد و حس جوانی را بهم برمی‌گرداند. بچه‌های تازه اپلای کرده نشسته‌اند دور هم. یکی به سیستم احمقانه‌ی اداری ایران غر می‌زند. یکی به هوا. یکی به از زیر کار در رویی آدم‌ها. یکیشان بقیه را به صبر و تحمل تا تابستان دعوت می‌کند و لابد همه‌شان از فکر اینکه چند ماه بعد قرار است به احتمال زیاد و با فرض اینکه مشکل ویزا پیدا نکنند، راهی آمریکا بشوند قند تو دلشان آب می‌شود. یکیشان می‌گوید: آره می‌رویم آمریکا. من که دیگر برنمی‌گردم. بقیه برمی‌گردند بهش که:«نه پس! نکنه فکر کردی ما برمی‌گردیم؟! مگه مغز خر خوردیم؟!» آرام از جمعشان جدا می‌شوم. اینقدر غرِ به تعبیرِ من غیرِسازنده  زده‌اند که به جای آنکه حالم خوب شود، بد شده. 


پرده‌ی هفتم.

سر میدان کاج از تاکسی پیاده می‌شوم. از مسجد محمد رسول‌الله سر میدان، با صدای خیلی بلند آهنگ‌های انقلابی پخش می‌شود. گوش می‌دهم. می‌خواند:«آمریکا آمریکا مرگ به نیرنگ تو، خون جوانان ما می‌چکد از چنگ تو» بلند بلند این آهنگ در کل محله پخش می‌شود. یادم می‌آید که دهه‌ی «فجر» است...


با یک دنیا تناقض می‌رسم خوابگاه در حالی که صدای آهنگ‌های انقلابی در پس‌زمینه به گوش می‌رسد. با مانتو و مقنعه‌ی دانشگاه خودم را می‌اندازم روی تخت و می‌خوابم. می‌خوابم تا فراموش کنم همه‌ی این صحنه‌ها و حرف‌ها و فکرها و تناقض‌ها را...

۱۷
بهمن

#پشت_در_مانده

(این پست مربوط به زمانیست که در ترک وبلاگ به سر می‌بردم...)

