خوابگاه‌نوشته‌ها

خوابگاه‌نوشته‌ها

تا ۷ سال قبل برای من فقط یک "هم" معنی داشت و آن هم هم‌وطن بود! می‌فهمیدم که در غربت چقدر وطن می‌تواند بشود نقطه‌ی مشترک و پیدا کردن یک هم‌وطن چقدر می‌تواند لذت‌بخش باشد! از وقتی خوابگاهی شدم، "هم"های جدیدی برایم معنا پیدا کرد!شاید برای کسی که زندگی خوابگاهی را تجربه نکرده باشد، "هم اتاقی" هیچ مفهومی نداشته باشد!می خواهم اینجا خاطرات "هم اتاقی" بودنم را بنویسم...

بایگانی
پیوندها

۱۴ مطلب در فروردين ۱۳۹۳ ثبت شده است

۳۱
فروردين

سخت است روز مادر آدم کنار مادرش نباشد...خیلی سعی کردم به روی خودم نیاورم. آن‌هم با آن همه کار امروز توی دانشگاه. ولی ناخودآگاه وقتی بچه‌ها درمورد امشب حرف می‌زدند و کادوهایشان و ... چشمانم خیس می‌شد.

مادرم را اندازه‌ی تمام دنیا دوست دارم.


روز مادر بودن باعث شده عید کم‌رنگ شود... امروز عید بود. عید ولادت حضرت مادر. عید همه مبارک... :)


امروز دانشگاه به همه‌مان یک شاخه گل قرمز داد! :) 

۲۹
فروردين
۱. خیلی وقت‌ها دلم می‌خواهد بنویسم. مهم نیست چی می‌نویسم. فقط نفس نوشتن مهم است. شاید این تنها عادتیست که از نوجوانی همراهم مانده. وقتی بی‌قرار می‌شدم می‌نوشتم. آرامم می‌کرد. بیشتر از دوش آب گرم حتی!
الان از همان وقت‌هاست. یک روزهایی هستند که با این‌که یک دنیا کار ریخته روی سرم، دلم می‌خواهد هندزفری را بگذارم توی گوشم و صدای آهنگ را تا آخر زیاد کنم، چشمم را ببندم و به هیچ‌چیز فکر نکنم. گاهی دلم خیلی این تنهایی کردن را می‌خواهد. آدم‌های اطرافم خسته‌م می‌کنند. 
اکثر آدم‌ها از سن نوجوانی به بعد تفریح و بودن با دوست را به خانواده ترجیح می‌دهند ولی من... متاسفانه من هرگز اینطور نبوده‌ام. همیشه بودن با خانواده برایم بزرگترین اولویت حساب می‌شده. و این است که باعث شده حالا خیلی خیلی ناجور تنها شوم و حوصله‌م سر برود. حالا که دیگر خواهر و برادرم مال من نیستند. 
می‌دانم که فردا صبح توی دانشگاه دائم به خودم فحش می‌دهم که چرا وقت‌های آخر هفته را به بطالت گذرانده‌ام و یه کوه کارهای دانشگاه را انجام نداده‌ام! ولی الان اصلا دست و دلم به هیچ کار نمی‌رود. الکی بهانه‌گیر شده‌ام! کاش می‌شد عصرهای جمعه را از توی تقویم درآورد! کاش جمعه‌ها فقط تا ظهر بودند و بعد یکهو می‌شد صبح شنبه! عجب افکار احمقانه‌ای :))

چقدر من غر می‌زنم این روزها!!!!‌ هوا که روبه گرم شدن می‌گذارد من بی‌تاب می‌شوم و هی به زمین و زمان غر می‌زنم! :)) کلا من را یا نمی‌شود تحمل کرد یا به زور در در نیمه‌ی دوم سال که هوا به قدر کافی سرد هست می‌شود تحمل کرد! 

