خوابگاه‌نوشته‌ها

خوابگاه‌نوشته‌ها

تا ۷ سال قبل برای من فقط یک "هم" معنی داشت و آن هم هم‌وطن بود! می‌فهمیدم که در غربت چقدر وطن می‌تواند بشود نقطه‌ی مشترک و پیدا کردن یک هم‌وطن چقدر می‌تواند لذت‌بخش باشد! از وقتی خوابگاهی شدم، "هم"های جدیدی برایم معنا پیدا کرد!شاید برای کسی که زندگی خوابگاهی را تجربه نکرده باشد، "هم اتاقی" هیچ مفهومی نداشته باشد!می خواهم اینجا خاطرات "هم اتاقی" بودنم را بنویسم...

بایگانی
پیوندها

۱۰ مطلب در شهریور ۱۳۹۴ ثبت شده است

۲۶
شهریور


داشتم آماده می‌شدم که بروم با مریم و شادی عزیز جانم بیرون. قرار همیشگیمان! دم هتل آسمان!‌بعد پیاده گز کردن دنبال رودخانه و پل آذر و رسیدن به «سیب بزرگ» و آیس‌پک شکلات خوردن! داشتم آماده می‌شدم که شنیدم مرتضی به مامان می‌گوید: مهسا واقعا هنوز با دوستای دبیرستان می‌ره بیرون؟! بعد این همه وقت؟! پس چرا من هیچ دوستی ندارم؟

دلم سوخت برایش. برای خود دلتنگ ۱۶ ساله‌اش که تنهای تنهاست در آن مدرسه‌ی خراب‌شده. مدرسه‌ای که به جای اینکه بهش شوق علم بدهد، حس نفرت از روزهای مدرسه را القا کرده.

رفتیم بیرون. مثل همیشه. حرف زدیم. خندیدیم. از ته دل! دوست‌های دانشگاه هرقدر هم که خوب باشند، باز هم دوست‌های دبیرستان چیز دیگرند! امروز که حرف می‌زدیم، خودم متعجب شده بودم از این فاصله‌ی عظیم فضاها و دنیاهایمان با هم. حرف هم را نمی‌فهمیدیم اما با هم حرف می‌زدیم و ناراحت نمی‌شدیم از نفهمیدن هم! وقتی دست هم را می‌گرفتیم و در حالی که دنیاهایمان فاصله‌شان چندین سال نوریست، به هم می‌گفتیم هرموقع بخوای من هستم و پشتتم، بهمان حس آرامش دست می‌داد. چون می‌دانستیم که هستیم. با هم. همیشه.

دوستان دبیرستان چیز دیگرند...خالص‌ است دوستیشان. مهربانیشان...

۲۵
شهریور
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • مهسا -
۲۳
شهریور


۱. تنهایی یعنی اینکه بری بوفه ناهار بخوری و  هیچ کس نباشه که همراهیت کنه...

چقدر طول می‌کشه تا کنار بیام با اینکه همه‌ی اسامی تو لیست حضور و غیاب یه سری غریبه باشن که باهاشون هیچ خاطره‌ای ندارم...؟


۲. آزمایشگاه شده پناهگاهم بعد از تموم شدن کلاس‌ها...


۳. امروز یه دختری رو دیدم تو سایت، لاغر و کوچولو بود و عینکی. فکر کردم صباست. اومدم بپرم بغلش که یادم اومد صبا رفته...


۴. تنها راه اینکه بفهمم عزیزترین‌هاییم که تا چند ماه پیش هر روز همدیگه رو می‌دیدیم کجان و چه می‌کنن، شده توییت‌هاشون تو توییتر...


۵. هق هق...


۶. سعی می‌کنم محکم باشم...


۷. از دخترا خداحافظی کردن در نهایت سختی، یه جور آرامش داره. چون آدم می‌تونه بغلشون کنه و تمام احساساتش رو بروز بده... ولی از پسرا چه جوری باید خداحافظی کرد؟! امروز روز خداحافظیه از دو تا دوست دیگه...


۸. سه ربع ساعت ایستاده وسط سایت با ۲ تا از غریبه‌ترین پسرهای هم‌کلاسی حرف زدن در مورد فیلدهای مختلف نرم‌افزار، تنها کاری بود که از دستم برمیومد برای کمی کمتر کردن حس غربت و تنهاییم!