۱۷ دی ۹۴

نشسته بودم به رونویسی اسلایدهای دیتابیس پیشرفته برای امتحان فردا. حوصله‌م از سکوت آزمایشگاه سررفت. پاشدم لپ‌تاپ به دست رفتم نمازخانه ولو شوم روی زمین و به نوشتنم ادامه دهم. تا رسیدم و آمدم وسایلم را پهن کنم دیدم خانم مسنی با لهجه‌ی غلیظ شمالی دارد با چند تا از بچه‌ها حرف می‌زند که شماره‌ای را برایش بگیرند. فکر کردم مادر یکی از بچه‌هاست. از حرف‌هایشان فهمیدم که دختر آن خانم تلفنش را جواب نمی‌داده و خانم نگران شده بوده. از طرفی هم شارژش تمام شده بوده و نمی‌توانسته خودش تماس بگیرد. بالاخره موفق شد از دخترش خبر بگیرد. با عصبانیت سر دخترش داد می‌زد که چرا جواب تلفن را نمی‌دهی؟ نمی‌گویی دلم هزار راه می‌رود؟ بچه‌ها می‌خواستند درس بخوانند. به گمانم ترم ۷ برق بودند. اما آن خانم هر چند دقیقه یک بار چیزی بهشان می‌گفت. حرفی یا سوالی. من داشتم اسلایدهایم را می‌نوشتم و عجله داشتم. یکدفعه دیدم آمده سراغ من و دارد صدایم می‌کند. در دلم به شانس بدم لعنت فرستادم و با خودم گفتم وای نه! حوصله‌ی این یکی را دیگر ندارم! برگشتم نگاهش کردم. ازم می‌خواست شماره‌ی دیگری را با موبایلم برایش بگیرم. شماره را برایش گرفتم و گوشی را دادم دستش و به کارم ادامه دادم. به دختر دیگرش تلفن کرده بود و دعوایش می‌کرد که چرا در هوای سرد از خانه رفته بیرون! می گفت مریض می‌شوی. می‌پرسید کلاه و شال و لباس گرم برداشته یا نه و ... . پیش خودم گفتم وای! از آن مادرهای همیشه نگران که آدم را کفری می‌کنند...  تماسش که تمام شد، شروع کرد به سوال پرسیدن از من وحرف زدن. اول پرسید سال چندمم و چه رشته‌ای هستم. بعد فهمیدم که مادر ۲ دختر است که یکی علوم سیاسی خوانده و دیگری معماری. از من پرسید کار می‌کنم یا نه وبعد پرسید جایی برای دخترش کار سراغ دارم یا نه. من گفتم رشته‌م کامپیوتر هست و اطلاعی از کارهای مربوط به معماری ندارم. خانم گفت نه من دخترم کامپیوتر بلده! در این لحظه جوش آوردم!خیلی بهم برخورده بود. سعی کردم با لحنی که به قدر کافی آرام باشد توضیح دهم که کار ما خیلی متفاوت هست و کاری برای دخترش سراغ ندارم. خیلی عجله داشتم و اصلا حوصله و وقت حرف زدن نداشتم. هرچه می‌گفت بی‌آن که سرم را از روی لپ‌تاپ و برگه‌هام بالا بیاورم، سری تکان می‌دادم یا «آهان» و «اوهوم»ی می‌گفتم. از بین حرف‌هاش فهمیدم که خانه‌شان اکباتان است و از وقتی دختر بزرگترش که فوق لیسانس علوم سیاسی خوانده با یک پسر تهرانی ازدواج کرده، نقل مکان کرده‌اند به تهران. از غربتش در تهران و از نامهربانی مردم تهران می‌نالید. یک دفعه دیدم صدایش می‌لرزد. بغض کرده بود. با همان بغض درگلو گفت دکتر گفته سرطان دارم...شنبه دارم می‌رم جراحی...برام دعا کن دختر جان. دعا کن. من نباشم کی حواسش به دخترهام هست؟ شوکه شدم. سرم را آوردم بالا و حرفی نداشتم برای گفتن. برای خانم آرزوی سلامتی کردم وسعی کردم به حال دو دخترش فکر نکنم... تا به حال خودم بیایم، دیدم خانم دراز کشیده و چادر نمازی رویش کشیده و خوابیده...

دلم می‌خواست بلند می‌شد و با آن لهجه‌ی شیرینش باز هم حرف می‌زد. دلم می‌خواست بلند می‌شد و اجازه می‌دادم حرف بزند باهام...آن خانم به گوشی برای شنیدن نیاز داشت. دلم می‌خواست بلند می‌شد وحرف می‌زد و من گوش می‌دادم. اسلایدها را بعدا هم می‌توانستم بنویسم. درس را بعدا هم می‌توانستم بخوانم. با خودم می‌‌گفتم مگر چه اهمیتی داشت که آن خانم رشته‌ی من را نمی‌شناخت و می‌گفت دخترش کامپیوتر بلد است؟ مگر آسمان به زمین می‌آمد؟ مگر زمین از هم می‌شکافت؟ چرا این‌قدر کم‌صبر و تحملم که از همچین چیز بی‌اهمیتی عصبانی و ناراحت شده بودم؟ به این فکر کردم که چقدر دیر می‌شود یکهو...به این که چقدر به آدم‌های دور و برم کم توجه می‌کنم. به این که چقدر فرصت کم است...

برای سلامتی مادر آن دو دختر که هرگز ندیده‌امشان دعا کنید... برای سلامتی همه‌ی بیمارها دعا کنید...قدر آدم‌های عزیز کنارتان راهم  تا در سلامت‌اند بدانید...

