از اواسط دوران دبیرستانم،رفتن دوستهام شروع شد. چه دوستهایی که چند سالی بزرگتر بودند و بعد از تمام شدن دورهی کارشناسی رهسپار اروپا و آمریکا میشدند برای ادامهی تحصیل و چه دوستهایی که همسن و همکلاس خودم بودند و به هر دلیلی تصمیم میگرفتند تحصیلات آکادمیک را از ابتدا در کشوری دیگر شروع کنند. یادم نمیرود روزی را که سارا بهم گفت: «هاها! من میرم جایی که مجبور نباشم مزخرفات کتاب دینوزندگی رو حفظ کنم و عربی بخونم! شما رو با این درسهای مزخرف تنها میگذارم که با کنکورتون خوش باشید...» و رفت. رفت فرانسه. بعدها هراز گاهی باهاش صحبت میکردم. سختی میکشید. میگفت احساس خنگی میکنم حتی سر کلاس های ریاضی! درسها به زبان دیگر هستند و من هرقدر به فرانسه مسلط باشم، زبان مادریم نیست...به هرحال زمان گذشت و سارا هم به شرایطش عادت کرد. همه عادت میکنند. همه «مجبورند» عادت کنند.
هرسال هی دوستهام میرفتند و میروند و من واکنش های نوروزیشان را در طول چند سال در ذهنم ثبت میکنم. سال اول همهیشان مثل هم است. انگار که پستهای فیسبوکیشان کپی پیست هم باشد در طول چند سال مختلف. خوشحال و خرم. تبریکهای کورشطور! عکسهایی از مهمانیهای رنگیرنگی کنار سفرهی هفتسین و با تعداد زیادی دانشجوی ایرانی در غربت. با نوشیدنیهای خوشرنگ و لباس های زیبا و آراستهی کوتاه و رنگی! تعداد زیادی دختر و پسر جوان دانشجو که کنار هفتسین پر زرق و برقی ایستاده یا نشستهاند و رو به دوربین لبخند میزنند. دیدن عکسهای شاد و پر از خندهشان آدم را خوب سرحال میآورد و شاید ته دل آدم کمی هم «حسادت» یا محترمانهترش «غبطه» بنشیند!
سال دوم، باز هم شاد است. تعداد عکسهایی که میگذارند کمتر میشود. حتی شاید status تبریک هم نگذارند. واکنشهای نوروزی در سال دوم بین همه یکسان نیست. اما میانگین مشاهداتم در طول ۶ سال گذشته این است که در سال دوم، آدمهای توی عکس، لباسهای سادهتر، لبخندهای موقرانهتر و ژستهای باورپذیرتری دارند.
من که تجربه نکردهام اما از روی عکسها و statusهای فیسبوک و
پستهای وبلاگ دوستانم میگویم: از سال سوم به بعد انگار همه چیز طبیعیتر
میشود. زندگی واقعیتر میشود! انگار محیط جدید برایشان تکراریتر میشود
و تازگیاش را از دست میدهد. کمتر عکس میگذارند. فقط عکسهایشان را
میشود در یک عکس دسته جمعی که در آن tag شدهاند پیدا کرد. این عکسهای
دستهجمعی خیلی جالب و اسرارآمیزند! میتوانی آدمهایی را ببینی که در
زمانها و مکانهای کاملا متفاوت با آنها آشنا شدهای و حالا با هم، در
کنار هم و یا حتی دست انداخته بر گردن هم در یک قاب تصویر جا خوش کردهاند!
مثلا میتوانی معلم المپیاد اول راهنماییت را که آن زمان دانشجوی برق
دانشگاه صنعتی اصفهان بود، دست انداخته بر گردن چیف TA یزدی مبانی کامپیوتر
ترم اول دانشگاهت، در دانشگاه تهران ببینی! آدمهایی که توی عکس، بیشتر
از ۳ سال از رفتنشان میگذرد، اغلب لباسهای ساده، لبخندهای کمرنگ و
نگاههای محجوبتری دارند. از سال سوم به بعد، نزدیک نوروز، شروع میکنند
به گذاشتن statusهایی که کمی از واقعیت پنهانشده در این چند سال را نشان
میدهد. statusهایی که نشان میدهد که نوروز در غربت و دور از خانواده
آنقدرها هم لذتبخش و رنگی نیست، که مهمانیهای جوانانهی دانشگاهی دور
سفرهی هفتسین آنقدرها هم شاد و بیخیالانه نیست، که این زرق و برقها
آنقدرها هم سرگرمکننده نیست... از سال سوم به بعد statusها رنگ غم و
اندوه و یا حتی طلبکاری میگیرند. انگار که مثلا ما که اینجا نشستهایم
کنار خانواده و سالمان را تحویل میکنیم و دست و روبوسی میکنیم و دولپ
دولپ شیرینیهای خوشمزهی عید، نخودچی و نان برنجی و نان کرکی میخوریم، حق
آنها را که در غربت ماندهاند خورده باشیم. انگار که آنها حق انتخابی
نداشتهاند و دست سرنوشت برده و در بهترین دانشگاههای دنیا رهایشان کرده و
برایشان راه برگشتی هم نگذاشته! رسم عجیبیست! آنها غبطه میخورند به ما که کنار
خانواده سال نو را جشن میگیریم و ما غبطه میخوریم به آنها که با لباس
های زیبا و لبخندهای دل فریب، عکسهای زیبا و رنگی میگیرند از هفت سینشان
در شهرهای مختلف آمریکا...
توجه: همهی اینها تنها برداشتهای من است در طول ۶سال گذشته و اصلا ادعا نمیکنم که درست است.
پ.ن: کاش تجربهش کنیم یه روزی...