خوابگاه‌نوشته‌ها

خوابگاه‌نوشته‌ها

تا ۷ سال قبل برای من فقط یک "هم" معنی داشت و آن هم هم‌وطن بود! می‌فهمیدم که در غربت چقدر وطن می‌تواند بشود نقطه‌ی مشترک و پیدا کردن یک هم‌وطن چقدر می‌تواند لذت‌بخش باشد! از وقتی خوابگاهی شدم، "هم"های جدیدی برایم معنا پیدا کرد!شاید برای کسی که زندگی خوابگاهی را تجربه نکرده باشد، "هم اتاقی" هیچ مفهومی نداشته باشد!می خواهم اینجا خاطرات "هم اتاقی" بودنم را بنویسم...

بایگانی
پیوندها

۲۱ مطلب در خرداد ۱۳۹۴ ثبت شده است

۳۰
خرداد


انتخاب عنوان برای این پست برایم سخت بود! می‌خواهم از چیزهای خیلی متفاوت این چند روز اخیر بنویسم.


۱- پنجنشبه آخرین امتحان دوران کارشناسیم را دادم! محاسبات عددی!! درسی که به خاطر کنکور ترم قبل، کاملا به مسلط بودم. اما...سر جلسه بودم و در حال امتحان دادن که یکهو دیدم یک نفر بالای سرم ایستاده. گفت: «ماشین حساب». متعجب شدم!‌فکر کردم می‌خواهد ماشین حسابم را به کس دیگری بدهد. دادم دستش و به ادامه‌ی امتحانم پرداختم. یکهو شنیدم که گفت:«غیر مجازه. تقلب محسوب می‌شه.» و بعد اسمم را نوشت روی یک کاغذ و چسباند روی ماشین حسابم و آن را با خود برد!!!! من همینطور متعجب و گیج مانده بودم وسط زمین و هوا! خدایا! امتحان آخر! ترم آخر! تقلب؟! به خاطر یک ماشین حساب که حتی توان غیر ۲ بلد نبودم باهاش بگیرم؟!؟ ۰.۲۵؟!! نه ...

یادم نیست چقدر گریه کردم فقط می‌دانم اینقدر گریه کردم که دات توانم تمام می‌شد. برگه‌م را دادم. با دو تا از بچه‌ها رفتیم پیش استاد و استاد گفت نمی‌داند چرا همچین کاری کرده‌اند! سوالات امتحان Ln داشت و مشخصا به ماشین حساب مهندسی نیاز داشت. از آن جالب‌تر این بود که مراقب محترم آمد و فقط ماشین حساب من را گرفت و برد. نه اینکه مثلا مسئولیتش چک کردن ماشین حساب‌ها باشد...

خلاصه که درسی که می‌شد نمره‌ی خوبی از بگیرم را گند زدم. ۳ سوال نوشتم از ۵تا...


۲- افطارها و سحرهای خوابگاه حتی از آنچه در ذهنم بود هم خوب‌تر و خاطره‌انگیزتر و شیرین‌تر و تکرارنشدنی‌ترند... سفره‌های رنگین... دورهمی‌های خوب و با حس خوب معنوی و مادی(!!) توامان!!! والیبال دیدن دورهم با لپ‌تاپ و از طریق اینترنت سر سفره‌ی افطار. سحری خوردن تو حیاط و قه‌قهه زدن تا خود اذان انگار که مثلا بعدازظهر است و دور هم نشسته‌ایم به صرف چای و شیرینی نه اینکه نصفه شب باشد! نان بربری داغ شهرک والفجر. سحر ساعت ۳ شب رفتن تا سلف و گرفتن سحری.



اینکه بنشینیم دور هم و فارغ از دنیا کمی با هم باشیم و روزه‌مان را افطار کنیم و «شاد» باشیم، برای من شد خاطره‌ای شیرینی و خوب از ماه مبارک رمضان...


۳- حتی ماه رمضان‌های دانشگاه هم از آنچه تصور می‌کردم خوب‌تر،‌ شیرین‌تر و دل‌پذیرتر است. نشستن تو آژمایشگاه و لحظه‌شماری کردن برای رسیدن افطار و هی حرف زدن و خندیدن. با وجود بی‌حال بودن!!!


۴- آدم هی می‌نشیند به مرور خاطرات و بیماری خاطره‌بازی می‌افتد به جانش وقتی در و دیوار بوی خداحافظی می‌دهند. وقتی از کسی خداحافظی می‌کنی که نه تهرانیست و نه همشهری خودت و نه قرار است در دوره ی ارشد در کنارت باشد. وقتی از هم‌اتاقی‌های عزیزتر از جانت هی باید یکی یکی خداحافظی کنی و رفتنشان را تماشا کنی. وقتی به گوشه گوشه‌های خوابگاه که نگاه می‌کنی، فکر می‌کنی:‌«شاید آخرین بار باشد...» و تا می‌آید اشکت سرازیر شود، به شیوه‌ی اسکارلت اوهارای رمان بربادرفته، با خودت هی می‌تکرار می‌کنی:«وقت دیگری به آن فکر خواهم کرد... » و فکرهات را عوض می‌کنی. اما یک وقت‌هایی فار هجوم این خاطرات اینقدر زیاد می‌شود که تمام انرژیت را تخلیه می‌کند و در برابر به زانو در می‌آیی انگار و اشک می‌ریزی..اشک خالص...


۵- روزهای سخت انتقال از کارشناسی به ارشد به واسطه‌ی آزمایشگاه رفتن‌های مدام برای انجام پروژه‌ی کارشناسی... و بعد هی وسط‌هاش جیم شدن از آزمایشگاه و پناه بردن به شیطنت‌های توی سایت...!!!


۶- ماه رمضان و ماه رمضان و ماه رمضان...مردن با دعای سحر...غش کردن با ربنای دم افطار...هی به این فکر کردن که الان به خدا نزدیک‌ترینیم و ذوق کردن... هی...هی...هی... لحظات خوبی که آدم دلش می‌خواهد فریز شوند و تا همیشه هی تکرار شوند... رجب...شعبان...رمضان... :)


۷- از خداحافظی متنفرم. متنفر...

رفتن صبا و محسن را کجای دلم بگذارم؟! یعنی دیگر محسن نیست که با هم هم‌گروهی شویم و دعوا کنیم و بخندیم و هی بهش بگم جلوی من هر حرفی نزن و هی بهم بخندد و دوست باشیم و ... . یعنی دیگر صبا نیست که با هم مرغ‌های سلف را ببریم به بچه  گربه‌های دانشگاه بدهیم و ذوق کنیم موقع نوازش گربه‌ها؟ که وقتی حالم خوب نیست بروم پیش و بهش بگویم چی شده و صبا با یک جمله همه چیز را برایم تمام کند و دوباره دنیا قشنگ شود؟ یعنی...

متنفرم از این خداحافظی‌ها...




