خوابگاه‌نوشته‌ها

خوابگاه‌نوشته‌ها

تا ۷ سال قبل برای من فقط یک "هم" معنی داشت و آن هم هم‌وطن بود! می‌فهمیدم که در غربت چقدر وطن می‌تواند بشود نقطه‌ی مشترک و پیدا کردن یک هم‌وطن چقدر می‌تواند لذت‌بخش باشد! از وقتی خوابگاهی شدم، "هم"های جدیدی برایم معنا پیدا کرد!شاید برای کسی که زندگی خوابگاهی را تجربه نکرده باشد، "هم اتاقی" هیچ مفهومی نداشته باشد!می خواهم اینجا خاطرات "هم اتاقی" بودنم را بنویسم...

بایگانی
پیوندها

۹ مطلب در اسفند ۱۳۹۴ ثبت شده است

۲۹
اسفند

Xهشدار: این یک پست خیلی طولانیست که بخش زیادی از آن فقط به درد خودم می‌خورد. اما دلیل انتشار عمومی آن این است که بخش‌هایی از آن می‌تواند به درد همه بخورد. اگر حوصله‌ی خواندن متن طولانی ندارید از این پست بگذرید :)


خیلی خیلی وقت پیش‌ترها -وقتی دبیرستانی بودم- تست MBTI داده بودم و کد شخصیتیم را فهمیده بودم. اما آن زمان برایم چیزی در حد بازی و شوخی بود. مثل روز روشن بود که قرار نیست یک تست روانشناسی به من در مورد آینده‌ام پیامی بدهد یا توصیه‌ای کند. زمان گذشت. دیپلم گرفتم. کنکور دادم. دانشگاه رفتم. لیسانس گرفتم. وارد فوق‌ لیسانس شدم. بعد یک روز خیلی جدی نشستم و به کار فکر کردم. و وحشت‌زده شدم. هیچ ایده‌ای نداشتم که چطور کاری را دوست دارم. سعی کردم دو تجربه‌ی کوتاه مدت کاریم در ابتدای امسال و در تابستان ۳ سال پیش را بگذارم کنار هم و از احساسم نسبت به هرکدام(که خیلی موقعیت‌های متفاوتی بودند) بفهمم چه کاری برای من مناسب است. از فهمیدن این نکته که از صرفا برنامه‌نویس بودن و حقوق بگیر یک شرکت بودن به هیچ عنوان لذت نمی‌برم وحشت کرده بودم. برنامه‌نویسی را دوست دارم. کار کردن در محیط دوستانه را دوست دارم. از محیط رقابتی و پراسترس متنفرم. از کار گروهی لذت می‌برم. از اینکه بتوانم خلاقیتم را در حل مشکلات برنامه‌ها به کار بگیرم هیجان‌زده می‌شوم. از یاد گرفتن کارهای جدید بسیار لذت می‌برم.

پس مشکل من با شغل برنامه‌نویسی چه بود؟ من نیاز دارم با آدم‌ها در اتباط باشم.و نیاز دارم به بقیه کمک کنم. شاید بهترین روز کاریم در شرکت روزی بود که ازم خواسته شد به یک نیروی جدید اصول طراحی دیتابیس  و هم‌چنین معماری نرم‌افزاری MVC را آموزش بدهم. اما این فرصت بسیار کم در اختیار من قرار می‌گرفت. بیش‌تر مواقع باید در سکوت می‌نشستم سر کار خودم و به ارتباط برقرار کردن با ماشین روبه‌روم بسنده می‌کردم. هم‌چنین اینکه من به محضی که کار تکرای شود و حس کنم دارم یک سری کار روتین را انجام می‌دهم خسته و دل‌زده می‌شوم. در حالی که برنامه‌نویسی در کنار خلاقیت‌های بالقوه‌اش، پر است از کارهای روتین. من از فهمیدن این مشکلات با شغل برنامه‌نویسی وحشت‌زده شده بودم. مگر چاره‌ای جز این داشتم؟ مگر یک مهندس کامپیوتر در ایران چه موقعیت شغلی متفاوتی می‌تواند داشته باشد؟ مگر من چاره‌ای جز برنامه‌نویس شدن داشتم؟ در گیرودار همین درگیری‌های ذهنی یک بار دیگر علاقه‌ی شدید به معلمی که از کودکی همراهم بودم و از بازی‌های بچگیم شروع شده بود شروع کرد به جیغ زدن! انگار داشت می‌گفت به من اهمیت بده! کم‌کم هرچه بیش‌تر گذشت بیش‌تر برایم واضح شد که باید معلم شوم.

در همین روزها یک بار دیگر از سه طریق مختلف و کاملا مستقل از هم سروکله‌ی بحث تست MBTI و آزمون شخصیت در زندگیم پیدا شد. دوباره رفتم تست را تکرار کردم و بعد برایم یک دفعه مهم شد که خودم را به درستی بشناسم و ببینم اصلا واقعا من برای چه کاری ساخته شده‌ام؟! پدرم وقتی دیدند موضوع برایم جدی وجالب شده کتابی در اختیارم قرار دادند که در این روزهای آخر سال برای من شروع زندگی جدیدی را رقم زد. زندگی که در آن می‌دانم کی هستم، چه ترجیحاتی دارم و برای چه کارهایی ساخته شده‌ام و چه چیزی خوشحال و راضیم می‌کند. 