:(

 

۰۷
بهمن

عاشق گفت‌وگوهای درون‌خوابگاهیم! آدم‌های متفاوت، تفکرات متفاوت، فرهنگ‌های متفاوت... 

تو آشپزخانه‌ی خوابگاه بودیم و هرکس سرگرم درست کردن غذایی. یکی قورمه‌سبزی می‌پخت، یکی کلم‌پلو، یکی آش بار گذاشته بود و یکی هم که مثل من کم‌حوصله‌ بود، املت می‌پخت! طبق معمول برای آن که حوصله‌مان سر نرود شروع کردیم به حرف زدن. ازباحوصله‌ترینمان که داشت قورمه سبزیش را هم می‌زد پرسیدم رشته‌اش چیست. گفت دکترای مهندسی معدن می‌خواند.چشم‌هام راست ایستاده بود. برای هم‌چون منی که همیشه معدن برایم رشته‌ای سخت و به شدت مردانه بوده و با تمام اعتقاد و التزامم به برابری زن و مرد نتوانسته‌ام معادله‌ی کار کردن خانم‌ها در معدن را در ذهنم حل کنم، تصور این‌که دختری دارد دکترای معدن می‌خواند مبهوت‌کننده بود. چند باری دیده بودمش که می‌رود سر کار. یکی از بچه‌ها از کارش پرسید. گفت الان که کارم دفتریست...اما قبل‌ترش ... کار می‌کردم. (الان هرچه فکر می‌کنم اسم شهری را که گفت به یاد نمی‌آورم)گفتیم کجاست؟! گفت مرز افغانستان. همه‌ی چند نفر دیگرمان با چشم‌های گرد شده زل زدیم بهش. تعجبمان را که دید توضیح داد: معدن بود دیگه! تو معدن کار می‌کردم! یکی از بچه‌ها پرسید کجا زندگی می‌کردی؟! گفت:کمپ. برای کارگران و کارمندان و مهندسان هر معدنی یک کمپ هست برای زندگی. من هم همان‌جا زندگی می‌کردم. یکی دیگر از بچه‌ها با لهجه‌ی شیرین شیرازی‌اش پرسید: نمی‌ترسیدی؟! خندید و گفت: ترس؟! وای شماها چقدر نازنازی‌این! ترس کجا بوده! کارم بود دیگه! ترس نداره که! یکی از بچه‌ها پرسید: خانواده‌ت مشکلی نداشتن؟! گفت: نه! چه مشکلی؟! ما همه همدیگر را نگاه می‌کردیم. چقدر این دختر شجاع بود و چقدر باجسارت! از خودم خجالت کشیدم! پرسیدم: بچه‌ی اولی؟ این سوال را پرسیدم چون به خاطر خواهر بزرگترم که جسورترینمان بود در خانه، همیشه فکر می‌کرده‌ام که بچه‌های اول ناخودآگاه مستقل و محکم و باجسارت می‌شوند. گفت: نه! بچه‌ی سومم. خواهر و برادر بزرگترم معماری خوانده‌اند و در شهر کار می‌کنند. پیش پدر و مادرم هم زندگی می‌کنند. این را که گفت تمام معادلات ذهنیم به هم ریخت! من هم بچه‌ی سوم بودم و در برابر دختری که روبه‌رویم ایستاده بود، لوس‌ترین بچه‌ی دنیا به حساب می‌آمدم انگار. کمی دست و پام را جمع کردم و گفتم: دمت گرم!!! من وسط شهر در یک شرکت کار می‌کردم و معذب بودم از اینکه همه‌ی همکارانم مرد هستد و دلم می‌خواست در محیط کمی متعادل‌تر کار می‌کردم. آن وقت تو در معدن کار می‌کردی، در مرز افغانستان و در کمپ زندگی می‌کردی. دمت گرم! به بودن دخترانی مثل تو افتخار می‌کنم. حیف که ذهن من پر از قفل و بست است. حیف! 