۲۹
خرداد


پاس کردن درس سیگنال رو با نمره‌ی زیبای ۱۰ به خودم و همه‌ی دوستانی که در این مدت غرغرهای من رو تحمل کردن،‌ تبریک عرض می‌کنم :))


۲۷
خرداد


سعیده اومد گفت امشب می‌ره. ته دلم لرزید. پایان؟ تموم شد؟ دیگه هم‌اتاقی نیستیم؟ دیگه حتی هم‌دانشگاهی هم نیستیم؟

پاشدم رفتم سالن مطالعه که به زور فکرم رو منحرف کنم از غصه‌های آخر و درس بخونم برای امتحان فردا. 

تو سالن مطالعه، همینطور که محاسبات می‌خوندم و تو گوشم آهنگ‌های محمد نوری و سیاوش قمیشی در حال تکرار بود، یهو دیدم قطره‌های اشک داره می‌ریزه روی جزوه‌م... اومدم تو اتاق. دیدم وسایل سعیده به صورت جعبه جعبه روی هم جمع شده. واقعیت هجوم آورد بهم. تموم شد؟

دلم خیلی سنگینه... اون قدر که حتی نمی‌تونم گریه کنم. سعیده رفت. به همین سادگی. و این اولین رفتن بود. و اولین خداحافظی. و من احساس می‌کنم طاقتشو ندارم. طاقت تحمل این خداحافظی‌های پر در پی رو...

سعیده رفت...تموم شد...من موندم و یه عاااااالمه خاطره...

هم شروعی یه پایانی داره. نه؟

نمی‌خوام :((


پ.ن: واقعا فردا روز اول ماه رمضونه؟! واقعا سحر قراره بیدار شیم بریم سلف غذا بخوریم؟!!!!

۲۷
خرداد


این ترم نظریه‌ی گراف برداشته بودم به عنوان درس اختیاری. استاد درس، استاد جوانی بود که صبح روزی که آمد سر اولین جلسه‌ی کلاس ما، تازه از آمریکا رسیده بود ایران! کارشناسی و کارشناسی ارشد مخابرات شریف بود و بعد با معدل  ۴ از ۴ phd برق و کامپیوتر گرفته بود از ویرجینیاتک و به محض تمام شدن درسش هم برگشته بود ایران!

کلاسش با تمام کلاس‌هایی که این ۸ ترم داشتم، متفاوت بود. کاملا به من حس کلاس‌های المپیاد کامپیوتر دبیرستان را القا می‌کرد که سرشون با علاقه می‌رفتیم وسعی می‌کردیم همه با هم فکر کنیم و لذت ببریم.

چند روز پیش نمرات خاممون رو دادند و به همراهش یک ایمیل خیلی قشنگ به سبک ایمیل‌های انتهای ترم درس‌های coursera فرستاده بودند. با وجود اینکه اصلا نمره‌م خوب نبود ذره‌ای از خوشحالیم برای پاس کردن این درس کم نکرد. بعد هم خواسته بودند که انتقادات و پیشنهادهامون رو مطرح کنیم که من هم ایمیل زدم و گفتم و ایشون خیلی خوب و قشنگ جوابم رو دادند.

امروز هم رفته بودم برگه‌ی امتحانی خودم و دوستم رو ببینم. برامون شکلات هم گذاشته بودند که می‌ریم برگه‌مونو ببینیم قندمون نیفته :)))))

بعد داشتم فکر می‌کردم یک استاد چقدر می‌تونه اثرگذار باشه.

چند وقت پیش یک روز رفتم سر کلاس و هیچ کس نیامده بود!‌ من بودم و استاد :دی کمی باهام حرف زدن درمورد کنکور و انتخاب رشته‌م. گفتم بهشون که موندم بین تهران و شریف کدوم رو انتخاب کنم. بعد با یه حالت خاصی پرسیدن: واقعا شک دارین!؟  و خب من شروع کردم به توجیه کردن و گفتن از نکات مثبتی که تو تهران مد نظرمه... که بچه‌ها اومدن سر کلاس و گفت‌وگومون نیمه کاره موند. من هم فکر کردم به اینکه خب ایشون شریف درس خوندن دارن می‌گن صد درصد شریف بهتره دیگه...و یه کم ته دلم از انتخابم ناراحت شدم.

امروز ازم پرسیدن که کجا رو انتخاب کردی؟ و گفتم تهران. گفتن خیلی خوشحالم. مطمئنم پشیمون نمی‌شی.  من خیلی متعجب و گیج شدم! گفتم واقعا؟! گفتن آره البته شریف می‌زدی از این نظر خوب بود که بری ببینی اونجارو و بفهمی چقدر تهران خوبه! خیلی تعجب کردم. پرسیدم مگه اون روز شما نگفتین واقعا شک داری وقتی گفتم بین تهران و شریف شک دارم؟! گفتن چرا دیگه. منظورم همین بود. اینکه آدم این جو تهرانو چرا باید ول کنه بره شریف؟!

تازه فهمیدم که من از حرف‌ها اون چیزی که مد نظر خودم بود رو برداشت می‌کردم!

گفتم دکتر س. هم می‌گفتن که تهران جو بین اساتیدش خیلی بهتره. بعد خندیدن و گفتن جو بین اساتید که اصلا هیچی... همین جو بین دانشجوها. اصلا قابل قیاس با شریف نیست تهران! گفتن من کارشناسی و ارشدم که تمام شد از شریف، تصورم این بود که هرکس درس بخونه همین شکلی می‌شه که تو شریف بودن آدما. گفت وقتی رفتم آمریکا و هم‌دانشگاهی‌هایی رو دیدم از تهران و امیرکبیر و بهشتی، دیدم که چقــــــــــــــــــدر تهرانی ها شادتر و نرمال‌تر و سالم‌ترن از بقیه. هم از نظر روحی هم از نظر اخلاقی! بعد گفتن شما نمی‌دونین تو شریف ما چه موجوداتی داشتیم...یه مشت روانی که من مثلشون رو هیچ جا ندیدم! خنده‌م گرفته بود قشنگ! بعد گفتن که البته اینو به بچه‌های شریف بگین ناراحت می‌شن و تکذیب می‌کنن ها! ولی بعداها وقتی کنار آدم‌هایی از بقیه‌ی دانشگاه‌ها قرار بگیرن می‌فهمن که این حرف‌ها درسته. بعد گفتن که برای هیئت علمی شدن هم، انتخاب اولشون تهران بوده، بعد شهید بهشتی، بعد امیرکبیر و دست آخر شریف :دی

بعد تهش گفتن اصلاااا نگران نباش! اصلا پشیمون نمی‌شی از این انتخابت.

منم با یه حالت اطمینان‌طور همراه با انرژی مثبت خوبی اومدم بیرون :) و هی دارم به این فکر می کنم که چند بار دیگه تو زندگیم این کارو کردم؟!  اینکه از حرف یه نفر واسه خودم برداشت شخصی بکنم؟ الان نکته اصلا شریف و تهران نبود ها... نکته همین برداشت‌های شخصیه ماست از حرف‌های همدیگه...



پ.ن: فردا آخرین امتحان دوره‌ی کارشناسی! :)‌ (بدون درنظر گرفتن امتحان احتمالی تک درس سیگنال :دی )
(محاسبات عددی!)

