خوابگاه‌نوشته‌ها

خوابگاه‌نوشته‌ها

تا ۷ سال قبل برای من فقط یک "هم" معنی داشت و آن هم هم‌وطن بود! می‌فهمیدم که در غربت چقدر وطن می‌تواند بشود نقطه‌ی مشترک و پیدا کردن یک هم‌وطن چقدر می‌تواند لذت‌بخش باشد! از وقتی خوابگاهی شدم، "هم"های جدیدی برایم معنا پیدا کرد!شاید برای کسی که زندگی خوابگاهی را تجربه نکرده باشد، "هم اتاقی" هیچ مفهومی نداشته باشد!می خواهم اینجا خاطرات "هم اتاقی" بودنم را بنویسم...

بایگانی
پیوندها

۲۶ مطلب با موضوع «اپلای» ثبت شده است

۲۷
فروردين

از سلف برمی‌گشتم به ساختمان جدید که یک دفعه حس خیلی بدی بهم دست داد. حس غریبه بودن. حس معذب بودن. برگشتم و دیدم که آقای موبوری در حال انگلیسی صحبت کردن با چند نفر دیگر است. کارت شرکت در سمپوزیوم علوم شناختی از گردن چند نفر دیگر آویزان بود. فهمیدم که از مهمانان خارجی سمپوزیوم است. چقدر انگلیسی حرف زدن دیگران به من احساس عدم امنیت می‌دهد!


نشسته بودم تو آزمایشگاه علوم شناختی و غرق در خواندن مقاله‌‌ای بودم که باید برای فردا به استادم ارائه بدهم و متوجه آقای خارجی که در آزمایشگاه نشسته بود نشده بودم. یک دفعه خانمی از مسئولان سمپوزیوم وارد آزمایشگاه شد و خیلی روان و مسلط شروع کرد به انگلیسی حرف زدن با آن آقا. گفتگویشان از حد معذب بودن ردم کرد! یک طور ترس ناشناخته‌ای افتاد به وجودم. ترسی است که هی در خودم سرکوبش کرده‌ام. ترس از ورود به جامعه‌ای که هیچی از زبان محلیشان نمی‌دانم و همه دور و برم انگلیسی حرف می‌زنند. زبانی که نه می‌توانم با آن احساساتم را بیان کنم و نه هیچ خاطره‌ای با آن دارم. یک چیز سخت و جدا از منِ عاریتی انگار!

البته که اکثر آدم‌ها این ترس را پیش از مهاجرت دارند و البته که قرار نیست تسلیم آن شوم. اما حس امروزم را اینجا نوشتم برای یک روزی در آینده :)

۱۷
فروردين

سلااام!

پریشب دوست عزیزی که اینجا رو احتمالا می‌خونه هنوز بهم یادآوری کرد که بیام و آخرین پست وبلاگم رو بخونم. اومدم و خوندم و یه لبخند بزرگ نشست روی لبم و قصد کردم دوباره بنویسم.

از این ۵ ماه اگر بخوام بنویسم،‌ اینقدر زیاد می‌شه که کسی حوصله نمی‌کنه بخونه. با آدمای جدید دوست شدم. با تفکرات جدید آشنا شدم. دوستامو زندانی کردن. برای آزادیشون لحظه‌شماری کردم. شبهای زیادی رو به گربه گذروندم. زحمت زیاد کشیدم. تلاش زیاد کردم. زمین زیاد خوردم. موفقیت زیاد کسب کردم و ... . تا پای دفاع پیش رفتم و دفاع نکردم :)) و کلی اتفاقات دیگه.

دوره‌ی وبلاگ به سر اومده و من دارم عملا واسه خودم می‌نویسم و ۲-۳ نفری دیگه از دوستان باقی‌مانده از زمان اوج وبلاگ‌نویسی. به همین خاطر راحت می‌نویسم.

الان که دارم می‌نویسم تازه یه نصف روز شده که بعد از عید برگشتم تهران. روی تخت خوابگاه که دلم واسش تنگ شده بود! نشستم و دارم به چیزهایی که پشت سر گذاشتم و چیزهایی که ان شاءالله در پیش رو دارم فکر می‌کنم.

همین الان ادمیشنم از دانشگاه آلبرتا رو دیکلاین کردم و تصمیم گرفتم که برای PhD برم هلند. همیشه عاشق هلند بودم و الان فرصت استثنایی برام ایجاد شده که در آمستردام زیبا درس بخونم و کار کنم. از الان هیجان‌زده‌م واسش. از کلی وقت پیش آرزو داشتم که ادمیشن بگیرم و برم و اسم وبلاگم رو تغییر بدم به «غربت‌نوشته‌ها» و از تجربه‌های جدیدم بنویسم. من دیوونه‌ی اتفاقات جدیدم. دیوونه‌ی تجربه‌های نو. و این بهترین فرصته برای کسب این تجربه‌ها و نوشتن ازشون. برادرم پیشنهاد کرد که اگر رفتم، یه پیج اینستاگرام بسازم و توش همراه با عکس از تجربه‌های جدیدم بنویسم. ولی همین وبلاگ رو ترجیح میدم و بهش قول دادم که وبلاگم رو پابلیک کنم:دی

با کوله‌باری از انرژی و امید برگشتم تهران تا ان شاءالله پایان‌نامه‌ی ارشدم رو به پایان برسونم و خودم رو آماده‌ی دوره‌ی جدیدی از زندگی بکنم. خدا کنه که همه چیز خوب و بدون اشکال پیش بره و من به خواسته‌ی قلبیم برسم.


می‌ریم که داشته باشیم چندماه پر تلاش رو برای به پایان رسوندن ارشد :)




۰۳
دی

همین روزها بالاخره باید شروع کنم به زبان خوندن.

کنار اومدم دیگه با این واقعیت که باید شروع کنم پروسه‌ی سخت، طولانی و جانفرسای اپلای رو و چون وقتم خیلی محدوده و نمیتونم ۲ ماه کامل بذارم برای زبان خوندن، باید شروع کنم به تدریجی خوندن... .

اینجا نوشتمش که تصمیمم جایی مکتوب بشه تا برای خودم جا بیفته و محکم بشه. تصمیمی که گرفته شد بالاخره بعد از ۵سال و نیم  بلاتکلیفی و تردید و هی پایین و بالا کردن آرزوها و هدف‌ها و آرما‌ن‌ها و ارزش‌ها و (بالاخره اعلام رضایت قطعی پدر و مادر) بالاخره بعد از چند ماه جرئت کردم بنویسمش. امیدوارم تهش خیر باشه...

:)


پی‌نوشت: داستان کوتاه غم‌انگیز: قیمت دلار!

بی‌ربط‌نوشت: می‌شه فال حافظ شب یلدام تعبیر بشه واقعا؟ می‌شه لطفا؟


۰۴
اسفند

جمع شدیم جلوی بوفه مثل قدیم‌ها. می‌خواستیم خداحافظی کنیم از پریسای در حال رفتن به کانادایمان. می‌نویسم «مثل قدیم‌ها» اما حواسم هست که قدیم‌ها مریم و نیلوفر و سپیده هم بودند و حالا نیستند. حرف‌ها از این جنس بود که یکی می‌گفت: خب من که دارم میام همون کانادا می‌بینمت دیگه...یکی دیگر می‌گفت: من که دارم میام آمریکا. سفر بیا دیدن من. و ... . یک دفعه بغض تلخی آمد چسبید بیخ گلویم. احتمالا این آخرین باری بود که ما «دخترهای» نودی جلوی بوفه‌ی فنی جمع می‌شدیم و اینطور بی‌دغدغه و بلند بلند می‌خندیدیم. یکی از خوشبختی‌های من در دانشگاه این بود که دخترهای هم‌کلاسی‌ خیلی خیلی خوب و نازنینی داشتم که با هم گروه دوستی دخترانه‌ای را ساختیم که تک تک روزهای این چند سال را برایم تبدیل به بهترین خاطرات کردند. و حالا یک دفعه حس کردم این آخرین با هم بودنمان است. همه دارند حرف رفتن می‌زنند. به هم ریختم یک دفعه...انگار برای اولین بار باورم شده بود که همین ماهایی که با هم می‌رفتیم پارک بانوان تولد می‌گرفتیم، همین ماهایی که می‌رفتیم دوچرخه‌سواری، همین ماهایی که با هم شب امتحان غر می‌زدیم یا پشت سر استادها چرت و پرت می‌گفتیم، همین ماهایی که با هم می‌رفتیم کلاس زومبا، همین ماهایی که با هم تمرین می‌نوشتیم و پروژه می‌زدیم، همین ماهایی که ترم ۵ قبل کلاس نظریه می‌رفتیم بوفه بستنی می‌خوردیم و می‌گفتیم«بستنی قبل نظریه» ...، داریم زندگیمان را یکی یکی می‌اندازیم روی دوشمان و راهمان را جدا می‌کنیم و می‌رویم... . بغض چسبیده بود بیخ گلویم و رهایم نمی‌کرد. نه گریه کردم و نه آه و ناله کردم. چون این چند ماهی که از رفتن صبا و مریم و محسن و ... گذشت خوب نشانم داد که زندگی بی‌دوست هم می‌گذرد هرچند رنگ و بویی چنان نداشته باشد...می‌گذرد اما...گریه نکردم. اما بغض کردم به خاطر این ۴-۵ سالی که از۱۸سالگیمان گذشت و نفهمیدیم. برای تمام با هم بودن‌هایمان. برای بزرگ شدنمان. باور اینکه این مایی که امروز جلوی بوفه از هم خداحافظی کردیم، همان مایی بودیم که شب امتحان مبانی نشسته بودیم تو کتابخانه‌ی فنی پایین و می‌زدیم تو سر خودمان که آماده‌ی امتحان شویم، یا همان مایی که ترم دو می‌نشستیم دور یک میز کتابخانه فنی و سعی می‌کردیم سوالات گسسته را حل کنیم، برایم اینقدر سخت و صعب و سنگین بود که تمام بقیه‌ی روز را گیج و گنگ گذراندم.

پریسایمان هم رفت و این گروه دوستی دخترانه‌ی ما باز هم تکه تکه‌تر شد...ماجرای من و «فنی» اما هنوز ادامه دارد...


۲۸
بهمن

ذهنم به هم‌ریخته‌ست و باید بنویسم...


۱.

وقتی تعداد آدم‌های آشنایی که وبلاگ آدم رو می‌خونن زیاد می‌شه، آدم ناخودآگاه استرس می‌گیره سر نوشتن...حتی دچار خودسانسوری می‌شه. پست قبلیم رو به همین دلیل حذف کردم. چون دوست نداشتم روی ذهن آدم‌هایی که از نزدیک من رو می‌شناسن تاثیر بگذاره. 


۲.

باز انتخابات و بحث‌های انتخاباتی... :( چقدر من حوصله‌ی بحث‌های سیاسی رو ندارم! و چقدر احساس می‌کنم که درست در سنی که وقتش هست که اهل بحث باشم و به دنبال پیدا کردن راه صحیح و یاد گرفتن از دیگران و تاثیر گذاشتن و تاثیر پذیرفتن از سایرین، فقط سکوت می‌کنم ... زود پیر شدیم آیا؟! یاد دبیرستان و بحث‌های پرشور اعتقادی-سیاسی‌مون بخیر!


۳.

هر روز بیش‌تر از روز قبل دارم با ذهن به شدت سنتی خودم آشنا می‌شم! به شدت سنتی!! اصلا یک سری نشانه‌های زندگی مدرن تو ذهنم نمی‌گنجه کلا! نه خوشحالم نه ناراحت! یه عنوان یک فکت پذیرفتمش. صدالبته که سنتی تو ذهن من تعریف خاص و مشخصی داره...


۴.

دارم رفته رفته تمایلم رو به فرار از دست می‌دم...نه که قوی شده باشم...نه که فکر کنم کاری از دستم برمیاد برای این مملکت ویران... نه! فقط احساس مسئولیتم داره بیش‌تر می‌شه نسبت به جایی که توش بزرگ شدم...احساس مسئولیتی که ذهن مدرنم بهم می‌گه بی‌معنیه. چون مرز معنی نداره. اما ذهن سنتیم فکر می‌کنه که دوست ندارم در جایی که دست دوم حساب می‌شم زندگی کنم و دوست دارم در جایی زندگی کنم که بهش احساس تعلق می‌کنم. و همین ذهن سنتی بهم می‌گه که هرقدر هم ناتوان باشم، باز هم باید برای گرفتن گوشه‌ای از کار همین سرزمین خودم تلاش کنم... ذهن سنتی من البته توجیه می‌شه با این استدلال که فقط برای تحصیل دوست دارم برم از ایران...ولی ذهن مدرنم بهش می‌گه«غلط کردی!»:دی (ذهن مدرنم یه مقدار بی‌ادبه!) من کاملا سپردم همه چیز رو به گذر زمان! فعلا حداقل ۱ سال وقت دارم برای فکر کردن...


