خوابگاه‌نوشته‌ها

خوابگاه‌نوشته‌ها

تا ۷ سال قبل برای من فقط یک "هم" معنی داشت و آن هم هم‌وطن بود! می‌فهمیدم که در غربت چقدر وطن می‌تواند بشود نقطه‌ی مشترک و پیدا کردن یک هم‌وطن چقدر می‌تواند لذت‌بخش باشد! از وقتی خوابگاهی شدم، "هم"های جدیدی برایم معنا پیدا کرد!شاید برای کسی که زندگی خوابگاهی را تجربه نکرده باشد، "هم اتاقی" هیچ مفهومی نداشته باشد!می خواهم اینجا خاطرات "هم اتاقی" بودنم را بنویسم...

بایگانی
پیوندها

۱۷ مطلب با موضوع «مدرسه» ثبت شده است

۲۶
شهریور


داشتم آماده می‌شدم که بروم با مریم و شادی عزیز جانم بیرون. قرار همیشگیمان! دم هتل آسمان!‌بعد پیاده گز کردن دنبال رودخانه و پل آذر و رسیدن به «سیب بزرگ» و آیس‌پک شکلات خوردن! داشتم آماده می‌شدم که شنیدم مرتضی به مامان می‌گوید: مهسا واقعا هنوز با دوستای دبیرستان می‌ره بیرون؟! بعد این همه وقت؟! پس چرا من هیچ دوستی ندارم؟

دلم سوخت برایش. برای خود دلتنگ ۱۶ ساله‌اش که تنهای تنهاست در آن مدرسه‌ی خراب‌شده. مدرسه‌ای که به جای اینکه بهش شوق علم بدهد، حس نفرت از روزهای مدرسه را القا کرده.

رفتیم بیرون. مثل همیشه. حرف زدیم. خندیدیم. از ته دل! دوست‌های دانشگاه هرقدر هم که خوب باشند، باز هم دوست‌های دبیرستان چیز دیگرند! امروز که حرف می‌زدیم، خودم متعجب شده بودم از این فاصله‌ی عظیم فضاها و دنیاهایمان با هم. حرف هم را نمی‌فهمیدیم اما با هم حرف می‌زدیم و ناراحت نمی‌شدیم از نفهمیدن هم! وقتی دست هم را می‌گرفتیم و در حالی که دنیاهایمان فاصله‌شان چندین سال نوریست، به هم می‌گفتیم هرموقع بخوای من هستم و پشتتم، بهمان حس آرامش دست می‌داد. چون می‌دانستیم که هستیم. با هم. همیشه.

دوستان دبیرستان چیز دیگرند...خالص‌ است دوستیشان. مهربانیشان...

۰۳
شهریور


بهنوش تو گروه تلگراممان، گروه «رباتیکی‌ها» نوشت: «سیاوش.ا فوت کرده امروز...»

این را نوشت و من یک‌باره دلم هری فرو ریخت.

سیاوش نه دوست نزدیک من بود نه آشنای نزدیک. اما یک دوجین خاطره دارم که او در آن‌ها حاضر است. یا خودش،‌ یا اسمش.

دلم هری فروریخت و سعی کردم روزهای دبیرستان را در ذهنم مرور کنم. روزهای «دخترا شیرن مثل شمشیرن، پسرا موشن مثل خرگوشن»مان. روزهایی که نصف انگیزه‌ی تلا‌ش‌هایمان برای مسابقات این بود که «حال پسرها رو بگیریم!»


روزهایی که سوشال‌نتورک روزمان، یاهو ۳۶۰ بود و هنوز تب فیسبوک نیفتاده بود بین ماها. بهترین و شاید تنها جایی بود که می‌توانستیم با پسرهای شهید اژه‌ای کل‌کل کنیم در مورد بازی‌ها و مسابقات. اصلا لذت برنده شدنمان به همین کل‌کل‌ها بود. اردیبهشت ۸۸ بود. من تازه عضو یاهو ۳۶۰ شده بودم. فروردین ۸۸ قهرمانی ایران اپنمان را جشن گرفتیم و بعد از آن کل‌کل‌هایش شروع شد توی پیج‌های یاهو ۳۶۰ مان. چرت و پرت می‌گفتیم و کری می‌خواندیم برای هم! نوجوان بودیم. محجوب‌تر از آن بودیم که رودررو کل‌کل کنیم. روردررو که می‌شدیم سرمان را می‌انداختیم پایین و یک کلمه با هم حرف نمی‌زدیم. البته سر مسابقه‌ها حیا از یادمان می‌رفت! همه‌‌‌ش با هم سر و کله می‌زدیم! سر فینال خوارزمی چقدر خندیدیم! ما بودیم و آن‌ها. آن‌ها یعنی یکی از تیم‌های شهید اژه‌ای که سیاوش عضوش بود. با اختلاف گل زیاد بازی را باختیم! آن‌ها اول شدند و ما دوم. خیلی باخت سنگینی بود. نه به خاطر از دست دادن افتخار قهرمانی خوارزمی. بلکه به خاطر کم آوردن مقابل پسرهای شهید اژه‌ای. چند روز بعدش از یک خط ناشناس به یکی از سال‌بالایی های ما اس‌ام‌اس زده بودند و ما را مسخره کرده بودند(به خاطر اختلاف گل زیاد) و حدس همه‌مان به اتفاق هم این بود که کار سیاوش است. بچه بودیم. خیلی بچه.

یادم هست با همین سیاوش چند بار در پیج یاهو ۳۶۰ دعوایم شده بود. سر اینکه اسم فامیل من را خلاصه می‌کرد و طولانی بودنش را مسخره می‌کرد و من از این کار نفرت داشتم. چقدر به هم بد و بی‌راه می‌گفتیم! چقدر بحث‌های مسخره می‌کردیم. ۶ سال گذشته. آن روزها هیچ ایده‌ای نداشتم در مورد اینکه کسی هم‌سن و سال من ممکن است بمیرد. فکر می‌کردم آدم‌ها اول پیر می‌شوند و بعد می‌میرند. البته این تئوریم را بعد از کنکور، مرگ دوست نازنینمان طیبه، به سخره گرفت. ولی آن روزها هیچ ایده‌ای نداشتم در مورد مرگ. در مورد آینده.

حالا یک باره بهم می گویند سیاوش مرده و من یک باره جیغ می‌زنم و می‌زنم زیر گریه. به چه حقی مرد؟! به چه حقی آدم‌های توی خاطراتم می‌میرند؟

نشستم و هی فکر کردم. به ذهنم فشار آوردم تا اسم آدم‌های توی خاطراتم به یادم بیاید. بعد یکی یکیشان را در فیسبوک سرچ کردم و آخرین پست‌ها و فعالیت‌هایشان را چک کردم. می‌خواستم مطمئن شوم که هستند. سر جایشان. همان‌جا که باید باشند. می‌خواستم مطمئن شوم که هیچ کدامشان مثل سیاوش وسط کار نزده‌اند زیر همه چیز. همه‌شان بودند. اسم طیبه را هم سرچ کردم ناخودآگاه. بعد یادم آمد که طیبه ۴ سال پیش مرده بود و موقع مرگش اکانت فیسبوک نداشت. پس الان هم نمی‌تواند داشته باشد. چرا درک این نکته‌های ساده این همه برای من سخت است؟ چرا کم می‌آورم؟ چرا به این مسائل که می‌رسم این همه خنگ می‌شوم؟

(سیاوش را هم در LinkedIn سرچ کردم و ناخودآگاه می‌خواستم روی دکمه‌ی connect کلیک کنم که یادم آمد connect شدن به یک آدم مرده هیچ معنی ندارد...)

بروم خاطراتم را دودستی بچسبم. همه‌شان را بغل بگیرم. می‌ترسم از لای انگشت‌هام بریزند... می‌ترسم...

۱۴
ارديبهشت

دیشب قبل از خواب تاریخ امروز را نگاه کردم و دیدم روی صفحه‌ی تقویم باد صبای تبلتم نوشته:‌«۱۴ اردیبهشت». تبلت را خاموش کردم و گذاشتم کنار. همینطور که دراز کشیده بودم به ۱۴م فکر می‌کردم. به اینکه چقدر برایم تاریخ آشناییست. در ذهنم هی این عدد ۱۴ تکرار شد اما یادم نیامد که چرا این همه برایم عدد خاصیست. در نهایت به خودم گفتم به خاطر این است که از مدت‌ها قبل شایعه شده بود که ۱۴م نتایج کنکور ارشد می‌آید و لاجرم بهش زیاد فکر کرده‌ام. خوابیدم.

صبح که پاشدم تو سروریس دانشگاه باز به امروز فکر کردم. امروزی که ۱۴ اردیبهشت بود. بعد یکهو در یک لحظه‌ جرقه‌ای در ذهنم روشن شد و یادم آمد که ۱۴ اردیبهشت روز سمپاد است.  روزی که کل هرسال دبیرستان را به انتظار رسیدنش و جشن مفصلی که مدرسه برایمان می‌گرفت طی می‌کردیم. روزی که خاطرات به جا مانده ازش پرتکرارترین خاطرات‌اند در ذهن من...

بعد از کلاس محاسبات عدددی، همینطور که از سمت دانشکده فنی قدیم به سمت در قدس می‌رفتم، خاطرات دوران راهنمایی و دبیرستان تو ذهنم وول می خوردند و به این فکر می کردم که چقدر همه چیز به تدریج عوض شد! انگار یک شعله‌ی هنوز روشن در دلم را خاموش کرده باشند. مگر می‌شود روز سمپاد را از یاد برده باشم؟! و امسال حتی به یادآوریش هم مرا به وجد نیاورد؟!‌ یک جور حس عجیب بهم دست داد. یاد آن ۱۴ اردیبهشت بارانی افتادم که در مراسم اختتامیه‌ی مرحله‌ی کشوری کنگره‌ی قرآنی سمپاد در زیباکنار رشت بودیم. یک کیک بزرگ بود که رویش شمع ۲۰ را گذاشته بودند به بهانه‌ی ۲۰ سالگی سمپاد. خود دکتر اژه‌ای هم بودند و برایمان از آن ۲۰ سالی که سمپاد را با چنگ و دندان حفظ کرده بودند صحبت می‌کردند و ما مجذوب ایشان شده بودیم. کسی که تا قبل از آن فقط عکسش را توی دفتر مدیر مدرسه دیده بودیم! ۱۴ اردیبهشت امسال یعنی دقیقا ۸ سال بعد، من داشتم در محوطه‌ی دانشگاه تهران قدم می‌زدم و از کنار دانشکده‌ی حقوق و کتابخانه‌ی مرکزی و غیره می‌گذشتم و به فکر جلسه‌ی بعد از ظهر بودم که قر ار بود در مورد تدارکات جشن فارغ‌التحصیلیمان حرف بزنیم...