پ.ن۲:‌همه‌ی امتحان‌ها تمام شد و هنوز اطلاعیه‌ی انبار تابستانی و خوابگاه تابستانی رو ندادن!!!
۲۱
خرداد


بعد از تمام اتفاقا اخیر پر از حرفم. هی پست می‌ذارم ولی نمی‌تونم حرفامو توش بنویسم. برای خودم هم نمی‌تونم بنویسم. این چه حسیه؟‌هم می‌خوام بقیه بخونن و بدونن حس منو هم نمی‌خوام اینجا بنویسم. پرِ حرفم! :|

پست‌های only me گوگل‌پلاس هم جوابگوی من نیستن!

قشنگ ذهنم به هم ریخته‌ ها یعنی :))


۲۰
خرداد


چند روز پیش دعوای بدی شد بین چند نفر سر کولر و کم مانده بود مسئول شب را هم بزنند!!‌ کار داشت به جاهای باریک کشیده می‌شد که مسئول ساختمان آمد و دعوا را خاتمه داد.

در ادامه، دیروز ۱۶ عدد کولر نو برای ساختمان آوردند و نصب کردند! الان در هر نیم‌طبقه‌ی ساختمان ما ۴ تا کولر آبی بزرگ هست! یعنی در مجموع ۳۲ کولر!!

دستشان درد نکند! مثل اینکه همیشه با دعوا کار پیش می‌رود! :دی


+این قضیه‌ی straight ها واقعا دیگر از حد تحمل خارج شده... بعد از ۱ سال هی قانون عوض کردن، حالا تصویب کرده‌اند که ۲۰درصد ظرفیت ورودی روزانه‌ی ارشد را بگیرند و نه مجموع روزانه و شبانه را!!! اینطوری هیچ کدام از دوست‌های من straight نمی‌شوند :(((((((((((((((( دانشگاه واقعا شورش را درآورده!

رسما تنهای تنها شدم!

۱۸
خرداد


در ادامه‌ی پست عنوان ندارد، و در راستای اینکه فصل امتحانات همیشه فصل مناسبیست برای اکتشافات درونی و پاسخ دادن به مسائل فلسفی زندگی و ... (اصلا فکر نکنید به خاطر فرار از درس خواندن است ها!‌ اصلا! :دی ) داشتم هی به منشا این آرامش نداشتن و استرس‌های دائمی‌ام فکر می‌کردم. بعد به یک نتیجه‌ای رسیدم و آن اینکه من همه‌ی زندگی‌ام را از بدو ورود به راهنمایی و در واقع سمپاد تا امروز به دنبال ثابت کردن خودم بوده‌‌ام. به چه کسی؟ چه چیز را؟

هیچ جوابی برای خودم ندارم. همیشه دنبال این بوده‌ام که به بقیه ثابت کنم که باهوشم. ثابت کنم که چیزی از بقیه کم‌تر ندارم و این چیزی اصولا مربوط به هوش استعداد تحصیلی بوده! بقیه‌ای که در واقع نه اهمیتی به من می‌داده‌اند نه اصلا به من فکر می‌کرده‌اند! ولی من می خواستم خودم را بهشان ثابت کنم. در واقع حس می‌کنم که بیش‌تر به دنبال ثابت کردن خودم به خودم بوده‌ام و نه لزوما دیگران...

تا دبستان بودم بچه‌ی شر و شیطانی بودم که مثل بچه‌های سالم بازی می‌کرد و شیطنت می‌کرد. با ورودم به راهنمایی و فشارهای درسی و اینکه حس می‌کردم از بقیه کم‌ترم، رفته رفته انرژیم تحلیل رفت و شروع کردم به آرام شدن. کم‌کم همه‌ی تفریحاتم شد خواندن و خواندن... کتاب‌های کتابخانه‌ی مدرسه را تمام کرده بودم و رفته بودم سراغ بقیه‌ی کتاب‌ها. کم‌کم تبدیل شدم به دختری گوشه‌گیر که فقط می‌خواند. درسم رفته رفته بهتر شد و در ردیف بهترین‌های مدرسه قرار گرفت. ولی من یاد گرفته بودم که به کم قانع نباشم.. دائم حرص می‌زدم برای به دست آوردن چیزهای بهتر و بهتر...اما بهتر از چه لحاظ...؟

عادت کرده بودم وارد هر عرصه‌ای می‌شوم به موفقیت برسم. هیچ چیزی هم قانعم نمی‌کرد. موفقیت خوشحالم نمی‌کرد بلکه اگر شکست می‌خوردم ناراحت می‌شدم. انگار وظیفه و حق خودم بدانم همه‌ی موفقیت‌ها را. موفقیت از چه لحاظ؟

و البته اولین ضربه‌ی سخت را سر کنکورم خوردم. حس می‌کردم همه به من به چشم بچه ی خنگی نگاه می‌کردند که انتظارات را برآورده نکرده بودم... در حالی که تنها کسی که این کار را می‌کرد خودم بودم! این را بعدها فهمیدم. هیچ کس من را در قالب عدد رتبه‌م نمی‌دید. این خودم بودم که این کار را می‌کردم!

اما بعد از ورود به دانشگاه و قرار گرفتن بین آدم‌هایی که خیلی باهوش بودند و خیلی پرتلاش، ذره ذره کم آوردم. برای من که همه‌ی موفقیت خلاصه شده بود در موفقیت‌های درسی، ضربه‌ی سختی بود. می‌خواستم جایی باشم که بتوانم بهترین باشم. سر انتخاب گرایشم چون بهترین‌ها می‌رفتند نرم‌افزار و بچه‌های کم‌تر درس‌خوان می‌رفتند سخت‌افزار به فکر افتاده بودم بروم سخت‌افزار و بین آدم‌هایی که کم‌تر درس می‌خواندند شاگرد اول بشوم مثلا! بیماریِ بهترین بودن داشتم...

(حالا بگذریم از اینکه چند تا درس سخت‌افزاری که پاس کردیم پایین‌ترین نمرات کارنامه‌م هستند!!)

گذشت و گذشت و من کنار آمدم با اینکه بهترین نیستم. با اینکه خیلی معمولیم. و این معمولی بودن در عین اینکه برایم شد عادت، اما روحم را فرسوده کرد و زخمی... حتی کنکور ارشد که دادم، با وجود اینکه اول از رتبه‌م خیلییییی خوشحال شدم، بعدتر از اینکه رتبه‌م به خوبی چند تا از دوست‌هام نشده بود ناراحت شدم!! نه به این خاطر که بهشان حسودی می‌کردم. بلکه به این خاطر که دوست داشتم در زمره ی بهترین‌ها باشم. تصور می‌کردم که بقیه بهم به چشم کم‌تر نگاه می‌کنند. در حالی که تنها کسی که این کار را می‌کرد و می‌کند خودمم!!

دیروز که امتحان سیگنال داشتم، از همه‌ی بچه‌هایی که باهام سیگنال دارند فرار می‌کردم. حس می‌کردم به من به چشم خنگ نگاه می‌کنند. خنگی که بعد از کلی درس خواندن میان‌ترم را گند زده بود و حالا هم می‌رفت که امتحان پایان‌ترم را گند بزند! اما واقعیت خیلی ساده است:‌ آن‌ها به من به چشم خنگ نگاه نمی‌کردند! اصلا نه نمره‌ی من برایشان مهم بود و نه حتی ذره‌ای به این نمره اهمیت می‌دادند. تنها کسی که این وسط به این نمره اهمیت می‌داد خودم بودم. به همین خاطر هم بود که از فکر افتادن سیگنال احساس حقارت می‌کردم و خفت و خواری. 

