خوابگاه‌نوشته‌ها

خوابگاه‌نوشته‌ها

تا ۷ سال قبل برای من فقط یک "هم" معنی داشت و آن هم هم‌وطن بود! می‌فهمیدم که در غربت چقدر وطن می‌تواند بشود نقطه‌ی مشترک و پیدا کردن یک هم‌وطن چقدر می‌تواند لذت‌بخش باشد! از وقتی خوابگاهی شدم، "هم"های جدیدی برایم معنا پیدا کرد!شاید برای کسی که زندگی خوابگاهی را تجربه نکرده باشد، "هم اتاقی" هیچ مفهومی نداشته باشد!می خواهم اینجا خاطرات "هم اتاقی" بودنم را بنویسم...

بایگانی
پیوندها

۲ مطلب در آذر ۱۳۹۱ ثبت شده است

۲۹
آذر

اچیزی حدود 1سال و نیم قبل برای من فقط یک "هم" معنی داشت و آن هم هم وطن بود! می فهمیدم که در غربت چقدر وطن می تواند بشود نقطه مشترک و پیدا کردن یک هم وطن چقدر می تواند لذت بخش باشد!

از وقتی خوابگاهی شدم، "هم" های جدیدی برایم معنا پیدا کرد!شاید برای کسی که زندگی خوابگاهی را تجربه نکرده باشد، "هم اتاقی" هیچ مفهومی نداشته باشد!این که آدم در یک اتاق  با چند نفر که اصلا نمی شناخته شان زندگی کند  و بعد در لحظه لحظه های هم، در اشکها و شادی های هم و حتی در تمام رازهای زندگی هم شریک شوند،شاید برای کسی که در اتاق خودش را هم به زور تحمل می کند اصلا قابل درک نباشد!

اما به جز این "هم" بزرگ که یک مفهوم قشنگ جدید است در زندگی ما خوابگاهی ها، یک سری هم های دیگر هم هست.مثل هم استانی و هم شهری! یک وقتی در شهر خودمان فکر نمی کردیم ممکن است شهر بشود نقطه مشترکمان با کسی!اما حالا یک مفهوم داریم تحت عنوان "هم شهری" که کلی به آدمها احساس اطمینان و آرامش می دهد وقتی هم شهریشان را پیدا می کنند!و همچنین هم هم استانی...

شاید یک روزی اگر من و محبوبه ی آران و بیدگلی کنار هم قرار می گرفتیم به هم هیچ اعتنایی نمی کردیم اما حالا که دوریم از شهر خودمان، همین هم استانی بودنمان کلی نقطه مشترک است و کلی مایه دوستی و آرامش.

اصلا آن موقع ها که در شهر خودمان بودیم، هیچ وقت شاید این همه غیرت نداشتیم روی شهرمان، روی لهجه ها و گویش هایمان! اما حالا که همه گویشها کنار هم جمع شده اند، برای هرکداممان هویت و افتخار است شهرمان...

من این مفاهیم جدید زندگیم را دوست دارم! به خصوص وقتهایی که در اتاق تلویزیون خوابگاه جمع می شویم به صرف چای و شیرینی برای بودن چند لحظه ای کنار هم!وقتهایی که 20-30 نفر آدم از شهرها و روستاهای دور و نزدیک ایران جمع می شویم و هرکدام از شهرهایمان می گوییم و از آداب و رسوممان...آن وقتها عجیب احساس افتخار می کنم از زادگاهم، از لهجه ام، و از تمام آداب و رسومم!

۲۸
آذر

شاید باید خوابگاهی باشی و اندازه من توی فکر و خیالات غرق باشی و قدرت تخیل بالایی داشته باشی تا میزان لذت و شعف من را وقتی رازهای زیر تخت بالایی را کشف می کنم، درک کنی!

وقتهایی که از دنیای واقعی اطرافم خسته ام ، دراز می کشم روی تختم و زل می زنم مستقیم به چوب زیر تخت بالایی که رویش را به مرور زمان و آدمهای مختلف پر کرده اند از رازها و رمزها! بعد با کشف هر رمزی غرق خیالات می شوم و سعی میکنم همه زندگی وروزها و شبها و اشکها و لبخندهای آدمی را که یک وقتی روی همین تختی می خوابیده که من الان می خوابم و این رمز را روی تخت باقی گذاشته، تصور کنم! با کشف هر اسم در کف این تخت چوبی، قصه جدیدی در ذهن من شروع می شود قصه ای که توالی دارد و سریالیست و گاهی چند روز با هویت آن آدم داستانی توی ذهنم زندگی میکنم!میخندم،گریه میکنم،بدجنس میشوم،مهربان میشوم!چند روزی خودم را می گذارم به جای آن علیرضایی که کرمانشاهی بوده و من از کشف اسم شهرش از بین رمزها کلی ذوق زده شده بودم!چند روزی هم به جای فرامرز زندگی میکنم که نوشته مال "شاهین دی" است و من هرچه گشته ام شهری با چنین اسمی در هیچ کجای ایران پیدا نکرده ام!شاید روستای ناشناخته ای باشد در شمال ایران و یا در جنوب و یا در استان همدان و یا اصلا شاید کردستان! بعد با خیال اینکه شاید شاهین دی یک شهر کوچک و یا روستای کشف نشده در کردستان باشد،چند روزی زل می زنم به کردهای خوابگاه تا ببینم چه جور زندگی می کنند و چه جور حرف می زنند و سعی می کنم کردی یاد بگیرم تا فرامرز خیالی توی ذهنم را بهتر درک کنم!