۸ سال بعد هم به این روزها فکر می‌کنم و به اینکه جشن فارغ‌التحصیلی دوران کارشناسیمان به نظرمان چقدر اتفاق هیجان‌انگیزی می‌آمد و ...

#خاطره‌بازی :)


پ.ن: تو جلسه‌ی هماهنگی جشن فارغ‌التحصیلی هم فاطمه آرام در گوشم گفت: مهسا امروز ۱۴مه ها... و هردویمان ریز خندیدیم. بعد به محسن گفتم امروز ۱۴مه ها. و یادش نبود. گفت که چی؟! و من گفتم همینجوری. نباید یادوریش می کردم. هرکس باید خودش این روز را به یاد می‌آورد...

۰۶
فروردين


من تو اتاق داشتم سعی می‌کردم از بین جزوه و کتاب مرجع سیگنال یه چیزهایی بفهمم و تمرینامو بنویسم و صدای مامانم از توی هال میومد که حرص می‌خوردن و می‌گفتن که داداشم چرا درس نمی‌خونه تو عید. دوم دبیرستانه الان. بعد همینجور که داشتم با یه انتگرال اجق وجق سر و کله می‌زدم، پیش خودم به این فکر کردم که من وقتی دوم دبیرستان بودم تو عید داشتم چی کار می‌کردم؟ آیا درس می‌خوندم؟ بعد از کمی فکر کردن و با درنظر گرفتن این‌که برادرم ۶سال بزرگتر از منه، یادم اومد که ۶سال پیش در چنین روزهایی من و مریم و شادی با یه سری دیگه از بچه‌های مدرسه صبح زود تا شب خیلی دیروقتمون رو تو مدرسه می‌گذروندم. کارگاه رباتیک و آزمایشگاه فیزیک که در اختیار ما گذاشته بودنش تو عید. بعد یهو دیدم که برگه‌ی تمرین‌های سیگنالم خیس شده. نفهمیده بودم ولی داشتم گریه می‌کردم. از یادآوری اون روزهای خوب دور. روزهای دوری که خیلی نزدیک به نظر می‌رسن. ۶سال گذشت؟ واقعا؟ عجب روزهای سخت شیرینی بودن... به مریم و شادی sms زدم و یادآوری کردم ۶سال پیشمون رو. هر روز هر روز عید مدرسه... اونم صبح تا شب. روزهای آخر هم که ۲-۳ شب می‌رسیدم خونه و از اونور صبح زود دوباره باید مدرسه می‌بودیم...مریم یادم آورد شب آخر رو. در حالی که همه چیز خوب بود و آماده یهو یه قطعه‌ی اصلیمون خراب شد. یه قطعه‌ای که هم گرون بود و هم خیلی مهم... و بدون اون باختنمون حتمی بود. یه قطعه ی پنوماتیکی بود. شماره‌ی دو تا از آقاهایی که تو نمایندگی اصلی فستو تو اصفهان کار می‌کردن رو داشتیم. زنگ زدیم به یکیشون. صدای ساز و آهنگ میومد :)) عروسی بودن. مشکل رو براشون توضیح دادم. گفتن خودشون رو می‌رسونن. نصفه‌های شب رسیدن پشت در مدرسه. رفتیم سرایدارمونو بیدار کردیم از خواب که بیاد درو براشون باز کنه. فکر کنم تو دلش کلی فحشمون داد :دی اومدن بالا تو آزمایشگاه. فکر کنم گریه کرده بودم قبلش. حالمون خوب نبود. خسته بودیم و درمانده. اومدن نگاه کردن قطعه‌مونو. گفتن نشتی داره و خرابه و ... . سعی کردن یه جوری بندش کنن که یه کم کار کنه. بعد گفتن برامون یکیشو جور می‌کنن می‌فرستن. گفتم فردا راهی قزوینیم. مسابقات‌ ایران‌اپن. گفتن اونجا شعبه داره فستو. می‌گیم براتون بیارن. و رفتن. دائم تو راه بهم sms می‌زدن و می‌پرسیدن چه کردیم و وضع رباتمون چطوره. یادم نیست آخرش چی شد. یادم نیست بهمون قطعه رسید یا همونی که داشتیم کار کرد. یادم نیست این جزئیات رو. ولی یادمه که همه چیز خوب گذشت. و من همیشه به این فکر می‌کنم که اون دو نفر آقا بدون داشتن هیچ مسئولیتی خودشون رو از عروسی رسوندن به ما که کمکمون کنن. دائم پیگیر کارهامون بودن. شاید چون نمی‌خواستن تو اون سن کم سرخورده بشیم. نمی‌خواستن بفهمیم که شکست همینقدر راحت و الکیه! اون همه زحمت بکشی و بعد یهو بره روی هوا... نمی‌خواستن شاید که ما بفهمیم نامردی زندگی رو. اونا نذاشتن ما سرخورده بشیم. گذاشتن اعتماد به نفس پیدا کنیم. چقدر خوبه آدم اینجور باشه! بعد از این همه وقت هنوز اسمشون ته ذهنم هست. هنوز ازشون با احترام یاد می‌کنم.
آخ مریم! آخ شادی! ۶سال گذشت ها... از اون روزهای پر استرس ایران اپن...خوارزمی...aut cup... یادتونه؟
(ذهن بیمار خاطره‌باز من...)

در سکوتی ماتم‌افزا
من کناری و مرغ شیدا

با من دل‌خسته گوید
از چه بنشسته‌ای تو تنها

عشق یاری در دل دارم
می‌دهد هر دم آزارم
شکوه‌ها تا بر دل دارم

می‌گریزم از رسوایی
می‌ستیزم با تنهایی
جام نوشین بر لب دارم


مرغ شیدا بیا بیا
شاهد ناله‌ی حزینم شو
با نوایی به روز و شب
هم‌صدای دل غمینم شو

ای صبا گر شنیده‌ای
راز قلب شکسته‌ام امشب
با پیامی به او رسان
رهگذار دل حزینم شو

لحظه‌ای آسمان تو بنگر
چهره‌ی ارغوانی‌ام
با غم عشق او خزان شد
نوبهار جوانی‌ام

لحظه‌ای آسمان تو بنگر
چهره‌ی ارغوانی‌ام
با غم عشق او خزان شد
نوبهار جوانی‌ام



آتش در دل فکن
برپا کن صد شرر
سوزان کوبان شکن
برکش جامی دگر (برکش جامی دگر)

زین شام و زین پگاه (زین شام و زین پگاه)
جانی دیوانه خواااه...

با صداهای خسته‌ی گرفته اینو با هم می‌خوندیم و صدامون می‌پیچید تو آژمایشگاه فیزیک و گاهی باهاش الکی الکی اشک می‌ریختیم! اون موقع‌ها الکی الکی بود به نظرم. ولی وقتی ۴سال بعدش من و مرجان تو لابی فنی جلوی نوارخونه این آهنگو گذاشتیم و با هم گوش دادیم راستی راستی گریه کردیم...از ته دلمون... از یادآوری اون روزهای خوب دور...

چه روزهای پرشور پر رویایی داشتیم. حالا برادرم باید بشینه درس بخونه؟ ولش کنین...بذارین عکاسیشو بکنه... بذارین خوش باشه...بذارین...
من برم با این انتگرال‌های زبون نفهمم سروکله بزنم...

۲۲
شهریور

+ چند روزی بود همین‌طور دلم می‌خواست الکی بنویسم! چی؟ دقیقا نمی‌دانم...

شاید از بعد از دیدن مریم بود...بعد از ۶ ماه...بالاخره طلسم شکست و من و مریم همدیگر را دیدیم... دوستی من و مریم دوستی عجیبی بود. از اول دبیرستان و کلاس رباتیک شروع شد. دوم و سوم که رباتیک کار می‌کردیم و هم‌تیمی بودیم فقط دعوا می‌کردیم! از دوم و سوم رابطه‌ی زیاد دوستانه‌ای یادم نیست :)) هرچند پابه‌پای هم گریه کردیم در لحظات سخت و پابه‌پای هم خوشحال شدیم و خندیدیم در لحظه‌های شیرین...ایران‌اپن...امیرکبیر... خوارزمی...

بعد رسیدیم به پیش‌دانشگاهی و دوباره شدیم سه‌تایی! من و مریم و شادی...پابه‌پای هم بودیم. آن‌قدر که آقای حق‌شناس دبیر عزیز شیمی سوم و پیش‌مان بهمان می‌گفت هیچ‌وقت همدیگر را تنها نگذارید...با آن لهجه‌ی زیبا  وشیرینش...

و بعد دانشگاه... مریم اصفهان...من تهران و شادی خوانسار...

باز دل‌مان خوش بود به همین هر از گاهی دیدن همدیگر... محل قرار همیشگی‌مان دم هتل آسمان...و بعد پیاده از کناره‌های پارک راه رفتن و رسیدن به سیب بزرگ و آیس‌پک‌هایش... مسخره‌بازی‌های همیشگی‌مان موقع آیس‌پک خوردن... این‌قدر که هربار وقتی بدون مریم و شادی کسی پشنهاد آیس‌پک خوردن می‌دهد احساس خیانت به دوستی‌مان بهم دست می‌دهد!‌آیس‌پک را فقط باید با مریم و شادی خورد! فقط!