۵.

گذر زمان چقدر مسائل رو در ذهن آدم‌ حل می‌کنه! داره کم‌کم عصبانیت چند ماه پیشم و نفرتی که تو دلم ایجاد شده بود از بین می‌ره...کلا گذر زمان چیز خوبیه...


۶.

این روزهای خوب معمولی...

:)

شکر!

۱۸
بهمن

پرده‌ی اول:

سوار بی‌آرتی می‌شوم از پارک‌وی به سمت گیشا. ایستگاه نمایشگاه ۲تا پسر بچه سوار می‌شوند با آکاردئون. یکی از پسرها با صدای بی‌نهایت زیبایی الهه‌ی ناز می‌خواند. ناخودآگاه به یاد آکادمی گوگوش چند سال قبل می‌افتم و آدم‌های بعضا بی‌استعدادش و لبخند تلخی می‌نشیند گوشه‌ی لبم. مردم توی بی‌آرتی به بچه‌ها چند تا هزار تومنی و دو تومنی می‌دهند. ایستگاه گیشا همراه من پیاده می‌شوند از بی‌آرتی. خانمی می‌خواهد به اصرار بهشان تکه‌ای نان بربری بدهد و آن‌ها امتناع می‌کنند. یکیشان می‌گوید: به خدا ما تشنه‌‌ایم. گلویمان دارد آتش می‌گیرد. نان نمی‌توانیم بخوریم.

دو بچه را پشت سر می‌گذارم و از روی پل عابر پیاده رد می‌شوم تا برسم به فنی.


پرده‌ی دوم:

سوار بی‌آرتی می‌شوم. این بار از ایستگاه دانشگاه شریف به سمت گیشا. بعد از این که به زحمت خودم را بین جمعیت جا می‌کنم، صدای پسر جوانی که درست در مرز بخش زنانه و مردانه‌ی اتوبوس ایستاده توجهم را جلب می‌کند. پسر دارد رپ می‌خواند. رپ اجتماعی. زبانش می‌گیرد وسط‌هایش. کمی لکنت زبان دارد. آن وسط‌‌ها می‌گوید که در فیلم رسوایی۲ بازی کرده و همه را به دیدن این فیلم دعوت می‌کند.(حتما سیاهی‌لشگر بوده) بعد دوباره به رپ خواندنش ادامه می‌دهد. درمورد فقر، در مورد بدبختی، درمورد مردم سنگی، درمورد شرمندگی جلوی خانواده وقتی نتوانی لقمه‌ای نان بگذاری جلویشان...آدم‌های توی بی‌آرتی بهش پول می‌دهند. گیشا که پیاده می‌شوم، تازه از صرافت خواندن افتاده و نشسته روی صندلی تا استراحت کند برای سوار شدن به بی‌آرتی بعدی.


پرده‌ی سوم:

از بی‌آرتی پیاده می‌شوم و از روی پل‌ عابر پیاده به طرف فنی حرکت می‌کنم. هرروز روی پل علیرضا را می‌بینم. پسرکی که دستمال‌‌کاغذی می‌فروشد. یک بار ازش ۶ تا دستمال خریده‌ام. هر بار من را می‌بیند و می‌خواهد بهم دستمال بفروشد یادآوری می‌کنم که هنوز دستمال‌هایی که ازش خریده‌ام تمام نشده‌اند. باز امروز اصرار می‌کند ۳تا دستمال بخرم. و باز توضیح می‌دهم که ۳تا از قبلی‌ها باقی مانده. می‌گوید: توروخدا بخر...امروز از صبح هیچ کس ازم نخریده...توی کیفم را می‌گردم به دنبال خوراکی که بهش بدهم وهیچی پیدا نمی‌کنم. نگاهش می‌کنم. صورتش لاغر و سیاه است و چشمانش معصوم. هرروز صبح همین جا می‌بینمش. این یعنی مدرسه نمی‌رود. ۳تا دستمال ازش می‌خرم و با سرعت به سمت دانشگاه می‌آیم تا نبیند خشم توی چشمانم را از اینکه نمی‌دانم چه باید کرد...


پرده‌ی چهارم:

سال اول بودم. برای اولین بار دروازه غار را دیدم. نه توی پیج فیسبوک جمعیت امام علی(ع). نه تو ایمیل‌های جمعیت. این بار دروازه غار واقعی را دیدم. از نزدیک. سوار مترو شدم از انقلاب ووقتی از مترو پیاده شدم وآمدم روی زمین و دروازه غار را دیدم نزدیک بود جیغ بزنم. باورم نمی‌شد اینجا هم تهران است. باورم نمی‌شد چنین جاهایی وجود دارد. می‌خواستم بروم خانه‌ی علم. انتهای کوچه‌ی تنگ و باریکی بود وبرای رسیدن تا آن‌جا هم باید مسیری را پیاده طی می‌کردم. ترسیده بودم. از چشم‌های وق‌زده‌ی مردهاش که اعتیاد از سر و رویشان می‌بارید ترسیده بودم. می‌خواستم همان وسط بنشینم و بزنم زیر گریه تا کسی بیاید من را از آن‌جا ببرد. بچه‌ها با لباس‌های مندرس تو خیابان راه می‌رفتند. صورت زن‌ها تکیده بود و استخوانی. تا برسم به خانه‌ی علم، چشمان صد تا مرد معتاد سر تا پایم را وارسی کردند. حالم بد شده بود. ترسیده بودم. دیگر پایم را به آنجا نگذاشتم. اما همیشه ته ذهنم ماند که جاهایی داریم مثل دروازه غار و ما شب‌ها آسوده سر بر بالین می‌گذاریم. انسانیم لابد؟!


پرده‌ی پنجم.

به سرویس خوابگاه نرسیده‌ام و ناگزیر با بی‌آرتی و اتوبوس خودم را رسانده‌ام تا میدان کاج. میدان را گرفته‌ام بروم بالا تا برسم به خوابگاه. چند تا مرد بی‌کار نشسته‌اند روی سنگ‌های دم مغازه‌ها. از جلوی هرکدام که رد می‌شوم، الفاظ «جیگر» و «جوون» و ... را از بین مهملاتشان تشخیص می‌دهم. بعد از این همه سال هنوز به طعنه‌ها و کنایه‌ها و به تعبیر خودمانی‌تر «تیکه»های مردها و پسرهای تو خیابان عادت نکرده‌ام. هنوز هم هر بار حالم بد می‌شود و احساس ناامنی سرتاپایم را فرا می‌گیرد. جلوی درآینه‌ای یکی از خانه‌ها مکث می‌کنم و خودم را ورانداز می‌کنم و با خودم فکر می‌کنم:«حجاب، مصونیت نیست...». قدم‌هایم را تند می‌کنم تا برسم به خوابگاه.


پرده‌ی ششم.

می‌روم یک سر سایت کارشناسی. دیدن بچه‌های کارشناسی اگرچه آشنای هم‌سنی بینشان نیست، حالم را خوب می‌کند. بهم انرژی می‌دهد و حس جوانی را بهم برمی‌گرداند. بچه‌های تازه اپلای کرده نشسته‌اند دور هم. یکی به سیستم احمقانه‌ی اداری ایران غر می‌زند. یکی به هوا. یکی به از زیر کار در رویی آدم‌ها. یکیشان بقیه را به صبر و تحمل تا تابستان دعوت می‌کند و لابد همه‌شان از فکر اینکه چند ماه بعد قرار است به احتمال زیاد و با فرض اینکه مشکل ویزا پیدا نکنند، راهی آمریکا بشوند قند تو دلشان آب می‌شود. یکیشان می‌گوید: آره می‌رویم آمریکا. من که دیگر برنمی‌گردم. بقیه برمی‌گردند بهش که:«نه پس! نکنه فکر کردی ما برمی‌گردیم؟! مگه مغز خر خوردیم؟!» آرام از جمعشان جدا می‌شوم. اینقدر غرِ به تعبیرِ من غیرِسازنده  زده‌اند که به جای آنکه حالم خوب شود، بد شده. 


پرده‌ی هفتم.

سر میدان کاج از تاکسی پیاده می‌شوم. از مسجد محمد رسول‌الله سر میدان، با صدای خیلی بلند آهنگ‌های انقلابی پخش می‌شود. گوش می‌دهم. می‌خواند:«آمریکا آمریکا مرگ به نیرنگ تو، خون جوانان ما می‌چکد از چنگ تو» بلند بلند این آهنگ در کل محله پخش می‌شود. یادم می‌آید که دهه‌ی «فجر» است...


با یک دنیا تناقض می‌رسم خوابگاه در حالی که صدای آهنگ‌های انقلابی در پس‌زمینه به گوش می‌رسد. با مانتو و مقنعه‌ی دانشگاه خودم را می‌اندازم روی تخت و می‌خوابم. می‌خوابم تا فراموش کنم همه‌ی این صحنه‌ها و حرف‌ها و فکرها و تناقض‌ها را...

۱۴
آذر
۱.
- می‌خوای اپلای کنی؟
- بازم این سوال تکراری :((
- می‌خوای یا نه؟
- آره. شاید. احتمالا.
- چرا؟
- می‌خوام تجربه کنم.
- ۴سال یه کم زیاد نیست واسه تجربه کردن؟!
- دیگه کاریه که از دستم برمیاد!
- خب بعدش چی؟
- بعدش می‌خوام برگردم.
- بعدش چی؟
- بعدش می‌‌خوام تدریس کنم.
- همین؟
- یعنی چی همین؟
- منظورم اینه که هدفت چیه؟
- هدفم چیه؟
- زندگی کردن بدون هدف خیلی راحته! ولی درست‌ترین کار نیست ها!
- من بی‌هدف نیستم ها!
- نیستی؟ خعله خب! خوبه! همین که خودت بدونی هدفت چیه از همه‌ی این‌ها خودش کافیه.


۲.
امروز تو سلف دانشگاه دو تا از ۹۱ی‌ها رو دیدم. ازم در مورد ارشد پرسیدن و اینکه راضیم یا نه و ... .
بهشون گفتم که از نظر درسی نه راستش راضی نیستم. وقتی آدمای اطراف آدم همه‌شون آدم‌های غیرعلاقه‌مند و بی‌انگیزه‌ای باشن تو هم کم‌کم شور و هیجانت رو برای کار از دست می‌دی و کم‌کم دچار رکود می‌شی. واسه همینم نه راضی نیستم.
بعد اونا گفتن خب عوضش داری زندگی می‌کنی و فشار روت کم‌تره و ...
آه کشیدم از اینکه درک نمی‌کنن من چقدر آدم هایپراکتیوی بودم که حالا داره بال‌های بلندپروازیم بسته می‌شه. ولی بعد با خودم کمی فکر کردم تا ببینم چه جوری زندگی این روزهام رو توصیف کنم واسشون. و در نهایت گفتم: الان به طور overall آدم خوشحالیم اگرچه از نظر درسی آدم خوشحالی نیستم.
بعد از اینکه اینو به اونا گفتم خودم هم خوشحال‌تر شدم. تا حالا اینجوری بهش فکر نکرده بودم. زندگی جنبه‌های مختلف داره و من نمی‌تونم همه‌ش رو در ایده‌آل‌ترین حالت در کنار هم بخوام. مهم اینه که به طور Overall خوشحال و راضی باشم که هستم. خب پس دنبال چیم دیگه من؟! :)

۰۳
آذر

۱- استاد الگوریتم پیشرفته(!) گفته بود که آخرین جلسه‌ی قبل از امتحان، کمی درس می‌ده و بقیه‌ش رو می‌ذاره واسه رفع اشکال. منم چند تا قسمت رو که نفهمیده بودم و مطمئن بودم که بقیه هم نفهمیدن نوشته بودم که بپرسم سر کلاس. امروز استاد اومد و درس داد تا ۵۰ دیقه‌ی کلاس. بعد ۴۰ دیقه وقت موند واسه پرسیدن سوال. گفت اشکال بپرسید. هیچ کس چیزی نمی‌گفت. گفت اگر واقعا سوال ندارین که خیلی بعیده می‌تونین برین. منم اولین اشکالم رو که اتفاقا مشخصا ازش سال قبل سوال داده بود تو میان‌ترم، پرسیدم. استاد متاسفانه به اون بخش درس مسلط نبود و کل ۴۰ دیقه‌ی کلاس به بحث در مورد اون بخش گذشت(یه سوال خاص نبود! یه بخش درس بود!) و استاد به کمک بچه‌ها و اینترنت و با کلی بحث بین بچه‌ها بالاخره تونست جواب سوال رو بده. بعد کلاس تموم شد. اون بخش از درس مهم بود و تو امتحان سال قبل ازش سوال اومده بود و هیچ کس یاد نگرفته بود. اما همه از من شاکی شدن که اگر نپرسیده بودی این سوال رو کلاس ۴۰ دیقه زودتر تموم شده بود...