۲۳
شهریور


آنتی‌فیلترم تو خوابگاه وصل نمی‌شه و لاجرم از توییتر دور افتادم :)) مجبورم فعلا از وبلاگ جهت نوشتن چیزهای توییتریم هم استفاده کنم :))

از خونه‌ی روبه رویی صدای دعوای زن و شوهری میومد ناجور و بلند بلند! از این تجربه‌ها نداشتیم تو چمران :)) اینجا چون وسط زندگی عادیه اینجوریه!

فحشای ناجور می‌دادن :))


پ.ن: ساعت ۱۱ تا ۱۲ شب رو فیکس کردم برای مطالعات غیر درسیم. :)

۲۱
شهریور

دیشب مامان و بابا رفتند. همیشه رفتنشان از تهران خیلی برایم سخت‌تر است از آمدن خودم از اصفهان. به مامان گفتم: منو جا می‌ذارین می‌رین؟ مامان گفت: تو مارو جا گذاشتی اومدی اینجا...

تمام دیشب آشفته بودم و نتونستم درست بخوابم. چون مامان و بابا و برادر کوچکترم در راه بودند. تازه فهمیدم شب‌های تهران آمدنم مامان چه حسی دارد...

خوابگاه جدید را تحویل گرفتم. خوابگاه سارا، خیابان سعادت‌آباد، اتاق ۳۱۲.

اینقدر اینجا تمیز و خوب و قشنگ و راحت هست، که دلم نمی‌خواد برم دانشگاه! :))‌ خیلیییییی هم دوره! چند تا عکس از خوابگاه جدید آپلود می‌کنم!

بچه‌ که بودم، ابتدایی و حتی قبل‌ترش، کارتون جودی آبوت را خیلی دوست داشتم. تو جودی آبوت خوابگاه‌هاشون یه جور خوبی بود. میز تحریر داشت و یه حالت استقلال داشت و ... . از همون موقع اون تصاویر تو ذهن من ثبت شد به عنوان خوابگاه و خیلی خوشم میومد همیشه که تجربه‌ش کنم. تمام بازی‌های زمان کودکیم هم با شبیه‌سازی محیط خوابگاه می‌گذشت به نحوی که تو ذهن خودم ساخته بودم! به هرحال بعد از اینکه اومدم دانشگاه اون تصاویر کلا نابود شد :)) امروز که اومدم خوابگاه یهویی شوکه شدم. خوابگاه الانم تقریبا چیزی هست تو مایه‌های تصورات کودکیم... خیلی خوشحالم از این بابت. قشنگ انگیزه‌ی درس خوندن پیدا کردم هرچند که خیلییییی دوره واقعا خوابگاه از دانشگاه :دی

ظهر رفتم یه گشتی بیرون زدم و اطراف رو شناسایی کردم.نونوایی هم پیدا کردم. هم نونایی فانتزی و هم تافتون و سنگک. البته رفتنش راحته و برگشتنش سخت :دی چون شیب خیابون‌های اینجا خیلی زیاده. اما خب واقعا جای خوبیه برای زندگی این منطقه. قشنگ هم هست و هوای خوبی هم داره. البته فکر کنم زمستان سختی در پیش داشته باشم :دی

سعی می‌کنم به این دور بودن دانشگاه از خوابگاه و به عوضش قرار گرفتن خوابگاه در یه منطقه‌ی کاملا مسکونی و مختص زندگی به چشم یه فرصت نگاه کنم. انگار که مثلا دارم زندگی می‌کنم واسه خودم اینجا... یه زندگی خیلی فراتر از زندگی فقط خوابگاهی...


باید یه کم برنامه بریزم برای سبک زندگی جدیدم در دوران ارشد. دیگه قرار نیست مثل لیسانس باشیم تو این چند سال. باید برنامه بریزم برای خودم.


راستی انتخاب واحد هم کردیم و چون مدیر گروهمون نذاشت درس سختی که می‌خواستم رو بردارم یه درس بسیار مزخرف به جاش برداشتم...

درسام الان این‌هاست: الگوریتم پیشرفته- بازیابی هوشمند اطلاعات- دیتابیس پیشرفته.