تا اینکه شادی عروس شد... و بعد از آن فقط ۲بار دیدیمش...  آن هم با کلی مشقت و التماس و ...

این تابستان هم هرچه کردیم نشد که نشد! عاقبت دوتایی با مریم پاشدیم رفتیم بیرون...نرفتیم سیب بزرگ...حکما بدون شادی حرام بود سیب بزرگ رفتن!! رفتیم سال‌سال...مثل یک بار دیگر که با هم دوتایی و بدون شادی رفته بودیم سال‌سال...

من در زمان مدرسه عضو گروه دوستی‌های مختلفی بودم. گروه‌های کاملا متفاوت...با هر گروه دوستیم رابطه‌ی خاص و متفاوتی داشتم... حالا هنوز هم همینطور مانده. آن‌طور که با پردیس و آنا و ریحان صمیمی‌ام خیلی متفاوت است با نوع صمیمیتم با مهسا و سمانه‌ای که هرگز باهاشان هم‌کلاس نبودم و هردو این رابطه‌ها متفاوتند با صمیمیتم با مریم و شادی...

وقتی مریم هست انگار خودمم بی هیچ لایه‌ای...با مریم حرف زدیم و حرف زدیم و کمی سبک شدیم...از دروازه‌شیراز پیاده رفتیم تا توحید و سال‌سال و آیس‌پک...بعد پیاده رفتیم تا هتل‌پل و بعد پیاده برگشتیم دروازه‌شیراز... هی قدم زدیم و قدم زدیم و از در و دیوار حرف زدیم و سبک شدیم...

مریم بهم همان دفتری را بالاخره داد که دست یکی از بچه‌های سال‌بالایی مانده بود و سپرده بود به مریم تا به من پسش بدهد...یک سالی طول کشید این پروسه‌ی پس دادن :))  بیشتر حتی... دفتر مال سال ۸۸ بود...صفحه‌ی اولش با خط نه‌چندان خوبی نوشته بودم: «خدا». آن‌موقع‌ها تازه با آقای مهدویانی آشنا شده بودیم. از کارسوق ریاضی دبیرستان. سنگین حرف می‌زد. خوب ادای کیوون زورگیر را درمی‌آورد! کلمه‌ی نامتجانس را بلد نبود و به‌جاش هر کلمه‌ای فکرش را بکنید بر زبان می‌آورد مثل نامتناجنس! و مهم‌ترین ویژگیش همین بود که بالای تخته می‌نوشت خدا. بی‌هیچ پسوند و پیشوندی... می‌گفت «خدا» هزار تا معنی توش هست که در «به‌ نام خدا» نیست. در «خدای مهربان و بخشنده» هم نیست! خوشمان آمده بود. از لحنش. از مدل حرف زدنش. از بینشش. تا مدت‌ها می‌نوشتیم «خدا». خیلی وقت بود این‌ها را از یاد برده بودم. الان که دارم می‌نویسم تازه یادم آمده. وقتی ۵شنبه بعد از دیدن مریم برگشتم خانه، دفتر را باز کردم و از دیدن «خدا» در صفحه‌ی اولش متعجب شدم! «خدا»؟! فقط همین؟! و حالا یادم آمد که آن «خدا» از کجا آمده بود! راستش را بخواهید چند سالی بود حتی آقای مهدویانی را هم فراموش کرده بودم. نمی‌دانم حالا کجاست. آخرین بار که دیدمش در مدرسه‌ی راهنمایی، قرار بود برود کانادا...نمی‌دانم حالا کاناداست یا رفته آمریکا یا اروپا...فقط مطمئنم برنگشته ایران... می‌گفتند خودش وقتی می‌رفته گفته برنمی‌گردد...

دفتر را برگه می‌زدم و می‌رفتم جلو و هی توی ذهنم نقش می‌بست همه‌ی آن روزها. آقای لیدر برایمان با خط بدش، موتور سروو توضیح می‌داد و نحوه‌ی کارش را. نزدیک امتحان کتبی استانی جشنواره‌ی خوارزمی بود... روی یک صفحه برایمان نحوه‌ی استخراج مشخصات موتور را توضیح داده بود از روی کاتالوگ‌های مربوط. این چیزهای ساده را که عملا انجام داده بودیم روی کاغذ می‌آورد تا آماداه‌ی امتحان شویم. خوب یادم هست که هرچی آپمپ را توضیح می‌داد من نمی‌فهمیدم :)) تلاش زیادی هم برایش نمی‌کردم :دی  اتفاقا یکی از سوالات امتحان هم مدار آپمپ بود با نحوه‌ی کارش! که ما ننوشتیم :دی (امتحان گروهی بود).من فقط یک مثلث ازش یادم بود و همان را هم روی برگه کشیدم :)) و با نمره‌ی ۹۱ تاپ‌مارک شدیم... ۹نمره به خاطر ننوشتن طرز کار آپمپ...آقای لیدر عصبانی بود. می‌خواست صد شویم. می‌خواست همیشه بهترین باشیم.

تاریخ‌های توی دفتر برایم غریب‌اند...سال ۸۸؟! سال ۸۸ توی ذهن من پر از خون است. پر از شوق سرکوب‌شده. به خاطر انتخابات...تا حالا فکر نکرده بودم به این‌که سال ۸۸ خاطره‌انگیزترین سال مدرسه‌ام بود...با آن همه اتفاقات جورواجور...

آخ چقدر دلم می‌خواست این‌ها را بنویسم... این حس‌های غریبم را وقتی برمی‌گردم و چیزی از آن روزها می‌بینم. خاطراتِ درهم و تلخ و شیرین و رنگی و سیاه و سفید با هم قاطی می‌شوند و می‌ریزند تو دریچه‌ی ذهن من انگار...


+ چند وقتی‌ست حوصله ندارم برای توجیه کردن دیگران. انگار خسته‌ام از دائم توضیح دادن برای دیگران و توجیه کردن‌شان...خسته‌ام از انرژی گذاشتن برای آدم‌هایی که هیچ ارزشی برای‌شان ندارم. خسته‌م از نقش بازی کردن و ادای آدم‌خوب‌های تو فیلم‌ها را درآوردن.


+ امروز ۲۲ شهریور، اولین روز ترم هفت، درس‌خواندن را بالاخره شروع کردم! در کتابخانه‌ی قلمچی... درس خواهم خواند ان‌شاءالله :)

۲۵
مرداد


دیروز مهمان کارسوق بودیم به صرف شام در رستوران پلی‌اکریل. پریسا هم بود. برایمان شیرینی عقدشان را آورده بود. آخر شهریور با همسرش راهی آمریکاست برای ادامه‌ی تحصیل.

داشتم باهاش درمورد اپلای حرف می‌زدم و سختی‌هاش و ندیدن مادر و پدر. و گفتم که به خاطر مادرم هم که شده الان نمی‌توانم جایی بروم... می‌میرم از دلتنگی...

پریسا واقعیِ واقعی به فکر فرو رفت و لبخند شیرینی زد و گفت واای! چقدر قشنگ! گفتم چی؟! گفت چقدر قشنگه که آدم با مادرش چنان رابطه‌ای داشته باشه که به خاطرش نتونه اپلای کنه! یا جایی بره کلا!

گفتم ولی عوضش دست وپامو این وابستگی می‌بنده و نمی‌ذاره خیلی چیزهای جدید رو تجربه کنم...

گفت باشه! به نظر من اصلا مهم نیست. به نظرم اینم یه بخش از زندگیه. یه بخش خیلی خیلی قشنگ از زندگی همین رابطه‌ی قشنگ با مادره و وابستگی... چیزی که من ندارم. این را گفت و تلخ، خندید.



پ.ن:‌باران دیشب، بوی خاک باران‌خورده، مستم کرد دیشب...آمادگی مردن داشتم دیشب وقتی ساعت ۱۲ شب تک و تنها تو خیابان‌های خلوت اطراف تالار قدم می‌زدم، مستِ مست...

۱۸
مرداد

قبل‌ترها، وقتی دبیرستان بودم، فکر می کردم فرهیخته‌ترین، فهمیده‌ترین و بافرهنگ‌ترین دختران شهر را جمع کرده‌اند در مدرسه‌ی ما!!‌ در حدی که به دختران دیگری که دور و برم می‌دیدم(مثلا هم‌کلاسی‌های کانون زبان)به چشم خیلی معمولی‌بودن نگاه می کردم و پیش خودم فکر می‌کردم: «آه خدایا! چطور تو دانشگاه باید به دور از این موجودات فهمیده در کنار دختران سبک و بی در ک وفهم زندگی کنم؟!»

گذشت و رفتیم دانشگاه. آن اول‌ها، وقتی می‌دیدم یکی از همکلاسی‌هایم(و در واقع اکثرشان)سمپادی هستند، جور دیگری به او/آن‌ها نگاه می کردم. انگار که می‌خواستم بگویم: یس! تو تنها پیوند‌دهنده‌ی من با روزهای خوش فرهیختگی هستی!!

کم‌کم هی با بچه‌های دانشگاه دوست‌تر شدم و رابطه‌مان تغییر کرد. بعد دیدم چقدر بعضی هاشان اهل مطالعه‌ند! چقدر بعضی‌هاشان فهمیده و با درک و شعورند!‌ چقدر مهربان! چقدر خوب! چقدر... در برابرشان کم آوردم حتی! به تکاپو افتادم که خودم را به آنها برسانم!

مدتی طول کشید تا یاد گرفتم در فضای بین آن‌ها بودن زندگی کنم. دخترها و پسرهایی که هیچ ادعایی نداشتند و در عین حال خیلی با درک و فهم‌تر بودند از بچه‌های روز های دبیرستان.