۲. و اما یک مشکل اصلی من! مرا کمک کنید لطفا!
خیلی ساده بگویم: ذهن من بیمار است! ذهنی که تا کمی سرش خلوت بشود، بشیند و تک به تک خاطرات گذشته‌های دور و نزدیکش را مرور کند و به یادشان اشک بریزد و تک به تک آدم‌هایی را که مدت‌هاست از زندگیش رفته‌اند بیرون نبش قبر کند و بشیند خاطراتی را که باهاشان داشته مرور کند و به یادشان گریه کند و دلتنگ شود قطعا چیزی به جز بیمار نیست. 
به آدم‌های مثل من می‌گویند خاطره‌باز. خاطره‌بازی هم اما حدی دارد!! جالب اینکه به یاد خاطراتی اشک می‌ریزم که در زمان خودشان ازشان ناراضی بوده‌ام و دوستشان نداشته‌ام! مطمئنم یک روز نه خیلی دوری هم به یاد امروز اشک می‌ریزم!! این ذهن بیمار من جلوی زندگی مرا گرفته! جلوی پیشرفت و جلو رفتنم را گرفته. هرچه هم باهاش مبارزه می‌کنم فایده‌ای ندارد. یک بار یکجا وقتی حواسم نیست دوباره می‌روم توی فکر و شروع می‌کنم به نبش قبر خاطرات گذشته. هربار هم عقب‌تر می‌روم. اوایل از همین یکی- د وسال قبل شروع می‌شد. بعد رسید به پیش‌دانشگاهی. بعد دبیرستان و خاطرات مسابقات روباتیک و همه‌ی چیزهای خوب مربوط به آن‌ها. بعدتر رسید به راهنمایی. فعلا در مرحله‌ی اول راهنمایی توقف کرده. چون خاطرات خوب زیادی از اول راهنمایی ندارم. احتمالا یک کمی دیگر می‌رسد به دبستان. بعد هم هی قبل‌تر و قبل‌تر...
این‌که من حال را از دست می‌دهم و همیشه در گذشته زندگی می‌کنم یک واقعیت دردناک و تلخ است. مطمئنم راه حل دارد. مطمئنم درمان دارد. ولی من راهش را نمی‌دانم. این وضعیت ذهنم کاملا مرا از کار و زندگی انداخته. اگر راه حلی برای من دارید لطفا دریغ نفرمایید...


۳.
عادت درس‌خواندن را خیلی وقت است که از دست داده‌ام! از وقتی درس‌های دانشگاه عملی شده‌اند... دو هفته‌ی کامل استرس امتحان شبکه را داشتم. این هفته دوتا میان ترم دادم. نرم و شبکه. بعد از امتحان شبکه چنان خسته و کوفته بودم و بی‌انرژی که انگار که ۱۰ تا امتحان نفس‌گیر پشت سرهم داده‌ام! 
خلاصه که دیشب ذهنم یاری نمی‌کرد برای انجام کارهایم. نتیجتا نشستم و فیلم «Gravity» را دیدم. اگر ندیده‌اید واقعا توصیه‌ش می‌کنم! عجب فیلمی بود!! کل فیلم نفس‌گیر بود. ترس و استیصال را به بهترین شکل به نمایش گذاشته بود. جایی که دست هیچ‌کس به آدم نمی‌رسد. جایی که هیچ‌کس نمی‌تواند کمکی به آدم بکند. توی فضا! جایی که هیچ‌کس نیست و اگر آدم نپذیرد که «خدا»یی هست، به یقین از تنهایی و ناامیدی می‌میرد.
این حس را، این حس وحشت و استیصال را یک بار تجربه کرده‌ام. توی تصادف ۱۱ سالگی‌ام...همه‌چیز در حد چند ثانیه بود. در همان چند لحظه حس کردم که چقدر بی‌خدا تنهام! که چقدر از دست هیچ‌کس جز خدا کاری برنمی‌آید. که در همان چندلحظه حس کردم فقط خدا می‌تواند چنگ بندازد و مادرو پدرم را در بغلش نگه دارد و آسیبی نبینند. همان چند لحظه... لحظه‌های استیصال سنگین‌اند...تلنگرند...




پ.ن: این آدم‌هایی که همیشه ماکارونی درست می‌کنند توی آشپزخانه چطور می‌توانند هرشب و روز ماکارونی بخورند؟!‌ (به خودم:‌تو مگه فضولی آخه!؟‌به تو چه بقیه چی می‌خورن؟!‌:دی )

پ.ن۲: دل می‌رود ز دستم...

پ.ن۳: حال لپ‌تاپم این روزها زیاد خوب نیست...صداهای وحشتناک می‌دهد! گیر می‌کند. خود‌به خود خاموش می‌شود... چند روز پیش حالش خیلی بد بود و تقریبا از دست رفته بود. نشستم و باهاش خیلی منطقی صحبت کردم! بهش گفتم که اگر من همین امروز بروم سر کار، حداقل ۷-۸ ماه طول می‌کشد تا بتوانم پول خرید یک لپ‌تاپ جدید را به دست بیاورم و اینکه اگر خراب شود مجبورم ترک تحصیل کنم! خلاصه بعد از این همه ذکر مصیبت و گفتن از خستگی پدرم و از خرج زیاد و گران شدن ۱۰درصدی قیمت لپ‌تاپ بعد از عید، خیلی شیک روشن شد  و گذاشت من به زندگیم ادامه بدهم! :لپ‌تاپ باشعور!