من واقعا ناراحت شدم. چون رفته بودم سر کلاس که بچه‌ها اشکال بپرسن و از بین اشکالاتشون چیز یاد بگیرم. اتفاقی که سر تمام جلسات رفع اشکال و کلاس‌های حل تمرین کارشناسی می‌افتاد و همیشه از آدم‌هایی که سوال‌ می‌پرسیدن ممنون بودیم. اول هم صبر کردم تا بقیه سوال بپرسن. وقتی کسی نپرسید من سوال پرسیدم. وقت کلاس بود. برای رفع اشکال بود. سوال بیخود و مزخرف نبود. من واقعا حق خودم می‌دونستم اون سوال پرسیدن رو :(

خیلی ناراحت شدم از برخورد بجه‌ها. خیلی زیاد.


۲- ۵شنبه امتحان داریم. واقعیتش پیشرفتی نسبت به الگوریتم ترم ۴ نداشتم! به این امید می‌رم سر امتحان که مغزم به کار بیفته! اگر نه الان هیچ سوالی رو نمی‌تونم حل کنم! بعد میام استرس بگیرم واسه امتحان، حس می‌کنم زشته! بزرگ شدیم دیگه! وقتش نشده بفهمیم چیزای خیلی مهمتری از نمره‌ی امتحان وجود داره تو زندگیمون؟ خجالت می‌کشم استرس بگیرم واسه امتحان میان‌ترم یه درس. دیروز داشتم به خودم می‌گفتم کاش نمی‌خواستم اپلای کنم بعد از ارشد. اون وقت در این حد شدید نمره‌هام واسم مهم نبودن. اون موقع آرامش بیش‌تری داشتم واسه امتحان دادن. ولی خب! مهمن! و نمی‌تونم بگم نیستن! 


۳- دیروز و امروز رفتم بعد مدت‌ها کتابخونه قلمچی نشستم درس خوندم :)) کلییییییی بچه‌های آزمایشگاه مسخره‌م کردن! خودم هم برام کار عجیبی بود رفتن به کتابخونه! ولی خب جای درس خوندن کتابخونه‌ست دیگه :دی چیه مگه؟! :دی تازه دو تا از دوستامم دیدم تو کتابخونه. خیلی حس خوبی داشت :)


۴- رنک یک بچه‌های ورودی پایین‌ترمون، اختیاری الگوریتم پیشرفته برداشته. دختر خفنیه واقعا! باهوش، پرتلاش و باسواد. امروز استاد داشت بعد کلاس باهاش حرف می‌زد و بهش می‌گفت هم‌‌دوره‌ای داشتیم من و فلان استاد تو شریف. نمره‌هاشم اتفاقا از ما بالاتر نبود. یعنی خیلی آدم شاخصی نبود. الان داره تو مایکروسافت کار می‌کنه و فول پروفسور دانشگاه MITه. خیلی وسوسه‌برانگیزه. می‌دونم! اما الان اون داره به کشور ما بیشتر خدمت می‌کنه یا من؟ اون خیلی خفنه! خیلی زیاد! اما چقدر واسه ایران gain داشته؟ ما چقدر داشتیم؟

دو مسئله این وسط اومد تو ذهنم.

  •  نمی‌تونم بفهمم این استاد دقیقا چه gainی برای کشور داشته. چون علی‌رغم این‌که استاد مهربون و دوست‌داشتنیه، اصلا خوب درس نمی‌ده.
  •  نمی‌دونم چقدر باید برای مرزها اصالت قائل شد. اون داره به دنیا خدمت می‌کنه تو مایکروسافت شاید و ما هم جزئی از دنیاییم. مرزها دارن اصالتشون رو برام از دست می‌دن. 


۵- امشب دعوایی بود تو خوابگاه! :)) سر اینکه ساعت برگشت سرویس رو از ۶.۵ عصر بندازن ۴!! ما تا ۵.۵ کلاس داریم فقط! تعهد برای حضور در آزمایشگاه به کنار! طبق معمول مخالفان همه برق و کامپیوتری بودن! کسانی که همیشه دانشگاهن! :))‌ رسما دعوا شده بود طبقه‌ی پایین و همه سر هم داد می‌زدن! خیلی موقعیت بدی بود :)) 


۶- تو خوابگاه جدید کم‌تر اتفاقات هیجان‌انگیز میفته که بنویسم اینجا! اصلا شبیه خوابگاه نیست آخه. اصلا با کسی تعامل خاصی ندارم که بخواد خاطره‌ای ساخته بشه. هم‌اتاقیمم اکثرا نیست و من تنهای تنهام! دیگه ته ته خاطره ساختنمون مربوط به موقع برگشته تو سرویس که کلی شیطنت می‌کنیم! 


۷- قدیم‌ترها وقتی کسی می‌رفت زیارت همه بهش التماس دعا می‌گفتن. امروز دوستم زنگ زده بود که خداحافظی کنه ازم. دارن با همسرش می‌رن کربلا واسه اربعین. بعد بهم می‌گفت واسمون دعا کن زنده برگردیم! من نمی‌خوام بمیرم! کلی خندیدم! گفتم تو داری می‌ری زیارت، من دعا کنم؟! :))

پ.ن: حتی یک درصد هم دلم نمی‌خواد تو این ایام برم کربلا. در توجیه عقیده‌م هم می‌تونم چند صفحه یادداشت بنویسم. ولی نه دلیلی داره این کار و نه وقت و حوصله دارم. ولی التماس دعا دارم از همه‌ی زائرها :)


۸- سرم خیلی شلوغه. خیلی زیاد! خدا کمکم کنه از پس همه‌ی کارهام بربیام... :)


۹- بسیار بسیار از شرکت بیان راضیم!!‌ به نظرم فراتر از حد استانداردهای ایرانه! در راستای عوض کردن سیستم نظردهی، کامنت گذاشته بودم تو سایت بیان بعد بهم جواب داده بودن. اصلا جوابشون رو که خوندم کف کردم! مگه می‌شه؟! مگه داریم این همه مشتری‌مداری و احترام به مخاطب؟!





۲۳
آبان

امروز اگر کسی سوال تکراری را که روزهای اول ترم هرروز ازم می‌پرسیدند می‌پرسید،(پشیمون نشدی از اینکه اپلای نکردی؟ راضی‌ای الان؟) می‌پریدم بغلش و می‌زدم زیر گریه قطعا.

بهم گفته بودند که می‌رسند این روزها...اما آمادگی‌اش را نداشتم هنوز. 

روزهایی که حس «لوزر» بودن به آدم دست می‌دهد. 

روزهایی که همه چیز به نظر آدم منفی می‌آیند.

روزهایی که آدم دلش می‌خواهد بزند زیر همه چیز. اصلا همه چیز را ول کند برود سر به بیابان بگذارد...

این روزها باید آدم دوست‌هایی داشته باشد مثل دوست‌های من...کسی که به آدم یادآوری کند تمام دلایلش را برای تصمیمات گذشته‌اش... یا کسی که بی‌معطلی عکس زیر را بفرستد برای آدم. آدم باید دوست‌هایی داشته باشد واقعی...زلال...روان...


پ.ن: بالاخره تو یه نقطه‌ای از زندگیم باید یاد بگیرم عواقب تصمیماتی که می‌گیرم رو بپذیرم...


۲۴
مهر


صبح از خواب پاشدم و بنا به عادت ناشایستی که به تازگی پیدا کردم، هنوز از رختخواب جدا نشده، تبلتم را برداشتم تا پیام‌های احتمالی رسیده در شبکه‌های اجتماعی مختلف را چک کنم که دیدم بابا هم به دنیای تکنولوژی پا گذاشته و اکانت تلگرام ساخته‌اند! بی‌نهایت خوشحال شدم و حس کردم انگار اینطوری امن‌تر هستم در دنیای مجازی! واقعا بودن بابا کم بود! شب‌ها با مامان چت می‌کنم قبل از خواب ولی بابا را کم داشتم. برای بابا چند تا استیکر فرستادم و خوشحال شدند و کمی با سختی و سرعت پایین باهام چت کردند. بعد دیدم مادرم گروهی ساخته‌اند برای خانواده‌ی ۸ نفره‌مان و همه‌مان را Add کرده‌اند. در مواقع مختلف از روز بهمان وقت بخیر می‌گویند و دعای خیر می‌کنند برایمان.(صبح بخیر، ظهر بخیر، عصر بخیر، شب بخیر) و برایمان عکس می‌فرستند و ازمان می‌پرسند غذا چه خورده‌ایم و اینکه حالمان خوب است یا نه! و بهمان می‌گویند چه بهتر از اینکه حالا که دور از همیم، در دنیای مجازی کنار هم باشیم؟

و من لبخند می‌زنم و به دلِ تنگ مامان و بابا فکر می‌کنم و خودمان که پراکنده شده‌ایم... و باز به قصد رفتنم فکر می‌کنم و این که ارزشش را دارد یا نه!


پ.ن: یکی از بچه‌هایِ در غربتمان نوشته بود: «پیش خودمون بمونه.... مامان بزرگم خیلی پیر شده....آخه به آدم به این پیری زنگ بزنی چه فایده داره؟ باید پیشش باشی... لیوان چایی‌شو بدی دستش...»


۲۳
مرداد


دیروز جلسه‌ای برگزار شد به همت انجمن علمی(ACM) دانشکده و از ما دعوت شد در جلسه شرکت کنیم و فیدبک بدهیم. جلسه در ۵ بخش برگزار شد. ارشد خواندن، کار کردن، انتخاب رشته و گرایش و فیلد، اپلای و Phd خواندن. هدف این بود که حرف‌های چند نفر با سرنوشت‌ها و راه‌های متفاوت را بشنویم و از حرف‌هایشان در راستای پاسخ‌گویی به دغدغه‌ها و سوالات ذهنیمان sampleگیری کنیم.

شاید خلاصه‌ای که از جلسه نوشته شده برای چاپ در اف‌یک، اینجا قرار دهم.

ولی از دیشب دارم به این فکر می‌کنم که چقدر بعضی از آدم‌ها خوب هستند و چقدر در جایی که باید باشند، هستند! باز یاد حرف رامتین افتادم و آدم‌های اثربخشی که می‌‌گفت نیاز داریم در دانشگاه. حرف‌های دیروز آقای خ. به قدری خوب بود، که بعد از مدت‌ها احساس کردم آرامش خاطر پیدا کردم. بعضی از آدم‌ها، بودنشان به حس خوبیست که به بقیه می‌دهند. خوش به حال این آدم‌های الهام‌بخش...این آقای خ در جایی از حرف‌هاش گفت دکترا خواندن اشتباه محض است مگر برای کسی که عاشق این است که برگردد داخل دانشگاه «مهندس» تربیت کند. در این بخش از حرف‌هاش تو دلم گفتم: «شما «آدم» تربیت می‌کنید نه فقط «مهندس»»از اینکه چنین آدم‌هایی از راه‌های مختلف وارد زندگیم شده‌اند، واقعا خوشحالم.

بعد مثلا در برهه‌ای از زمان که واقعا نیاز داشتم به یک ریفرش ذهنی، و داشتم از شدت «تردید» منفجر می‌شدم، یک روز از انجمن علمی ایمیل می‌زنند که از شما دعوت می‌کنیم لطفا در این جلسه شرکت کنید و فیدبک بدهید برای برگزاری جلسه در ابعاد بزرگتر. (۱۲ نفر حضور داشتیم) و من هم از خدا خواسته بلند می‌شوم و می‌روم می‌نشینم جایی که باید و حرف‌هایی را می‌شنوم که باید...شاید این حرف‌ها را اگر کمی زودتر می‌شنیدم یا دیرتر فایده‌ای به حالم نداشت. اما الان خوشحالم. چون درست به موقع شنیدم.



پ.ن: فردا صبا می‌ره...

۱۹
مرداد


شنبه:
بی‌تابم. خیلی زیاد. صبا دیروز زنگ زد و ازم پرسید امروز میام دانشگاه یا نه. گفتم آره. گفت می‌بینمت پس.