حالا، بعد از ۳ سال، بچه‌های دبیرستان یک گروپ وایبری درست کرده‌اند و همه‌ی دخترهای دوره را add کرده‌اند. از نوع حرف‌زدنشان، از طرز فکرهایشان، از محتوای حرفشان، قیافه‌م یک :| بزرگ می‌شود!  آه می کشم! پناه می‌برم به گروپ وایبری «خودمونی» دخترهای دانشگاه. من. نیلوفر. مریم. یاسمن. بهار. تا با هم حرف بزنیم و من کمی حالم خوب بشود... و سعی می‌کنم فراموش کنم گذشته را. فراموش کنم دخترهایی را که روزی برایم فرهیخته‌ترین‌ها بودند و حالا سبک‌ترین‌ها :|

باید اعتراف کنم که همه‌مان تغییر کرده‌ایم!


#توهمات دوران مدرسه!!
۱۰
مرداد

بعد از گذشتن ۳ سال، هنوز هم موقع آمدن نتایج کنکور استرس می‌گیرم!! و وقتی می‌بینم رتبه‌ی خوبی از مدرسه‌ی ما یا از اصفهان است، خیلی خیلی خیلی خوشحال می‌شوم... حس عجیبیست!

امسال هم که بچه‌ها رسما ترکوندن و باید بگم پرچم اصفهان بالاست...

رتبه‌ی ۴-۵-۶-۷ ریاضی

رتبه‌ی ۵-۷ تجربی

رتبه‌ی ۳زبان

رتبه‌ی ۶ انسانی(با اغماض! خمینی‌شهره :دی)

از اصفهان هستند...

از بین همه ی این‌ها برام اینش مهمه که خواهر ملیکامون (که ملیکا سال خودمون رتبه‌ی ۹ منطقه۱ تجربی شد) رتبه‌ی ۵تجربی شده... نکته‌ی مهم دیگه هم اینکه بالاخره ما رتبه‌ی تک‌رقمی ریاضی داشتیم :دی رتبه ی ۷ :)

نکته‌ی بعد هم اینکه رتبه‌ی ۱و۲ ریاضی دختر هستن :)

۲۹
تیر


#خیلی جالبه. خیلی. یه وقتی بود. خب؟ ۳سال پیش. ما خودمونو کشتیم شریف قبول شیم. یه عده قبول شدن چیزی که می‌خواستن. یه عده هم رفتن رشته‌ای که نمی‌خواستن که شریف باشن. یه عده هم مثل من و مرجان و شادنوش اومدیم تهران که رشته‌ای که دوست داریم بخونیم. خلاصه! اونموقع‌ها همه‌ی فکر و ذکرمون اپلای بود!‌همه‌ش ها!‌حتی یه بخش کوچکش هم غیر از این نبود.
خلاصه بگم!‌ بهار و مهرو رفتن هوافضا، آناهیتا صنایع و پردیس علوم کامپیوتر شریف. منم کامپیوتر تهران و مرجان و شادنوش هم مکانیک تهران. خب؟
بعد هی حسرت می‌خوردیم که وضع شریفیهامون برای اپلای بهتر از ماست... غصه می‌خوردیم حتی...
همه‌ی اینارو در نظر بگیرین. خب؟
یه عده‌مون هم رتبه‌هاشون خوب نشد به اندازه‌ی توانشون و زحمتشون نتیجه نگرفتن و رفتن دانشگاه صنعتی اصفهان و اصفهان و ...
اینارو هم در نظر بگیرین.
حالا ۳سال گذشته.
خب؟
الان با پریس حرف زدم و چند ماه پیش با بهار...
بهار نمی‌خواد بره.
پردیس نمی‌خواد بره.
آنا نمی‌خواد بره.
من نمی‌خوام برم.
شادنوش و مرجان هم.
فقط مهرو می‌خواد بره.
حالا بچه‌های اصفهان مونده‌مون که به نظر خودشون شکست خورده بودن و فلان، همه شون در حال اپلای هستن...
و من خیلی فکر می‌کنم به همه‌ی اینها!‌
به اینکه آیا کار ما درسته یا اونا؟
به اینکه این رتبه‌ی بهتر آوردن ما به نفعمون بوده یا نه؟
به اینکه چند سال دیگه کسی نمی‌گه اونا کارشناسی کجا بودن ومی‌گن ارشد و دکترا کجا بودن و ما کجا...
به اینکه چند سال دیگه ما خوشحال‌تریم یا اونا؟‌ اونا موفق‌ترن یا ما؟
به اینکه این تجربه‌ی زندگی در راه دور، زندگی در غربت نسبی و فرار کردن ازش، و قدر خانواده رو دونستن، و قدر آشنایی‌ها رو دونستن، به نفعمون بوده یا نه؟
کاش بفهمین منو :(
این روزها روزهای سختین برای همه‌مون!
من و آنا و پردیس و بهار و مهرو با هم رفتیم تهران. با هم موندیم. حسش خوبه. خیلی! چقدر بزرگ شدیم...چقدر...
وای.......................................................

# متاسفم.
متاسفم که هیچکدوم اشتیاقی نداشتیم به تشکیل شدن افطاری امسال مدرسه.
متاسفم که هیچ‌کدوممون بعد از ۳سال دلیلی نمی‌دیدیم برای دوباره دیدن هم.
متاسفم :(
افطاری مدرسه تبدیل شد به افطاری جمع ۱۰ نفره‌ی خودمون...
انگار می‌خوایم تو خودمون بمونیم و تو خودمون بمیریم و ...
انگار...
می‌خوایم وایسیم جلوی هم. همو بغل کنیم و از بودن هم مطمئن بشیم و آروم بگیریم...
بچه‌های دانشگاهو خیلی بیشتر از بچه‌های مدرسه دوست دارم به استثنای حدود ۲۰ نفر...۲۰نفری که دوستای واقعیم بودن و موندن حتی بدون اینکه ببینمشون.
این بیست نفر همه چیز منن.
همه ی گذشته‌ی منن....
اینا کسانی هستند که همیشه حرف داریم برای گفتن. که پشت تلفن بعد از سلام و احوال‌پرسی یه ثانیه هم سکوت برقرار نمی‌شه بینمون.
آخ آخ...
:(


#دلم تنگه. تنگ روزهای دبیرستان با مانتوهای گل و گشادمون و لبخندهای واقعیمون و تیپ‌های ساده‌مون و قلب‌های صافمون و پیش هم موندنامون...
دلم تنگ اون روزهاییه که مثلثات سخت بود. کابوس حد و مشتق می دیدیم. دلم تنگ اون روزیه که آقای اعلمی هر ۵دقیقه یک بار برمی‌گشت به من می‌گفت:‌«اُی دختره! انتگرال سینوس چی می‌شه؟!» و من هربار بلااستثنا می‌گفتم کسینوس :))‌ و هربار می گفت:«تو چرا این‌قدر خنگی دختر:)) منفی کسینوس» و همه با هم می‌خندیدیم.
دلم تنگ اون روزهاییه که آقای انارکی می‌اومد سرکلاس گسسته و هرکی رو که دیر می رسید مجبور می‌کرد به شیوه‌ی خاص خودش تخته رو پاک کنه و این می‌شد دلیل خنده‌هامون...
دلم تنگ اون روزهاییه که خنده‌هامون بی‌بهانه بود...
دلم تنگ اون زنگ تفریح‌هاییه که اشک معاونمون رو در می‌آوردیم از بس می‌زدیم و می‌رقصیدیم!
دلم تنگ...
:((
کاش اشک‌های منو می‌فهمیدید...
کاش می‌فهمیدید که دلتنگ گذشته‌ام اما حسرتش رو نمی‌خورم...
کاش.



پ.ن: ببخشید که یه سری چیزها دائم میاد تو ذهنم و دائم ازشون می‌نویسم...دست خودم نیست...ترس از آینده‌ست...

۰۲
خرداد

اول.

امروز خیلی یهویی داشتم به اول راهنمایی فکر می‌کردم و اولین برخوردم با کامپیوتر سر کلاس کامپیوتر مدرسه. و خنده‌م گرفت از اینکه اون روز هرگز فکر نمی‌کردم که یه روزی با عشق و علاقه بشم دانشجوی مهندسی کامپیوتر :)) و اما اولین برخورد من با کامپیوتر: (تو خونه‌مون کامپیوتر داشتیم ولی یه شیء مقدس حساب می‌شد اون‌موقع! فقط واسه کارهای پایان‌نامه‌ی بابا خریداری شده بود و به هیچ‌عنوان من حق نزدیک شدن بهش رو نداشتم)
معلم کامپیوتر مارو برد توی اتاق کامپیوتر و بهمون یه سری برگه‌ی دستورکار داد در حد ایجاد فولدر و کپی و پیست و rename و اینا... و ازمون خواست انجامشون بدیم. توی برگه‌ی دستورکار نوشته بود : «پوشه‌های موجود روی «میزکاری» کامپیوتر را drag and drop کنید.»
بچه‌ها همه خیلی تند و سریع شروع کردن به انجام کارهای توی دستورالعمل. به جز من. من زل زده بودم به دستورکار و نمی‌فهمیدم جابه‌جا کردن پوشه‌های روی میز کامپیوتر روبه‌روم چه ارتباطی با کامپیوتر داره... حدود یک ربع باخودم کلنجار رفتم تا اینکه عاقبت از معلممون پرسیدم که چطور باید پوشه‌های روی میزم رو جابه‌جا کنم که به کامپیوتر ارتباط پیدا کنه!!! معلممون همینطور خیره فقط نگاهم می‌کرد! بعد برگشت گفت میزکار یعنی Desktop! و رفت.
خب اون گفت Desktop منظورش بوده از میزکار و فکر کرد مشکل من حل شده! درحالی‌که مشکل من دوچندان شد! Desktop دیگه چیه! بالای میز؟! روی میز؟!
خدای من! اون روز بدترین روز بود!!! من هیچی از کامپیوتر نمی‌دونستم!! به هر حال، اون موقع سال ۸۳ بود. الان ۹۳. ۱۰ سال گذشته. الان خیلی جدی صدام می‌کنن:‌«خانوم مهندس!!» و من بعضی وقتها با یادآوری اون اولین جلسه‌ی کامپیوتر اول راهنمایی تو مدرسه‌ی فرزانگان خنده‌م می‌گیره :)

 

دوم.