پ.ن: تشک، پتو، بالش و  ۲ دست ملحفه سفید روی تخت و روی بالش و چراغ مطالعه رو خودشون به هر نفر دادن.

پ.ن ۲: این عکسارو قبل از مرتب کردن اتاق گرفتم. الان اتاق خیلی خوشگل‌تره ولی حال ندارم دوباره عکس بگیرم :))

۱۷
شهریور


ثبت نام ارشد انجام شد.

نمره‌ی پروژه‌م رد شد و باید کارهای فارغ‌التحصیلی کارشناسی رو شروع کنم.

انتخاب واحد انجام شد :|||||||

سایت خوابگاه کماکان اصرار داره که زمان رزرو خوابگاه «متعاقبا» اعلام خواهد شد!!

فردا صبح از خوابگاه تابستان مارو می‌ندازن بیرون!

مامان اینا فردا صبح میان تهران مسافرت :))
فردا عروسی دوستمه و می خوام برم حتما :))


دیگه همینا فعلا :))

۰۹
شهریور


۰۶
شهریور


   بعضی از دوستامو واقعا خودم هم نمی‌دونم از کجا آوردم! یعنی بعضی از دوستام چنان ضربه‌هایی به صورت متناوب به من وارد می‌کنن که خودم می‌مونم چرا واقعا؟! چرا باید با این آدم دوست باشم؟! و خب جالب اینکه با همین آدما دوستیمو ادامه می‌دم و باز هم به صورت تناوبی ضربه می خورم ازشون!

   فقط یکی از دوستای بسیار نزدیکم رو به صورت ناخودآگاه گذاشتم کنار و باهاش غریبه شدم...اونم دلیلش این بود که فهمیدم تا چه اندازه دوروئه و معتقدم باید از آدم دورو ترسید.

   واقعا یه سری دوست‌هایی دارم من که دور انداختنشون می‌تونه کلی حالمو بهتر کنه اما اینقدر احمقم که می‌چسبم به خاطره‌ها و به خاطر یه سری خاطره‌ی خوب نمی‌تونم ازشون دل بکنم. یه موقع‌هایی حس می‌کنم خاطره یه جور دارایی پنهان خانمان‌براندازه!

   یعنی واقعا یه سری آدما رو باید روشون تابلوی «به من نزدیک نشوید خطر دوست‌گرفتگی!» بزنن.

   دوستای خوب آدم برن خارج، نصف اونایی که موندن هم این ریختی باشن خیلی سخته!

   موقعی که دوستام به اتفاق هم رفتن شریف و من تک و تنهای تنها اومدم تهران، واقعا نمی‌تونستم درک کنم چرا؟ چرا من باید یهو این همه تنها بشم؟ اما همون تنها شدنه بهم این مهارت رو داد که با آدمای جدید و بسیار بسیار متفاوت ارتباط برقرار کنم و یاد بگیرم تو هر محیطی از صفر شروع کنم... . الانم که دوستای نزدیکم یا رفتن خارج یا می‌رن شریف و با غریبه‌ترین‌ها یا حتی آزاردهنده‌ترین‌ها می‌مونم، حتما قراره درس جدیدی بگیرم و مهارت جدیدی کسب کنم. به هرحال از این چلنج جدید هم استقبال می‌کنم و باهاش سرِ جنگ ندارم :)

خاطره‌ها...من فکر می‌کنم باید خاطره‌ها رو پشت سرگذاشت تا بشه با چیزهای جدید روبه‌رو شد. وقتی آدم گیرکنه تو خاطره‌های خوبش از دوران قبلی، نمی‌تونه با دوران جدیدش کنار بیاد. من اگر گیر می‌کردم تو خاطره‌های دوران رباتیکی بودنم، نمی‌تونستم کنکور بدم. اگر گیر می کردم تو خاطرات خوب دبیرستانم نمی‌تونستم با دانشگاه کنار بیام. حالا اگر گیر کنم تو خاطرات خوب این ۴ سال کارشناسیم، نمی‌تونم با شرایط جدید کنار بیام... خاطره‌ها رو باید حفظ کرد ولی نباید بهشون اجازه داد که دائم تو ذهن آدم جولان بدن و کنترل آدم و ذهنش رو به دست بگیرن. باید از خاطره‌ها گذشت...