از صبح دل تو دلم نبود. تا اینکه صبا اومد و من از جام پریدم. گفت پاشو بریم بیرون بستنی بخوریم. پاشدم. نفهمیدم لپ‌تاپمو در چه وضعیتی رها کردم وسط آزمایشگاه و با صبا رفتم بیرون. دستم می‌لرزید و تپش قلبم تند شده بود. تا برسیم به بوفه توی راه صبا در مورد گربه‌ها باهام حرف زد. در مورد نوازششون. بهم یه سری نکته گفت در مورد مراقبت از گربه که نمی‌دونستم و گفت حواسمو جمع کنم در موردشون. مثل اینکه نباید چیز شیرینی به گربه داد. منم بهش گفتم به گربه شیر پرچرب هم نباید داد. رسیدیم بوفه. بستنی خریدیم. صبا حساب کرد گفت حالا که نشد یه روز دعوت کنم همه‌تونو بریم بیرون برای خداحافظی، بذار اقلا در همین حد بتونم شیرینی بدم بهت. آقای بوفه گفت: خوش به حال دوستت :)

اومدیم نشستیم روی صندلی جلوی بوفه. یکی از گربه‌های قدیمی که خیلی دوستش داریم(امیر)از دور دیدمون و پا شد اومد پیشمون. صدای میومیو کردن‌هاش غمگین بود. واقعا غمگین بود. زل زده بود بهمون. اومد نشست بین من و صبا و هی میو میو کرد. با یه نگاه غمگینی نگاهمون می‌کرد. صبا عکس گرفت ازمون. من از شدت دلهره، حالت تهوع گرفته بودم. تجربه‌ی اولم بود. اولین باری که باید از دوستی تا این اندازه نزدیک خداحافظی می‌کردم. حرف زدیم. زیاد. ازش پرسیدم چه حسی داری؟ گفت وقتی سرم خلوت می‌شه و وقت می‌کنم بهش فکر کنم، می‌ترسم. غمگین می‌شم و فکر می‌کنم با خودم که خب چه کاری بود؟! می‌نشستی خونه‌تون درستو می‌خوندی دیگه :))  اپلای کردنت چی بود؟! ولی بیشتر وقت‌ها وقت ندارم اصلا بهش فکر کنم. واسه همین نمی‌ترسم. اینجوری بهتره...

بعد دوباره بحثو برد سمت گربه‌ها. هی در مورد امیر حرف زدیم و غم عجیب تو چشم‌هاش. بعد ازش خداحافظی کردیم بریم سایت. دنبالمون اومد. دنبالمون می‌اومد و میوهای غمگین می‌کرد. صبا برگشت نگاهش کرد و گفت خداحافظ. و بعد روشو برگردوند، دستمو کشید و با سرعت زیاد شروع کردیم به رفتن به سمت سایت. سخت بود واسش خداحافظی از امیر...چسبیده بودم تمام مدت به صبا. می‌ترسیدم یه لحظه ندیدنش کلی برام پشیمونی و حسرت به جا بذاره بعداها...

صبا رفت ناهار. گفت برمی گرده میاد آزمایشگاه پیشم. منتظرشم الان. در حالی که حالم دست خودم نیست. بلد نیستم خداحافظی کنم. چه جوری آدم از کسی خداحافظی می‌کنه که معلوم نیست دیگه کی ببیندش؟ کسی که آدم کل مسیر آینده‌شو بهش مدیونه. کسی مثل صبا! چه جوری؟!

اولین تجربه‌مه...واقعا برام سخته. واقعا... نمی‌خوام امروز تموم شه...

(صبا گفت فردا هم میاد...فردا روز خداحافظیه...)


یکشنبه-صبح:

به وضوح استرس دارم. دل تو دلم نیست... خداحافظی می‌کنیم و تمام؟! به همین راحتی؟! واقعا به همین الکی‌ای؟!

چقدر مسخره‌ست همه چی... انگار نه انگار که داره می‌ره اون سر دنیا...می‌شه دوباره ببینمش زودِ زود؟ قبل اینکه گم شیم جفتمون تو روزمرگی‌هامون...؟می‌شه ببینمش دوباره قبل اینکه جفتمون عوض شیم و بشیم یه آدم دیگه؟ می‌شه دوباره ببینمش در حالی که هر دومون هنوز عاشق گربه باشیم و اندازه‌ی همین روزهامون بی‌پروا باشیم و بی‌دغدغه و رها؟ می‌شه؟

صبا و محسن و مریم که برن، زندگی من ریست می‌شه از نو...باز دوباره از نو...۴سال زحمت بکشی از صفر برای خودت یه زندگی جدید بسازی با آدم‌های جدید، بعد اون آدما دونه دونه شروع کنن به بیرون رفتن از زندگیت...خیلی سخته...درسته هستن، درسته یادشون هست، آثارشون هست، شبکه‌های اجتماعی و انواع و اقسام مسنجرها برای برقراری ارتباط هست، اما واقعا چقدر ممکنه دیگه با هم حرف بزنیم؟ چقدر دیگه ممکنه در جریان کارهای هم باشیم؟ چقدر...؟

به چند ماه دیگه فکر می‌کنم. کم‌تر از ۲ ماه. آدم‌های جدید. هم‌کلاسی‌های جدید که اینقدر ذهنمون رو نسبت بهشون بایاس کردن سال بالایی‌ها که از الان دلم نمی‌خواد باهاشون حرف بزنم حتی :| و به این فکر می‌کنم که اصلا کلا دیگه حوصله، توانایی و آمادگی پذیرش آدم جدیدی در زندگیم رو دارم یا نه؟


یکشنبه-عصر:

صبا گفت ساعت ۵ برمی‌گرده دانشگاه میاد پیشم. دیدم وقت هست پاشدم رفتم براش یه یادگاری بخرم. در نهایت بدجنسی یه دفترچه یادداشت براش خریدم با جلد چوبی که روی جلدش برجسته نوشته بود:‌«چرا رفتی؟ چرا من بی‌قرارم؟»

صفحه‌ی اولش حرف‌هایی که می‌خواستم بهش بزنم و بلد نبودم بیانشون کنم رو نوشتم و برگشتم دانشگاه. صبا طرف‌های ساعت ۶ آمد آزمایشگاه. با صبا و مسیح و پویا راه افتادیم دور دانشگاه! یه ۸۹ی و ۲تا ۹۰ی و یه ۹۲ی! دور دانشگاه راه افتادیم به چرت و پرت گفتن و گشتن دنبال گربه‌ها...همه چیز بهانه بود واسمون. می‌خواستیم صرفا تا حد امکان با هم باشیم...تا لحظه‌ی آخر...رفتیم صبا مهمونمون کرد آرمین...همه چیز عجیب بود. نمی‌خواستیم روز تمام بشه... تا سکوت می‌شد جو سنگین می‌شد. صبا همه‌ش می‌گفت: می‌ترسم. کاش اپلای نمی‌کردم. نمی‌خوام برم...ترسیده بود و ما سعی می‌کردیم حالشو خوب کنیم. رفتیم تو سایت نشستیم...صبا سرشو انداخته بود پایین. نمی‌تونست از سایت خداحافظی کنه. خیلی غمگین بود...خیلی ترسیده بود...من از شدت فشار سردرد میگرنی‌م شروع شده بود... بودن پویا و مسیح آرومم می‌کرد... خداحافظی از سایت و آدم‌های توش...و لحظه‌ی آخر تو سه‌راهی بین ساختمان قدیم و جدید و مکانیک...اک‌های صبا که عاقبت شروع کردن به ریختن...لحظه‌ی آخر و بغل کردن همدیگه...و لحظه‌ی بعد که من و پویا می‌رفتیم سمت ساختمان جدید و من گریه می‌کردم...

عجیب‌ترین و سخت‌ترین روز بود...واقعا سخت‌ترین...روز قبلش پژمان بهم گفته بود موقع خداحافظی از کسی که داره می‌ره گریه نکن... حرف‌های ناراحت‌کننده هم نزن.لبخند بزن و نایس باش و بهش امید و انرژی بده...چون آدما موق عرفتن به قدر کافی وحشت‌زده و غمگین هستن... بهم گفت بهت خیلی فشار خواهد اومد ولی اشکال نداره...

مجبور شدم به خودم خیلی فشار بیارم ...تا لحظه‌ی آخر رفتن صبا خم به ابرو نیاوردم. وقتی که رفت...

امروز:

وقتی رسیدم خوابگاه له و داغون بودم. شب تا ساعت ۳ خوابم نبرد از بدحالی و فشار و سردرد...صبح از همیشه دیرتر و گیج‌تر بیدار شدم و رفتم دانشگاه...و تازه یادم اومد که صبا رو نخواهم دید تا مدت‌ها...

در حالی که هنوز گیج و داغون بودم، مریم زنگ زد گفت می‌خواد خداحافظی کنه ازم...دیگه احساس می‌کردم انرژی برای هیچ خداحافظی ندارم...

...

خدا به همراه بهترین دوست‌هام...



(گاهی آدم نیاز داره درددل کنه...همیشه آدم حرف نمی‌زنه که بقیه بهش راه‌حل پیشنهاد بدن...گاهی حرفاشو می‌گه برای اینکه آدما دستشو فشار بدن، دستشونو بذارن رو شونه‌ش و باهاش هم‌دردی کنن...خواهش می‌کنم نصیحتم نکنین...خودم می‌دونم عادت می‌کنم...خودم می‌دونم اونا رفتن پی ساختن زندگیشون...خودم همه‌ی اینارو می‌دونم...الان فقط دارم احساسم در این روزها رو ثبت می‌کنم...همین.)

۱۴
مرداد


۱- از دانشگاه برگشتنی، هر روز تا فاطمیه پیاده می‌رم که برسم به ایستگاه اتوبوس‌های ولیعصر. از دم خوابگاه کوی هم رد می‌شم. تو این مسیر پر از دانشجوئه. اغلب هم تحصیلات تکمیلی... همین‌طور گذری گفت‌وگوهاشون رو گوش می‌دم.

امروز داشتم رد می‌شدم، ۲ تا پسر دیدم از فنی برمی‌گشتن کوی. هردوشون بزرگ بودن. یکیشون ظاهرش شبیه بسیجی‌ها بود. داشتن در مورد کار کردن صحبت می‌کردن. بسیجی‌طوره گفت:

-هرکاری بکنیم، سودمندتر از درس خوندنه. حتی سوپر مارکت راه انداختن.

- هرکاری بخوایم بکنیم یه سرمایه‌ی اولیه‌ی بزرگ نیاز داره. از کجا بیاریم اونو؟ تو می‌دونی برای سوپر مارکت راه انداختن حداقل چقدر سرمایه نیازه؟

-نه بابا...زیادم نیست...۲۰ میلیون بسه.

اون یکی در حالی که از کوره در رفته بود و صداش رفته بود بالا:

- ۲۰ میلیوووون؟! ۲۰ میلیوووون؟! من اگه ۲۰ میلیون داشتم الان اینجا بودم؟! اگه ۲۰ میلیون داشتم پناهنده می‌شدم به یه کشور خارجی. از این خراب‌شده می‌رفتم قطعا و به هر کشور دیگه‌ای پناهنده می‌شدم...تو می دونی ۲۰ میلیون یعنی چی!؟ ۲۰ میلیون می‌تونه باعث شه من از این مملکت آشغال خراب‌شده برم و نجات پیدا کنم...می تونه سرنوشتمو عوض کنه... می تونه...

بقیه‌شو نشنیدم دیگه. چون وارد گیت ورودی کوی شدن...


۲- صبا ۲۴م می‌ره. از الان دلم براش تنگه...هر روز هم تنگ‌تر می‌شه. روزهایی که دارمش رو به طور معکوس می‌شمرم... بهش پی ام دادم و بهش گفتم که بهترین و تاثیرگذارترین آدمی بوده که تو زندگیم وارد شده. صبا هم گفت من عزیزترین دوست قدیمیش بودم که با دیدنم یاد قدیم و مدرسه می افتاده. صبا گفت تو یکی از بهترین دوست‌هام هستی و خواهی بود حتی اگر دیگه هیچ موقع نبینمت... هرموقع یه گربه‌ دیدی یاد من بیفت. من هر موقع گربه ببینم یاد تو می‌افتم. اینجوری هرگز از یاد هم نمی‌ریم. هرگز...
گریه می‌کنم. باور نمی‌کردم روزی به خاطر رفتن یکی از دوستام از ایران گریه کنم. همیشه می‌دونستم که غصه‌ی زیادی از رفتنشون خواهم خورد. ولی گریه... فکرشو نمی‌کردم...اما الان دارم گریه می‌کنم. وحشت‌زده‌م از نداشتنش...صبا رو خیلی دوست دارم. خیلی خیلی زیاد. اونقدری که نمی‌تونم نداشتنش رو در کنارم باور کنم... من باشم و دانشگاه باشه و صبا نباشه که آرومم کنه تو بی‌قراری‌ها؟ می‌شه اصلا؟
خدایا...بهم صبر بده...واقعا آشفته‌م این روزای آخر...
خوب میدونم که عادت می‌کنم. به دانشگاه بدون صبا. عادت می‌کنم چون چاره‌ی دیگه‌ای ندارم...اما این «انصافانه‌س»؟کپی‌رایت #رادیوـچهرازی
۱۰
مرداد


تو خواب و بیداری همش کابوس می‌بینم که یه دزد اومده و همه‌ی خاطراتمو با خودش برده و من موندم بی خاطره...بی‌گذشته...انگار که بی‌هویت...