پ.ن۳:‌ نمازهای صبحی که یکی پس از دیگری قضا می‌شوند... :(( سال جدید را از همان اولین روزهایش بد شروع کردم!! شب که می‌خوابم به سبک "ارمیا"ی امیرخانی لحاف و بالش و زمین و زمان را قسم می‌دادم که صبح از خواب برای نماز بیدارم کنند!! جواب می‌داد تا همین چند وقت پیش. تا همین ۲-۳ سال پیش. بعدتر دیگر جواب نداد! قبل عید نیلوفر صبح به صبح زنگ می‌زد و بیدارم می‌کرد. توی عید یک روش دیگر خیلییییی جواب داد. الان دیگر همان هم جوابگو نیست :( عین خرس می‌خوابم صدای زنگ موبایل هم بیدارم نمی‌کند :( بهار است و خوابش! روش‌های خو درا با من در میان بگذارید!! انفاقا تازه این پستم را دوباره دیدم... :( (قسمت سوم)


پ.ن۴: دلم یه کم خدا می‌خواد...
۲۹
فروردين

از دست همسایه‌هایی که همه‌ش دارن داد می‌زنن و کلا با تن صدای بالا با هم صحبت می‌کنن چی‌کار باید کرد؟!‌ :| هرچی هم بهشون تذکر می‌دیم فایده نداره

۲۸
فروردين

لازمه بگم که از مخابرات و خط‌های تلفن متنفرم؟ درست وقتی من خیلی دلم تنگ شده خط‌ها به هم ریختن و نه من می‌تونم زنگ بزنم خونه نه اونا می‌تونن به من زنگ بزنن :(

این از امشب اونم از شنبه شب...

۲۸
فروردين

دو سال پیش بود. همین حوالی زمانی احتمالا! امتحان میان‌ترم معادلات داشتیم. باران تندی می‌آمد و رعد وبرق‌های ترسناکی می‌زد! برق رفته بود و امکان برگزاری کلاس‌ها نبود. کلاس گسسته کنسل شد و من و مریم برای خواندن معادلات آمدیم خوابگاه. اولین باری بود که مریم خوابگاه را می‌دید. برایش همه‌چیز عجیب بود. شیب دردناکِ تا ۷۲ را طی کردیم و بعد اتاق تلویزیون... دوتایی نشستیم به دوره کردن کل درس و بعد حل نمونه‌سوال‌ها. اولین‌بار بود که سر ظهر می‌رفتم توی اتاق تلویزیون. خانم‌های خدمات خسته از کار آمده بودند ناهار بخورند و استراحت کنند. تا آن موقع از این منظر ندیده بودمشان. اکثرا آذری‌زبان‌اند و صحبت‌هایشان را زیاد متوجه نمی‌شوم. ولی آن روز فارسی صحبت می‌کردند. دعواهایشان، بی‌اعصابی‌هایشان، شکایت‌هایشان از فشارهای روز، همه برای من و مریم غریب بود. مریم هنوز هم که هنوز است وقتی اسم خوابگاه می‌آید یاد آن خانم‌ها می‌کند و حرف‌ها و جدل‌هایشان. 

بعد از آن بارها برای درس خواندن به اتاق تلویزیون رفتم و هربار می‌رفتم می‌دیدمشان...همیشه دعوا داشتند! همیشه یکی بود که به همه دستور می‌داد و از همه چیز هم شاکی و ناراضی بود. یکی هم بود که هیچ‌وقت چیزی نمی‌گفت. همیشه آرام بود. خیلی هم چهره‌ی آرامی داشت. خیلی دوست‌داشتنی بود و خیلی زیبا! اما شکسته... یک روز داشت از دخترش می‌نالید که جهیزیه‌ای را که با پول زحمت‌های سنگینش در خوابگاه برایش تهیه کرده تحقیر کرده و به مادرش گفته که آبروی مرا بردی... می‌نالید گریه می‌کرد. خسته بود. خیلی. دلم شکست.

یکی دیگرشان بود که به تازگی فرزندش را از دست داده بود. به‌خاطر بیماری...به‌خاطر نداشتن خرج درمان...همیشه آه می‌کشید. وقتی کسی درمورد بچه‌اش حرف می‌زد گریه می‌کرد. وقتی طفل شیرخوار می‌دید گریه می‌کرد. 

هرکدامشان دنیایی داشتند...یک بار سر ناهار که بودند(ناهارشان همیشه‌ی همیشه نیمرو بود.) بحثشان سر این بود که هرکس برای خودش نان بیاورد. یکیشان می‌گفت که هفته‌ای بیشتر از ۷تا نان نمی‌تواند برای خانه بگیرد. 