همه‌ش دنبال این بوده‌ام که خودم را اثبات کنم. هوشم را. درسم را. استعدادم را و همیشه ناتوان بوده‌ام در این کار. نمی‌خواهم همه‌ش را بیندازم گردن سمپاد. اما احساس می‌کنم زندگی کردن را از وقتی وارد سمپاد شدم از یاد بردم. یادم رفت که می‌شود از معمولی بودن لذت برد. یا اصلا به قول الهه چرا فکر می‌کنم آدمی که نتواند رتبه‌ی یک کنکور شود، نتواند اختراعی ثبت کند، نتواند از دانشگاه‌های رنک زیر ۲۰ دنیا پذیرش بگیرد، نتواند همیشه شاگرد اول باشد، نتواند اسطوره‌ی درس و تحقیق باشد معمولیست؟ هر آدمی با صفات و ویژگی‌های منحصر به فردش یک انسان خاص است. هیچ کس معمولی نیست. اما من عادت کرده‌ام به این معمولی دیدن و از این معمولی بودن زجر کشیدن... و این است که فکر می‌کنم وعده‌ی بیخودی دارم به خودم می‌دهم که در دوران ارشد از این استرس‌ها نمی‌کشم و دیگر اهمیت نمی‌دهم و ... . من تا منم، و تا تصمیم نگرفته‌ام که سبک تفکر و زندگیم را عوض کنم، همینم. همین‌قدر همیشه در تب و تاب. همین‌قدر همیشه در استرس. همین قدر همیشه زیر فشار اثبات کردن خودم به خودم... هیچ چیز عوض نمی‌شود. تا حالا هربار تصمیم گرفته‌ام گوشه‌ی کوچکی از چیزی را تغییر دهم، نتوانسته‌ام. همیشه شکست خورده‌ام... چون مثل این است که بخواهم بدون اینکه آب بخورم تشنگیم را رفع کنم. بدون از بین بردن علت، می‌خواهم معلول‌ها را عوض کنم یا از بین ببرم که خب بدیهیست که نمی‌شود! حالا منم با دانستن علت این همه ناآرامیم. یا می‌توانم علت را از بین ببرم و رها شوم و یا می‌توانم به این زندگی پر از تنش و استرس و غر ادامه دهم و علاوه بر خودم بقیه را هم اذیت کنم. ۲۲ سالم است. نمی‌دانم چقدر دیگر قرار است زندگی کنم. ۱ ساعت، ۱ روز، ۱ سال یا ... . مهم این است ترجیح می‌دهم هرقدر از زندگیم باقی مانده در حال رشد باشم و بهتر شدن... حالا باید بیش‌تر فکر کنم روی اینکه چطور می‌شود آدم ناخودآگاهش را عوض کند و تفکرات بنیادینش را تغییر دهد...

اگر پیشنهادی دارید خوشحال می‌شوم بشنوم :)



۱۷
خرداد


این هم جهت اینکه چیزی از خوابگاه نوشته باشم!!

سرمایش ساختمان ما به این شکل تامین می‌شود که ۲ تا کولر آبی بزرگ در هر راهرو گذاشته شده و باید در اتاق‌ها را باز بگذاریم تا اتاقمان خنک شود اگر نه از گرما می‌پزیم. از طرفی دعواهای شدیدی در حد گیس و گیس‌کشی در جریان است سر این که این کولرها از کدام طرف باشند! وقت و بی‌وقت صدای غژ غژ کشیده شدن فلز روی زمین می‌آید و این یعنی کسی کولر را چرخانده. بعد هم صدای دعوا بلند می‌شود! وسط این دعواها هم گاهی فحش‌هایی می‌دهند که آدم دهانش باز می‌ماند از فکر اینکه دخترها می‌توانند تا این حد بی‌ادب باشند! 

فعلا این دعواها شده مایه‌ی تفریح ما!!

۱۷
خرداد


این چند روز که حالم خوب نبود، دائم دنبال جایی می‌گشتم که کمی از حالم را بروز بدهم. خودم از این رفتار خودم متعجب شده بودم. غر زدن و نوشتن از حالم چه کمکی بهم می‌کرد؟ انگار که با نوشتن از حالم در هر لحظه حس می‌کردم هنوز زنده‌م و با دنیای خارج از خودم ارتباط دارم. یا مثلا اینکه با نوشتن از حالم کمی بار روانی که روی دوشم بود کم می‌شد. ولی چرا؟! به نظرم رفتار عجیبیست. اینکه ما نیاز داریم حالمان را با بقیه share کنیم عجیب است. وقتی تو تبلتم برای خودم Note می‌نوشتم و غر می‌زدم حالم آن‌قدر تسکین پیدا نمی‌کرد که وقتی توی Google+ پست می‌گذاشتم. این یعنی نیاز داشتم بقیه بخوانندش. بقیه بدانندش. بقیه باهام هم‌دردی کنند. شاید این‌ها همه به «برون‌گرایی» وحشتناک من برمی‌گردد. هرچند تست شخصیت می‌گفت که من درون‌گرام که به نظرم صد در صد اشتباه بود!

قبل‌ترها پست‌های حرف بزن بود در آن فروم عزیز! جایی که دوستش داشتم چون باهاش بزرگ شدم. اتفاقات تلخ زیادی را برایم رقم زد اما باز من دوستش داشتم. پست‌های حرف بزن برای من راهی بودند که با نوشتن داخلشان حالم خوب می‌شد. اینکه چرا نمی‌دانم. از وقتی حذفش کرده‌م از زندگیم، هم خیلی زود به زود وبلاگم را آپ می‌کنم و هم پست‌های Google+ بیش‌تری می‌گذارم. این یعنی من دنبال جایگزینم. اما وبلاگ جای مناسبی برای غر زدن نیست و باید کمی بیش‌تر رعایت کنم و اینجا کم‌تر بنویسم. تازه ۳۳ پست منتشر نشده در این مدت نوشته‌ام که می‌توانستند پست حرف بزن باشند ولی پست وبلاگ قطعا نه! 

رفتارهایم و حالم و حساسیتم برای خودم غیرقابل درک شده... دائم ناراحتم و از هیچ چیز زیاد خوشحال نمی‌شوم. مدام در تب و تاب و استرسم. فشار پشت فشار. فشارهایی که بیش‌تر از نصفش را خودم به خودم وارد می‌کنم. با تاویل‌های عجیب و غریبی که از حرف‌ها و نگاه‌های بقیه می‌کنم. به طرز باورنکردنی حساس و زدرنج شده‌ام. هی هر روز بیش‌تر در خودم فرو می‌روم. انگار خودم مثل باتلاق شدم! هر روز بیش‌تر خودم را می‌کشم توی خودم!! حرص و جو‌ش‌های بیخود می‌خورم و حتی در لحظاتی که بقیه فکر می‌کنند غرق در آرامشم باز هم آرام نیستم و در تب و تابم. تا حدی که خودم برای خودم غریبه شدم. و هرچه بیش‌تر سعی می‌کنم خودم را آرام کنم بدتر می‌شوم. دلم برای روزهایی که آرامِ آرام بودم تنگ شده...