خیلی خز نشده اینکه هی می‌گن «وای چه لذتی داره پیچیدن باد در موهام» و «وای که چه حق بزرگی از ما گرفته شده. باد نمی‌تونه بپیچه تو موهامون» ؟!

دفاع نمی‌کنم ها از اجبار و این صحبت‌ها. ولی خب این قضیه باد پیچیدن هم دیگه به نظرم خیلی خز شده! همه‌ی حرفها و نوشته‌ها درموردش صحبت می‌کنن. امروز رفتم تو محوطه‌ی خوابگاه موهام رو باز کردم و با موهای باز تاب‌بازی کردم. موهای بلند فرفری اونم! بعد هی باد می‌پیچید لای موهام (!) و پخش می‌شد تو صورتم. کیف داد ولی خب همین بسه. یعنی واقعا به نظرم همین که گاهی این لذت رو بتونم تجربه کنم کافیه! خوشحالم که این چیزها واسم عقده نیست! اینم شد عقده آخه؟!‌

 

سوم.

#یه روزیم می‌رسه که بالاخره ما یاد بگیریم از معمولی بودن خودمون لذت ببریم. یاد بگیریم برای لذت بردن از زندگی لازم نیست خفن‌ترین آدم دنیا باشیم. به امید اون روزم من هنوز...

#کنکور خوندن رو از خوندن زبان شروع کردم فعلا...زبان خوندن رو دوست دارم...دلم برای کنکور تنگ شده...برای سرشار شدن از این حس که به کل ریاضیات و شیمی و فیزیک دبیرستان احاطه‌ی کامل دارم...خوشحالم که قراره کنکور بدم. خوشحالم که باید کل درس‌های کارشناسی رو بخونم و فول بشم و بهشون مسلط بشم. خوشحالم که درسهایی که فقط پاسشون کردم رو مجبورم که یاد بگیرم...خوشحالم. به آینده هم امیدوارم ضمنا :)

#یه وقتایی یه اتفاقایی برای آدم می‌افته تو زندگی که آدم فکر می‌کنه خیلی بد بوده اون اتفاق. ولی یه روزی، یه زمانی، دیر یا زود احتمالا خدا رو به خاطر تمام اون اتفاقات شکر می‌کنه. کنکور منم همین بود. اینکه رتبه‌م ۵برابر تمام تخمین‌ها شد هم همین بود. اینکه من ۴۵ دقیقه سر کنکور قفل کردم هم همین بود. اینکه تستای هندسه رو حل کردم ولی جرئت نکردم وارد پاسخنامه کنم هم همین بود. اینکه تستای شیمی که بلد بودم رو ول کنم و فقط زل بزنم ۴۵ دقیقه‌ی تمام به پاسخنامه‌م هم همین بود. ۴۵ دقیقه! شما نمی‌دونین ۴۵ دقیقه سر کنکور یعنی چی... . اینکه من کنکورم رو گند زدم با تمام گریه‌های بعدش و افسردگی‌ها و بدحالی‌ها و خراب شدن وضع معده و ریزش مو و هزار کوفت و زهرمار دیگه، یکی از بزرگترین خیرهای زندگیم بود. دنیام عوض شد. دنیام قشنگ شد. خودم موندم. خود خودم... هی احساس خوشبختی کردم. هی چیزهای قشنگ دیدم تو این سه سال. بعضی از آدم‌هایی که تو این دانشکده باهاشون آشنا شدم خودشون به تنهایی ارزش این رو داشتن که رتبه‌ی کنکور من اون افتضاح روی کارنامه بشه. تازه راستش رو بخواین اون روزها من به رتبه‌م می‌گفتم افتضاح. امروز اون رتبه برام خیلی خوبه :) دید آدم به زندگی عوض می‌شه...خیلی...کاش می‌شد یه بار دیگه اون ۱۸ سالگی رو که از دست دادم، «زندگی» کنم...
من اینجا چیزهایی رو به دست آوردم که تا یک عمر قدرشون رو می‌دونم و چیزهایی رو از دست ندادم که اگر از دست داده بودم تمام زندگیم رو باخته بودم.
من دعا نکردم خدا بهترین خیر رو بهم بده. من دعا کردم خدا اونی که می‌خوام رو بهم بده! ولی مامان و بابام دعا کردن که هرچی خیره برام پیش بیاد. اومد. سه سال پیش ندیدمش. سه سال پیش فقط با خدا دعوا کردم. با مامان و بابا دعوا کردم. با خودم قهر کردم. خودم رو زندانی کردم تو اتاق. خودم رو داغون کردم. امروز به فاصله ی سه سال دارم اون خیرها رو با چشمم می‌بینم. ممنونم خدا. ممنونم.
سه سال پیش فکر می‌کردم کارشناسیم که تموم شه قطعا ایران نخواهم بود. از ایران خسته بودم. دلم گرفته بود. امروز، دارم به کنکور فکر می‌کنم. می‌خوام کنکور بدم و می‌خوام دانشگاهی که هستم قبول بشم دوباره. می‌خوام همینجا بمونم. همینجایی که ۳سال پیش واسم خیلی جایگاه بدی حساب می‌شد.امروز می‌خوام کنکور بدم. چون یه چیزهای دیگه‌ای واسم ارزش پیدا کردن .چیزهایی که ۳سال پیش نمی‌دیدمشون.
دارم کم‌کم یاد می‌گیرم که فرصت زندگی خیلی کوتاهه...دار میا دمی‌گیرم که از لحظه‌لحظه‌هام لذت ببرم، با تمام معمولی بودنم :)

۱۴
ارديبهشت


سوم راهنمایی بودم. ۱۴ اردیبهشت. زیباکنار.رشت.

مرحله‌ی کشوری کنگره‌ی قرآنی سمپاد. یکی از بهترین تجربه‌ها. یکی از بهترین اردوهای دانش‌آموزی.

برای اولین‌بار بودن در یک جمع بزرگ از تمام ایران که وجه مشترک همه سمپادی بودن بود و البته مذهبی بودن...

آقای اژه‌ای را برای اولین بار از نزدیم دیدن خیلی هیجان‌انگیز بود...

یادش به‌خیر...

مراسم اختتامیه همراه شد با جشن تولد بیست‌سالگی سمپاد عزیز...یک جشن تولد خیلی خیلی به‌یاد ماندنی...

سمپاد برای من پر است از حس خوب...از تجربه‌های خوب...

هنوز هم بعد از گذشت ۳ سال از ورودم به دانشگاه، حسی که نسبت به ۱۴ اردیبهشت دارم، یک ده‌هزارمش را هم نسبت به ۱۶ آذر ندارم.

روز سمپاد به یاد تمام خاطرات خوبش گرامی باد...


۲۲
فروردين

این روزها، روزهای مسابقات ایران‌اپن است. هرسال بعد از عید همین حوالی زمانی... 

اسم ایران‌اپن که می‌آید، دلم عجیب تلخ می‌شود...

روزهای ایران‌اپن و خوارزمی، روزهای اوجم بود. دوم و سوم دبیرستان. روزهایی که سخت تلاش می‌کردیم. اولین‌بار بود که کار گروهی را در این حجم تجربه می‌کردیم. دعوایمان می‌شد. گریه می‌کردیم از دست هم حتی! اما کنار هم بودیم. هم‌دل بودیم. من بودم و مریم بود و شادی. بهترین دوستانم. بهترین دوستانم تا همیشه. حتی اگر سالی دو-سه بار ببینمشان. حتی اگر شادی ازدواج کرده باشد و دیگر به‌‌زور بشود پیدایش کرد. حتی اگر من تهران باشم و شادی خوانسار باشد و مریم اصفهان. 

هنوز لذت و شیرینی مقام اول مسابقات رباتیک ایران‌اپن و مقام دوم جشنواره‌ی خوارزمی زیر زبانم هست. اما دوست ندارم از آن‌ها حرفی بزنم. دوست ندارم حتی بهشان فکر کنم. آن روزها روزهای اوج من بود. گذشت! بدجور هم گذشت! دوست دارم معمولی باشم. مثل همینی که هستم. شاید برای همین بود که نرفتم دنبال داروی ایران‌اپن...شاید برای همین بود که هرسال این وقت با اینکه تهرانم نمی‌روم سر بزنم به سالن مسابقات. سال اول رفتم. دلم گرفت. بدجور گرفت! یک عالمه بچه بودند با همان شور و اشتیاق ۵ سال پیش خودم. با همان میزان اراده و پشتکار. احساس پیری کردم. سال ۸۸ بود. همین روزها...یک کمی زودتر...دانشگاه آزاد قزوین. در میان اشک و استرس و دلهره، اسم تیممان را Bold کردند روی مانیتور توی سالن مسابقات: قهرمان مسابقات فوتبالیست یک‌به‌یک: تیم آٰریانا

اسم مدرسه‌مان درخشید. در زمانی‌که تحقیرمان می‌کردند در برابر علامه‌حلی تهران. چطور ممکن است فراموش کنم که مسابقه‌ی اولمان با حلی،  ۲-۵۰ به نفع ما تمام شد؟!‌

وای خدا...یک دنیا خاطره که نمی‌خواهم زنده شوند. یک دنیا خاطره که ته ذهنم دارند کم‌کم رنگ می‌بازند. 

روزهای اوجم را دوست ندارم به یاد بیاورم. آن‌روزها که هر ناممکنی در دنیا به‌نظرم ممکن می‌آمد در برابر پشتکار من...

دوست دارم فکر کنم همیشه همین بوده‌ام که الان هستم. همین‌قدر معمولی. همین‌قدر ساده و بی‌حاشیه. دوست ندارم کسی بداند که من ناخواسته تسلیم شدم در برابر حس حقارتی که از اول راهنمایی در برابر علامه‌حلی و فرزانگان تهران در دلمان کاشته بودند... من بازی را واگذار کردم به هم‌کلاسان سمپادی تهرانیم... نه حتی به همه. فقط به همان فرزانگانی‌ها و حلی‌های تهران. 