۰۵
شهریور

روزهای عجیبیست. هرروز با ترس و لرز صفحه‌ی فیسبوکم را باز می‌کنم و با لایف‌ایونت‌های فرندهای فیسبوکیم مواجه می‌شوم. دوست‌های دور و نزدیک.

تمام تایم‌لاینم این روزها پر شده از Moved to kharej(!) ها!! و چند تایی هم Got Engaged و چندتایی هم هر دو هم‌زمان. در ۱ ماه اخیر ۴ نفر از دوستانم هر ۲ این لایف‌ایونت‌ها را داشته‌اند.

در کشاکش تلاش برای هضم کردن رفتن دوستانم و هی پشت سر هم ازدواج‌کردن‌هایشان، لایف‌ایونت جدیدی به کوه لایف‌ایونت‌های هضم‌نشده‌ی دوستانم برایم اضافه شد!! خبر تولد پسر دوست عزیزم که حتی از بارداریش خبر نداشتم...بسیار بهت‌زده شدم. ۲تا از دوستان عزیز دانشگاهم تا حالا مادر شده‌اند. یکی اردیبهشت ماه و در شب میلاد حضرت علی(ع) و دیگری در شهریور ماه و در شب ولادت امام رضا(ع). یکی از دوستان سال‌بالایی دوران دبیرستانم هم امروز در دومین سالگرد ازدواجش، نوشته بود که منتظر تولد فرزندشان هستند...

حجم این لایف‌ایونت‌ها برایم خیلی سنگین بود! ازدواج. مهاجرت. ازدواج و مهاجرت توامان. تولد فرزند.

اما همه‌ی این‌ها به کنار...لایف‌ایونتی هم هست که پایان‌بخش همه چیز هست... چیزی که تمام لایف‌ایونت‌های گذشته را به سخره می‌گیرد...مرگ...داشتم فکر می‌کردم چقدر جالب‌تر بود اگر سیاوش می‌توانست بعد از مرگش بیاید و لایف‌ایونت مرگ بگذارد(عجب پارادوکس تلخی...)و نه فقط سیاوش...در ۴ ماه اخیر چهارمین جوان هم‌سن وسال دوروبرم بود که اگر ممکن بود باید این لایف‌ایونت را با بقیه به اشتراک می‌گذاشت...

و می‌دانید؟ کلکسیون لایف‌ایونت‌های این مدت اخیرم تکمیل شد با این اتفاقات...

یکی می‌رود خارج. یکی داشته می‌رفته خارج اما چند روز زودتر به واسطه‌ی مرگ متوقف می‌شود. یکی هم تازه متولد می‌شود...

عجب دنیای عجیبیست... امیدوارم بتوانم خیلی زود با تمام این لایف‌ایونت‌ها کنار بیایم...


پ.ن: دوستان عزیزم... وبلاگ‌هایتان را چک می‌کنم و تمام پست‌هایتان را خوانده‌ام...امیدوارم این که کامنت نگذاشته‌ام را به معنای سرنزدن یا بی‌وفایی تعبیر نکنید. (سعیده، الهه، هادی) کمی ناخوش‌احوال و گیج بودم این روزها... نای کامنت گذاشتن نداشتم. به زودی به حالت طبیعی برمی گردم :)

۰۳
شهریور


بهنوش تو گروه تلگراممان، گروه «رباتیکی‌ها» نوشت: «سیاوش.ا فوت کرده امروز...»

این را نوشت و من یک‌باره دلم هری فرو ریخت.

سیاوش نه دوست نزدیک من بود نه آشنای نزدیک. اما یک دوجین خاطره دارم که او در آن‌ها حاضر است. یا خودش،‌ یا اسمش.

دلم هری فروریخت و سعی کردم روزهای دبیرستان را در ذهنم مرور کنم. روزهای «دخترا شیرن مثل شمشیرن، پسرا موشن مثل خرگوشن»مان. روزهایی که نصف انگیزه‌ی تلا‌ش‌هایمان برای مسابقات این بود که «حال پسرها رو بگیریم!»