پ.ن: ۱۷ خرداد دو سال پیش امتحان طراحی الگوریتم و سیستم عامل داشتم با هم و حالم به همین اندازه‌ی امروز بد بود. و هنوز نفهمیدم چرا؟ چرا من اینقدر سر این چیزهای بی‌ارزش اذیت می‌شوم؟


+امروز اولین بار بود که حالم بد بود و صبا نبود که باهام حرف بزند و خوب بشوم...اولش خورد توی ذوقم که صبا نیست... بعد یادم آمد سال بعد دیگر صبا را کنارم نخواهم داشت...دارد می‌رود مریلند... و بغضم گرفت...


+تا بوده خرداد ماه بد و نحسی بوده :))


۱۷
خرداد

 

بعد از من با خوارج نبرد نکنید، زیرا کسی که در جستجوی حق بوده و خطا کرد مانند کسی نیست که طالب باطل بوده و آن را یافته است.

- منظور امام از گروه دوم معاویه و یاران او هستند -


این خطبه برایم خیلی جالب بود ولی برام کلی هم سوال پیش آورد که فعلا فرصت ندارم برای رفتن دنبال جوابش.

 

۱۷
خرداد


غصه‌دارم. حالم خوب نیست. استرسه دیگه... فشاره! مریض می‌کنه آدمو. از سوم اردیبهشت که میان‌ترم سیگنال رو دادم و اون مسائل پیش اومد، این استرس بیمارکننده همراهم شد تا همین الان الان... همین الان که کم‌تر از ۸ ساعت مونده تا امتحان پایان‌ترم...

اصلا بحث این نیست که استرس چیزی رو بهتر نمی‌کنه یا ... . گوشم پره از این حرف‌ها. به هرحال شرایط آدم وقتی خیلی مرزی می‌شه و حساس فشارها کلافه‌ش می‌کنن. حالا اصلا بیان بگن سیگنال آسون‌ترین درس دنیا و نمونه‌برداری هم آسون‌ترین مبحثش چیزی رو برای من حل نمی‌کنه. چون هرکس یه سری قوت و ضعف داره و من واقعا نتونستم با این درس کنار بیام و شد جزء ضعف‌هام...حالا! به هرحال... می‌گذره ایشالا.

فقط وقتی حالم خیلی بد بود و خودمو گم کرده بودم و حس می‌کردم نیاز دارم خودم رو بغل کنم و خودم رو نوازش کنم و به خودم دلداری بدم و به خودم محبت کنم، به این فکر کردم که «واقعا ارزششو داره؟!» و خب جوابم «نه» بود. فوق فوقش، اینه که میفتم. می‌ره تو کمیسیون شرایط خاص و بررسی می‌شه. یا می‌ذارن امتحان تک‌درس آبان بدم و نمره‌مو برسونم واسه ثبت‌نام ارشد یا نمی‌ذارن. اگه گذاشتن که خب تمام این مدت استرسم بیخود بوده. اگه هم نذاشتن هم مرداد می‌رم قشنگ انصراف می‌دم به سنجش و می‌مونم سال بعد دوباره کنکور می‌دم. و چیزی که بدیهیه اینه که با اون شرایط مطالعه‌م رتبه‌ی نرم‌افزارم که باهاش انتخاب رشته کردم رو من نیاوردم. خدا خواسته واسم. پس نمی‌تونم شاکی شم که چرا اینجوری شد و اینا... هوم؟ تا اینجا آوردتم از اینجا به بعد هم می‌برتم... ارزششو نداره. مگه نه؟

بعد داشتم به این فکر می‌کردم که چندین سال بعد که بچه‌م بیاد وایسه جلوم بگه مامان من استرس دارم واسه امتحانم، چه جوری بهش آرامش بدم وقتی خودم این روزها نتونستم با چیزی به خودم آرامش بدم؟‌ حتی با توکل به خدا؟ هوم؟

بعدتر هم به این فکر کردم که اصلا من اینقدر نگران گند زدن این امتحان و افتادن این درسم و بعد هم اینقدر به خاطرش غصه می‌خورم و به خصوص به خاطر این غصه می خورم که از اونور ارشد می‌پره و فلان، برای افتادن امتحان‌های الهی هم این همه استرس دارم آیا؟ یا دم به دیقه... ای بابا! کلا آدم معنوی‌طوری نیستم. آدم سطحی مزخرفیم. ولی یه وقت‌هایی هم پیش میاد که فکر می‌کنم به این چیزها و شرمنده می‌شم. خیلی شرمنده می‌شم.

از یه طرف هم می‌ترسم. خیلی. بعد از اون خبر خودکشی ۱ ماه پیش یکی از ۸۸یا، الان شنیدم که یکی از ۸۷یا که اپلای کرده بوده و ایران نبوده فوت کرده. خیلی وحشتناکه. آدم‌های هم‌سن و سال من می‌میرن. این یعنی من می‌تونم همین فردا بمیرم. می‌تونم حتی به امتحان سیگنال نرسم. می‌تونم همین فردا صبح بمیرم و با یه کوله بار خالی خالی... آخ آخ آخ... :((

۱۳
خرداد

داشتم فکر می‌کردم که آخرین باری که به امام زمان فکر کردم، کی بود؟ یادم نمی‌آمد.خجالت کشیدم. بیش‌تر که فکر کردم یادم آمد چند وقت پیش بچه‌های دانشگاه داشتند این اعتقاد ما به منجی را مسخره می‌کردند. من آن روز چه کردم؟! با لبخند سکوت کردم!!!! چقدر نقش فعالی دارم. چقدر من شیعه یادم رفته معنای مذهبم و مکتب انتظار را. چقدر غرق شدم در صفر و یک‌ها...

راستی، آخرین بار که به امام زمان فکر کردم، کی بود؟!



+اصولا آدمی نیستم که به این راحتی‌ها وابدهم. نمی‌دونم این چند روز چم شده که در برابر سیگنال تسلیم شدم و پذیرفتم که شروع کردن به خوندنش بی‌معنیه. به هرحال با وجود فرصت کمی که مونده تصمیم گرفتم کوتاه نیام و برم تمام تلاشمو براش بکنن. دعام کنین!

۱۱
خرداد


نمی‌دانم این چه مرضیست که افتاده به جان من!! هی می‌خوام بنویسم از روزهای قبل جشن و جشن و بعدش و روزهای رفتن دوستان و ... و هی نمی‌توانم. می‌آیم جمله‌بندی کنم فقط یک بغض گنده می‌چسبد به ته گلویم و رهام نمی‌کند. دلم می‌خواهد بنویسم. از آدم‌ها. آدم‌های دوست‌داشتنی این ۴ سال...هم‌کلاسی‌هام، TAهام، بچه‌های ACM، حتی بعضی از استادهام، بچه‌هایی که TAشان شدم، بچه‌های جهادی، بچه‌های آزمایشگاه و ... . دلم می‌خواهد بنویسم اما نمی‌توانم. تا می‌آیم بنویسم دیدم تار می‌شود و چند لحظه بعد متوجه می‌شم که چشم‌هام خیس خیس است...