یک شب برای پروژه‌ی AP بیدار مانده بودم در اتاق تلویزیون. صدای اذان صبح که آمد نماز خواندم و همان‌جا دراز کشیدم. ساعت ۷ بود که خانم‌ها مثل همیشه رسیدند. مثل همیشه هم دعوا داشتند. یکیشان من را صدا کرد که اگر کلاس دارم خواب نمانم. یکی دیگر گفت: ولش کن...بذار بخوابه! دغدغه نداره بچه که! نه شوهر داره نه بچه...بذار بخوابه...نگاه کن عین یه بچه چقدر معصوم خوابیده... بعد هم آرام از اتاق رفتند بیرون تا من را بیدار نکنند...

...

یک خانم خیلی خیلی مهربان داریم که کارهای نظافت ساختمان ما را انجام می‌دهد. هرروز صبح می‌بینمش. خوش‌اخلاق است. همیشه انرژی مثبت می‌دهد. دربرابر غرغرهای بچه‌ها صبور است. یک‌ روز که خجالت‌زده جلویش ایستاده بودم که داشت زمین دستشویی را می‌شست، ازش معذرت‌خواهی کردم که ما شلخته‌ایم و همه‌جا را کثیف می‌کنیم. با مهربانی گفت: دخترم اینم کار منه دیگه... شما کارتون درس خوندنه منم کارم اینه. درس بخونین. درس بخونین که مثل من نشین...

اشک ریختم...زیاد. برگشتم توی اتاق و به زمین و زمان فحش دادم و به همه‌ی کلاس‌هایی فکر کردم که پیچاندم. به همه‌ی همورک‌هایی فکر کردم که کپ زدم. به همه‌ی امتحان‌هایی فکر کردم که نخواندم.

درس بخوانیم. زیاد.

۲۷
فروردين

یه آقایی هست تو دانشکده، که قبلا مسئول سلف بود. از وقتی کتابخونه‌ی قلمچی باز شده، شده مسئول کتابخونه. این آقاهه رو اساسا ما دوست نداریم. چون خیلی بهمون گیر می‌ده. به همه‌چیمون!

این آقاهه سر عید غدیر هی به من گیر داده بود که «سید» شیرینی ما کو و اینا! منم متعجب که خدایا! این من رو از کجا می‌شناسه. چند هفته بعد بهم گفت تو واقعا سیدی مگه نه؟! گفتم بله! گفت نمی‌پرسی از کجا فهمیدم؟ گفتم لابد کارتم رو دیدین دیگه! گفت فکر می‌کنی من همچین حافظه‌ای دارم که اسم این همه آدم رو بدونم؟! گفتم پس چی؟ گفت:‌سیدها یه جور متانت خاص دارن تو رفتارشون که بقیه ندارن! تو داری. واسه همین فهمیدم که سیدی! بعد حالا از اینکه خیلی ذوق کردم یکی ازم تعریف کرده بگذریم، کلا این حرف رو قبول ندارم من. یعنتی هیچ ربطی به سید بودن نداره. بعد تازه :-" منم چیزی که نیستم متینه!!!!

بعد از اون روز یه کم که گذشت دیگه آقاهه من رو صدا می‌کنه مریم سادات!!!‌هرچی هم که من بگم مهسا ساداتم ها، باز براش فرقی نمی‌کنه! می‌گه مریم سادات! می‌گه اسمت رو اشتباه گذاشتن! تو باید مریم می‌بودی! اصلا بهت چیزی جز مریم نمی‌آد!!! :)))) 

منم دیگه ناامید شدم از اینکه اسم من رو درست بگه! دیگه وقتی بهم می‌گه مریم سادات، حتی تصحیحش هم نمی‌کنم. فقط می‌خندم!

خلاصه که من یه هویت جدید پیدا کردم تو کتابخونه!!! اینجا که می‌آم اسمم عوض می‌شه!



۲۵
فروردين

:)

تولدش مبارک :)


توضیح: مه‌زاد هم‌اتاقیمه :)

۲۳
فروردين

بچه‌تر که بودم، توی کتاب‌های زبان آدم‌هایی می‌دیدم که تفریحشان جمع‌آوری کلکسیون تمبر است! آن‌موقع‌ها این کار به‌نظرم احقانه‌ترین و بی‌هیجان‌ترین تفریح دنیا بود! 

 اما امسال مدتی حدود سه هفته به‌شدت عاشق تعدد شکل و قیافه‌ی کتری‌هایی شده بودم که صبح‌به صبح توی آشپزخانه‌ی خوابگاه کنار هم صف می‌کشیدند! نمی‌دانم دقیقا از کی این کتری‌ها برایم تبدیل شده به نماد خوابگاه! این شد که هی با گوشیم می‌رفتم توی آشپزخانه و یواشکی از کتری‌ها عکس می‌انداختم! حالا می‌فهمم که احتمالا جمع‌آوری کلکسیون تمبر به مراتب عاقلانه‌تر و هیجان‌انگیزتر از جمع‌آوری کلکسیون عکس کتری است! 