دلم بدجور هوای روزهای خوش دبیرستان را کرده. توی اتوبوس که دختر دبیرستانی می‌بینم با مانتو و شلوار سورمه‌ای، بدجور دلم می‌گیرد. بدجور حس پیر شدن آزارم می‌دهد. من بزرگ نمی‌شوم. من دارم هی پیر می‌شوم هر روز...

امروز نمی‌دانم چه شد که دیدم رفته‌ام توی وبلاگ زمان مدرسه‌ام...از اول راهنمایی تا دوم دبیرستان. بعد شروع کردم به خواندن دانه‌دانه‌ی پستهاش. بعد رفتم تک‌تک لینک‌های وبلاگم را چک کردم. کسانی که روزی باهاشان دنیایی داشتم، آخرین پست‌هاشان مال سال ۹۰ بود. نهایتا ۹۱. چندتاییشان هم پاک شده بودند. به‌جز یکی که مال نرگس بود. نرگس هم‌مدرسه‌ای عزیزم که دوسال از من کوچکتر بود. دنیایی داشتیم با وبلاگ‌هایمان آن‌روزها...

وبلاگ کلاس مای مهسا و آرنوش را دیدم که روزهای راهنمایی برایم پربود از هیجان‌های دوران دبیرستان! حالا نه مهسا ایران است و نه آرنوش. 

رفتم توی وبلاگ پسر دبیرستانی‌های یاسوج. نبودند. آخرین خبری که از یکیشان داشتم این بود که با دیپلم رفته سربازی...

وبلاگ مهتاب هم‌سن خودم پاک شده بود. روزهای استرس امتحان ورودی دبیرستان با هم همراه بودیم. 

و...

و خیلی چیزهای دیگر! 

ناخواسته بزرگ شدم. هنوز اما باهاش کنار نیامده‌ام. هنوز نتوانسته‌ام کوله‌بار خاطراتش را بگذارم زمین و از الانم لذت ببرم. امروز به عاطفه و محبوبه‌ای فکر می‌کردم که دوسال پیش دست در دست هم توی محوطه‌ی خوابگاه قدم می‌زدیم و محرم اشک‌های از سر دلتنگی هم بودیم. محبوبه و عاطفه‌ای که حالا دغدغه‌شان شده مادرشوهر و خواهرشوهر و ... . دوست‌های دانشگاهم را زود از دست دادم دانه دانه... دوستان مدرسه را حتی اگر نبینم، ته دلم به یادشان خوش است...

این روزهای غمگین را دوست ندارم. با گذر زمان هماهنگ نیستم...ازش بدجور عقب افتاده‌ام...ایستاده‌ام انگار یکجا و هی می‌بینم که دور و برم عوض می‌شود و نمی‌فهمم که خودم هم عوض شده‌ام...

دلم همان روزهای لی‌لی بازی کردن‌های دبستان را می‌خواهد و خاله‌بازی‌های توی پناهگاه را زنگ‌های ورزش...دلم همان توی کتابخانه کتاب «خوردن»های راهنمایی را...همان توی کارگاه ته راهرو دل به چرخیدن و گل زدن و راه‌رفتن یک ربات خوش کردن دبیرستان را...دروغ چرا؟‌حتی 

همان کنار ریحانه و آناهیتا نقشه کشیدن برای آینده و دلداری دادن و آرامش دادن هم از رتبه‌های بد کنکورهای آزمایشی و یواشکی برای کنکور هم دعا کردن دوران پیش‌دانشگاهی را...


هرروز که می‌گذرد، من بزرگ نمی‌شوم...پیر می‌شوم...دلم...روحم...فکرم...

۰۴
مرداد
از همان روزی که مرجان استارت برگزاری افطاری فارغ التحصیلان تو مدرسه را زد، احساس کردم قرار است دوباره اتفاق خوبی بیفتد. از سختی کارهای هماهنگی و اجرایی که بگذریم، دیشب یکی از فوق العاده ترین شبهای زندگیم بود در این 2سال!

دوباره بودن در کنار دوستانی که یک وقتی نه خیلی دور، حتی فکرِ هر روز ندیدنشان برایم غیرممکن بود، آن هم در جایی که یک وقتی روز و شبمان را در آن گذرانده بودیم...

حالا به فاصله 2 سال خیلی از همان دوستها را برای اولین بار می دیدم...

دیشب برای من ملغمه ای بود از یادآوری خاطرات تلخ و شیرین...

2سال پیش وقتی دبیرستان را با اوقات تلخ ترک کردم، آن قدر در و دیوارهای مدرسه هر روز برایم تکرار شده بود که حتی فکرش را هم نمی کردم که یک روزی دوباره دلم برایش تنگ شود...

دلم تنگِ همه آن روزهای نه چندان دور است...

کسانی که یک وقتی فکر می کردم تا ابد با هم هستیم حالا هرکدام یک سو مشغول اند...

سمانه دندانپزشکی اصفهان کیمیا پزشکی اصفهان مهسا صنایع صنعتی اصفهان ستاره ادبیات فرانسه تهران ساناز برق صنعتی اصفهان مریم عمران اصفهان شادی آمار خوانسار و من کامپیوتر تهران...
عکس دوستمان را نشانِ هم می دهیم که تا چند ماه دیگر عروسی می کند و درمورد دختر تازه متولد شده یکی دیگر از بچه های سال بالایی حرف می زنیم...
حالا حاضرم همه داراییم را بدهم تا دوباره همه مان همان دختر دبیرستانی های چند سال پیش بشویم و پشت همان میز و نیمکت ها بنشینیم و بی دغدغه بخندیم و شعر بخوانیم و  بیخیالِ همه دنیا، شاد باشیم...

۲۸
خرداد

برداشت اول.
صبح ایمیلم را باز می کنم. به امید دریافتِ ایمیل از استاد محترم(!) ریاضی مهندسی و دیدن نمره پایان ترم... به جاش ایمیلیست از آناهیتا. بازش که میکنم، جملات برایم نامفهوم است... نوشته که امروز عصر مراسم خداحافظی خانم آصفی ست...مدیرِ مدرسه راهنمایی...باورم نمی شود!!! مگر می شود فرزانگان باشد و خانم آصفی نباشد؟! ایمیلم را می بندم. به آناهیتا اس ام اس می دهم. قرار می گذاریم برای عصر، مدرسه راهنمایی...

برداشت دوم.
وارد مدرسه می شویم. کل مدرسه مملو از ماشین ها...وارد ساختمان مدرسه که می شویم، خانم کرمی، معاون هر سه سالِ راهنماییِ ورودیِ ما، بهت زده نگاهمان می کند! بعد بغلمان می کند و می پرسد کجاییم و چه می خوانیم و ... بعد با افتخار لبخند می زند و به همکاران جدیدی که مالِ زمان بعد از ما هستند با غرور می گوید: اینها بچه های من بودند ها... و ما 3 تا احساس شعف می کنیم. بی خیال تمام آن دلچرکینیهای ما در آن روزها که گاهی نسبت به این معاونمان پیدا می کردیم...
مدرسه شلوغ است. همه معلم ها هستند. هر کس ما را میبیند لبخند می زند و به بقیه همکاران می گوید: اینها بهترین شاگردهای من بودند یک روزی از روزهای 8-9 سال پیش...
جلسه خیلی سنگین است! همه معلم ها + خانم آصفی + همسر خانم آصفی + آقای حاجیان (نماینده سابق سمپاد در اصفهان ) + آقای دلاوری(نماینده کنونیِ سمپاد در اصفهان  :| ) + ...
حتی خانم نیلچیان مدیرِ منفورِ کنونیِ دبیرستان هم بود :| که ما حتی سلام هم بهش نکردیم... همان دو سالی که سال سوم و پیش دانشگاهی تحملش کردیم بس بود...
رئیس آموزش پرورش ناحیه 2 صحبت کرد و از تمام زحمات خانم آصفی تشکر کرد.بعد هم نماینده سمپاد صحبت کرد که وحشتناک بود. کل فعالیتهای علمیِ مدرسه را گذاشت کنار و فقط و فقط رفت سراغِ مراسم های قرآنی و مذهبی که تو مدرسه برگزار می شد...
راستش را بخواهید، من این دو سه سال اخیر همه ش می گفتم خانم آصفی را دوست ندارم... اما امروز یک بار دیگر تمامِ آن روزهایِ مدرسه آمد جلویِ چشمم و فهمیدم که چقدر مدیرِ متفاوتی بود برایِ ما... و فهمیدم که رفتنش یعنی شاید نابودی مدرسه عزیزِ ما...
یاد آن روزِ ثبت نام اول راهنمایی که چون مامان پایش هنوز بعد از آن تصادف وحشتناک توی گچ بود، با بابا و عمه بزرگم رفته بودیم مدرسه، و خانم آصفی با لحن و چهره آرامش بخشش به من اطمینان داد که روزهای خیلی خوب و پرتلاشی در انتظارم است. برای من که از یک دبستان درجه چندم دولتی قبول شده بودم، محیط مدرسه در اولین روزها رعب آور بود و همیشه این خانم آصفی بود که بهم اطمینان می داد و باعث شد همه ش 3ماه طول بکشد تا من بشوم شاگرد اولِ کلاس... 3ماهِ بسیار سخت که هنوز خاطراتش جزء تلخ ترین خاطرات دوران تحصیلم است...با آن نمره های تکی که می آوردم...5-6-...
بعد یادِ آن امتحانِ  کارسوق ها!! که خود خانم آصفی می آمد بالای سرمان می ایستاد روز جمعه و هی به ما می گفت بچه ها فکر کنید...بچه ها فکر...بچه ها همین چند سال را برای فکر کردن وقت دارید ها... و هی از ما می خواست که عادت کنیم به 5ساعت نشستن سر یک امتحان و فقط فکر کردن...
همان روزهای اول، برای ما جا انداخت که نمره مهم نیست...که نمره گریه ندارد!! که باید دنبال یاد گرفتن باشیم... و هرگز، هرگز اسمی از شاگرد اول و دوم و ... آخر نیاورد در مدرسه.
آن سالها یاد گرفتم که یادگیری هدف درس خواندن است نه نمره آوردن... و آن تاکیدهای همیشگیش بر اینکه به این جوِ کلاسهای خصوصی بیرون از مدرسه اهمیت ندهیم و یاد بگیریم برای علم بجنگیم...سختی بکشیم...با یک مسئله ساعتها کلنجار برویم... به خودمان متکی باشیم... همان لذتی که هنوز حتی تو دانشگاه هم بچه ها نمی فهمندش! نمی فهمند چرا من ترجیح می دهم ساعتها روی یک مسئله فکر کنم یا یک مبحث جدید در یک درس را از رویِ فقط یک مثال حل شده و با ساعتها صرفِ وقت کشف کنم، ولی از کسی دیگر نخواهم برایم همان مبحث را با صرف زمانی حدود یک دهمِ زمانی که من صرف می کنم، توضیح دهد! این لذتِ متکی به خود بودن در علم را نمی فهمند...
چقدر آن روزها ما منظم بودیم!! همه چیز با نظم و نظام پیش می رفت و همه چیز خوب بود! بعدها وقتی وارد دبیرستان شدیم و مدیریت خانم اقارب را دیدیم، فهمیدیم دیگر هرگز مدیری مثل خانم آصفی نخواهیم داشت... و چنین هم شد... بعد از رفتن خانم اقارب، خانم نیلچیان شد پادشاه(!!) دبیرستان فرزانگان... و افت و افول همه دنیای علمی ما...
یاد آن روزها به خیر که خانم آصفی کمرش را عمل کرده بود و باید استراحت مطلق می کرد اما یک تخت گذاشته بود داخل دفتر و روی آن می خوابید و همانطور مدیریت می کرد مدرسه ما را...
اینها را یادم بود... ولی این را تازه امروز فهمیدم که در این 13 سال مدیریت در مدرسه ما، همسرش تهران بوده و خودش اصفهان... و دور از همسرش داشته مدرسه ما را نگه می داشته از گزندِ روزگار...امروز همسرش خیلی خوشحال بود که دوباره زندگیشان مشترک می شود...
حالا می زود دوباره تهران. و دوباره برایِ دخترش که دانشجوی پزشکیِ تهران است با رتبه 44 ، و برای پسرش که عمران فنی تهران می خواند، می شود مادر! مادری که این سال ها بالا سرِ بچه هایش نبوده تا به عوض چند صد و شاید هزار دختر را با علم و "ایمان" بار بیاورد و تحویل دبیرستان بدهد...کاری ندارم که دبیرستان در همان سال اول کاری می کند که ایمانِ این بچه ها که با خونِ دل خوردنها در راهنمایی به دست آمده، یک شبه بر باد رود و علمشان هم...بگذریم!
چقدر اشک ریخت... چقدر ما 3تا ازش تشکر کردیم به نمایندگی از طرف همه...حتی آناهیتا به نمایندگی رفت روی سن و جلویِ آن همه معلم از آن روزها حرف زد و زحماتِ صادقانه خانم آصفی...
بعد من به خانم آصفی گفتم آن برادر کوچک من که اول دبستان با سفارش او برای ثبت نام در یکی از بهترین دبستانهای پسرانه باهاش مصاحبه کردند، حالا دارد می رود اول دبیرستان شهید اژه ای... و چقدر خانم آصفی گریه کرد و چقدر از این چیزهای به ظاهر کوچکی که تو ذهن ما مانده بود خرسند بود :)