کتابی که خواندم اسمش «شغل مناسب شما» هست از پاول و باربارا تایگر. اگر کتابی با این عنوان را هرکسی به جز پدرم بهم می‌داد، قطعا آن را نخوانده به کناری می‌‌انداختم. چون اساسا من نسبت به کتاب‌های روانشناسی و خودشناسی و ... حس کلاه‌برداری دارم و به شدت به اینجور کتاب‌ها با دیده‌ی شک نگاه می‌کنم. اما این کتاب را مطالعه کردم، خودم را شناختم، نقاط ضعف و قوتم را دانستم و فهمیدم باید حواسم به چه جنبه‌هایی از کار بیش‌تر باشد که خراب‌کاری نکنم! همین‌طور فهمیدم این که همه‌ی زندگی‌ام عاشق شنیدن داستان آدم‌ها بوده‌ام کاملا به تیپ شخصیتیم برمی‌گردد یا اینکه خیلی خیلی در هر اتفاق به جای جزئیات اعصاب‌خردکن چیزهایی را در روابط آدم‌ها می‌بینم که هیچ کس دیگری نمی‌بیند، چیز عجیبی نیست و احتمالا اکثر آدم‌های هم‌تیپ من همینطور هستند. چیز دیگری که فهمیدم این بود که نوشتن، که سعی داشتم خودم را از آن محروم کنم و فکر می‌کردم من را تنها کرده و از همه دور کرده، جزء شخصیتم است و کار بسیار بدی می‌کنم که با شخصیتم می‌جنگم. 
گفته بود اینکه بخواهیم با شخصیتی که مال ما نیست زندگی و کار کنیم، مثل این می‌ماند که چپ‌دست باشیم و بخواهیم با دست راست بنویسیم یا بالعکس. به همان اندازه سخت و دشوار است و احتمالا خروجی کج و کوله دارد مگر با تمرین خیلی زیاد. 
چیزهای جالبی که از این کتاب یاد گرفتم را اینجا می‌نویسم برای مراجعه‌های بعدی خودم.

۱- شخصیت هرکسی یک کارکرد اصلی دارد که ناخدای زندگی اوست و یک کارکرد فرعی دارد که کمک‌کننده و معاون ناخداست. کارکرد سوم بعدی از شخصیت است که ضعیف‌تر است و به طور عادی در آدم فعال نیست. کارکرد چهارم بعدیست که آدم در آن خیلی ضعیف است و باید خیلی حواسش را جمع کند که در شرایطی که نیاز به عمل با این بعد دارد، خرابکاری نکند. افراد درون‌گرا با کارکرد اصلی شخصیتشان با خودشان ارتباط برقرار می‌کنند و با کارکرد فرعیشان با دیگران رابطه برقرار می‌کنند (در مورد افراد برون‌گرا عکس این قضیه صادق است).

۲- هر انسانی با یک شخصیت به دنیا می‌آید و با همان شخصیت هم از دنیا می‌رود. شخصیت آدم عوض نمی‌شود اما در طول زندگی رشد می‌کند. رشد شخصیت چند مرحله دارد. تا قبل از ۱۲ سالگی کارکرد اصلی و از ۱۲ تا ۲۵ سالگی کارکرد فرعی رشد می‌کند و برجسته می‌شود. از ۲۵ تا ۵۰ سالگی کارکرد سوم شروع به رشد می‌کند (ممکن است این مرحله در برخی آدم‌ها هیچ موقع رخ ندهد) و بعد از ۵۰ سالگی بعد چهارم شخصیت شروع به رشد می‌کند (ممکن است کارکرد چهارم هرگز رشد نکند).
در کتاب ادعا شده بود که هم‌زمانی بحران میان‌سالی با سنین رشد کارکرد سوم و چهارم شخصیت بی‌ارتباط و تصادفی نیست. در واقع با رشد ابعادی که جزء اصلی شخصیت آدم نیستند کم‌کم احساس نارضایتی نسبت به تصمیمات گذشته و انتخاب‌های قبلی پیش می‌آید که باعث بروز بحران میان‌سالی می‌شود. با علم به کارکرد سوم و چهارم، می‌توان در انتخاب‌ها این کارکردها را لحاظ کرد و از بروز بحران میان‌سالی جلوگیری کرد. :)

۳- من یک INFP هستم. به این معنا که درون‌گرام، شمی هستم (در برابر حسی)، احساسی هستم (در برابر فکری) و ملاحظه‌کننده‌ام(در برابر قضاوت‌کننده). من یک احساسی غالب هستم و کارکرد اصلی شخصیتم احساسیست. یعنی با دنیای درونی خودم با احساساتم روبه‌رو می‌شوم و تصمیماتم را با احساسم می‌گیرم نه با فکرم. کارکرد فرعیم شمی است. یعنی با دنیای بیرون خودم با شمم(حس ششم) روبه‌رو می‌شوم و قبل از تصمیم‌گیری با شمم کسب اطلاعات می‌کنم. کارکرد سوم من حسی است که بنا به نشانه‌ها در حال رشد است. کارکرد چهارم من که به شدت در آن ضعیف هستم، فکری است. 