بعد وقتی هوشیار می‌شم، یادم میاد که دوستام دارن می‌رن...


از هر کدوم می‌پرسم بلیتت واسه کیه؟ تاریخشو میلادی می‌گن. و من باید تو تقویم چک کنم تا ببینم چند روز دیگه می‌تونم به بودنشون دلخوش باشم...

از همین الان نرفته، تاریخ‌ها و تفاوت‌هاشون(میلادی و شمسی) فاصله انداخته بینمون... اونا میلادی می‌گن و من شمسی می‌فهمم...می‌ترسم از روزی که دیگه هیچ مترجم و converterی نتونه بینمون ارتباط برقرار کنه...


نیکی فردا می‌ره، حامد و پریا ۱۷م می‌رن، صبا ۲۴م می‌ره، محسن ۳۰م می‌ره و مریم بعد از عروسیش که ۳ شهریوره، ۷م می‌ره...


۱۷
تیر


یهویی دلم خواست بنویسم... آخه بعد این همه وقت، بالاخره امروز بغضم ترکید و اشکام اومدن...کی از الان بهتر برای نوشتن؟


با صبا حرف می‌زنم باز.(چت) حرف‌های معمول. در مورد کارسوق مدرسه. در مورد نظریه‌ی اطلاعات. در مورد رمزنگاری. در مورد دانشگاه. در مورد استادها. در مورد نظراتشان. تنها کسیست که بین مدرسه و دانشگاه مشترک است برای من و می‌توانم در مورد همه‌ی چیزهای خوب قدیم‌ترها و جدیدترها باهاش حرف بزنم. حرف می‌زنم و حرف می‌زنم بی‌اهمیت به موضوع حرف‌ها. فقط دلم می‌خواهد مکالمه‌مان هیچ‌وقت تمام نشود. وقتی می رسیم به موضوع گربه‌ها، یهو دلم می لرزد. می‌گویم: تو که بری، من باید برم به گربه‌ها غذا بدم. من باید نازشون کنم. صبا جواب می‌دهد: آره دیگه! بعد من تو مامانشونی. می‌گوید «بعدِ من» و من اشک‌هایم را می‌بینم که سرازیر شده‌اند. دلم می‌لرزد و بعد از تمام این مدت توی خودم ریختن،‌ تصمیم می‌گیرم در موردش با صبا حرف بزنم. در مورد دلتنگی‌هام. در مورد وحشتم از اول مهر. اول مهری که من می‌آیم و دانشگاه همان است، و کلاس‌ها همان است و استادها همان‌اند،‌اما دیگر آدم‌های تویش را نمی‌شناسم. دیگر نوید نیست که بروم بهش بگویم: دیِر فرند جان و بخندیم. دیگر علی نیست که بهش بگویم: دشمن جان و بخندیم. دیگر مریم و نیلوفر نیستند که بیایند با هم برویم نمازخانه‌ی کوچک متال. دیگر محسن نیست که یک دفعه بروم بنشینم روی میز توی سایت کنار صندلیش و باهاش حرف بزنم و بهم آهنگ و کلیپ تعارف کند و مریم جیغ بزند که:«دختر مگه رو میز می‌شینه؟زشته! مگه تو لاتی؟! بشین رو صندلی!» دیگر صبا نیست که تا بهش رسیدم با پنجه(مثل گربه‌ها) برای هم دست تکان دهیم و شروع کنیم در مورد گربه‌های جدید دانشگاه با هم حرف بزنیم یا صبا دستم را بگیرد و برویم جایی که یکی از گربه‌ها را دیده که خوابیده بوده، که نوازشش کنیم. دیگر حامد نیست که گاه و بی‌گاه برویم آزمایشگاه و ببینیمش که نشسته پشت لپ‌تاپ و بهمان پفک تعارف کند و چای بریزد برایمان و از در و دیوار برایمان بگوید. دیگر...همه‌ی این‌ها را برای صبا می‌گویم و صبا می‌گوید که: کاش می‌شد نروم... گفت برای او هم خیلی سخت است تصور اینکه چند ماه بعد آن طرف دنیا بین یک عالمه آدم غریبه تو یک کشور ناشناخته زندگی کند و برود دانشگاه و تنهایی homework بنویسد و سعی کند با محیط جدید کنار بیاید. گفت که او هم دوست داشت که شرایط جوری بود که بشود بماند و دوباره با هم برویم مرغ‌های سلف را به بچه  گربه‌های دانشگاه بدهیم و به هم که رسیدیم بی‌وقفه در مورد گربه‌ها حرف بزنیم. گاهی هم از دلتنگی‌ها و مشکلاتمان برای هم بگوییم و همدیگر را بغل کنیم و همه‌ی غصه‌های دنیا فراموشمان شود.

به صبا گفتم این مرحله ی انتقال چقدر سخت است و فقط می‌شود آدم هی به شیوه‌ی اسکارلت اوهارای برباد رفته، به خودش بگوید: بعدا! وقتی دیگر! وقتی بهتر به همه ی این‌ها فکر خواهم کرد! و با این حربه همه ی این فکرها را از پس ذهنش کنار بزند و بهشان فکر نکند. صبا گفت که ۱ سال است در این «مرحله‌ی انتقال لعنتی» است و قطعا برای من که فقط ۲ ماه فرصت دارم تا این مرحله‌ی انتقال را از سر بگذارنم خیلی همه چیز سخت‌تر است. از اول مهر یک باره با چهره‌ی جدیدی از دانشگاه مواجه می‌شوم. دانشگاهی که همان است اما آدم‌های تویش را عوض کرده‌اند. چرا همه ی دوست‌های من یا ۸۸یند یا ۸۹ی یا ۹۰ی؟ چرا با سال پایینی‌ها دوست نیستم؟ چرا ۸۸ی‌ها و ۸۹ی‌ها و ۹۰ی‌ها با هم دارند می‌روند؟ چرا من یک باره این همه تنها می‌شوم؟ این‌ها سوالاتیست که هی از خودم می‌پرسم اما سعی می‌کنم نگذارم دست و پای دلم را ببندند. سعی می‌کنم باز همه چیز را به زمان بسپارم. زمان می‌گذرد و  ما ناگزیر به همه‌ی چیزهای جدید عادت می‌کنیم. هرچند دلم می‌خواهد جیغ بزنم و به همه‌ی دوستان راهی آمریکا بگویم: «لعنتی! با ویزای سینگل می‌روی آمریکا آخه؟! فکر دل ما را نمی‌کنی که حتی نمی‌توانیم دیگر دلمان را به دیدن ۱ سال بعدت خوش کنیم؟! ویزای سینگل؟ یک راه بدون برگشت؟» دلم می‌خواهد جیغ بزنم و همه‌ی این‌ها را بلند بلند بگویم اما به جایش، آب دهانم را قورت می‌دهم، اشک‌هایم را پاک می‌کنم و با خودم می‌گویم:«می‌رود دنبال آینده‌ش...می‌رود دنبال آرزوهایش...رویاهایش...پس خدا به همراهش هرجا که هست...» و بعد خودم را متقاعد می‌کنم که شاید یک وقتی چندین سال بعد ببینم همه‌ی دوستان در حال رفتن را...

و باز با خودم هی تکرار می‌کنم این بند دوست‌داشتنی از کتاب محبوبم، جاناتان، مرغ دریایی را:

گر دوستی‌مان در قید چیزهایی چون زمان و مکان باشد، پس هنگامی که سرانجام بر زمان و مکان چیره شویم، برادری‌مان را نابود کرده‌ایم. اما غلبه بر مکان و تمام آنچه پشت سر گذاشته‌ایم،« اینجا»ست. غلبه بر زمان و تمام آنچه پشت سر گذاشته‌ایم، همین «اکنون» است. و در این بحبوحه‌ی « اینجا و اکنون»، تصور نمی‌کنی ممکن است هراز گاهی هم‌دیگر را ببینیم؟"




۱۲
تیر


بعد از ۴ سال اینقدر به تهران بودن عادت کرده‌ام که دیگر بودنم در اصفهان به نظرم اشتباه می‌آید! انگار نه انگار که اصل بر این است که اصفهان باشم! بچه‌ها تو گروه تلگرام قرار افطاری می‌گذارند برای فردا شب مثلا و من :| می‌شوم که من چرا تهران نیستم؟!

قضیه این است که وقتی رفتم تهران، دوست‌های دبیرستانم را جا گذاشتم و رفتم! بعد از مدتی هم اینقدر دغدغه‌هایمان عوض شد که دیگر همدیگر را نفهمیدیم و کل خبر گرفتنم ازشان شد رسیدن گاه به گاه خبرهای عقد و عروسیشان آن هم از طریق فیسبوک!

در طول ۴ سال یک دور کل زندگی من فرمت شد و کل آدم‌های دور و برم عوض شدند و دوست‌هام هم همگی عوض شدند. دوست‌های جدید پیدا کردم. دوست‌هایی که حرف هم را خیلی بهتر می‌فهمیم و وقتی با هم تو بوفه‌ی دانشگاه می‌نشینیم یا می‌رویم سینما یا می‌رویم بستنی بخوریم یا می‌رویم خانه‌ی هم، حرف‌های زیادی برای گفتن داریم. اما حالا یک جورهایی آن‌ها را هم جا گذاشته‌ام تهران و برگشته‌ام اصفهان. اصفهانی که دیگر هیچ دوستی در آن ندارم. یک جور حس بد و عجیب از تهران رانده از اصفهان مانده دارم!! این حس‌ها هم لابد از حواشی زندگی همه‌ی خوابگاهی‌هاست... :) 


پ.ن: جدیدا حرف‌های اصلیم رو تو پست‌های منتشرنشده می‌نویسم و حرف‌های چرت و پرت و دغدغه‌های سطحیمو تو پست‌های منتشر شده..!! خود سانسوری...؟


پ.ن۲: یک پست طولانی برای خودم هم دارم می‌نویسم راجع به اپلای که ۳ سال بعد که احتمالا ارشدم تمام شده نظرات امروزم را بدانم :)


پ.ن۳:‌ استاد پروژه‌م چند روز پیش ایمیل زده بود و دعوتمان کرده بود به افطاری گروه نرم‌افزار. امروز می‌خواستم جواب بدهم اول ایمیل زده بودم «سلاااام» :)))))))))))))))))) شانس آوردم قبل از ارسال متوجه شدم :)) اینقدر عادت کردم به اینجوری کشیده حرف زدن که حواسم نبود طرفم استادم هست :))))))))))))))))))))))))))))))


پ.ن۴: صبا چرا اینقدر خوب است؟ تنها اشتراک بین تهران و اصفهان برای من صباست! صبایی که می‌رود...صبایی که هنوز وقتی باهاش حرف می‌زنم حالم خوب می‌شود. صبایی که دیگر نخواهم داشتش...

۱۰
خرداد


+دعوتم می‌کنند برای مصاحبه‌ی کاری و بهم می‌گویند: خانم مهندس. و من می‌خندم!! مهندس؟!!!!

دیروز معارفه بود و ۲شنبه‌ی بعدی قرار مصاحبه...