املت من حاضر شده بود. از بقیه‌ی بچه‌ها خداحافظی کردم و برگشتم به اتاقم. بعد نشستم و با خودم فکر کردم. درست است که من هرگز نمی‌توانم مثل آن دختر باشم. درست است که من دوست دارم در محیط‌های کم‌خطر کار کنم و اساسا از کار کردن در محیط‌های به زعم خودم مردانه فراری‌ام، اما دست کم می‌توانم در برابر شنیدن این که دختری مهندسی معدن می‌خواند یا در معدن کار می‌کند، چشم‌هایم از تعجب گرد نشود یا وحشت نکنم یا فکر نکنم چیزی یا کسی در جای اشتباهیست. می‌توانم بپذیرم تفاوت‌ها را و از بودن همچین دخترانی احساس افتخار کنم...دخترکان جسوری که سختی را به جان می‌خرند تا نشان دهند اساسا نقش مردانه و زنانه چیزیست در ذهن ما که واقعیت بیرونی ندارد...

:)

۰۴
دی

باز هم آدم‌های درست در جای درست...

‫« شما اینقدر فقط خودتو در دنیا نبین :)‬ ‫یه دنیا نیست و یه شما‬. ‫یه عالمه پیچیدگی داره‬. ‫شمام جزوشی البته‬. همه‌ی این اتفاقات اعصاب خردکن هم حتما جزء همون پیچیدگی‌هاست. حکمتی داشته. چرا اینقدر عصبانی و ناراحت می‌شی؟ ایگنور کن! حکمتشو یه روز بفهمی شاید :) »
هوم! این همه عصبانیت و اعصاب خردی من... حتی یه لحظه هم فکر نکرده بودم که بابا! شاید حکمتی داره. شاید قراره من یه تلنگر بخورم که ببینم دور و برمو. یا اصن هرچی!
بسه دیگه اعصاب خردی :) هوم؟

پ.ن۱: فکر کن آدم دوستایی داشته باشه که بتونه باهاشون درمورد چیزای واقعی حرف بزنه...درمورد چیزایی خیلی فراتر از رنگ لباس و مدل مو و نمره‌ی امتحان و ... . بعد حالا فکر کن آدم یهو همه‌ی این آدمارو از دور و برش حذف کنه! می‌شه دیگه زندگی کرد؟ نمی‌شه دیگه...می‌گنده دل آدم خب...
پ.ن۲: سعیده‌ی جان...
پ.ن۳: یه گروه تلگرام ساختن به اسم «خانه‌ی نشریات دانشگاه تهران» و همه‌ی مدیرمسئولای نشریات مختلف دانشگاه رو اد کرد توش. منتها مشروط به اینکه«دختر» بوده باشن! و من هنوز درک نکردم چرا گروه مدیرمسئولان نشریات دانشگاه باید تفکیک جنسیتی داشته باشه! منم این وسط هنوز اسمم مدیرمسئول نشریه‌ی «درنگ»ه که کلا ۲ساله چاپ نشده...
پ.ن۴: چقدر دوست خوب دارم من!
پ.ن۵: هنوز هم معتقدم آن دیدار روز قبل اربعین توی دانشگاه، اتفاقی نبود...
پ.ن۶: درس بزرگواری گرفتم این چند وقته از ۲نفر آدم با تفکرات کاملا مختلف... یاد می‌گرفتم ازشون کاش!
پ.ن۷: «هر کس شما را می آزارد او را ببخشید. نه به دلیل این که او مستحق بخشش است، به دلیل این که شما سزاوار و مستحق آرامشید.»
۰۱
دی
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • مهسا -
۱۳
آذر

۱- صدای فریاد دختر لاتی از خیابان می‌آید. دختر دم ساختمان روبه‌رویی ایستاده و از تیپش این‌طور به نظر می‌رسد که می‌رود که به پارتی برقرار در یکی از واحدها که صدای جیغ دخترها و پسرها از وسط موسیقی می‌آید، بپیوندد. سر یک نفر فریاد می‌زند و فحش‌های رکیک می‌دهد. از بین فحش‌هایش می‌فهمم که طرف یک پسر جوان افغانیست که مزاحم دختر شده. دختر با عربده می‌گوید «این‌جا محله‌ی منه! کشور منه! برو افغانستان ...خوری کن. اینجا تو هیچ حقی نداری. اینجا من حق دارم هر ...ی می‌خوام بخورم.»