اصلا،از من اگر بپرسی می گویم فرامرز رشته اش علوم اجتماعی بوده و حتما از یک خانواده خیلی معمولی بوده و موقع تحصیلش در یک مدرسه درس می داده تا خرج تحصیلش و زندگیش را بدهد و شبها که می آمده خوابگاه آنقدر خسته روی تخت می خوابیده که وقتی برای این همه خیال پردازی نداشته!

یا می گویم که علیرضای کرمانشاهی حتما رشته اش برق بوده و حالا حتما آمریکاست و حتما توی یک گروه تحقیقاتی خفن است و 2تا بچه هم دارد و کلی هم آدم خوشبختیست!

جالب اینکه اینجا یک روز نه چندان دوری خوابگاه پسرها بوده و بیشتر اسم های کف تخت ها اسمهای پسرهاست! و من سعی میکنم پیش خودم تصور کنم که یک پسر چه طور فکر میکرده یا چطور در خوابگاه زندگی می کرده یا چطور با هم اتاقیهایش برخورد می کرد یا چطور دلتنگ می شده...

من هرروز به رمز خودم فکر میکنم و اینکه با چه رمزی اسم خودم را به کف این تخت اضافه کنم که کشفش بیشترین لذت را داشته باشد برای یک دانشجویی که یک روزی در آینده روی تخت من می خوابد...

حتی گاهی به کسی که یک روزی در آینده روی تخت من میخوابد هم فکر می کنم!اینکه شاید یک دختر اصفهانی باشد و از کشف اینکه یک روزی این تخت متعلق به یک دختر اصفهانی دیگر بوده، احساس شعف کند! یا شاید اینکه یک دانشجوی تربیت بدنی روی تخت من بخوابد و پیش خودش فکر کند چرا یک نفر باید رشته کامپیوتر را برای تحصیلش انتخاب می کرده!یا اینکه شاید یک نفر روی این تخت بخوابد و پیش خودش تاریخ 1391 زیر امضای من را سعی کند تحلیلی کند!سعی کند بفهمد آن زمان من کجایم و چند سال دارم و چه میکنم و پیش خودش بگوید :"اااااا! 1391...یعنی وقتی من هنوز بچه بوده ام هم کسی اینجا درس میخوانده و روی همین تخت می خوابیده!؟" شاید همان عکس العمل من در برابر خیلی از عددهای کف این تخت... که یکی را پیش خودم با سال فارغ التحصیلی برادر خودم از دانشگاه شبیه میکنم و دیگری را با سال ورود خواهرم به دانشگاه و یکی را با سال تولد برادر کوچکترم...

شاید باید حتما خوابگاهی بوده باشی و روی این تختهای فلزی-چوبی دو طبقه خوابگاه خوابیده باشی و حتما هم تخت پایین مال تو بوده باشد تا بالایش سقف نباشد و کف یک تخت دیگر باشد، تا لذتهای من را درک کنی! اصلا یک چیز یواشکی بگویم و آن اینکه به همه گفته ام دلیل اصرارم بری خوابیدن روی تخت طبقه پایین، ترس از ارتفاع است!در حالی که من اصلا از ارتفاع نمی ترسم!دلیل اصلی اصرارم را تا حالا به هیچ کس نگفته بودم.قول بده بین خودمان بماند! تخت طبقه بالا همه تخیلات مرا در قفس می کند و نمی گذارد هیچ داستانی برای خودم سر هم کنم و هیچ رمزی ندارد که کشف کنم!من بدون رویا و تخیلات می میرم!

الان که اینها را می نویسم دارم روی کاغذ اسمم را رمز می کنم تا هیجان انگیزترین رمز کف این تخت مال من باشد! تا کشفش بیشترین لذت ر اداشته باشد تا اسمم ماندگارترین باشد! تا یک روزی یک نفر به یک مهسای اصفهانی فکر کند که شبهای زیادی روی همین تخت دلتنگ مادرش شده و اشک ریخته و روزهای زیادی روی همین تخت به شعف آمده از مهربانیهای هم اتاقیها و دوستهایش...

آذر 91