خوابگاه‌نوشته‌ها

خوابگاه‌نوشته‌ها

تا ۷ سال قبل برای من فقط یک "هم" معنی داشت و آن هم هم‌وطن بود! می‌فهمیدم که در غربت چقدر وطن می‌تواند بشود نقطه‌ی مشترک و پیدا کردن یک هم‌وطن چقدر می‌تواند لذت‌بخش باشد! از وقتی خوابگاهی شدم، "هم"های جدیدی برایم معنا پیدا کرد!شاید برای کسی که زندگی خوابگاهی را تجربه نکرده باشد، "هم اتاقی" هیچ مفهومی نداشته باشد!می خواهم اینجا خاطرات "هم اتاقی" بودنم را بنویسم...

بایگانی
پیوندها

۴ مطلب در مرداد ۱۳۹۲ ثبت شده است

۲۴
مرداد

من جدیدا پی بردم که مرحله ای هست تو زندگی دخترهای دور و اطرافم تو دانشگاه و دوستهای قدیمی دبیرستان و اینها که خیلی خیلی مرحله مهمی حساب میشه و رسیدن بهش یه تکامل اساسی تو زندگی حساب میشه و وقتی بهش می رسن، بقیه بهشون تبریک میگن به خاطر این شجاعت و رسیدن به این مرحله از رشد...
این مرحله که جدیدا دوستهای دانشگاه و دبیرستان من دارن یکی پس از دیگری یهش نائل میشن، مرحله ایه که طی اون شخص مورد نظر عکس بی حجاب خودش رو تو فیسبوک قرار میده. بعد حالا هرچی که این عکسه بی حجاب تر باشه، مرحله رشد دوستمون بالاتر بوده! و تبریکهایی که بهش گفته میشه خیلی صمیمانه تر و شدیدتره.ایضا لایکهای عکسش توسط پسرهای دور و بر هم بیشتر میشه!
من اینقدر از دنیا عقبم که حتی هنوز نفهمیدم این مرحله واقعا جزء مراحل رشد حساب میشه، چه برسه که بخوام برای رسیدن بهش تلاش کنم.
بحث من سر حجاب نیست ها!اصلا!از نظر من حجاب یه مسئله و تفکر شخصیه و به هیچ کس دیگه هم ربطی نداره. اصلا هم فکر نمیکنم کسی که حجاب نداره قراره بره جهنم!!! فقط بحثم اینه که یه نفر که تا مدرسه بوده چادری بوده، حالا هرقدر هم میخواد تغییر بکنه، چرا باید این کار رو تو فیسبوک انجام بده؟ چرا یه عکس خیلی خیلی بازِ ... کلا من با این قضیه گذاشتن عکسهای خصوصی و شخصی تو فیسبوک مشکل دارم....
خلاصه اینکه، دعا میکنم هیچ وقت کسی بهم تبریک نگه به خاطر رسیدن به این مرحله... (ان شاءالله هیچ وقت بهش نرسم...)