+ از اینکه آدم‌ها بدون اینکه پیش‌زمینه‌ی من را بدانند، علایقم را بشناسند، از ویژگی‌های شخصیم مطلع باشند، اهدافم در زندگی را بدانند و ... برای زندگیم نسخه می‌پیچند عصبانی می‌شوم! انگار که همه‌ی آدم‌ها یک سری کپی از روی هم باشند و هیچ فرقی با هم نداشته باشند و بشود با یک جمله و به صورت خیلی واضح خیر زندگیشان را تعیین کرد! در مدت انتخاب رشته و حتی بعدتر به دفعات این جمله را شنیدم:«وا! شک داره واقعا؟! معلومه که باید بره شریف بعد هم بره آمریکا!!!!» و واقعا هر بار عصبانی شدم. انگار که من یک ماشینم و همه چیز همینقدر واضح است.« if رتبه‌ش خوب شده باید بره شریف & بعدش بره آمریکا else حق داره تصمیم بگیره» و اصلا هم انگار نه انگار که من اگر تا این حد می‌خواستم بروم آمریکا، خب اصلا چرا بروم شریف؟! همینجا و همین امسال می‌رفتم دیگر...اصلا نمی‌فهمم چه کسی گفته که شریف کعبه‌ی آمال همه‌ست؟! چه کسی گفته که من اگر بخواهم خوشبخت باشم باید بروم آمریکا؟! چرا کسی فکر نمی‌کند که شاید من هدف دیگری در زندگی داشته باشم؟! اصلا این انتخاب رشته‌ی لجبازانه‌ام نصفش به خاطر همین بود که در برابر این حرف‌ها کوتاه نیایم و نگذارم برای زندگیم تصمیم بگیرند. یک بار به علی گفتم چرا اپلای نکردی؟ و گفت: چون اینجا خوشحال‌ترم. و این جمله‌ش زندگی من را زیر و رو کرد. می‌شود جور دیگری فکر کرد. می‌شود جور دیگری زندگی کرد. چرا آدم‌ها این را نمی‌فهمند؟! چرا هرکسی فکر می‌کند مسئول است که در زندگی همه دخالت کند و به همه در تصمیمات مهم زندگیشان امر و نهی کند؟! چرا آدم‌ها حواسشان نیست که اهداف زندگی همه مثل هم نیست؟!


وقتی با نارضایتی از اینکه همین الان اپلای نکرده‌ام، ازم می‌پرسند: بعد از ارشد اپلای می‌کنی دیگه؟! و من جواب می‌دهم: نمی‌دونم هنوز. شاید نه. سرم هوار می‌کشند که آهای احمق! استعداد تو را اگر خدا به سنگ داده بود بیشتر از تو می‌فهمید و ازش استفاده می‌کرد برای خوشبخت شدن. و من دوست دارم بدانم که خوشبختی یعنی چه؟! آیا خوشبختی یک تعریف ثابت دارد برای همه؟ آیا به صرفِ از ایران رفتن این خوشبختی حاصل می‌شود؟! آیا من حق ندارم که در کنار خانواده‌م و آدم‌هایی که زبانشان را می‌فهمم و زبانم را می‌فهمند و باهاشان همیشه حرف مشترک دارم برای گفتن، احساس خوشبختی کنم؟ اسم را می‌گذارند «توهم خوشبختی». از کجا معلوم که خوشبختی که آن‌ها تعریف می‌کنند توهم نباشد؟ وقتی آدم‌ها اینقدر واضح و از روی قطعیت برای زندگیم حکم صادر می‌کنند، احساس می‌کنم به همه‌شان حسودیم می‌شود که زندگیشان تا این حد قطعیست! همه چیز برایشان مشخص است! برای من همیشه همه چیز غیرقطعی و نامشخص است و همیشه باید بنشینم و سبک و سنگین کنم و خوبی‌ها و بدی‌های هر کاری را بگذارم در کفه‌های ترازو و تصمیم بگیرم. برای من هیچ وقت زندگی قطعی نبوده. سر تمام دوراهی‌ها و تصمیمات، مدت‌های زیادی را صرف فکر کردن و تصمیم‌گیری کرده‌ام. هیچ وقت چیزی برایم قطعی نبوده.


جوگیری چیز وحشتناکیست. آدم را به زمین سیاه می‌نشاند! کاش جوگیر نشویم. کاش فکر کنیم. یک نسخه ی یکسان برای زندگی همه وجود ندارد. هرکس بسته به شرایط خودش یک چیزی برایش بهترین است. شاید یک نفر وقتی دارد به مردم محروم منطقه‌ی سیستان و بلوچستان کمک می‌کند، بیش‌تر احساس رضایت و خوشبختی داشته باشد تا زمانی که ببرند و بنشانندش روی صندلی شرکت گوگل و بهترین امکانات را در اختیارش بگذارند. من خیلی خوشبختم که در بازه‌ی زمانی انتخاب رشته‌م توانستم حدود نیم ساعت با دکتر س. حرف بزنم. کسی که شریف درس خوانده و رفته واترلو و بعد گوگل اما خودش را گم نکرده و هرموقع آدم باهاش حرف بزند، احساس می‌کند ذهنش جمع و جور شده و می تواند تصمیمات بهتری برای زندگیش بگیرد. همین دکتر س. در همایش پنجره‌ی دانشگاه یک جمله‌ی خوبی گفت که من را به فکر فرو برد. گفت یک اصطلاحی داریم که ترجمه‌ی فارسیش می‌شود «بحران میان سالی» و مربوط به زمانیست که آدم‌ها کمی پا به سن می‌گذارند و بعد برمی‌گردند و به زندگیشان و به چیزهایی که به دست آورده‌اند نگاه می‌کنند و از خودشان می‌پرسند:‌«خب که چی؟!». گفت من کاری ندارم چه تصمیمی برای زندگیتان می‌گیرید. این تصمیمات به خودتان و ایدئولوژیتان مربوط است. اما جوری زندگی کنید که وقتی رسیدید به نقطه‌ای که از خودتان بپرسید: «خب که چی!؟» جوابی برای سوالتان داشته باشید. و من از آن روز تمام تصمیماتم را دارم بر همین مبنا می‌گیرم که آیا نه به فاصله‌ی ۴، ۵ یا حتی ۱۰ سال بعد، بلکه به فاصله ی ۳۰ سال بعد جوابی برای این سوال خواهم داشت؟


+ امروز دکتر خ. آخر کلاس آزمایشگاه مهندسی نرم‌افزار می‌گفت: «غرور شما را محکم زمین می‌زند. شما خوبید. قوی هستید. اما مغرور نباشید این قدر. فکر نکنید بهترینید. فکر نکنید هیچ کس از شما نمی‌تواند بهتر باشد. کمی بیاید پایین. کمی خاکی‌تر باشید. اگر با این غرور وارد بازار کار شوید، با این غرور زندگی کنید و به آدم‌ها از بالا به پایین نگاه کنید همیشه، مطمئن باشید دیر یا زود می‌خورید زمین . تنها می‌شوید.» و من برای فرار از همین غرور خیلی از تصمیماتم را گرفتم.


+ امروز داشتم فکر می‌کردم که چقدر به عنوان دانشجوی ارشد وظیفه‌ام سنگین خواهد بود. کارهایی که زمانی که ترم یک و دو بودم، دوست داشتم کسی از بچه‌های بزرگتر برایم انجام بدهم، حالا افتاده روی دوش خودم. اگر آن روزها کسی بود، کسی که بزرگتر بود، کسی که از چند سال بعد خبر داشت، خیلی از اشتباهات را نمی‌کردم و تو خیلی از چاه‌ها نمی‌افتادم و ترم ۴م تبدیل نمی‌شد به بدترین ترم. آن روزها یک شهرزاد نامی بود که ارشد برق می‌خواند و من خیلی دوستش داشتم و گاهی کمکم می‌کرد. بعدتر وقتی فهمیدم رئیس بسیج خواهران دانشکده است، ارتباطم باهاش قطع شد.


+به مناسبت مبعث حضرت رسول اکرم(س)،‌ کلنگ ساخت مسجد دانشکده فنی را زدند! یاد چند ماه پیش افتادم که برای جلسه ی پرسش و پاسخ با اساتید آمده بودند ازمان مصاحبه می‌کردند درمورد مشکلات دانشگاه و یکی از بچه‌ها برگشت گفت: من حوصله‌ی مصاحبه ندارم اما اگر جایی می‌نویسید مشکلات رو، بنویسید که دانشکده فنی مسجد نداره!!! و من واقعا متعجب و شگفت‌زده از اینکه از بین این همه مشکل، واقعا نداشتن مسجد چطور به ذهن این بچه رسید؟! نمازخانه داریم خب! ولی گویا این مسئله دغدغه‌ی ذهنی آدم‌های دیگری هم بوده و بالاخره دارند برای دانشکده مسجد می‌سازند. (البته استدلال این هم‌دانشکده‌ایمان این بود که دانشگاه به محل آرامش نیاز دارد و هیچ جا مثل مسجد آرامش‌بخش نیست.) باشد که در این ۳ سال پیش رو ببینیم مسجد دانشکده فنی را :دی

(نمازخانه کوچک است و موقع نماز که می‌شود جا کم می‌آید. ترم سوم که بودیم و تازه آمده بودیم فنی بالا، بچه‌های پایه ثابت نمازخانه می‌گفتند تا قبل از آمدن ۹۰ی‌ها نمازخانه خلوت خلوت بود :)) )


+ کارگاه عمومی را یک ماه پیش تحویل دادیم. امتحان عملی و تئوری آز فیزیک۱ را ۲ هفته‌ی پیش دادیم. آز معماری را امتحان دادیم و تحویل. امتحان عملی آز شبکه را دیروز دادیم و فردا امتحان تئوریست. آز نرم را امروز تحویل دادیم. ۱ واحدی‌ها تمام شدند و من حس می‌کنم دیگر دانشگاه بس است!! تمرین گراف را ندادم. تمرین و پروژه ی سیگنال را نادیده گرفتم. الان هم حوصله ندارم گزارش نهایی مالتی‌مدیا را حتی با ۲ روز تاخیر بنویسم!!!! بیماری ترم آخری بودن!!

۳۱
فروردين


گفتگوی معمول این روزهای من:
اون:سلام. چقدر وقته ندیدمت. خوبی؟
من: مرسی خوبم. اینقدر واحدام زیاده که همش سر کلاسم. واسه همین نمی‌بینیم :)
اون:اپلای کردی دیگه؟
من: نه.
اون: سال دیگه اپلای می‌کنی؟
من: نه.
اون: پس چی؟!!
من:‌کنکور دادم.
اون:  :o :o :o :o :o ~X( ~X( ~X( ~X( چراااااااااااااااااا؟
من: چون آمادگی رفتنو نداشتم.
اون: خیلی احمقی.
و فحش‌های زیاد دیگر...
اون: نمی‌بینی شرایط اجتماعی رو؟! خیلی داره اینجا بهت خوش می‌گذره؟!
من:  من اگر برم هم برمی‌گردم ها! من برای فرار از شرایط اجتماعی که در باقی موندنش نقش دارم صددرصد با سکوتم، به فکر اپلای کردن نیستم ها!‌صرفا اهدافم علمیه!
اون:  :o بس که خری!

و من هنوز در حسرت اینکه یه نفر به جای اینکه ازم بپرسه چرا اپلای نکردی؟ بگه چه خوب که خودت راضی‌ای از کاری که داری می‌کنی و راهی که داری می‌ری. یا بپرسه برنامه‌ت چیه برای زندگیت... یا ...

خسته شدم راستش دیگه از جواب دادن به این سوال انرژی‌خور... فکر کنم تا حالا فقط یه نفر بوده که باهام بحث نکرده دراین مورد و به عنوان یه fact پذیرفته این تصمیم منو.

۲۰
بهمن
+  ۳سال و نیم پیش یک دایرکتوری ساختم روی Desktopم و اسمش را گذاشتم: «university». بعد توش یک دایرکتوری دیگر ساختم و اسمش را گذاشتم «term 1». هر ترم یک دایرکتوری اضافه می‌کردم به اسم آن ترم. بعد از ترم ۴ حجم فایل‌ها زیاد شد و برای دسک‌تاپ دیگر مناسب نبود. این بود که جای دایرکتوری university را عوض کردم.
  آن روز اول که این دایرکتوری را ساختم، حتی تصورش را هم نمی‌کردم که به چشم بر هم زدنی، برسم به روزی که دایرکتوری term 8 را بسازم...