۱۰
خرداد


+دعوتم می‌کنند برای مصاحبه‌ی کاری و بهم می‌گویند: خانم مهندس. و من می‌خندم!! مهندس؟!!!!

دیروز معارفه بود و ۲شنبه‌ی بعدی قرار مصاحبه...


+ از اینکه آدم‌ها بدون اینکه پیش‌زمینه‌ی من را بدانند، علایقم را بشناسند، از ویژگی‌های شخصیم مطلع باشند، اهدافم در زندگی را بدانند و ... برای زندگیم نسخه می‌پیچند عصبانی می‌شوم! انگار که همه‌ی آدم‌ها یک سری کپی از روی هم باشند و هیچ فرقی با هم نداشته باشند و بشود با یک جمله و به صورت خیلی واضح خیر زندگیشان را تعیین کرد! در مدت انتخاب رشته و حتی بعدتر به دفعات این جمله را شنیدم:«وا! شک داره واقعا؟! معلومه که باید بره شریف بعد هم بره آمریکا!!!!» و واقعا هر بار عصبانی شدم. انگار که من یک ماشینم و همه چیز همینقدر واضح است.« if رتبه‌ش خوب شده باید بره شریف & بعدش بره آمریکا else حق داره تصمیم بگیره» و اصلا هم انگار نه انگار که من اگر تا این حد می‌خواستم بروم آمریکا، خب اصلا چرا بروم شریف؟! همینجا و همین امسال می‌رفتم دیگر...اصلا نمی‌فهمم چه کسی گفته که شریف کعبه‌ی آمال همه‌ست؟! چه کسی گفته که من اگر بخواهم خوشبخت باشم باید بروم آمریکا؟! چرا کسی فکر نمی‌کند که شاید من هدف دیگری در زندگی داشته باشم؟! اصلا این انتخاب رشته‌ی لجبازانه‌ام نصفش به خاطر همین بود که در برابر این حرف‌ها کوتاه نیایم و نگذارم برای زندگیم تصمیم بگیرند. یک بار به علی گفتم چرا اپلای نکردی؟ و گفت: چون اینجا خوشحال‌ترم. و این جمله‌ش زندگی من را زیر و رو کرد. می‌شود جور دیگری فکر کرد. می‌شود جور دیگری زندگی کرد. چرا آدم‌ها این را نمی‌فهمند؟! چرا هرکسی فکر می‌کند مسئول است که در زندگی همه دخالت کند و به همه در تصمیمات مهم زندگیشان امر و نهی کند؟! چرا آدم‌ها حواسشان نیست که اهداف زندگی همه مثل هم نیست؟!


وقتی با نارضایتی از اینکه همین الان اپلای نکرده‌ام، ازم می‌پرسند: بعد از ارشد اپلای می‌کنی دیگه؟! و من جواب می‌دهم: نمی‌دونم هنوز. شاید نه. سرم هوار می‌کشند که آهای احمق! استعداد تو را اگر خدا به سنگ داده بود بیشتر از تو می‌فهمید و ازش استفاده می‌کرد برای خوشبخت شدن. و من دوست دارم بدانم که خوشبختی یعنی چه؟! آیا خوشبختی یک تعریف ثابت دارد برای همه؟ آیا به صرفِ از ایران رفتن این خوشبختی حاصل می‌شود؟! آیا من حق ندارم که در کنار خانواده‌م و آدم‌هایی که زبانشان را می‌فهمم و زبانم را می‌فهمند و باهاشان همیشه حرف مشترک دارم برای گفتن، احساس خوشبختی کنم؟ اسم را می‌گذارند «توهم خوشبختی». از کجا معلوم که خوشبختی که آن‌ها تعریف می‌کنند توهم نباشد؟ وقتی آدم‌ها اینقدر واضح و از روی قطعیت برای زندگیم حکم صادر می‌کنند، احساس می‌کنم به همه‌شان حسودیم می‌شود که زندگیشان تا این حد قطعیست! همه چیز برایشان مشخص است! برای من همیشه همه چیز غیرقطعی و نامشخص است و همیشه باید بنشینم و سبک و سنگین کنم و خوبی‌ها و بدی‌های هر کاری را بگذارم در کفه‌های ترازو و تصمیم بگیرم. برای من هیچ وقت زندگی قطعی نبوده. سر تمام دوراهی‌ها و تصمیمات، مدت‌های زیادی را صرف فکر کردن و تصمیم‌گیری کرده‌ام. هیچ وقت چیزی برایم قطعی نبوده.


جوگیری چیز وحشتناکیست. آدم را به زمین سیاه می‌نشاند! کاش جوگیر نشویم. کاش فکر کنیم. یک نسخه ی یکسان برای زندگی همه وجود ندارد. هرکس بسته به شرایط خودش یک چیزی برایش بهترین است. شاید یک نفر وقتی دارد به مردم محروم منطقه‌ی سیستان و بلوچستان کمک می‌کند، بیش‌تر احساس رضایت و خوشبختی داشته باشد تا زمانی که ببرند و بنشانندش روی صندلی شرکت گوگل و بهترین امکانات را در اختیارش بگذارند. من خیلی خوشبختم که در بازه‌ی زمانی انتخاب رشته‌م توانستم حدود نیم ساعت با دکتر س. حرف بزنم. کسی که شریف درس خوانده و رفته واترلو و بعد گوگل اما خودش را گم نکرده و هرموقع آدم باهاش حرف بزند، احساس می‌کند ذهنش جمع و جور شده و می تواند تصمیمات بهتری برای زندگیش بگیرد. همین دکتر س. در همایش پنجره‌ی دانشگاه یک جمله‌ی خوبی گفت که من را به فکر فرو برد. گفت یک اصطلاحی داریم که ترجمه‌ی فارسیش می‌شود «بحران میان سالی» و مربوط به زمانیست که آدم‌ها کمی پا به سن می‌گذارند و بعد برمی‌گردند و به زندگیشان و به چیزهایی که به دست آورده‌اند نگاه می‌کنند و از خودشان می‌پرسند:‌«خب که چی؟!». گفت من کاری ندارم چه تصمیمی برای زندگیتان می‌گیرید. این تصمیمات به خودتان و ایدئولوژیتان مربوط است. اما جوری زندگی کنید که وقتی رسیدید به نقطه‌ای که از خودتان بپرسید: «خب که چی!؟» جوابی برای سوالتان داشته باشید. و من از آن روز تمام تصمیماتم را دارم بر همین مبنا می‌گیرم که آیا نه به فاصله‌ی ۴، ۵ یا حتی ۱۰ سال بعد، بلکه به فاصله ی ۳۰ سال بعد جوابی برای این سوال خواهم داشت؟


+ امروز دکتر خ. آخر کلاس آزمایشگاه مهندسی نرم‌افزار می‌گفت: «غرور شما را محکم زمین می‌زند. شما خوبید. قوی هستید. اما مغرور نباشید این قدر. فکر نکنید بهترینید. فکر نکنید هیچ کس از شما نمی‌تواند بهتر باشد. کمی بیاید پایین. کمی خاکی‌تر باشید. اگر با این غرور وارد بازار کار شوید، با این غرور زندگی کنید و به آدم‌ها از بالا به پایین نگاه کنید همیشه، مطمئن باشید دیر یا زود می‌خورید زمین . تنها می‌شوید.» و من برای فرار از همین غرور خیلی از تصمیماتم را گرفتم.