۴- به عنوان یک INFP، به معلمی و مشاوره(به خصوص مشاوره‌ی تحصیلی)، فعالیت‌های مذهبی و نویسندگی به شدت علاقه‌مندم و هرچیزی که باعث شود بتوانم به دیگران کمک کنم خوشحال و راضیم می‌کند. در کتاب تاکید شده بود که چون ملاحظه‌کننده هستم(یعنی نیاز به انعطاف دارم و نمی‌توانم با یک برنامه‌ی مشخص از پیش تعیین شده که جلوی خلاقیتم را می‌گیرد پیش بروم)،‌معلمی دبیرستان برایم مناسب نیست و تدریس در دانشگاه شغل خیلی مناسب‌تری برای من است. و این دقیقا شغلیست که عاشقش هستم. 

۵- از جمله نقاط ضعف من، یکی انعطاف‌ناپذیری (یا همان دگم بودن) در افکار،‌ارزش‌ها و اعتقادات است و دیگری انتقادناپذیر بودن. که با علم به این دو نقطه‌ی ضعف باید سعی کنم بر آن‌ها فائق بیایم.

۶- تیپ کلی شخصیت من ایده‌آل‌گراست و لزوما افکار و اعتقاداتم با دنیای واقعی مطابقت ندارد. بسیار خیال‌پرداز و رویاپرداز هستم(همیشه بوده‌ام).

۷- به من توصیه شده که برای تصمیم‌گیری حتما از یک دوست فکری کمک بگیرم چون خودم به تنهایی فقط احساساتم را در تصمیم‌گیری‌ها دخیل می‌کنم.

۸- در نهایت اینکه من به خانواده اهمیت بسیار می‌دهم (که همین‌طور هم هست!) و نیاز به شغلی دارم که بتوانم بین آن و خانواده‌ام تعادل برقرار کنم. به هیچ عنوان آدمی نیستم که در کار غرق شود و از این کار لذت ببرد. 

خواندن این کتاب و توصیه‌هایش به من کمک کرد که نسبت به برنامه‌هایم برای آینده قاطع‌تر شوم و از این به بعد گام‌های مطمئن‌تری بردارم.

یکی دیگر از ویژگی‌های کتاب این بود که برای بیان هر مسئله‌ای چند مثال از آدم‌های واقعی زده بود و از آدم می‌خواست خودش را در شرایط آدم‌های داستان قرار دهد وببیند چطور تصمیم می‌گیرد. گذشته از این‌که تمام مثال‌ها به من کمک کرد که خودم را بیش‌تر بشناسم، باعث شد با دیدن داستان زندگی آدم‌های مختلف و تصمیم‌هایشان در هر مقطع از زندگی متوجه چیزهای جدیدی شوم. مثلا این‌که در ذهن من همیشه۳۰ سالگی سنی بوده که شروع ثبات است و فکر می‌کردم باید در ۳۰ سالگی از آن‌چه تا به حال انجام داده‌ام مطمئن باشم و دیگر میل به تغییر مسیر کلی نداشته باشم. همه‌ش فکر می‌کردم در ۳۰ سالگی دکترا بگیرم و بعد زندگیم تازه شروع شود. بعد از خواندن مثال‌های کتاب فهمیدم تا چه اندازه تفکراتم مضحک است. در این کتاب از آدم‌هایی صحبت شده بود که بعد از بزرگ کردن چند بچه تازه خیال فوق لیسانس خواندن به سرشان زده بود یا آدم‌هایی که در ۵۰ سالگی تازه تصمیم به شروع یک کسب و کار جدید گرفته بودند یا آدم‌هایی که در ۴۰ سالگی فهمیده بودند باید هنرمند شوند و به سراغ یادگیری موسیقی رفته بودند یا ... . حس می‌کنم در دنیای دور و بر من، این‌قدر همه پشت سر هم درس خوانده‌اند و دکترا گرفته‌اند که برای من این تفکر ایجاد شده که اگر در ۳۰ سالگی مدرک دکترایم را نگرفته باشم، زندگی را باخته‌ام. حتی بارها به راه‌های ممکن برای آن‌که بتوانم پیش از این سن مدرک دکترا بگیرم فکر کرده‌ام. همیشه از فکر کردن به ۳۰ سالگی استرس می‌گرفتم. فکر می‌کردم پایان سن تجربه‌اندوزی و ماجراجویی ۳۰ سالگیست. اما با خواندن زندگی آدم‌های مختلف فهمیدم که چقدر خودم را در چارچوب‌ها قرار داده‌ام وچقدر تصورات ذهنیم نادرستند. فهمیدم که چقدر دارم زندگی را سخت می‌گیرم و دست و پای خودم را می‌بندم. حالا تصمیم دارم بنشینم و یک بار دیگر با خاطری آسوده‌تر و با ریسک‌پذیری بیش‌تر برای زندگی پیش رویم برنامه‌ریزی کنم و با این تصور که فرصتم برای تصمیم‌گیری و تجربه‌اندوزی و ماجراجویی اندک است، به خودم استرس وارد نکنم.