این عکس‌ها حاصل همان یک ماه است! خداراشکر عید این وسط وقفه انداخت و این مرض هم از سر من افتاد!

پ.ن: من عاشق آن کتری دو عکس آخرم!










۲۳
فروردين
از دانشگاه برگشتنی، رفتم نشستم روی تاب. هی تاب خوردم و تاب خوردم. دلم هزاربار تنگ شد برای خودم. خودم...نه اینی که الان هستم. نه اینی که نمی‌شناسمش...
چقدر بود فکر نکرده بودم؟ ذهنم خالی بود. پر بود . خالی بود. نمی‌دانم. ذهنم پر از تهی بود.
خدا را یک روزی در چند سال قبل جا گذاشتم انگار.
فکر...درد...دغدغه...
دلم یک آغوش می‌خواهد...یک آغوش گرم...به گرمی آغوش مادرم. که هی اشک بریزم و اشک بریزم...

۲۲
فروردين

این روزها، روزهای مسابقات ایران‌اپن است. هرسال بعد از عید همین حوالی زمانی... 

اسم ایران‌اپن که می‌آید، دلم عجیب تلخ می‌شود...

روزهای ایران‌اپن و خوارزمی، روزهای اوجم بود. دوم و سوم دبیرستان. روزهایی که سخت تلاش می‌کردیم. اولین‌بار بود که کار گروهی را در این حجم تجربه می‌کردیم. دعوایمان می‌شد. گریه می‌کردیم از دست هم حتی! اما کنار هم بودیم. هم‌دل بودیم. من بودم و مریم بود و شادی. بهترین دوستانم. بهترین دوستانم تا همیشه. حتی اگر سالی دو-سه بار ببینمشان. حتی اگر شادی ازدواج کرده باشد و دیگر به‌‌زور بشود پیدایش کرد. حتی اگر من تهران باشم و شادی خوانسار باشد و مریم اصفهان. 

هنوز لذت و شیرینی مقام اول مسابقات رباتیک ایران‌اپن و مقام دوم جشنواره‌ی خوارزمی زیر زبانم هست. اما دوست ندارم از آن‌ها حرفی بزنم. دوست ندارم حتی بهشان فکر کنم. آن روزها روزهای اوج من بود. گذشت! بدجور هم گذشت! دوست دارم معمولی باشم. مثل همینی که هستم. شاید برای همین بود که نرفتم دنبال داروی ایران‌اپن...شاید برای همین بود که هرسال این وقت با اینکه تهرانم نمی‌روم سر بزنم به سالن مسابقات. سال اول رفتم. دلم گرفت. بدجور گرفت! یک عالمه بچه بودند با همان شور و اشتیاق ۵ سال پیش خودم. با همان میزان اراده و پشتکار. احساس پیری کردم. سال ۸۸ بود. همین روزها...یک کمی زودتر...دانشگاه آزاد قزوین. در میان اشک و استرس و دلهره، اسم تیممان را Bold کردند روی مانیتور توی سالن مسابقات: قهرمان مسابقات فوتبالیست یک‌به‌یک: تیم آٰریانا

اسم مدرسه‌مان درخشید. در زمانی‌که تحقیرمان می‌کردند در برابر علامه‌حلی تهران. چطور ممکن است فراموش کنم که مسابقه‌ی اولمان با حلی،  ۲-۵۰ به نفع ما تمام شد؟!‌

وای خدا...یک دنیا خاطره که نمی‌خواهم زنده شوند. یک دنیا خاطره که ته ذهنم دارند کم‌کم رنگ می‌بازند. 

روزهای اوجم را دوست ندارم به یاد بیاورم. آن‌روزها که هر ناممکنی در دنیا به‌نظرم ممکن می‌آمد در برابر پشتکار من...

دوست دارم فکر کنم همیشه همین بوده‌ام که الان هستم. همین‌قدر معمولی. همین‌قدر ساده و بی‌حاشیه. دوست ندارم کسی بداند که من ناخواسته تسلیم شدم در برابر حس حقارتی که از اول راهنمایی در برابر علامه‌حلی و فرزانگان تهران در دلمان کاشته بودند... من بازی را واگذار کردم به هم‌کلاسان سمپادی تهرانیم... نه حتی به همه. فقط به همان فرزانگانی‌ها و حلی‌های تهران. 

