خوابگاه‌نوشته‌ها

خوابگاه‌نوشته‌ها

تا ۷ سال قبل برای من فقط یک "هم" معنی داشت و آن هم هم‌وطن بود! می‌فهمیدم که در غربت چقدر وطن می‌تواند بشود نقطه‌ی مشترک و پیدا کردن یک هم‌وطن چقدر می‌تواند لذت‌بخش باشد! از وقتی خوابگاهی شدم، "هم"های جدیدی برایم معنا پیدا کرد!شاید برای کسی که زندگی خوابگاهی را تجربه نکرده باشد، "هم اتاقی" هیچ مفهومی نداشته باشد!می خواهم اینجا خاطرات "هم اتاقی" بودنم را بنویسم...

بایگانی
پیوندها

ازهرطرف که رفتم جز وحشتم نیفزود...

يكشنبه, ۲ آبان ۱۳۹۵، ۱۱:۰۶ ب.ظ


روزهایم کش می‌آیند و طولانی می‌شوند. جسمم نشسته در آزمایشگاه و پشت میز و روحم در خانه است و مشغول تماشای چهره‌ی آرامش‌بخش خواهرزاده جان. یا جسمم نشسته وسط جلسه با اساتید راهنمای محترم (!) و روحم آهسته و پاورچین پاورچین سر خورده از روی صندلی و از لای در اتاق استاد رفته بیرون و در سایت کارشناسی پرسه می‌زند و هی سعی می‌کند سایت را با همان هم‌کلاسی‌ها و هم‌دوره‌ای‌های خودمان و سال‌بالایی‌هایمان تجسم کند. یا نشسته‌ام سر کلاس درس و ناگاه روحم مثل کودک نوآموزی بی‌تاب می‌شود و مشتاق برای آموختن و یاد گرفتن. یا مثلا تک و تنها نشسته‌ام روی تختم در خوابگاه و روحم در جشن تولدهای شلوغ و پرشور خوابگاه کارشناسی می‌چرخد. این روزهایم کش می‌آید به قدر تمام فقدان‌‌های این یک سال اخیر.

دست و پا می‌زنم در میانه‌ی سردرگمی و ندانستن‌ها. دست و پا می‌زنم در میانه‌ی خواستن‌ها و نرسیدن‌ها، دانستن‌ها و نتوانستن‌ها، بایدها و کم‌آوردن‌ها، آرزوها و واقعیت‌ها... .


خسته‌ام و کم‌آورده... بی‌حوصله و بی‌انگیزه و از پای‌‌افتاده... و حسرت...وای از حسرت... وای که می‌سوزاند روحم را...جانم را...قلبم را...

نمی‌دانم کجای زندگی را اشتباه رفته‌ام. در کدام پیچ بود که خدا پیچید و من نپیچیدم یا خدا مستقیم رفت و من پیچیدم... و بعد از آن دیگر فقط حسرت بود و هی اشتباه و هی زمین خوردن و هی دویدن و نرسیدن...

روزهای عجیبیست...بلند و کش‌دار...پر از حسرت و تردید. پر از مسیرهای تاریک پیش رو که نمی‌دانم هر کدام به کجا می‌رسند...چه فرقی می‌کند؟ اگر یک جایی آن عقب‌ترها راه را عوضی رفته باشم، چه فرقی می‌کند که حالا از کدام طرف بروم؟ همه‌ش اشتباه است. انتهای همه‌ش نرسیدن است انگار...

نمی‌خواهم غر بزنم. نمی‌خواهم از روزهای مزخرف دانشگاه بگویم یا از شب‌های بی‌هیجان خوابگاه یا از بی‌انگیزگی‌های خودم...فقط می‌خواهم بگویم یکی اینجا هست هنوز...یکی که دارد سعی می‌کند هنوز که نفس بکشد. اگر نمی‌نویسد، اگر چیزی نمی‌گوید، دلیلش نداشتن حرف نیست. نمی‌نویسد چون دیگر هیچ اتفاق ساده‌ای هیجان‌زده‌ش نمی‌کند. چون دیگر نه از چیزی آن‌قدر خوشحال می‌شود که بخواهد خوشحالیش را ثبت کند و نه از چیزی آن‌قدر ناراحت می‌شود که بخواهد با نوشتن از بار روی قلبش کم کند...نوشتم تا بگویم‌«یکی اینجا هست که بس دلش تنگ است و هر سازی که می‌بیند بدآهنگ است »





  • مهسا -

نظرات  (۶)

بنظرم مهمترین عامل در احساس خوشی یا ناخوشی خود آدمه. هیج وقت برای تغییر رویه دیر نیستو کارها و چیزهایی که اذیتت میکنه را رها کن....
پاسخ:
نمیشه آخه:( یکی از اون مسائلی که اذیت و ناراحتم میکنه شرایط تزمه :(
مهسای نازنین من...






(مشخصه که از دل تنگی هیچ حرفم نمیاد و می خونم و می فهممت و ... دل تنگی...؟)
پاسخ:
فاطمه جووووووووووووووووووونم:********
منظورم اینه اگه دست خودتون باشه شرایط رو تعریف کنید چطوری باشه چی تعریف می‌کنید؟
(فقط این گزینه که آدم‌های قدیمی اطرافتون باشند مجاز نباشه)
پاسخ:
آهاا آخه اصن دردم آدمای قدیمی نیستن. الان حوصله همونارم ندارم. دورهمی بذارن نمیرم حتی.
دردم اصن این چیزا نیست...
نمیتونم توضیح بدم.
برام سواله که الان جز اون آدم‌های اطراف که دست خودتون نیست از لحاظ شرایط درسی و ... دوست دارین چطوری باشه؟
پاسخ:
سوالتونو نفهمیدم.
اون چیزایی که دست خودم نبوده همه چیزو تحت تاثیر قرار داده. یعنی چیز خوبی برام باقی نگذاشته
خدا را شکر که حدسم غلط بود، انشاالله شرایط بهتر بشه مهسا جان 
پاسخ:
ممنون...ای کااش!
من حس میکنم خاطرات خوب گذشته مانع لذت بردن از روزهای فعلی ات میشود، امیدوارم اشتباه کرده باشم. سعی کن بین همین روزهای ملال اور و تکراری شادیهای کوچکی داشته باشی که انرژی بگیری. جایی که الان در ان هستی و نیروی جوانی و شور و حرارت و توانی که داری، ارزوی خیلیهاست. من هم روزهای خوبی ندارم، حرفهایی در دلم مانده که گفتنی نیستند، تلخی وجودم را فرا گرفته، ولی حرفهایم را برای خودم نگه داشته ام تا بتوانم وانمود کنم گاهی شاد هستم، تا بتوانم لحظات دلچسبی برای خودم خلق کنم. تلخی هست، ناامیدی و ملال واقعیت است، ولی باید از میانشان رد شد و پروانه های شادی های کوچک را شکار کرد!!
پاسخ:
می‌دونین من حتی به خاطره‌ها فکر هم نمی‌کنم. یعنی اینجوری نیست که به خاطر اینکه قبلا خیلی خوب بوده همه چی الان ناراحت باشم. نه. مسئله الانه. به طور مطلق. خیلی داره بهم بد میگذره و واقعا اذیت میشم. کاری میکنم که دوستش ندارم. واقعا دارم شکنجه میشم. و شرایط جوری پیش رفت که من واقعا نمیخواستم...
و حرفتونو کاملا قبول دارم...باید پروانه‌های شادی‌های کوچک را شکار کرد...

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">