خوش‌حالم که در حالی سال ۹۵ را شروع می‌کنم که خودم را خیلی بیش‌تر از همه ی زندگیم می‌شناسم :)
۲۸
اسفند

۱.

روز شهادت بود. از نزدیکی‌های ظهر باران تندی می‌بارید و هوا بی‌نهایت لطیف و فضا به طرز باورنکردنی معنوی شده بود. به خاطر بارش باران عملا صحن‌ها غیرقابل استفاده شده بودند و خیل جمعیت عزادار باید داخل حرم جا می‌شدند. فشرده نشسته بودیم. یک گوشه که خادم‌ها آمدند و گفتند لطفا تا حد امکان عقب‌تر و فشرده‌تر بنشینید که بتوانیم دستگاه مخصوص تمیز کردن چلچراغ‌ها را بیاوریم. جمعیت صلوات فرستادند و تا حد امکان جا را برای دستگاه بزرگ باز کردند. صبر کردیم تا با صبر و حوصله چلچراغ بالای سرمان را تمیز کنند و بروند. اما با توجه به کمبود جای شدید بعد از رفتن خادم‌ها جمعیت سر جای قبلی برنگشتند و افراد دیگر اضافه شدند و مجبور شدیم همانطور فشرده بنشینیم. در حدی که واقعا زانودرد و پادرد گرفته بودیم. هنوز ۲ ساعتی تا اذان مغرب باقی مانده بود که کم‌کم از پشت سرمان صدای غرغر بلند شد. یک خانم خیلی جوان داشت می‌گفت «خود اون خادمی که اومد گفت برین عقب که ماشین بیاد الان بیاد جمعیتو برگردونه سرجاش. اینجوری که نمیشه نماز خوند.» این جمله را هرچند دقیقه یک بار تکرار می‌کرد. بعد به من گفت خانوم لطفا برین جلوتر. جلویم را نشانش دادم که هییییچ جایی وجود نداشت. گفت خب به نفرات جلوتر بگین بلند شن. گفتم من هرگز به زائری که سن مادربزرگم را داره نمی‌گم بلند شو!!! باز چند دقیقه‌ی بعد زد روی شانه‌ام و عینا همین جملات بینمان رد و بدل شد. در نهایت گفتم خانم موقع نماز خادم‌ها میان و صف‌ها را درست می‌کنند. فعلا به زیارتتون برسید و بذارید ما هم تو حال خودمون باشیم. کمی بعد شروع کرد به حرف زدن درمورد اینکه صف‌های جلو اصفهانی هستند و چه آدم‌های بی‌فکر و خودخواه و مزخرفی هستند این اصفهانی‌ها. کمر همت بسته بود به بلند کردن کسانی که سن مادر و ماردبزرگش را داشتند و نمی‌دانم از کجا می‌دانست اصفهانی هستند. می‌خواستم برگردم بگویم این چه زیارتیست که یادتان نداده آدم‌ها را طبقه‌بندی نکنید؟ یادتان نداده که گرامی‌ترین آدم‌ نزد خدا باتقواترین آن‌هاست و بس؟ که یادتان نداده اصفهانی و ترک و شیرازی و ... معنی ندارد؟ اعصابم از دختر جوان که بلند بلند غر می‌زد و رشته‌ی افکارم را پاره می‌کرد خرد شده بود. کنارم هم دختر جوانی که بهش نمیامد بیش‌تر از ۲۲-۳ سال سن داشته باشد، داشت درمورد فرزند کوچکش و همسر معتاد رفیق‌بازش حرف می‌زد و از زجری که می‌کشید و از درس نخواندنش و ... و مغزم داشت سوت می‌کشید. در همین گیر و دار از ردیف‌های عقبی که ردیف‌های صندلی بود برای خانم‌های مسن‌تر صدای غرغر بلند شد. بحثشان بود سر اینکه چه کسی کجا بنشیند و اینکه چه کسی زودتر آمده و ... . پشت سرم خانمی روی صندلی نشسته بود و داشت نماز می‌خواند. خانم صندلی‌نشین کناریش هی دستور می‌داد که وسایلت را بردار که صندلی دیگری هم جا شود و خانم اول هی بلند بلند الله اکبر می‌گفت. خانم دوم شروع کرده بود به بدگویی:«این عرب‌ها خیلی خودخواهن. خودشون که جا پیدا می‌کنن دیگه فکر بقیه نیستن. حالا اگر خودشون جا نداشته باشن بیچاره می‌کنن همه رو تا بهشون جا بدن. واقعا که خیلی مردم بیخودین این عرب‌ها...»چند دقیقه‌ای گذشت و نماز خانم اول تمام شد. رو کرد به خانم دوم و گفت«نمی‌بینی دارم نماز می‌خونم؟ نمی‌بینی نمی‌تونم جواب بدم؟ عرب و عجم یعنی چه؟ همه‌ی عربا بد نیستن همه‌ی عجما هم خوب نیستن. این صندلی که می‌گی برش دار رو اون خانوم عجم اینجا گذاشته گفته جاشو نگه دارم. می‌خوای بد و بیراه بگی به اون بگو که عجمه. من چون عربم باید بهم بد و بیراه بگی؟ باید هرچی از دهنت درمیاد بگی؟ من هم‌وطنتونم. اهوازیم. شما با هم‌وطنتون این برخورد رو می‌کنین وای به حال بقیه!»جوش آورده بود و پشت سر هم جملات با این مضمون را تکرار می‌کرد و خانم دوم هم یک بند معذرت‌خواهی می‌کرد اما باز دست برنمی‌داشت و هی می‌گفت «آخه این عربا با ما خیلی بدن! نمی‌دونم چرا! ولی خیلی به ما ظلم می‌کنن! ما این همه به سوریه و لبنان کمک می‌کنیم باز این عربا باهامون بدن.» داشتم شکیباییم را از دست می‌دادم و می‌خواستم برگردم به خانم که یک بند حرف می‌زد یک چیزی بگویم. بگویم این چه زیارتیست...؟ اصلا امام رضا مگر عرب نبوده‌اند...؟ این بحث‌ها و غرغرهای مدام کمی به هم ریخته بودندم که خانم خادمی آمد و با شوخی و خنده و کلی عذرخواهی کمک کرد صف‌های نماز مرتب شوند. بعد از نماز هم آمد و رو به جمعیت از همه عذرخواهی کرد و گفت«ببخشید اینقدر اذیتتون کردم ها! هی رفتم و هی آمدم!»