روزهایی که سوشال‌نتورک روزمان، یاهو ۳۶۰ بود و هنوز تب فیسبوک نیفتاده بود بین ماها. بهترین و شاید تنها جایی بود که می‌توانستیم با پسرهای شهید اژه‌ای کل‌کل کنیم در مورد بازی‌ها و مسابقات. اصلا لذت برنده شدنمان به همین کل‌کل‌ها بود. اردیبهشت ۸۸ بود. من تازه عضو یاهو ۳۶۰ شده بودم. فروردین ۸۸ قهرمانی ایران اپنمان را جشن گرفتیم و بعد از آن کل‌کل‌هایش شروع شد توی پیج‌های یاهو ۳۶۰ مان. چرت و پرت می‌گفتیم و کری می‌خواندیم برای هم! نوجوان بودیم. محجوب‌تر از آن بودیم که رودررو کل‌کل کنیم. روردررو که می‌شدیم سرمان را می‌انداختیم پایین و یک کلمه با هم حرف نمی‌زدیم. البته سر مسابقه‌ها حیا از یادمان می‌رفت! همه‌‌‌ش با هم سر و کله می‌زدیم! سر فینال خوارزمی چقدر خندیدیم! ما بودیم و آن‌ها. آن‌ها یعنی یکی از تیم‌های شهید اژه‌ای که سیاوش عضوش بود. با اختلاف گل زیاد بازی را باختیم! آن‌ها اول شدند و ما دوم. خیلی باخت سنگینی بود. نه به خاطر از دست دادن افتخار قهرمانی خوارزمی. بلکه به خاطر کم آوردن مقابل پسرهای شهید اژه‌ای. چند روز بعدش از یک خط ناشناس به یکی از سال‌بالایی های ما اس‌ام‌اس زده بودند و ما را مسخره کرده بودند(به خاطر اختلاف گل زیاد) و حدس همه‌مان به اتفاق هم این بود که کار سیاوش است. بچه بودیم. خیلی بچه.

یادم هست با همین سیاوش چند بار در پیج یاهو ۳۶۰ دعوایم شده بود. سر اینکه اسم فامیل من را خلاصه می‌کرد و طولانی بودنش را مسخره می‌کرد و من از این کار نفرت داشتم. چقدر به هم بد و بی‌راه می‌گفتیم! چقدر بحث‌های مسخره می‌کردیم. ۶ سال گذشته. آن روزها هیچ ایده‌ای نداشتم در مورد اینکه کسی هم‌سن و سال من ممکن است بمیرد. فکر می‌کردم آدم‌ها اول پیر می‌شوند و بعد می‌میرند. البته این تئوریم را بعد از کنکور، مرگ دوست نازنینمان طیبه، به سخره گرفت. ولی آن روزها هیچ ایده‌ای نداشتم در مورد مرگ. در مورد آینده.

حالا یک باره بهم می گویند سیاوش مرده و من یک باره جیغ می‌زنم و می‌زنم زیر گریه. به چه حقی مرد؟! به چه حقی آدم‌های توی خاطراتم می‌میرند؟

نشستم و هی فکر کردم. به ذهنم فشار آوردم تا اسم آدم‌های توی خاطراتم به یادم بیاید. بعد یکی یکیشان را در فیسبوک سرچ کردم و آخرین پست‌ها و فعالیت‌هایشان را چک کردم. می‌خواستم مطمئن شوم که هستند. سر جایشان. همان‌جا که باید باشند. می‌خواستم مطمئن شوم که هیچ کدامشان مثل سیاوش وسط کار نزده‌اند زیر همه چیز. همه‌شان بودند. اسم طیبه را هم سرچ کردم ناخودآگاه. بعد یادم آمد که طیبه ۴ سال پیش مرده بود و موقع مرگش اکانت فیسبوک نداشت. پس الان هم نمی‌تواند داشته باشد. چرا درک این نکته‌های ساده این همه برای من سخت است؟ چرا کم می‌آورم؟ چرا به این مسائل که می‌رسم این همه خنگ می‌شوم؟

(سیاوش را هم در LinkedIn سرچ کردم و ناخودآگاه می‌خواستم روی دکمه‌ی connect کلیک کنم که یادم آمد connect شدن به یک آدم مرده هیچ معنی ندارد...)

بروم خاطراتم را دودستی بچسبم. همه‌شان را بغل بگیرم. می‌ترسم از لای انگشت‌هام بریزند... می‌ترسم...