یک جور حس پیر شدن دارم!!! این آخرین پیوند من بود با دوران مدرسه...همین مدیری که دیگر نیست! و من که باید باور کنم روزهای خوب فرزانگان گذشته.روزهای پرافتخار راهنمایی و دبیرستان گذشته.باید بپذیرم که آدمها دارند پیر می شوند.بزرگ می شوند.دیروز وقتی برای مرتضی رفتیم کتاب فیزیک مبتکران اول دبیرستان بخریم، من گیج شده بودم. یکهو وسط مغازه هنگ کردم!! مرتضی؟!!! دبیرستان؟!!!!!!!!!! و بعد یادم آمد که حالا خودم 20 ساله ام... و دارم می روم سال سوم دانشگاه!!! و باید پذیرفت اینها را...



۱۲
خرداد

اول.
حالا دیگر منم و زندگی واقعی..زندگی که باید برای ادامه اش تصمیم بگیرم. دبیرستان که بودم همه آرزویم این بود که بروم شریف! همه برنامه هام حول همین چیده شده بود. آن روزها البته من فقط به شریف فکر میکردم و اصلا و ابدا فکرِ خوابگاه را نمی کردم. خوابگاه برایم ترسناک تر از آن بود که بهش فکر کنم! اینکه آدم را از خانواده اش دور کنند و در جایی زندانی کنند، 4نفر را در یک اتاق بیست متری حبس کنند و بگویند باید درس بخوانید!مگر می شد همچین ظلمی به کسی کرد!؟ بعد ها اولین روزِ خوابگاه، وقتی مادرم مرا تا اتاقم همراهی کرد و بعد رفت، آن وحشتِ بی انتها برایم شد بدترین حسی که تاحالا تجربه کرده ام...بغضی که در گلویم گیر کرده بود و داشت خفه م می کرد! دست مادرم را محکم گرفته بودم...می ترسیدم از هم جدایمان کنند... می ترسیدم...
حالا که فکرش را می کنم میبینم چقدر خوابگاه تا همین حالا مرا بزرگ کرده...چقدر تغییر کردم. چقدر تصوراتم و تلقیاتم از زندگی تغییر کرد. چقدر اندیشه ام وسعت پیدا کرد...
آن روزها همه فکرم شریف بود و بس!
حالا دارم با ناامیدی این وسط دست و پا می زنم. دنبال کلاس زبان و دوره های تافلم. دنبال پیدا کردن علاقه واقعیم در این دنیا م! دنبال تصمیم گیری برای مهمترین اتفاقات زندگیمم! حالا من آرزو می کنم که ای کاش الان دبیرستان بودم و همه آرزوهام به شریف ختم می شد. چقدر آرزوهای نزدیک تر و ملموس تر و شیرین تری بودند آرزوهای دبیرستانیمان... حالا من باید به تنهایی تصمیمات سنگین بگیرم. چقدر زود بزرگ شدم.چقدر...!

دوم.
تابستانی در پیش دارم که اگر همینجور ناامید شروعش کنم، به بطالتِ محض خواهد گذشت. خودم از همین اول این را می دانم. درست مثل تابستان قبل... نباید بگذارم چنین شود... نباید! به قول یک نفر آدم جدید در زندگیم که مثل همیشه خدا فرستادش تا کمکم کند، باید قبول کنم که هرکار بخواهم بکنم، می توانم! بعد قبول کنم که هیچ کس در این دنیا کمکم نخواهد کرد و بعد خودم شروع کنم به درست کردن همه چیز فقط و فقط با توکل به خدا...منتظر هیچ کمکی هم نمانم...فقط راهنمایی می خواهم.آنها هم ان شاءالله هفته آینده در دانشگاه...باید همین روزها حسابهام را با خودم تسویه کنم. تکلیفم را روشن کنم. بالاخره باید بفهمم که من از این دنیا چی می خوام؟ می خوام تو این دنیا چه غلطی بکنم دقیقا!؟ این را باید زودتر بفهمم...دارد دیر می شود...

سوم.
مردی تصمیم داشت به سفر تجارت برود خدمت امام صادق(ع) که رسید درخواست استخاره ای کرد، استخاره بد آمد، آن مرد نادیده گرفت و به سفر رفت اتفاقاً به او خوش گذشت و سود فراوانی هم برد امام از آن استخاره در تعجب بود پس از مسافرت خدمت امام رسید و عرض کرد:

یابن رسول الله ! یادتان هست چندی قبل از خدمت شمارسیدم برایم استخاره کردید و بد آمد، استخاره ام برای سفر تجارت بود به سفر رفتم و سود فراوانی کردم به من خوش گذشت.

امام صادق(ع) تبسمی کرد و به او فرمود: ( در سفری که رفتی یادت هست در فلان منزل خسته بودی نماز مغرب و عشایت را خواندی شام خوردی و خوابیدی و زمانی بیدارشدی که آفتاب طلوع کرد و نماز صبح تو قضا شده بود؟

عرض کرد آری .حضرت فرمود: اگر خداوند دنیا و آنچه را که در دنیاست به تو داده بود جبران آن خسارت (قضا شدن نماز صبح) نمی شد.

(جهاد با نفس/ج۱/ص۶۶)

حواسمان نیست...اما این شب تا دیروقت درس خواندها اگر به قیمتِ قضا شدنِ نماز صبح تمام شود، آن هم چند روز متوالی، آن وقت مثل می فهمید که چقدر آثار وضعی این نمازها تو زندگی هرروزه تان حس می شده و حس نمی کردید....
از کتاب ارمیای امیرخانی که اصلا دوستش نداشتم، فقط همین را خیلی دوست داشتم که ارمیا وقتی می خوابید علف های زیرپایش را هم قسم می داد که پیش از طلوع برای نماز بیدارش کنند. اول خندیدم. بعد امتحانش کردم.
مدتی بود که الارم گوشی بیدارم نمی کرد، اینقدر که خسته می خوابیدم. شروع کردم...شب که می خوابیدم تختم و پرده اتاق را قسم می دادم که بیدارم کنند و بعد هم آخر از خدا می خواستم نگذارد خواب بمانم...التماس میکردم از ته دل و تا مدتها  هرشب هر ساعتی که می خوابیدم بدون الارم گوشی به موقع برای نماز بیدار می شدم... انگار نیروی غیبی با مهربانی بیدارم می کرد.چقدر تفاوت هست بین آن روزها و حالا که راحت نماز صبحم قضا می شود و نه التماسی می کنم و نه... آثار وضعی همه چیز در زندگی من مشهودِ مشهود است... چقدر دور شده ام از خدا...چقدر...!