۲.

پارسال تو حرم بودیم که بین دعاهای مفاتیح یک دعای مکارم الاخلاق پیدا کردیم. به شوخی و خنده می‌خواستیم این دعا را برای دوستمان که هی دعوایمان می‌کرد بخوانیم که خوش‌اخلاق شود. در این چند روز داشتم به این فکر می‌کردم که انگار اول برای همه‌ی خادم‌های حرم دعای مکارم الاخلاق خوانده‌اند که اینقدر خوش‌اخلاق، مهربان، صبور و مردم‌دارند. خوشا به سعادتشان! چنین اخلاقم آرزوست!


۲۶
اسفند

اول.

روز جمعه بود و به خاطر نماز جمعه قصد داشتیم برای نماز ظهر بی‌خیال حرم شویم! راه افتادیم به گشتن در خیابان‌های اطراف حرم و خرید سوغاتی‌های کوچک :) می‌خواستیم از جلوی حرم رد شویم که برویم خیابان کناری که چند تا خادم پشت سر هم به من گفتند: «خانوم چادرت رو سرت کن»! من کاملا هول شده بودم. گفتم: من که نمی‌خوام برم حرم! گفتند:«از جلوی حرم امام داری رد می‌شی! یه کم احترام بذار!»خشکم زده بود. من به امام بی‌احترامی کرده بودم؟ خانم زائری دستم را گرفت و گفت:«دخترم! می‌گن امام رضا رفتن به خواب علما و شکایت کردن از دخترهایی که بدون حجاب«برتر» از جلوی حرمشون رد می‌شن»!!!! مبهوت نگاهش می‌کردم. می‌خواستم بپرسم امام رضا در خواب علما(!) چیزی در مورد فساد جامعه، اختلاس‌ها، فقر، گرسنگی و ... نگفته‌اند؟! که بی‌خیال شدم. از کنار حرم رد شدیم و من به بی‌احترامی فکر کردم که به امام رضا کرده بودم...


دوم.

از شاندیز برگشتنی مستقیم رفتیم حرم. چند تا از دوستانمان ایستادند منتظر چندتای دیگرمان که رفته بودیم تجدید وضو کنیم. وقتی برگشتیم دیدیم آخوند قدبلند مسنی ایستاده کنار دوستمان و در حالی که زل زده به زمین(آخ که من چقدر بدم می‌آید از این آدم‌هایی که موقع حرف زدن با آدم، انگار با موزاییک‌های روی زمین حرف می‌زنند اما تمام جزئیات وجودی آدم را با دقت بالاتر از ۹۰ درصد رصد می‌کنند:| )، دارد باهاش حرف می‌زند. صبر کردیم برود و رفتیم سمت دوستمان. اشک‌هاش یک‌دفعه ریختند...به دوستمان گفته بود:«چادری که از زیرش مانتو پیدا باشه که چادر نیست!»:| شک ندارم که جواب این اشک‌های دوست ما و دل‌شکستگیش را یک روزی یک جایی خواهد داد...


سوم.

در حالی که سعی می‌کردیم با شوخی و خنده حال دوستمان را عوض کنیم رفتیم مستقیم دارالحجه. از پله‌ها که رفتیم پایین دیدیم خانمی نشسته به وعظ و خطابه درمورد اصول خانواده و پوشش و ... . و تعداد زیادی خانم هم دور و برش نشسته‌اند. داشت می‌گفت:«ارتباط با نامحرم فقط در کارهای ضروری خالی از اشکال است وهرگونه شوخی و خنده ولحن لطیف و ... با نامحرم حرام است.» دست دوستمان را گرفتیم کشیدیم به دارالاجابه. تحمل این حرف‌ها را نداشتیم.