۲- از یکی از ساختمان‌های روبه‌رویی هر چند شب یک بار صدای دعوای زن و شوهری می‌آید. یکی از یکی لات‌تر و بددهن‌تر! مرد به همسرش فحش‌های وحشتناک می‌دهد و زن هم در جواب کم نمی‌گذارد! یک شب شبیه فیلم‌ها، به هم ظرف پرت می‌کردند و صدای شکسته شدن ظرف‌ها یکی پس از دیگری می‌آمد. از آن به بعد دیگر صدای دعوایشان را نشنیده‌ام. احتمالا از هم جدا شده باشند یا یکیشان رفته باشد منزل پدرش!


۳- آمدم بپیچم در کوچه‌ی خوابگاه که فهمیدم پسری دنبالم راه افتاده. باورم نمی‌شد آن‌چه را که داشت اتفاق می‌افتاد! قیمت می‌داد! قدم‌هام را تند کردم و وقتی دیدم متقابلا قدم‌هایش را تند کرده تا خود خوابگاه دویدم و خودم را پرت کردم تو.


۴- رفته بودیم جایی نزدیک خوابگاه شام بخوریم! ۷تا دختر. برگشتنی، ۹ تا پسر راه افتاده بودند دنبالمان و بلند بلند می‌شمردنمان و می‌گفتند ای بابا...  کم‌اند که!‌نمی‌رسند به همه‌مان...باید شریک شویم...


۵- پسر ۱۲-۱۳ ساله‌ای راه افتاده بود دنبالمان که جوراب بخرید. گفتیم جوراب مردانه به چه دردمان می‌خورد؟ گفت برای دوست پسرهایتان! ما هم زدیم زیر خنده و گفتیم برو بچه. دعایمان می‌کرد بلند بلند و التماس می‌کرد ازش جوراب بخریم. وقتی دید کوتاه نمی‌آییم، گفت اقلا اگر جوراب نمی‌خرید، برای برادر کوچکم از داروخانه‌ی سر خیابان مای‌بیبی بخرید! یکی از بچه‌ها گفت: مای‌بیبی؟! من خواهرم بچه‌شو هنوز کهنه و لاستیک می‌کنه! برو بچه! 

پسر شروع کرد به نفرین کردنمان و هرچه آرزوی بد بود، حواله‌مان کرد.



اینجا یکی از محلات بالاشهر تهران است :)

۲۲
آبان

سوار مترو شدم. خیلی شلوغ بود. صندلی خالی شد. خانمی نشست روی صندلی و وسایلش را از خانم دیگری که روی دو صندلی آن طرف‌تر نشسته بود گرفت و تشکر کرد. خانم دوم لبخند زد و گفت: روز خوبی داشته باشید. 

از این جمله حس مثبت خوبی بهم دست داد. حتما به خانم اول هم همین حس مثبت دست داده بود.

کوله‌م سنگین بود و کیسه‌ی ظرف غذام دستم بود و گرمم هم شده بود در آن شلوغی و به ناچار، پالتویم را گرفته بودم دستم. خانم اول، وسایلم را از دستم گرفت. چند ایستگاه بعد، موقع پیاده شدن، وسایلم را از خانم اول گرفتم. لبخند زد و گفت: روز خوبی داشته باشی عزیزم :) 

با یک دنیا انرژی مثبت از مترو پیاده شدم...

+خوبی و انرژی مثبت (به قول دکتر نوابی) propagate می‌شوند در جامعه...لبخند بزنیم به هم کاش... :)