دلم بدجور هوای روزهای خوش دبیرستان را کرده. توی اتوبوس که دختر دبیرستانی می‌بینم با مانتو و شلوار سورمه‌ای، بدجور دلم می‌گیرد. بدجور حس پیر شدن آزارم می‌دهد. من بزرگ نمی‌شوم. من دارم هی پیر می‌شوم هر روز...

امروز نمی‌دانم چه شد که دیدم رفته‌ام توی وبلاگ زمان مدرسه‌ام...از اول راهنمایی تا دوم دبیرستان. بعد شروع کردم به خواندن دانه‌دانه‌ی پستهاش. بعد رفتم تک‌تک لینک‌های وبلاگم را چک کردم. کسانی که روزی باهاشان دنیایی داشتم، آخرین پست‌هاشان مال سال ۹۰ بود. نهایتا ۹۱. چندتاییشان هم پاک شده بودند. به‌جز یکی که مال نرگس بود. نرگس هم‌مدرسه‌ای عزیزم که دوسال از من کوچکتر بود. دنیایی داشتیم با وبلاگ‌هایمان آن‌روزها...

وبلاگ کلاس مای مهسا و آرنوش را دیدم که روزهای راهنمایی برایم پربود از هیجان‌های دوران دبیرستان! حالا نه مهسا ایران است و نه آرنوش. 

رفتم توی وبلاگ پسر دبیرستانی‌های یاسوج. نبودند. آخرین خبری که از یکیشان داشتم این بود که با دیپلم رفته سربازی...

وبلاگ مهتاب هم‌سن خودم پاک شده بود. روزهای استرس امتحان ورودی دبیرستان با هم همراه بودیم. 

و...

و خیلی چیزهای دیگر! 

ناخواسته بزرگ شدم. هنوز اما باهاش کنار نیامده‌ام. هنوز نتوانسته‌ام کوله‌بار خاطراتش را بگذارم زمین و از الانم لذت ببرم. امروز به عاطفه و محبوبه‌ای فکر می‌کردم که دوسال پیش دست در دست هم توی محوطه‌ی خوابگاه قدم می‌زدیم و محرم اشک‌های از سر دلتنگی هم بودیم. محبوبه و عاطفه‌ای که حالا دغدغه‌شان شده مادرشوهر و خواهرشوهر و ... . دوست‌های دانشگاهم را زود از دست دادم دانه دانه... دوستان مدرسه را حتی اگر نبینم، ته دلم به یادشان خوش است...

این روزهای غمگین را دوست ندارم. با گذر زمان هماهنگ نیستم...ازش بدجور عقب افتاده‌ام...ایستاده‌ام انگار یکجا و هی می‌بینم که دور و برم عوض می‌شود و نمی‌فهمم که خودم هم عوض شده‌ام...

دلم همان روزهای لی‌لی بازی کردن‌های دبستان را می‌خواهد و خاله‌بازی‌های توی پناهگاه را زنگ‌های ورزش...دلم همان توی کتابخانه کتاب «خوردن»های راهنمایی را...همان توی کارگاه ته راهرو دل به چرخیدن و گل زدن و راه‌رفتن یک ربات خوش کردن دبیرستان را...دروغ چرا؟‌حتی 

همان کنار ریحانه و آناهیتا نقشه کشیدن برای آینده و دلداری دادن و آرامش دادن هم از رتبه‌های بد کنکورهای آزمایشی و یواشکی برای کنکور هم دعا کردن دوران پیش‌دانشگاهی را...


هرروز که می‌گذرد، من بزرگ نمی‌شوم...پیر می‌شوم...دلم...روحم...فکرم...

۲۱
فروردين

همیشه گرفتن تصمیمی درست سخت است. و این دقیقا تنها چیز مهم است! این‌که آدم در هر شرایطی، هرقدر سخت، درست‌ترین تصمیم را بگیرد. کاری که من در انجام آن هیچ مهارتی ندارم. همیشه در دوراهی‌های تصمیم‌گیری دچار سردرد و سرگیجه و ناامیدی وافسردگی می‌شوم و بارها بعد از هر انتخاب، خود مرا به‌خاطر انتخاب اشتباه سرزنش می‌کنم.

ترم ۴ ، این اشتباه را درمورد درس‌های الگوریتم و OS انجام دادم. اشتباهی که همیشه وقتی به یادش می‌افتم اشک توی چشمم جمع می‌شود!

این بار وقتی من قرار گرفته‌ام بین ۳نمره‌ی پروژه‌ی IE در روز یکشنبه، امتحان محاسبات دوشنبه، امتحان نرم۱ سه‌شنبه و امتحان وحشتناک شبکه‌ ۵شنبه، وقتی می‌بینم که از عهده‌ام خارج است مدیریت این شرایط، وقتی محاسبات پیش‌نیاز هیچ درسی نیست و فقط ۲ واحد است،وقتی از ظهر تا حالا فقط ۷-۸ صفحه از این درس خوانده‌ام و هیچ نفهمیده‌ام، تصمیم درست قطعا حذف اضطراری این درس است نه تحمل فشار روانی...