چهارم.

قبل از نماز مغرب احکام می‌گفتند. شروع کرد باز درمورد پوشش و حجاب حرف زدن!! داشت می‌گفت برای دختربچه‌های ۴-۵ ساله‌تان چادر رنگی بدوزید و سرشان کنید تا قبل از ۹سالگی خودشان ازتان چادر مشکی بخواهند. اگر ازبچگی به چادر عادتشان ندهید توقع نداشته باشید بعدا حجاب را بپذیرند. دستم را گذاشته بودم روی گوشم که نشنوم و حرص می‌خوردم...


پنجم.

نشسته بودم کنجی از دارالاجابه و غرق حال خودم بودم...یک دفعه دیدم خادمی بهم اشاره می‌کند. برگشتم دیدم دارد اشاره می‌کند که چادرم را سرم کنم. چادرم افتاده بود روی شانه‌ام. همین! 


ششم.

بعد از این همه سال هنوز عادت نکرده‌ام به اینکه در کشور ما از دید مسئولین و بعضا آدم‌ها فقط یک گناه وجود دارد که آن هم بی‌حجابیست! هنوز عادت نکرده‌ام به اینکه آدم‌ها به خودشان اجازه می‌دهند در مسئله‌ای به زعم من شخصی تا این حد دخالت کنند. عادت نکرده‌ام که بپذیرم که حق انتخاب و اختیاری ندارم. هنوز عادت نکرده‌ام و هربار در مواجهه با این اتفاقات باز حرص می‌خورم و حرص می‌خورم و حرص می‌خورم...

۲۴
اسفند
سفر مشهد شد یکی از خاطرات تکرارنشدنی من از دانشگاه و به ویژه خوابگاه، اونم خوابگاه جدید که تا اینجا برام خاطره‌ی زیادی نساخته بود...
بسیار بسیار از کوی متشکریم به خاطر تدارک دیدن امکان این سفر...
حالی رو که یکشنبه داشتم با یه دنیا عوض نمی‌کنم...روز شهادت حضرت مادر(س)، بارون شدید، هوای خوب، صحن‌‌گردی من و مه‌زاد تو حرم...
اون حال خوب من که ساعت ۳ صبح از دارالجابه شروع شد و ساعت ۷ صبح تو صحن انقلاب تموم شد...
خدا کنه این آخرین سفرم به مشهد نباشه...خدا کنه بازم قسمتم بشه زیارت حرم امام رضا(ع)...
مشاهداتم از این سفر خیلی زیاده و حتما خواهم نوشت ازشون...اما اینکه عمومی بنویسم یا هیچ موقع منترشون نکنم رو نمی‌دونم...ببینم چی می‌شه:)

الان که دارم تند و تند با عجله می‌نویسم، دور و برم چمدون‌ و یه عالمه وسیله رو زمین رها شدن. ساعت ۱۱ شب راهی اصفهانم ان‌شاءالله برای تعطیلات عید...یکی از حس‌های خوابگاهی که خیلی دوستش دارم، همین شب آخر قبل عیده که می‌رم که تعطیلات رو به دور از دانشگاه و در کنار خانواده بگذرونم...
کلی حرف و خاطره هست از سفرمون که فکر نکنم عمومی بنویسمشون.احتمالا حجم پست‌های منتشر نشده‌م ۲ برابر می‌شه بعد این سفر:))
الان خیلی عجله‌ای دارم می‌نویسم و باید آماده بشم که برم! ولی می‌خواستم حتما این پست رو همین امشب بنویسم.
:)


۱۸
اسفند

آمدم ای شاه پناهم بده

 خط امانی ز گناهم بده

 ای حرمت ملجا درماندگان 

 دور مران از در و راهم بده

 لایق وصل تو که من نیستم 

اذن به یک لحظه نگاهم بده...

:)

۰۸
اسفند

این آخرین پست منه تا قبل ازسفرمشهد(ان‌شاءالله).

۱.

توصیف این روزها برام خیلی سخته. شاید به اندازه‌ی چند سال بزرگ شدم تو این چند روز. سعی کردم لبخند بزنم و سعه‌ی صدر داشته باشم و صبور باشم. چیزهایی که تا پیش از این در خودم ندیده بودم...بزرگ شدم و با یه آدم عزیزی که روحش قرین رحمت باشه ان‌شاءالله(و من باوردارم که هست) تجدید میثاق کردم. نشستم و با خودم سنگ‌هامو واکندم. با خودم دودوتا چهارتا کردم و دیدم نمی‌تونم از این خطی که روشم بزنم بیرون. به خودم فشار زیادی وارد کردم این وسط. فشارها هم درونی بود و هم بیرونی و نتیجه‌ش این میگرن لعنتی بود که دست ازسرم برنمی‌داشت. اما اشکال نداره...ارزشش رو داشت. ارزش این که بشینم و ببینم با خودم چند-چندم رو داشت... واقعا داشت :) همیشه که آدم نباید با خودش مهربون باشه. گاهی باید به خودش سخت بگیره. گاهی باید به خودش فشار بیاره و از خودش عصبانی بشه. 