+ امروز داشتم فکر می‌کردم که چقدر به عنوان دانشجوی ارشد وظیفه‌ام سنگین خواهد بود. کارهایی که زمانی که ترم یک و دو بودم، دوست داشتم کسی از بچه‌های بزرگتر برایم انجام بدهم، حالا افتاده روی دوش خودم. اگر آن روزها کسی بود، کسی که بزرگتر بود، کسی که از چند سال بعد خبر داشت، خیلی از اشتباهات را نمی‌کردم و تو خیلی از چاه‌ها نمی‌افتادم و ترم ۴م تبدیل نمی‌شد به بدترین ترم. آن روزها یک شهرزاد نامی بود که ارشد برق می‌خواند و من خیلی دوستش داشتم و گاهی کمکم می‌کرد. بعدتر وقتی فهمیدم رئیس بسیج خواهران دانشکده است، ارتباطم باهاش قطع شد.


+به مناسبت مبعث حضرت رسول اکرم(س)،‌ کلنگ ساخت مسجد دانشکده فنی را زدند! یاد چند ماه پیش افتادم که برای جلسه ی پرسش و پاسخ با اساتید آمده بودند ازمان مصاحبه می‌کردند درمورد مشکلات دانشگاه و یکی از بچه‌ها برگشت گفت: من حوصله‌ی مصاحبه ندارم اما اگر جایی می‌نویسید مشکلات رو، بنویسید که دانشکده فنی مسجد نداره!!! و من واقعا متعجب و شگفت‌زده از اینکه از بین این همه مشکل، واقعا نداشتن مسجد چطور به ذهن این بچه رسید؟! نمازخانه داریم خب! ولی گویا این مسئله دغدغه‌ی ذهنی آدم‌های دیگری هم بوده و بالاخره دارند برای دانشکده مسجد می‌سازند. (البته استدلال این هم‌دانشکده‌ایمان این بود که دانشگاه به محل آرامش نیاز دارد و هیچ جا مثل مسجد آرامش‌بخش نیست.) باشد که در این ۳ سال پیش رو ببینیم مسجد دانشکده فنی را :دی

(نمازخانه کوچک است و موقع نماز که می‌شود جا کم می‌آید. ترم سوم که بودیم و تازه آمده بودیم فنی بالا، بچه‌های پایه ثابت نمازخانه می‌گفتند تا قبل از آمدن ۹۰ی‌ها نمازخانه خلوت خلوت بود :)) )


+ کارگاه عمومی را یک ماه پیش تحویل دادیم. امتحان عملی و تئوری آز فیزیک۱ را ۲ هفته‌ی پیش دادیم. آز معماری را امتحان دادیم و تحویل. امتحان عملی آز شبکه را دیروز دادیم و فردا امتحان تئوریست. آز نرم را امروز تحویل دادیم. ۱ واحدی‌ها تمام شدند و من حس می‌کنم دیگر دانشگاه بس است!! تمرین گراف را ندادم. تمرین و پروژه ی سیگنال را نادیده گرفتم. الان هم حوصله ندارم گزارش نهایی مالتی‌مدیا را حتی با ۲ روز تاخیر بنویسم!!!! بیماری ترم آخری بودن!!

۰۷
خرداد
۴ سال. ۴ سال تمام شد. ۴ سال گذشت. ۴ سال! وقتی وارد دانشگاه شدم ۱۸ ساله بودم. بچه بودم. الان ۲۲ ساله‌م. یکهو انگار از سال‌های نوجوانی پرتاب شده‌ام به جوانی! ۴ سالِ بهترین! دیروز پایان این ۴ سال را با هم و در کنار هم و شانه به شانه‌ی هم جشن گرفتیم. اینقدر زحمت کشیده بودیم و بی خوابی کشیده بودیم و دوندگی کرده بودیم که بیش‌تر حواسمان به خوب برگزار شدن جشن بود تا نفس مراسم...مادرها و پدرها آماده بودند و تو چشم‌هاشان برق غرور و شادی را می‌شد دید...حواسمان نبود داریم فارغ التحصیل می‌شویم... حواسمان نبود داریم یک پایان را جشن می‌گیریم! شاید تا موقعی که کلیپ خاطره‌ها پخش شد هیچ کداممان به گریه نیفتادیم... کلیپ‌ها...مرور خاطرات ترم‌های اول...تعجبمان از دیدن خودمان که چقدر کوچکتر و بچه‌تر بودیم آن روزها. چقدر همه را دوست داشتم! چقدر مرور تمام خاطرات برایم دلنشین و شیرین بود. چقدر غمگینم از تمام شدن این ۴ سال...
هرچه به دیروز فکر می‌کنم و جشنی که به خاطر صمیمیت و انسجام عجیب دوره‌یمان برگزار شد، فقط می‌تواند بغض کنم و اشک بریزم... دیروز گریه کردم. برای تمام شدن بودن با شبنم. برای تمام شدن بودن در این جو صمیمی...
کنار می‌آییم با همه چیز...

۰۴
خرداد

قضیه اینه که آدم‌ها هر قدر هم که زحمت بکشن آخر سر اکثریت ناراضین :)

دعوای آخر دوره! :))‌ سر چی؟!  من که نفهمیدم! خودشون یه چیزی گفتن و بعد هم جواب هم رو دادن. ظاهرا یه دعوای ناجوری هم تو دانشگاه راه انداختن با هم تو مایه‌های گیس و گیس‌کشی! خداروشکر من که ندیدم دعوا رو! فقط پیش‌لرزه‌هاش رو تو تلگرام و پس‌لرزه‌هاش رو تو آزمایشگاه نرم‌افزار شاهد بودم!! کار گروهیه دیگه! اونم از نوع داوطلبانه‌ش! سخته! واقعا سخته! ولی کاش دعوا نمی‌شد.

هرچند واقعا عصبانی شدم وقتی دیدم یه عده که هیچ کاری نکردن و نمی‌کنن دارن غر می‌زنن و می‌گن چرا نظر ما رو نمی‌پرسین و خودتون برنامه گذاشتید و .... :||||||||||||| انگار نه انگار که تمام جلسات رو اعلام عمومی کردیم و فقط همین ۱۴-۱۵ نفر رفتیم همه‌ش...
ولی دیگه... دعوا نمی‌شد بهتر بود...


+فردا می‌ریم برای گرفتن عکس‌ها...


+امروز آزمایشگاه معماری!