چهارم.
این چند روز که زن داداشم پیش ما بود معنی خوشبختی را فهمیدم! خوشبختی خیلی ساده تر از چیزیست که ما فکر می کنیم :)

۱۵
ارديبهشت

همیشه انتخاب برایم سخت و استرس زا بوده. بعد از اینکه انتخابم را هم کرده ام، همیشه در دودلی به سر برده ام، بارها به عقب برگشته ام و حسرت خورده ام که ای کاش انتخاب دیگری می کرده ام.

این شک و دودلی و نگرانی همیشگی همیشه برایم آزار دهنده بوده.

سوم دبیرستان داشتم تغییر رشته می دادم و پیش دانشگاهی 2 ماه تمام را به خاطر افسردگی ناشی از اینکه فکر میک ردم اشتباه انتخاب رشته کرده ام از دست دادم و درس نخواندم و موقع انتخاب رشته به شدت ذهنم درگیر بود و همه ش فکر میکردم چطور است که انتخاب رشته نکنم و سال بعد کنکور تجربی بدهم؟! مثل دختری که رتبه 5 ریاضی شده بود اما انتخاب رشته نکرده بود و سال بعد رتبه 15 تجربی شده بود و عکسش را در مجله قلمچی دیده بودم!

بعد هم موقع انتخاب رشته دانشگاه به شدت خودم را آزار دادم. با اینکه از سوم دبیرستان به عشق کامپیوتر درس خوانده بودم، اما آنقدر شک و دودلی سراغم آمده بود که به انتخابم شک کرده بودم. بعد هم که انتخاب کردم تا همین امسال بارها از انتخابم پشیمان شده‌م!! هرچند زودگذر بوده و خیلی زود متوجه اشتباهم شده ام!

حالا هم دوباره در آستانه یک انتخاب دیگر قرار گرفته ام و ذهنم به شدت درگیر و مشغول شده. این بار انتخاب گرایش! سخت افزار یا نرم افزار؟! انتخاب واقعا سختیست برایم! در حالی که تا همین 1 ترمِ پیش با اطمینان می گفتم که نرم افزار می خواهم! اما الان شک دارم و تا حدِ زیادی به سخت افزار علاقه پیدا کرده ام!

نمی دانم چطور باید تصمیم بگیرم تا آن پشیمانی های زودگذر و آن حسرتهای آزار دهنده و آن شک ها و دودلی های بی موردم به حداقل برسد!


۱۶
فروردين

دانشجو که می شوی، یکی از آن بعد از ظهرهای کش دار که خسته از دانشگاه بر می گردی و باید تمام مدت را به فکر ظرفهای نشسته ی دیشب باشی و دلتنگی خانه اذیتت می کند، جان می دهد برای این که سرت را تکیه بدهی به شیشه اتوبوس و زل بزنی به درختهای کنار خیابان و به یاد تمام کودکی هات بیفتی و تمام آرزوهای معصومانه ی کوچکت...

یادت بیفتد که تمام دبستان در آرزوی این بودی که پدر کتابهات را جلد کاغذ کادو نکند و به جلد نایلونی اکتفا کند تا مثل بقیه از روی جلد کتاب فارسیت، آن مدادها  که نشان می داد کلاس چندمی و چقدر بزرگ شده ای، پیدا باشد...!و پدر که همیشه می گفت:"وقتی بزرگ شدی و رفتی راهنمایی کتابهات را فقط با نایلون جلد می کنم!" و قند تو دلت آب می شد از فکر روزی که بزرگ می شدی و کتابهات نشان می دادند که کلاس چندمی!!

یادت بیفتد که شبها دور از چشم مادر کتابهات را عمودی می گذاشتی توی کیفت و هی توی دلت خدا خدا می کردی که مادر، موقع گذاشتن لقمه ی نان و پنیر در کیفت،کتابهات را نبیند و دوباره بهت یادآوری نکند که گوشه کتابهات اینطوری لوله می شود و دوباره آنها را مثل همیشه افقی روی شیرازه ی کتاب نگذارد توی کیفت...

یادت بیفتد که آرزو داشتی مدادهات را با آن مداد تراش های فلزی بتراشی تا نوکش موقع نوشتن تیز تیز باشد،اما همیشه پدر مدادهات را با کاتر می تراشید و نوکش همیشه کاملا مناسب نوشتن بود، اما هیچ وقت مثل سوزن تیز نبود!

بعد خاطرات چرخ بخورد و چرخ بخورد توی ذهنت تا برسد به کلاس اول ابتدایی و آن پازل خوشگل "میتی کمان"  که مادر گفته بود اگر پنج تا املا را پشت سرهم 20 بگیری، مال تو می شود... و چقدر هربار سر املای پنجم خدا خدا می کردی یک تشدید نامرد،کارت را خراب نکند! و یادت بیاید همه ی آن بارهایی را که املای پنجم را 19 می گرفتی و گریه می کردی و مادر که می گفت اگر املای ششم را هم 20 بگیری، قبول است!!و تو که هیچ وقت آن املای ششم را هم 20 نمی گرفتی!

بیایی جلوتر و یاد کلاس دوم بیفتی و آن اردوی اردوگاه ذوب آهن، که مادرگفته بود به شرطی رضایتنامه را امضا می کند که سوار قایق نشوی... و تو تمام آن روز اردو را در برابر وسوسه ی همکلاسیها و معلمت مقاومت می کردی که سوار قایق نشوی که مادر ناراحت نشود...و وقتی بچه ها سوار قایق بودند،یک گوشه می ایستادی و چشمهات را محکم می بستی که نبینیشان!! و موقع برگشت همه اش توی دلت خدا خدا می کردی که بکجوری مامان بفهمد که تو به خاطر خوشحالیش، آن همه در برابر وسوسه ی همه مقاومت کرده ای و سوار قایق نشده ای! و چه احساس غروری...!

یادت بیفتد همه ی کلاس سوم را که با ذوق خودکارهای رنگی کلاس چهارم به سر کردی و خوشحال که عاقبت تو هم بزرگ می شوی و مشقهات را با خودکار می نویسی!! و آخ که کلاس چهارم وقتی معلم می گفت صورت سوالهارا با خودکار،ولی جوابها را با مداد بنویسید، چقدر لجت در می آمد!!

یادت بیفتد همه ی دوران دبستان را که عاشق این بودی که آن کارت سفید انتظامات با آن روبان صورتی خوشگلش را بیندازند دور گردنت!! انتظامات آبخوری خیلی بیشتر حال می داد!! وقتی زنگ کملاس خورده بود و هیچ کس به جز تو حق آب خوردن نداشت!و آخ که چقدر آن آب خوردنهای بعد از زنگ می چسبید! عطشت انگار هیچ جوری سیراب نمی شد!

یادت بیاید آن روزهای بعد از تمام شدن مدرسه را سوار بر دوچرخه ی برادر که تند می راند و دور از چشم مادر از آن کوچه ی خلوتی می آمد که مادر سفارش کرده بود از آن نیایی...

یادت بیاید همه ی آن خاله بازی های توی پناهگاه را،زنگها ورزش،دور از چشم معلم ورزش که آن روزها به چشمت سخت گیرترین معلم دنیا بود...!!

به یادت بیاید آن روزهای دوشنبه،ساعت 11 را که توی حیاط به صف می ایستادید کنار باغچه و آن فلوراید بدمزه را یک دقیقه توی دهانتان نگه می داشتید و بعد که مربی بهداشت می گفت تمام،می دویدید طرف آبخوری تا همه اش را خالی کنید ! و چه روزهایی که با بچه ها نقشه کشیدی که چطور فلوراید را پیش از آنکه بریزی توی دهانت، توی باغچه خالی کنی! طوری که مربی بداخلاق بهداشت نفهمد!! و همه ی زنگ بعد را که معلم زیر چشمی مراقب بود چیزی نخوری تا اثر فلوراید از بین نرود و هیچ وقت نشد دور از چشم معلم گازی به سیبت بزنی...!! و یکهو بفهمی که آن حس ناخوشایند ساعت 11 روزهای دوشنبه هیچ ربطی به کلاس ملال آور فیزیک1 دانشگاه ندارد و از بچگی همراهت آمده...

یادت بیاید که چقدر آرزو داشتی به عنوان خوراکی زنگهای تفریح با خودت موز ببری! آن وقتها می گفتند موز نیاورید...موز میوه ی گرانی بود...می گفتند شاید کسی نتواند بخرد و دلش بسوزد!!! آن روزها در عالم خیال، روزی را تصور می کردی که یک آقای مهربان نورانی، دانه دانه توی دستهای کوچک همه ی بچه ها موز می گذاشت و بعد همه ی بچه ها لبخند می زدند و با چه لذتی موز را می خوردند...و در عاللم خیال همه ی زنگهای قرآن که معلم از امام زمان حرف می زد، فکر می کردی او همان کسیست که روزی خواهد آمد و توی دست تک تک بچه ها موز خواهد گذاشت...!! و هنوز که هنوز است،یک حس خوشایند عذاب وجدان همه ی وجودت را پر می کند وقتی به یک موز گاز می زنی!!

و همه ی اینها کافیست بیاد تو ذهنت تا  اشک چشمهات روی شیشه ی اتوبوس لیز بخورد و یکهو یک نفر بزند به شانه ات که یعنی ایستگاه آخر است... و تو یکهو به خودت بیایی و از جا کنده شوی و بیایی به سال 90...حالا که دانشجویی و اتوبوس درست جلوی خوابگاهت نگه داشته و منتظر است تا پیاده شوی...و تو در حسرت روزی که بابا دوباره مدادهات را با کاتر بتراشد و دفترهات را با کاغذ کادوی زنگوله ای جلد کند...و مامان صبح به صبح بیاد و لقمه ی نان و پنیر توی کیفت بگذارد و کتابهای عمودیت را افقی بگذارد...

آرام از اتوبوس پیاده می شوی و می روی توی خوابگاهی که حالا فاصله انداخته بین تو و تمام آن کودکی های معصومانه ات...

آذر 90