این ترم، ۲۱ واحد دارم. به لطف ۸۹ی‌های عزیز که قصد دل کندن از دانشگاه را ندارند و فارغ‌التحصیل نمی‌شوند و همیشه در انتخاب واحد باعث آزار و اذیت ما بوده‌اند، هنوز ۱ واحدم روی هواست و منتظرم برایم ثبتش کنند! آن یک واحد از ساعت ۴ تا ۷ شنبه هست! یعنی من هر روز تا آخر شب کلاس دارم :دی


سر کلاس سیگنال واقعا تا حد گریه پیش می‌روم هر بار! نشستن سر کلاس با یک سری برقی ۹۲ی که درس را پیش‌خوانی می‌کنند و به شدت روی اعصاب‌اند کار بسیار طاقت‌فرساییست!
ترم بسیار وحشتناکی دارم :دی

و اما درس گراف!
هربار سر گراف می‌نشینیم، غرق می‌شوم در درس و توی فکر و خیالم می‌روم به سال‌های دبیرستان و کلاس‌های المپیاد و معلم‌های جوان باحوصله و باهوش و لذت یاد گرفتن و فکر کردن... بعد که یکهو استاد می‌گوید خسته نباشید ساعت را نگاه می‌کنم و می‌بینم ۲ دیقه مانده تا ۱۲ مثلا! و این تنها کلاسی است که در طولش نه ساعتم را نگاه می‌کنم نه گوشیم را و نه به در و دیوار نگاه می‌کنم و نه به فکر و خیال فرو می‌روم!
استاد جوان درس تازه از آمریکا برگشته. برق و مخابرات شریف خوانده و بعد و برق و کامپیوتر ویرجینیاتک. و حالا هم اینجاست. باحوصله‌ست. خوب درس می‌دهد و سعی می‌کند همه را با مطالب درس همراه کند و همه را به مشارکت در کلاس وادار کند. برای من که دیگر داشتم از یاد می‌بردم که می‌شود از کلاسی بی‌اندازه لذت برد و فکر کرد و مسئله حل کرد و پویا بود، نعمت و موهبت بزرگیست در این آخرین ترم دانشجوی کارشناسی بودنم! : )
امروز سر کلاس گراف اولین بار بود که از ته دلم خدا را به خاطر ۸ ترمه تمام کردن شکر کردم :)) استاد پرسید شماها ترم چندید؟ چند نفر گفتند شش. ما گفتیم هشت. چند نفر دیگر گفتند ده! ده را که گفتند استاد با چشم‌های گرد شده و با خنده پرسید چطوری ترم ده اید؟!
یک جوری پرسید انگار که چیز عجیبیست! انگار نه انگار که همه‌ی ۸۹ی‌ها به جز ۷ نفر نه یا ده ترمه بودند!
اگر جای ترم دهی‌ها بودم واقعا ناراحت می‌شدم!

  
+   حدود ۹۰ درصد از پسرهای کامپیوتر و آی‌تی ورودی ما الان مشهدند!‌بلند شدند با هم رفتند مشهد! ما هم حسووووووووود! برنامه ریختیم برای سفر مشهد در هفته‌ی آخر اسفند! چند روز دیگر اقدام می‌کنیم برای خرید بلیت حتی :دی چه می‌کند این حسادت! :)) بعد از ۴ سال می‌خواهیم با هم برویم سفر! آن هم سفر مشهد! قند توی دلم آب می‌شود! عاشق گروه دخترانه‌مان هستم! : )

 
+ امروز مسابقه‌ی شوت پنالتی بود در دانشگاه! عاشق این مسابقات دانشگاهم واقعا :))

+ این روزهای خوابگاه دوست‌داشتنیست! همه با خیال راحت می‌خوابند! سالن مطالعه خالی خالیست! سالن مطالعه‌ای که توش جای سوزن انداختن نبود به خاطر کنکور. همه خوشحال‌اند و آسوده خاطر... : )   نه که همه خوب داده باشند! ولی همه مثل من خوشحال‌اند از گذشتنش و تمام شدنش...

+ دیروز آمدند دعوتمان کردند به همایش اپلای، چند سانتی‌متر عمیق‌تر! اولش که گفتند اپلای جیغمان درآمد که توروخدا دست از سرمان بردارید! بعد که فهمیدیم برنامه برای بسیج است، دوهزاریمان افتاد که هدف نهی از اپلای است! اول که چون از طرف بسیج بود گفتم نمی‌آم. ولی بعد هم بی‌کار بودم تا قبل از کلاس مالتی مدیا(که اتفاقا تشکیل هم نشد!)  و هم اینکه این روزها به شدت نیاز دارم از هر طرفی بهم بگویند که اپلای نکردنم کار درستی بوده، هرچند که خودم معتقدم نبوده! ولی دوست دارم تاییدم کنند تا کم‌تر غصه بخورم! دو روز مانده به کنکور داشتم گریه می‌کردم که چرا من اپلای نکردم با بقیه‌ی بچه‌ها!
خلاصه بلند شدم رفتم همایش! سالن پُرِ پُر بود!
سرپا ایستادیم. یک سری از دانشجوهای دکترا صحبت کردند و چند نفر هم از خارج از دانشگاه که خیلی خفن بودند. جنس حرف‌هایشان را دوست نداشتم. به جز تاکیدشان بر اینکه «برنامه‌ی بلند مدتتان را برای زندگی مشخص کنید و بعد بر مبنای آن تصمیم بگیرید.» و خب راستش من هیچ برنامه‌ی بلند مدتی ندارم! شاید همین بود که برادرم گفت: «اگر ان‌شاءالله امسال یا سال بعد ارشد قبول شدی و وارد دوره‌ی کارشناسی ارشد شدی، از این فرصت استفاده کن برای شناختن خودت و برنامه‌هات برای زندگی! و بعد از ۲-۳ سال ارشد، تصمیمت را قاطعانه و عاقلانه بگیر. نه مثل الان که هر دو روز تصمیمت عوض می‌شود!»
 و من تصمیم گرفتم همین کار را بکنم...

+ یک کم هم از اوضاع بعد از کنکورم بنویسم! سر امتحان عالی بود!‌تمام اطرافیانم فارغ‌التحصیلان دانشگاه‌های آزاد و پیام نور و این‌ها بودند! دست می‌گرفتند از مراقب سوال می‌پرسیدند :))))))))) مراقب‌ها هم نامردی نمی‌کردند و اسکلشان می‌کردند! اصلا وضعیتی بود!
بعد از امتحان آمدم بیرون به قدری گیج و به هم ریخته بودم (در ۳ روز قبل از کنکور کامپیوتر مجموعا ۱۱ ساعت خوابیده بودم و در نتیجه گیج گیج بودم) تا دروازه شیراز پیاده رفتم (از در جنگلبانی دانشگاه اصفهان)بعد که می‌خواستم سوار تاکسی شوم به جای گفتن مسیر گفتم:«کنکور؟!» :| آای راننده قیافه‌ش دیدنی بود...
بعد رفتم خانه. خواهر و برادرم با همسرانشان آمده بودند. سر ناهار داشتم سوپ می‌خوردم و هی می‌گفتم وای چقدر خوشمزه‌ست. چه سوپ جوی خوشمزه‌ای و ... . وقتی تمام شد فهمیدم سوپ قارچ بوده نه جو :)))))
شب کنکور هم رفته بودم با دل خوش برای برگشتنم بلیت بگیرم. گویا یادم رفته بوده ثبت نهایی کنم و فکر می کردم بلیت گرفته‌م! هرچی هم داداشم می‌گفت نگرفتی قبول نمی‌کردم!!
عصر هم که می‌خواستم راه بیفتم، یک مکالمه‌ی زیبا بین من و مامان:
مامان: بیسکوییت هم بذارم برات؟
من: بله بله. حتما! از اون بیسکوییت مستطیلی‌ها.
مامان: کدوم مستطیلی‌ها؟
من: همون‌ها که استوانه‌ای نیستند!

هیچی دیگه... نگم قیافه‌ی مامان را...

+ اولین روز برگشتنم به دانشگاه، یعنی شنبه با بچه‌ها رفتیم سینما به عنوان استراحت! اولین تجربه‌ی فیلم دیدنم در جشنواره‌ی فیلم فجر بود. مژده چند ساعت در صف سینمای پارک ملت نشسته بود تا بتواند بلیت بگیرد. ما هم از سر کلاس شیوه با ماشین بهار خودمان را رساندیم. یعنی عملا ما در صف ایستادن را تجربه نکردیم! من هر ۲دقیقه یک بار می‌پرسیدم چه فیلمی می‌خواهیم ببینیم؟! بچه‌ها اول‌هایش که این سوال را می‌پرسیدم با شکیبایی جوابم را می‌دادند: «در دنیای تو ساعت چند است؟!» ولی وقتی دیدند اسم فیلم در ذهن من نمی‌ماند و باز می‌پرسم، ترجیح دادند جواب سوالم را هر بار با جمله‌ای با مضمون«خیلی فیلم قشنگیه» بدهند! بر اثر بی‌خوابی ۴ روز قبلم، و سردرد وحشتناکم، ۳-۴ دقیقه‌ی آخر فیلم خوابم برده بود!! و کلا هم وقتی همه داشتند با به‌به و چه‌چه از فیلم تعریف می‌کردند، من هیچی نفهمیده بودم :دی ولی اولین تجربه‌ی فیلم دیدنم در جشنواره‌ی فیلم فجر هیجان‌انگیز بود :)
۲۳
آبان


احساس می‌کنم از بالای یه ساختمان ۱۰۰۰ طبقه(!!) پرتم کردن پایین و هی دارم سقوط می‌کنم...

۱۴
شهریور

یکشنبه بود. قبل از دورهمی با بچه‌های دبیرستان، با شیوا قرار گذاشتم تو میدان نقش جهان درست جلوی عالی‌قاپو. یک سالی بود که قصد دیدن همدیگر را داشتیم و به هر بهانه و دلیلی نمی‌شد...یک بار برف آمد، بار دیگر برای من کوئیز از آسمان نازل شد، بار دیگر شیوا تو جشن روز درختکاری خانه‌علم فرحزاد گیر افتاد، و...

اما این بار شیوا آمد. همدیگر را دیدیم. بعد از ۳سال.

بچه که بودم، ۵-۶ ساله، هم‌بازی مهمانی‌های شلوغ و حوصله سرببر فامیل بودیم.بعد تر عیدها چشممان برق می‌زد از شادی هم‌بازی شدن در عیددیدنی‌های کشدار خانوادگی. شیوا همیشه یک سال از من جلوتر بود. :)‌ هرسال کتاب علوم‌های سال قبلش را ازش می‌گرفتم برای نوشتن جواب سوالات «فکر کنید»ها!! یا برای چیدن عکس‌هایش و چسباندنشان در دفتر علوم...

پنجم ابتدایی شنیدم که شیوا وارد مدرسه‌ی فرزانگان شده. من در یک مدرسه‌ی دولتی به شدت معمولی درس می‌خواندم و درک زیادی از فرزانگان نداشتم. ولی همه‌ی فامیل می‌گفتند «شیوا تیزهوشان قبول شده!»

سال بعد، قبولی مرحله‌ی دوم امتحان تیزهوشان را مامان شیوا بهم خبر دادند. در حالی که پای مامان شکسته بود و من در استراحت مطلق به سر می‌بردم و صورت بابا به طرز ناجوری تغییر شکل داده بود و رضا هنوز ۷-۸روزی تا کنکورش باقی مانده بود و مرتضی کوچک بود و مریم نگران. نشسته بودیم تو هالِ به قولِ مرتضی «خونه‌مون۲» و برای مامان جشن تولد گرفته بودیم در اولین روز برگشتنمان از خانه‌ی عمه به خانه‌ی خودمان. روزهای سخت بعد از بیمارستان بود و ما شکرگزار به خاطر معجزه‌ی رخ داده دوباره بودنمان کنار هم را جشن گرفته بودیم و خوشحال برای خودمان شیرکاکائو می‌خوردیم و به بدبختی‌هایی که روی سرمان آوار شده بود (و تا ۳سال بعد دست از سرمان برنداشت) می‌خندیدیم که مامان شیوا زنگ زد که با من حرف بزند. خبر قبولیم در امتحان تیزهوشان برای همه خوشحال‌کننده بود. برای خودم اما، هم‌مدرسه شدن با شیوا تنها نکته‌ی خوشحال‌کننده‌ی ماجرا بود. :)

۲سال راهنمایی هم‌مدرسه بودیم و از همیشه نزدیکتر به هم و بعد شیوا وارد دبیرستان شد. دوست‌های شیوا به من حسودی می‌کردند و از من بدشان می‌آمد!
به خاطر نزدیکیمان با وجود یک سال تفاوت سنی.