   روزهای سختیه که باید بگذره...و می‌گذره. اما من در جریان گذشتنش بزرگ شدم. رشد کردم. و از این بابت خوشحالم... خدایاشکرت... :)


۲.

یه وقت‌هایی سکوت کردن خیلی سخته. وقتی کسی فکر می‌کنه آسیب کوچکی که بهش زده شده بزرگترین آسیب بوده و تو چشم آدم نگاه می‌کنه و این رو می‌گه و آدم نمی‌تونه حرف بزنه...نمی‌تونه بگه که تمام زندگی خانواده‌ش و خودش زیر آسیب‌های خیلی بزرگ همین علت گذشته...نمی‌تونه بگه از اینکه کجاست و چی فکر می‌کنه و چه‌ها بهش گذشته، و مجبوره فقط سکوت کنه و خودش رو به بی‌اطلاعی از دنیای سیاست بزنه...مجبوره وانمود کنه که اندازه‌ی بچه‌ی ۵ ساله سر از سیاست در نمیاره، مجبوره...همین سختی‌هاست که آدم رو بزرگ می‌کنه...


۳.

یه تعداد وحشتناکی ددلاین و تمرین یهویی ریخته سرم. کاملا یهویی! و به خاطر سفر مشهد به شدت کمبود وقت دارم. و آنچه که برام مهمه اینه که تمام این تمرین‌ها و پروژه‌ها باید تا قبل از سفر انجام بشن. اگر نه به این سفر نخواهم رفت. چون معتقدم اول باید آدم کار واجبش رو انجام بده و بعد بره زیارت...اگرنه مقبول نیست. برای این که بتونم به این ددلاین‌ها برسم باید به اندازه‌ی دوره‌ی لیسانسم همت و پشتکار داشته باشم...در همین راستا باید خیلی خیلی تلاشم رو زیاد کنم. در حالی که این وسط صبح دو روزم به دندون‌پزشکی خواهد گذشت...


۴.

زندگی یکنواخت شده یه کم! دلم اندکی هیجان می‌خواد...اندکی اتفاق تازه! اتفاق تازه‌مون تو شهریوره(تولد خواهرزاده‌م) :)) تا شهریور هم خیلی راهه! درنتیجه من واقعا دوست دارم زودترش هم اتفاق هیجان‌انگیزی بیفته. هیچ ایده‌ای هم ندارم از اینکه این اتفاق هیجان‌انگیز چی می‌تونه باشه! مثلا اینکه یهویی بهم بگن بیا برو اینترنشیپ اروپا:)) یا مثلا اینکه بریم یه سفر خانوادگی...یا چه می‌دونم! یه روز از خواب پاشم ببینم دوستامون از آمریکا برگشتن...میدونین؟ هر اتفاقی الان می‌تونه منو خوشحال کنه! هر اتفاقی که زندگی رو از این یکنواختی دربیاره. ۵ ساله دارم پشت سر هم تمرین می‌نویسم وپروژه انجام می‌دم. حق دارم دلم یه کم تنوع بخواد دیگه. نه؟ 

پ.ن: گزینه‌ی یاد گرفتن بافتنی از فیلمای یوتیوب هنوز روی میزه! منتها هنوز همت نکردم برم سمتش...می‌ترسم از تنبل و راکد شدن! خیلی می‌ترسم! و حس می‌کنم دارم بهش دچار می‌شم...


۵.

دعا کنین برسم به همه‌ی کارهام و بتونم برم مشهد:) دلم وحشتناک زیارت می‌خواد...



۰۶
اسفند

نمی‌دونم در مورد این چند روز اخیر چی بنویسم! به عنوان طنز می‌نویسم که بقیه بخندن ولی خب برای خودم موقعیت خنده‌داری نیست واقعا! 

قضیه اینه که ۶ روزه سردرد و دندون‌درد توامان دارم! برای سردردهای میگرنی عزیزم باید از قبلش شروع کنم به چای و قهوه خوردن تا به گریه نیفتم از درد. اما برای دندون دردم هرچیز گرمی منجر به تحمل درد خیلی خیلی طاقت‌فرسایی می‌شه و این یعنی نمی‌‌تونم چای بخورم. یعنی واقعا دارم دیوونه می‌شم دیگه:| هم‌زمان با دندون‌پزشکی که قراره برم، باید سراغ دکتر گوارش هم برم! فکر نکنم بعد از این همه مسکن خوردن چیزی از معده‌م بمونه:|

نمی‌دونم سردرد بدتره یا دندون‌درد! ولی وقتی شروع می‌شه دردشون می‌خوام بمیرم واقعا... خیلی خیلی طاقت‌فرساست...

می‌دونم هم که بخشیش عصبیه واقعا و امیدوارم هفته‌ی بعد بهتر بشم...