اولین حذف اضطراری من! 

۲۰
فروردين
دقیقا دو هفته پیش، در وبلاگی متنی خواندم که بسیار به دلم نشست. چرا که دقیقا توصیف خودم بود. 

آدم کتبی...
خب، من هم دقیقا آدم کتبی هستم. 
«آدم کتبی از مبدعان اس‌ام‌اس٬ ایمیل و حتی چت ممنون است٬ خاک پای‌شان است. تمام‌قد جلویشان بلند می‌شود که این امکان را دادند که وسیله‌ی ارتباطی‌اش از دهان به انگشت تغییر کاربری بدهد. آدم کتبی آدم بلاگ است. حرف‌هایش را می‌نویسد. نوت می‌کند٬ کامنت می‌گذارد. »
من هم شده‌ام یک آدم به‌شدت کتبی و مجازی. خودم را یکهو از شبکه‌های اجتماعی پاک کردم تا برگردم به دنیای حقیقی آدم‌ها. تا مجبور شوم توی چشم آدم‌ها نگاه کنم و حرفم را بزنم به‌جای آن‌که حرف‌هایم را در غالب چت و sms بنویسم.
وقتی عمویم از آلمان زنگ می‌زند، با تک‌تک اعضای خانواده صحبت می‌کند. وقتی به من می‌گویند بروم پشت تلفن همیشه برایم زجرآور است. همیشه حرفی به‌جز سلام و احوال پرسی و بعد از یک سکوت طولانی، «کی می‌آید ایران؟» برای گفتن ندارم.
نمی‌دانم این ویژگی ذاتیست یا اکتسابی. نمی‌دانم آیا من تا آخر عمر محکومم به کتبی بودن یا نه. به سکوت در جمع. به پرانرژی و پرحرف بودن در محیط مجازی و کتبی. نمی‌دانم. ولی سعیم را می‌کنم که اگر اکتسابیست دورش بیندازم این ویژگی را.
خودم را از شبکه‌های اجتماعی محو کردم تا کمی تمرینِ شفاهی‌بودن بکنم.
وبلاگم را اما زیاد دوست دارم. از وقتی کامپیوتر را شناختم، یعنی از روزهای اول راهنمایی، وبلاگی هم دنبال خودم کشیده‌ام. فعلا خودم را قایم می‌کنم توی همین وبلاگ :)
۲۰
فروردين

از قبل عید قرار بود استاد مهندسی اینترنت، بهمون عیدی بده. امروز رفتیم سر تحویل پروژه، بهمون عیدی داد...

به هرکدوممون یه دونه از اینا داد و گفت بزرگ شدنش رو ببینید و با بزرگ شدنش بفهمید که عمرتون داره می‌گذره...تصیمیم بگیرید که تلفش کنید یا ازش استفاده‌ی مفید کنید.

یه دنیای حس خوب بهمون داد همین عیدی عجیب و متفاوت...یه موجود زنده رو گذاشتم روی کتابخونه‌م و هی نگاهش می‌کنم و ازش انرژی می‌گیرم. چقدر  ناراحت می‌شم از دست خودم وقتی زودی صبرم رو از دست می‌دم و شروع می‌کنم به غر زدن و ناامید می‌شم... انسان بی‌نهایته... تواناییش محدود نیست...کاش من اینو بفهمم!

راستش همه‌مون توقع داشتیم عیدیمون نمره باشه...(لعنت به نمره!)

۱۶
فروردين

هربار دل کندن از خانه و خانواده، سخت‌تر می‌شود از بار قبل...

هربار که می‌روم خانه انگار گردی از تعلق خاطر روی ذهن و دلم می‌نشیند، بیش از قبل...

از سفر رسیده و نرسیده، از این اتاق به آن اتاق می‌دوم و وسایلم را جمع می‌کنم. بابا هی نهیب می‌زند: چیزی جا نذاری ها!!

مامان از توی آشپزخانه صدایش هر چند لحظه یکبار می‌آید: نون می‌خوای بذارم برات؟!‌ بیا ببین این میوه‌ها که واست گذاشتم کافیه؟! بیا این ۴تا تن ماهی رو هم بذار روی وسایلت! و...

به ازاء هر یک وسیله‌ای که می‌گذارم توی چمدان، یک بار قلبم درد می‌گیرد انگار.