۰۶
مرداد

یه شبِ قدرِ خیلی خیلی خیلی متفاوت...
نه تو مسجد نه تو هیچ هیئتی نه حتی مثل سالهای قبل گوشه اتاقم و قرآن به سر گرفتن و آروم دعا خوندن همراه با صدای رادیو...
نه حتی نوشتن تا سحر همراه با اشک تو اون سررسیدی که خیلی دوستش دارم و عهد و پیمانهای همیشه نیمه کاره مانده محفوظ در بین صفحات آن...
یه شبِ قدر اونقدر متفاوت که تونست از اولش اشک منو دربیاره تا آخر...یه جوری که احساس کنم میشه یه کاری کرد یه جوری که حس کنم هنوز یه سری آدم هستن که "انسانیت" درِشون زنده ست! یه سری آدم که بی بهانه "خوب"ن!
اینکه یه بار دیگه برگردم و به معیارهام فکر کنم! به اینکه من دارم دنبال چی میدوم!؟ هدفم از این همه هیاهو و بدو بدو چیه؟! اصلا میخوام به چی برسم؟! تعریفم از موفقیت چیه؟ از خوشبختی؟
یه بار برگردم و ببینم یه سری آدم رو که زعمِ من و امثال من بچه درس نخونهایی بودن که بعضا بعد از 2سال پشت کنکور بودن دانشگاه آزاد قبول شدن و حالا ببینم که کیلومترها با من فاصله دارن...که اونا خوشبختن! که اونا خدا رو دارن!که اونا خدای واقعی رو دارن!که اونا برعکس من که دارم به همه چیِ این مملکت فحش میدم و خودمئ میکشم برای اینکه بتونم اپلای کنم، دارن همه نیرو و انرژی و جوونیشونو می ذارن که یه عده آدم رو که من همیشه فقط شعار دادم که تا وقتی هستن یعنی ایران عقب مونده ست،به زندگی امیدوار کنن! آینده سیاهشونو نجات بدن!
امشب از اون شبهاست که می خوام فریاد بزنم و بگم که [b]فقط[/b] نشینین یه جا قرآن به سر بگیرین و دعاهای بلند بلند بخونین از روی مفاتیح و گریه و زاری کنین. بدونین که تا یه عده هستن تو سرزمینتون که دارن از گشنگی جون میدن و از بدبختی خودشونو می فروشن، دعاهاتون از سقف خونه تون هم بالا نمی ره اگر کاری براشون نکنین...
امشب یه شبیه که من پیمان بستم...با همه اون آدمها پیمان بستم که کنارشون باشم...که نوکریِ قلب های بزرگشونو بکنم... که التماس کنن که منِ مغرورِ رو تو خودشون راه بدن و بذارن که در چند صدمتریشون قدم بردارم و راهو از جاپای اونا پیدا کنم...
امشب وقتی چشمامونو بسته بودیم و صورتمون خیس بود و بلند می گفتیم "پیمان می بندم"، دلِ من شکست...دلم لرزید...
وقتی اون آقاهه که یه کارمند بازنشسته بود و  "همه" پولی رو که در طول سالیان با زحمت به دست آورده بود ، به جای خریدن سکه طلا و محاسبه سودش از بالا پایین شدن قیمت ها، به جای یه معادله سخیف دنیایی، با خدا معامله کرده بود، رو دیدم که سرشو نمیاورد بالا که مبادا کسی بشناستش که مبادا یهویی غرور بگیردش و بگه "من" که در اون لحظه تمام کارش بی ارزش بشه،...دلم شکست...
از دیدنِ اون دانشجو پزشکیه که داشت از خستگی کشیک عصرش از پا می افتاد ولی سر پا وایساده بود تا بگه امشب شبِ "علی"ه، شبی که بگیم ما مثل آقامونیم، ما معتکف نیستیم...ما اهل عملیم، از وجودم خجالت کشیدم!
بعد هم لیاقت اینو ندیدم در خودم که برم همراهشون رسمِ "علی" رو به جا بیارم چون خیلی کوچیکتر از اون بودم که جام بینِ اون جمعِ عاشقِ خالص باشه... حالا حالا ها من باید بدوم تا به گرد پای اونا برسم شاید...
امشب وقتی پیمان بستم، فهمیدم اون حدیث دیشبیه که خوندم تو فیسبوک و یهویی یه چراغو تو ذهن و دلم روشن کرد، بی حکمت نبوده...

"
امام علی (ع) :

به آنچه درباره اش نا امیدی امیدوار تر باش تا از آنچه بدان امید داری

زیرا موسی رفت تا آتش برای خاندانش برگیرد خدا با او سخن گفت
و پیغمبر برگشت

ملکه سباء رفت به جنگ با سلیمان مسلمان بازگشت

ساحران و جادوگران فرعون رفتند تا بر موسی غلبه کنند مومن بر گشتند.

تحف العقول صفحه 207"

امشب فهمیدم ناامیدی فقط بهانه ایه برای از جا پانشدن....برای شعار دادن...برای خود رو از بقیه عاقل و بالغ تر دونستن...
همین ناامیدیها، همین بهانه ها باعث شده که من به اندازه سالها عقب بمونم از اون آدمهای عاشق...