بی‌ربط‌نوشت: شما چه میدونین وقتی من می‌گم بهترین صبا خانوم دنیا یعنی چی؟ بهترین صبا خانوم دنیا از اونور کره‌ی زمین با من چت می‌کنه و بهم می‌گه با اینکه عقیده‌ت و تصمیمت با من متفاوته، اما چی می‌تونم بگم وقتی با توجه به زاویه‌ی نگاه متفاوتت خیلی منطقی و با دلیل تصمیمت رو گرفتی؟ :) بهترین صبا خانوم دنیا به من آرامش رو برمی‌گردونه وقتی زیر فشارهای درونی و بیرونی داشتم له می‌شدم...

۰۴
اسفند

جمع شدیم جلوی بوفه مثل قدیم‌ها. می‌خواستیم خداحافظی کنیم از پریسای در حال رفتن به کانادایمان. می‌نویسم «مثل قدیم‌ها» اما حواسم هست که قدیم‌ها مریم و نیلوفر و سپیده هم بودند و حالا نیستند. حرف‌ها از این جنس بود که یکی می‌گفت: خب من که دارم میام همون کانادا می‌بینمت دیگه...یکی دیگر می‌گفت: من که دارم میام آمریکا. سفر بیا دیدن من. و ... . یک دفعه بغض تلخی آمد چسبید بیخ گلویم. احتمالا این آخرین باری بود که ما «دخترهای» نودی جلوی بوفه‌ی فنی جمع می‌شدیم و اینطور بی‌دغدغه و بلند بلند می‌خندیدیم. یکی از خوشبختی‌های من در دانشگاه این بود که دخترهای هم‌کلاسی‌ خیلی خیلی خوب و نازنینی داشتم که با هم گروه دوستی دخترانه‌ای را ساختیم که تک تک روزهای این چند سال را برایم تبدیل به بهترین خاطرات کردند. و حالا یک دفعه حس کردم این آخرین با هم بودنمان است. همه دارند حرف رفتن می‌زنند. به هم ریختم یک دفعه...انگار برای اولین بار باورم شده بود که همین ماهایی که با هم می‌رفتیم پارک بانوان تولد می‌گرفتیم، همین ماهایی که می‌رفتیم دوچرخه‌سواری، همین ماهایی که با هم شب امتحان غر می‌زدیم یا پشت سر استادها چرت و پرت می‌گفتیم، همین ماهایی که با هم می‌رفتیم کلاس زومبا، همین ماهایی که با هم تمرین می‌نوشتیم و پروژه می‌زدیم، همین ماهایی که ترم ۵ قبل کلاس نظریه می‌رفتیم بوفه بستنی می‌خوردیم و می‌گفتیم«بستنی قبل نظریه» ...، داریم زندگیمان را یکی یکی می‌اندازیم روی دوشمان و راهمان را جدا می‌کنیم و می‌رویم... . بغض چسبیده بود بیخ گلویم و رهایم نمی‌کرد. نه گریه کردم و نه آه و ناله کردم. چون این چند ماهی که از رفتن صبا و مریم و محسن و ... گذشت خوب نشانم داد که زندگی بی‌دوست هم می‌گذرد هرچند رنگ و بویی چنان نداشته باشد...می‌گذرد اما...گریه نکردم. اما بغض کردم به خاطر این ۴-۵ سالی که از۱۸سالگیمان گذشت و نفهمیدیم. برای تمام با هم بودن‌هایمان. برای بزرگ شدنمان. باور اینکه این مایی که امروز جلوی بوفه از هم خداحافظی کردیم، همان مایی بودیم که شب امتحان مبانی نشسته بودیم تو کتابخانه‌ی فنی پایین و می‌زدیم تو سر خودمان که آماده‌ی امتحان شویم، یا همان مایی که ترم دو می‌نشستیم دور یک میز کتابخانه فنی و سعی می‌کردیم سوالات گسسته را حل کنیم، برایم اینقدر سخت و صعب و سنگین بود که تمام بقیه‌ی روز را گیج و گنگ گذراندم.

پریسایمان هم رفت و این گروه دوستی دخترانه‌ی ما باز هم تکه تکه‌تر شد...ماجرای من و «فنی» اما هنوز ادامه دارد...


۰۱
اسفند

هرگز این آدم‌هایی رو که می‌گن ما با سیاست کاری نداریم درک نکردم!! هرگز! مگه می‌شه آدم با سیاست کاری نداشته باشه؟! مگه می‌شه آدم بدون اینکه حق و باطلش مشخص باشن زندگی کنه؟! مگه می‌شه آدم تو اجتماع زندگی کنه و با سیاست کاری نداشته باشه؟! مگه می‌شه آدم فکر کنه نهایت وظیفه‌ش درس خوندنه و لاغیر؟! مگه می‌شه...؟

پ.ن: واضحه که منظورم از سیاست، سیاست‌بازی نیست!

پ.ن۲: گاهی فکر می‌کنم چقدر زندگی راحت‌تر بود اگر در خانواده‌ای تا این اندازه سیاسی متولد نشده بودم...بعد هم پشت سرش فکر می‌کنم که چقدر زندگیم پوچ بود اگر هیچ موقع دنبال پیدا کردن حق و باطل نبودم...

الهی شکر:)