من هم رفتم دبیرستان. هر دو هم‌رشته شدیم:‌ ریاضی!  شیوا استعداد خدادادی در زمینه‌ی ریاضی داشت. از مادرش به ارث برده بود! من فاقد این استعداد خارق‌العاده بودم ولی به هرحال درس هردومان خوب بود. دوران دبیرستانمان مصادف شد با کم شدن رابطه‌ی خانوادگیمان و ایجاد کدورت‌ها. و دوستی من و شیوا شاید تنها پیونددهنده‌ی خانواده‌ها باقی ماند. با هم دوست بودیم. شیوا کنکور داد. همیشه می‌گفت می‌خواهد برق بخواند! رتبه‌ش شد ۱۷۰. وقتی شنیدم از خوشحالی جیغ کشیدم. دوستم بود :)‌دوست عزیزم! از سهمیه‌ی هیئت علمی استفاده نکرد و به جای برق شریف شد دانشجوی نرم‌افزار شریف. رشته‌ای که من به خاطرش رفته بودم رشته ی ریاضی. شیوا هی بهم امید می‌داد و انرژی تا زمان کنکورم. می‌خواستیم دوباره هم‌دانشگاهی شویم. هم‌رشته‌ای. هم‌دانشکده‌ای! نشد. من کنکور دادم. از نتیجه ی کنکورم بهت‌زده بودم. به خدیجه دوست شیوا گفتم رتبه‌م حتی از دوبرابر رتبه‌ی شیوا هم بدتر شده! خدیجه ناباورانه نگاهم کرد. ناباورانه به خاطر حسادتم. شاید اولین باری بود که حسادت کردم. به شیوا! به شیوای دوست‌داشتنیم! شیوا بدون اینکه از قبل چیزی از رشته ی کامپیوتر بداند رشته ی مورد علاقه‌ی من را در دانشگاه مورد علاقه‌ی من می‌خواند و من که به عشق همچین چیزی رفته بودم رشته‌ی ریاضی، جلویم سد شده بود...حسادت کردم. زیاد شاید حتی! البته یک کمی بعد همه‌ی این‌ها را یادم رفت. ما دوست بودیم. هرچند اولین بار بود که از شیوا عقب افتاده بودم. نرم افزار شریف. نرم‌افزار تهران. پارسال همین موقع‌ها بود که تو فامیل خبر پذیرفته شدن شیوا در مقطع ارشد با معدل پخش شد. به من که گفتند خندیدم. مثل روز واضح بود که شیوا باید بدون کنکور برود ارشد! اصلا نیازی به گفتن نبود! عید امسال. خبر پذیرش گرفتن شیوا از دانشگاه تورنتو دوباره در فامیل پیچید. همه به من چپ‌چپ نگاه کردند. انگار عقب‌افتادن‌های من از شیوا از نتیجه‌ی کنکور شروع شد و بعد به قول دکتر نوابی، propagate شد به ادامه‌ی راهم. خندیدم. خوشحال شدم. زیاد زیاد! شیوای عزیزم دارد می‌رود کانادا. می‌رود که در یک دانشگاه فوق‌العاده درس بخواند. شیوا می‌رود و هیچ کس بهتر از من از شایستگی شیوا برای رسیدن به اینجا خبر ندارد.

یکشنبه جلوی عالی‌قاپو زمان برای من ایستاد. دست شیوا در دستم: وقت خداحافظیست! بغض کردم. برای خودم. برای انتخابهام. برای نتیجه ی ۳سال پیش کنکورم. برای جدا شدن‌هامان. فکر کردم. زیاد!‌ به اینکه چقدر می‌توانست سرنوشتم متفاوت باشد. به اینکه راه من و شیوا از هم جدا شد.

شیوا رفت. عکس‌های رفتنش از فرودگاه را خدیجه گذاشته بود. شیوا رفت.

و من به همه ی خاطراتمان فکر می‌کنم. به همه‌ی با هم بودن‌هایمان. به هم‌بازی شدن‌هایمان. به اسباب‌بازی‌های همیشه‌شیک شیوا که در بچگیم عاشقشان بودم. اسباب‌بازیهای استرالیایی‌اش. :)

شیوا «هم» رفت. مثل همه‌ی بقیه! مثل همه ی دوست‌هام که دیر یا زود می‌روند. مثل...


پ.ن: شیوا گفت از ۵۰نفر ورودی نرم و سخت شریف سال ۸۹، ۳۵ نفرشان همین تابستان رفته‌اند و بقیه هم اکثرا سال بعد می‌روند. یعنی همین امسال ۷۰درصد رفته‌اند. ۷۰درصد! دردناک و وحشتناک نیست؟


پ.ن۲: حسادتم به شیوا فقط همان یک بار بود. شاید برای یکی دو روز. تمام شد. دیگر هرگز بهش حسادت نکردم. برای خوشحالم. از نهایت قلبم. :)


بعدا نوشت: من هیچ صحبتی ندارم وقتی بعد از فکر کردن به همه‌ی این حرفها، فال حافظ می‌گیرم و این می‌آد:(جنس حرفهام از جنس حسرت نیست. فقط می‌خوام بمونه اینا...حالا که بیست و چهار ساعته شیوا رفته...) (هرچند فال حافظش با تابع رندوم نوشته شده باشه :دی)



۲۵
مرداد


دیروز مهمان کارسوق بودیم به صرف شام در رستوران پلی‌اکریل. پریسا هم بود. برایمان شیرینی عقدشان را آورده بود. آخر شهریور با همسرش راهی آمریکاست برای ادامه‌ی تحصیل.

داشتم باهاش درمورد اپلای حرف می‌زدم و سختی‌هاش و ندیدن مادر و پدر. و گفتم که به خاطر مادرم هم که شده الان نمی‌توانم جایی بروم... می‌میرم از دلتنگی...

پریسا واقعیِ واقعی به فکر فرو رفت و لبخند شیرینی زد و گفت واای! چقدر قشنگ! گفتم چی؟! گفت چقدر قشنگه که آدم با مادرش چنان رابطه‌ای داشته باشه که به خاطرش نتونه اپلای کنه! یا جایی بره کلا!

گفتم ولی عوضش دست وپامو این وابستگی می‌بنده و نمی‌ذاره خیلی چیزهای جدید رو تجربه کنم...

گفت باشه! به نظر من اصلا مهم نیست. به نظرم اینم یه بخش از زندگیه. یه بخش خیلی خیلی قشنگ از زندگی همین رابطه‌ی قشنگ با مادره و وابستگی... چیزی که من ندارم. این را گفت و تلخ، خندید.



پ.ن:‌باران دیشب، بوی خاک باران‌خورده، مستم کرد دیشب...آمادگی مردن داشتم دیشب وقتی ساعت ۱۲ شب تک و تنها تو خیابان‌های خلوت اطراف تالار قدم می‌زدم، مستِ مست...

۲۲
خرداد


هوم.
پوستر سومین یا چهارمین همایش «How to Apply?» انجمن acm دانشکده رو لایک می‌کنم. بعد هم shareش می کنم. به همه هم شرکت توش رو توصیه می‌کنم.تو چند تا گروپ هم که توشون عضو هستم پستش می‌کنم. همه هم هی ازم اطلاعات می‌گیرن درمورد کسانی که قرار هست صحبت کنند که همه از سال‌بالایی‌هامون هستند.
همه‌ی این کارها رو خیلی اتوماتیک‌وار انجام می‌دم و بعد تکیه می‌دم به دیوار کنار تختم و یه نفس عمیق می‌کشم. و پیش خودم فکر می‌کنم: «آیا ایران تنها کشوریه تو دنیا که تو دانشگاه‌های برترش همایش می‌ذارن برای «چگونه از این مملکت فرار کنیم؟!» یا نه؟»
و خب این فرار رو همینجوری نمی‌گم. از همایش پارسال می‌گم. از همایش پارسال که بچه‌ها می‌گفتن شده برین یه دانشگاه رنک داغون تو یه کشور درجه‌ی چندم، برید! چون مهم اینه که از ایران برید و وقتی از ایران برید دروازه‌های همه‌ی دنیا به روتون بازه...
آه می‌کشم. آه.
«کاش وطن جایی برای ماندن بود.»

۱۳
آذر
من  روزهای کشدار و تبدار تهران را با دلخوشی همین دیدارهای کوتاه دو-سه ساعته با "مادر" و ناهار خوردنهایی که می شوند بهترین نهارهای دنیا (یقینا شیرین تر از عاشقانه ترین ناهارها) سر می‌کنم...
وقتی دیدار کوتاه است و فرصت اندک، حتی مغازه گردیهای هرباره‌ی هفت تیر هم می شوند بهترین سرگرمی دنیا برای منی که از مغازه و خرید و ... متنفرم!

غمگین ترین لحظه های من، لحظه خداحافظی و جدایی اند...همه این لحظه های لعنتی که همیشه در هفت تیر به وقوع می پیوندند و من چقدر از این هفت تیر متنفرم که مادرم را هربار از من می گیرد! هفت تیری که کودکی های مامان در کوچه پس کوچه هایش می دوند و پشت در خانه قدیمی که حالا شده یک ساختمان چند طبقه، متوقف می شوند...

پ.ن: خاطره می شوند این روزها...مگر نه؟
پ.ن2: یک لحظه لبخند مامان را با تمام زرق وبرق دنیا عوض نمی کنم... اصلا مرا چه به اپلای؟!
پ.ن3: نشسته بودم روبه روی مامان و زل زده بودم به روی ماهش...به تمام چینهای صورتش...یکی از خوشبختیهای من این است که کپی مادرم هستم...بدون چینهای صورتش...آن قدر که گاهی که دلم بدجور بهانه اش را میگیرد توی آینه زل می زنم به خودم و سعی میکنم مامان را ببینم...
پ.ن4: مامان آمد دانشگاه...ولی نرفت دانشکده حقوق...من هروقت می خواهم جوانیهای مامان را تصور کنم، می روم حقوق! و زل می زنم به آن سقفهای بلندش... ولی مامان نرفت حقوق! گفت نه...گفت نمی خواهم همه چیز برایم تکرار شود... مامان از جوانیهاش فرار می کند... از روزهای پرتب و تاب قبل انقلاب و همه دوستانیش که دیگر بین ما نیستند... و سالهاست که نیستند... 
پ.ن5: من بابا را می خواهم...
۰۶
خرداد

اول:

صبح تو خواب و بیداری بودم که یهویی گوشیم زنگ زد. برداشتم دیدم خانم نصیریه از آموزش برق میگه کارت پیدا شده بیا بگیرش :) اینقـــــــــــــــدر خوشحال شدم که حد نداره :) 30 تومن باید می دادم واسه گرفتن کارت المثنی به اضافه اینکه باید می رفتم دوباره دنبال گرفتن کارت بانکم و این چند وقت امتحانها هم کلی سر این کارت دیدن اذیت می شدم. تازه از کارت المثنی خوشم نمیاد!


دوم:

دیروز مستند(؟!!) میراث آلبرتا2 رو دیدم. البته از بچه آقای(!!) شمقدری توقع دیگه ای هم نمیشه داشت :)


سوم:

خیلی تلخ بود که فهمیدیم پروژه سیستم عاملمون رو از اول اشتباه فهمیده بودیم و درست کردنش بیش از 1روز وقت میخواد در حالیکه من فردا و پس فردا امتحان دارم... :( دیگه بیخیالش...


چهارم:
"صورت هاى دیگرى از ادبیات مثل نووِل یا داستان بلند که امروزه در غرب بازار پر رونقى
دارد، هرگز در میان مسلمین نبالیده است. دلیل این امر آن بوده که این گونه اشکال ادبى، به ویژه به
صورتى که در قرون نوزدهم و بیستم شکل گرفته، در واقع اغلب تلاش هایى براى خلق یک جهان خیالى
و موهوم بوده و اسلام همواره به نحو اصولى با چنین خیالبافى هاى غفلت انگیز مخالف بوده است."
:|
این بخشیه از کتابی که من باید برای امتحان اندیشه2 بخونم! :|
رمان حرام است...


پنجم:

امام علی فرموده اند: ((پیامبر هزار در از علم را به روی من گشودند که از هرکدام 1000 در از علم به روی من گشوده می شد.))

ذهن بیش از حد ریاضیاتی من به طور ناخودآگاه شروع کرده به ضرب کردن هزار در هزار تا ببینه چند تا در از علم به روی امام علی گشوده شده! :|


ششم:

عید میلاد امام علی و روز پدر رو هم یادم رفت تبریک بگم... کل اون روز عید رو داشتم در استرس دو تا امتحان شنبه به سر می بردم...حیفِ عید!


هفتم:

5نشبه میرم خونه ایشاللا :)


هشتم:

رفتم اتاق تلویزیون مثل همیشه درس بخونم دیدم تبدیلش کردن به انبار :( باورم نمیشه سال دوم هم تموم شد و دیگه وقت تحویل دادن وسایل به انبار و رفتن به خونه ست...باورم نمیشه! حالا من کجا درس بخونم :-اس


نهم:

دیروز حامد(تی ای ما و یه آدم معروف 88 ی تو دانشگاه) ایمیل زده بود که یه طرح summer of code هست که زیر نظر رامتین(دکتر خسروی :دی رئیس گروه نرم افزار) و تحت نظارت مستقیم حامد انجام میشه برای سال دوم. یه سری پروژه واقعی هست که براشون قراردادبسته شده و تا آخر شهریور باید تحویل داده بشه و  میتونیم تابستون بیایم دانشگاه روشون کار کنیم با هم و کلی چیز یاد بگیریم و تابستون مفیدی داشته باشیم. ولی شرطش اینه که حتما تهران باشیم چون باید 4روز در هفته کامل دانشگاه باشیم...خیلییییییییییی دلم گرفت از اینکه باز هم خوش به حال تهرانی هاست فقط.... :->