خواهر و برادرهام مدام دور و برم می‌پلکند. انگار که آخرین باری باشد که می‌بینندم. سرم را انداخته‌ام پایین. جمع کردن وسایل را هی به تعویق می‌اندازم. انگار جمع کردن وسایل، حقیقت تلخی را محکم می‌کوبد توی سرم: دیگر وقت رفتن است. رفتن به همانجایی که هیچ‌کس منتظرم نیست.

وسایل جمع می‌شود. مادرم به اندازه‌ی تمام ۳ماه باقی‌مانده برایم آذوقه گذاشته! دو چمدان بسیار سنگین و کوله‌پشتیم که آنقدر سنگین است که بلند کردنش واقعا برایم سخت است. 

مامان هنوز توی آشپزخانه است. این بار مشغول فراهم کردن آذوقه‌ی راه برادرم. توی هال هی راه می‌روم و هی دور سر خودم انگار می‌چرخم. عصبی‌ام. چشمانم هی تر می‌شود و هی به روی خودم نمی‌آورم...

عاقبت مامان می‌نشیند. روی مبل کنار سالن. می‌نشینم کنارش. تکیه می‌دهم به دستانش. مامان هی نوازش می‌کند...موهام را...دست‌هام را...  همینطور که باهام از چیزهای کم‌اهمیت و باربط و بی‌ربط حرف می‌زند-خوب می‌داند که محتوای حرف‌ها برایم هیچ مهم نیست. مهم شنیدن مطلق صدای آرامش‌بخشش است-گرفتگی صدایم را می‌فهمد. دستش را می‌گذارد روی صورتم. خیس خیس است. مامان محکم بغلم می‌کند. وقت رفتن است...


توی اتوبوس، برادرم کنارم نشسته و احتمالا به همسرش فکر می‌کند که چند هفته‌ای ازش دور است. من زانوی غم بغل گرفته‌ام و فقط به مامان و بابا فکر می‌کنم.

جاده را نمی‌فهمم.

صبح می‌شود. ترمینال و تهرانی که با یک بارش باران صبح‌گاهی زیبا ازمان استقبال کرده. به قیافه‌ی درهم خودم و برادرم فکر می‌کنم و یکی یکی قیافه‌ی دانشجوهای توی ترمینال را که هریک چند چمدان بزرگ سنگین را دنبال خودشان می‌کشند نگاه می‌کنم. همه دلتنگ‌اند.

از برادرم جدا می‌شوم.


می‌رسم خوابگاه. یکهو دلم پر می‌شود از غربت. ۱۲۰ تا پله این چمدان‌های سنگین را می‌کشم بالا و ولو می‌شوم روی تخت. دیگر به مادرم فکر نمی‌کنم. به بابا هم. فکرم خالیست. خالی خالی. دوباره منم و یک حجم عظیمی از تنهایی.

می‌خوابم. بی‌فکر. رها. خسته. غم‌زده. تصویری از خودم که یادآور تصویر برادرم است وقت‌هایی که از مرخصی یکی دو روزه برمی‌گشت سر خدمت سربازی. ته نگاهش همیشه خالی خالی بود. بی هیچ امیدی. بی هیچ آرزویی حتی.


نمی‌روم دانشگاه. روز اول حوصله‌ی هیچ‌چیز و هیچ‌کس را ندارم. نه دانشگاه، نه کلاس، نه هیچ‌کدام از همکلاسانم. دوش می‌گیرم. سعی می‌کنم دوباره خو بگیرم به اتاق خالی خوابگاه و طعم بی‌مزه‌ی چای کیسه‌ای‌های خوابگاه و آن کتری فلزی زشت روی شوفاژ. شوفاژی که هیچ‌وقت اتاق را گرم نمی‌کند.

دراز می‌کشم روی تختم. مثل همیشه. لپ‌تاپ روی پام. لیوان چای کنار دستم. کیسه‌ی آجیل‌هایی را که مامان گذاشته روی وسایلم، گذاشته‌ام روی تخت و هی فندق و بادام‌هاش را جدا می‌کنم. عجیب بوی مادرم را می‌دهد. حالا بیش از ۵۰۰ کیلومتر از مادر و پدرم و همه‌ی چیزهای خوب زندگیم دورم. دیگر فکر نمی‌کنم به اینکه آیا ممکن است روزی بی مادرم و بی پدرم در کشوری دیگر تاب بیاورم؟! عوضش فکر می‌کنم به تمام امتحانات و پروژه‌های پیش رو و کارهای انجام نداده‌ام توی عید که حالا روی هم تل‌انبار شده‌اند. و خودم خوب می‌دانم که فقط ۲روز طول می‌کشد تا دوباره همه‌چیز عادی شود و زندگی از سرگرفته شود و تمام حس‌های بدم از بین برود.