راستی، اسلام بدون امیرالمونین، نه اصلا "زندگی" بدون امیرالمومنین ممکنه؟! میشه اصلا؟!! خلا ناشی از نبودشونو با چیزی تو این دنیا میشه پرکرد؟!!
والله که نمیشه...والله بدون علی یعنی بدون عشق زندگی کردن... بدون عشق زندگی کردن یعنی مردن...
امشب فهمیدم چقدر "علی" رو باید شناخت...
چقدر عشق به علی رو باید به دست آورد...که این آدمها با عشقِ علی الان بوی بهشتِ رضایت رو میدن...که...
دیگه امانم بریده...
چه جوری جرئت کردم امشب با صدای بلند بگم پیمان می بندم؟ چه جوری جرئت کردم وقتی هر سال پیمانهام میمونن یه گوشه خاک می خورن؟!
حکما یه خیری توش هست...حکما خدا میخواد مارو هم آدم کنه...
یا حضرتِ "مادر"...یا حضرتِ "پدر"...مبادا دست نوازش و حمایتتونو از روی شونه هامون بردارید...مبادا...

پ.ن: خدارو چه دیدی؟ شاید اون مهمونهای امروز ماه عسل هم اتفاقی نبودن...شاید حرفهایی که دلمو لرزوند از رو اتفاق زده نمی شدن...خدارو چه دیدی؟ شاید وقتشه پیمان ببندیم...

۰۴
مرداد
از همان روزی که مرجان استارت برگزاری افطاری فارغ التحصیلان تو مدرسه را زد، احساس کردم قرار است دوباره اتفاق خوبی بیفتد. از سختی کارهای هماهنگی و اجرایی که بگذریم، دیشب یکی از فوق العاده ترین شبهای زندگیم بود در این 2سال!

دوباره بودن در کنار دوستانی که یک وقتی نه خیلی دور، حتی فکرِ هر روز ندیدنشان برایم غیرممکن بود، آن هم در جایی که یک وقتی روز و شبمان را در آن گذرانده بودیم...

حالا به فاصله 2 سال خیلی از همان دوستها را برای اولین بار می دیدم...

دیشب برای من ملغمه ای بود از یادآوری خاطرات تلخ و شیرین...

2سال پیش وقتی دبیرستان را با اوقات تلخ ترک کردم، آن قدر در و دیوارهای مدرسه هر روز برایم تکرار شده بود که حتی فکرش را هم نمی کردم که یک روزی دوباره دلم برایش تنگ شود...

دلم تنگِ همه آن روزهای نه چندان دور است...

کسانی که یک وقتی فکر می کردم تا ابد با هم هستیم حالا هرکدام یک سو مشغول اند...

سمانه دندانپزشکی اصفهان کیمیا پزشکی اصفهان مهسا صنایع صنعتی اصفهان ستاره ادبیات فرانسه تهران ساناز برق صنعتی اصفهان مریم عمران اصفهان شادی آمار خوانسار و من کامپیوتر تهران...
عکس دوستمان را نشانِ هم می دهیم که تا چند ماه دیگر عروسی می کند و درمورد دختر تازه متولد شده یکی دیگر از بچه های سال بالایی حرف می زنیم...
حالا حاضرم همه داراییم را بدهم تا دوباره همه مان همان دختر دبیرستانی های چند سال پیش بشویم و پشت همان میز و نیمکت ها بنشینیم و بی دغدغه بخندیم و شعر بخوانیم و  بیخیالِ همه دنیا، شاد باشیم...

۰۴
مرداد

بالاخره تمـــــــــــــــوم شد اون مشکلاتِ "خود ساخته" با خانواده...
بغضم ترکید... و اونا هم حرف دلشونو زدن و من دیدم که چقـــــــــــــــــدر بی انصاف بودم و همه اون چیزهایی که تو ذهنم ساخته شده بود فرو ریخت...
خدا منو ببخشه :( مامانم گفتن برو از خدا استغفار کن بچه...
چقدر دوستشون دارم من این خانواده عزیزِ تازه 8نفره شده م رو!  >:D< >:D< >:D<