یه قسمت از کدمون رو نتونستیم بزنیم ما. ۳ نمره داره. هم‌گروهیم اصرار که کد سال قبلیا رو بذاریم تحویل بدیم. هی می‌گم نه! باز اصرار می‌کنه! باز می‌گم نه. باز اصرار می‌کنه. می‌گه من نمی‌فهمم! وقتی کد هست چرا نباید بذاریم تحویل بدیم؟! ۳ نمره‌ست ها! می گم اونو ما نزدیم چون!‌ نمره‌ی ما نیست! می خنده. فکر می‌کنه شوخی می‌کنم. می‌گم من جدی گفتم. می‌گه یعنی چی!؟ یعنی ۳ نمره بره؟! می‌گم ما نزدیم اونو. پس ۳ نمره باید از دست بدیم. می خنده. مسخره می کنه. می‌گه برو بابا! می گم نمره ش حرومه. من نمره ی حروم نمی‌خوام که مدرکم حروم بشه که پس فردا نون حروم بدم بچه‌م بخوره! حرف خنده‌داری نبود از نظر خودم. ولی هم‌گروهیم خیلی خندید. بعد گفت این نمره‌های حروم اینقدر راحت از گلوی آدم می‌ره پایین که نگو... فکر کردی بقیه خودشون می‌زنن؟ گفتم اهمیتی نداره برام. برای نمرات خودت تنهایی تصمیم بگیر. ولی این بار نمره به منم برمی گرده بحثش و من می‌گم نه. نمی‌دیم اون ۳ نمره رو.

ناراحت شد از دستم. فکر کنم واقعا ناراحت شد از اینکه چرا با من هم‌گروهی شده. چی بگم؟‌چقدر راحت شده تقلب!


البته من خودمم ترم آخری زدم رسما به سیم آخر ها! ۲ تا همورک سیگنال رو به صورت خالص کپ زدم!! سر آزمایشگاه فیزیک۱ هم‌گروهیم ازم تقلب می‌خواست بهش رسوندم!!!! ولی دیگه تقلب در این حد آشکار نکردم هنوز خودم :دی ۳نمره آخه؟! نه واقعا؟!  اون همورک‌هایی که کپ زدم(البته درسشو کمابیش بلد بودم)هیچ نمره خاصی ندارن احتمالا. البته توجیه نمی‌کنم عملم رو!

۰۴
خرداد


خب امشب تموم شد مهلت انتخاب رشته. بیش‌تر دوستام می‌رن شریف و من باید بمونم تهران با یه سری آدم غریبه‌تر و البته با امید اینکه اونایی که باهاشون دوست‌تر هستم straight بشن و بمونن پیشم...

و خب می‌دونم که نمونن هم چیزی نمی‌شه. من عادت می‌کنم :)‌ ولی اگر بمونن همه چیز خوب‌تر می‌شه و می گذره و سطح درسی کلاس هم قوی‌تر می‌شه... (اینقدر به ما گفتن سطح درسی کلاس‌های ارشد همه‌ی دانشگاه‌ها پایینه که...)

خیلی دوست دارم دانشگاهمون رو و از موندنم بسیار خوشحالم و مطمئنم توش کلی چیز خوب هست برام. ولی یه جور ترس مبهم هم دارم ته دلم. ترس از اینکه وارد مقطع جدید می‌شم هرچند به مراتب تغییر کمتریه تا اینکه می‌رفتم شریف. ولی کلا ترسش همراهمه. اینکه همه چیز عوض می‌شه. بزرگ می‌شیم. فضا متفاوت می‌شه و جدی. و اینکه من دارم خودم رو برای ورود به یه مرحله‌ی جدید آماده می‌کنم...

هممم!‌ خوبه کلا همه چی. سعی می‌کنم خودم رو عوض کنم و از این فاز مزخرف این چند ترم آخر خارج کنم و کمی علاقه‌مندتر و پیگیرتر باشم برای کارهام...خیلی خسته و فرسوده شدم...خیلی...

کاش یه جوری بشه دوست‌های زیادیم بمونن پیشم...دلم واقعا می‌خواد که اینجوری بشه...

توکل بر خدا...

مطمئنم که از انتخابم پشیمون نمی‌شم و اگر یه روزهای سختی رسید که پشیمون شدم، به خودم یادآوری می‌کنم تمام این روزها و حرف‌های این روزهارو و به خودم اطمینان می‌دم که «ان مع العسر یسرا» :)




پ.ن: اون دو قطره اشک امروز سر کلاس شیوه از فکر جدا شدن از شبنم می‌ارزید به کل این اتفاقات... فکرشم نمی‌کردم که یه روز تو دانشگاه دوستی پیدا کنم که از فکر جدا شدن ازش اشک بریزم...


پ.ن۲: پیرو این پست که درمورد زمین چمن مصنوعی دانشگاه نوشتم و عصبانیت ما دخترها، امروز یکی از برقی‌ها یه لیست گنده داد دستم که امضاش کنم برای درخواست حصار کشیدن دور زمین چمن تا برای دخترها هم قابل استفاده بشه بدون منع حراستی! خوشم اومد از حرکت بچه‌ها :)

۰۳
خرداد


بعد از کلی بحث کردن در گروه تلگرام سر رنگ لباس آخر سر زشت‌ترین رنگ ممکن یعنی مشکی گیرمون اومد. خیلی خنده‌داره!

خاطره‌ها رو کمابیش جمع کردیم از بچه‌ها به صورت دستنویس و باید بگم که واقعا پدرمون در اومد سرش!! آدم‌هایی که نمی‌شناختیمشون حتی رو باید می‌رفتیم به حالت کیوون زورگیر جلوشون رو می‌گرفتیم و ازشون خاطره می‌گرفتیم!! و همه هم اینقدر ناز داشتند که...

ماگ‌ها هم بالاخره آماده شد.

در تدارک دفترچه‌ی خاطراتیم...

:)

۰۲
خرداد


ای بندگان خدا آن کس که نسبت به خود خیر خواهی او بیشتر است، در برابر خدا، از همه کس فرمانبردارتر است، و آن کس که خویشتن را بیشتر می‌‏فریبد، نزد خدا گناه کارترین انسان‏ها است، زیانکار واقعی کسی است که خود را بفریبد.و آن کس مورد غبطه است و بر او رشک می‏برند که دین او سالم باشد.سعادتمند کسی است که از زندگی دیگران عبرت آموزد، و شقاوتمند کسی است که فریب هوا و هوس‏ها را بخورد.آگاه باشید ریاکاری و تظاهر، و هر چند اندک باشد شرک است، و همنشینی با هوا پرستان ایمان را به دست فراموشی می‏سپارد، و شیطان را حاضر می‏کند.از دروغ بر کنار باشید که با ایمان فاصله دارد.راستگو در راه نجات و بزرگواری است، اما دروغگو بر لب پرتگاه هلاک و خواری است، حسد نورزید که حسد ایمان را چونان آتشی که هیزم را خاکستر کند، نابود می‏سازد.با یکدیگر دشمنی و کینه توزی نداشته باشید که نابود کننده هر چیزی است.بدانید که آرزوهای دور و دراز عقل را غافل و یاد خدا را به فراموشی می‏سپارد.آرزوهای ناروا را دروغ انگارید که آرزوها فریبنده‏‌اند و صاحبش فریب خورده.

۰۲
خرداد
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • مهسا -
۰۱
خرداد


هممم! جشنمون دیگه خیلی نزدیکه و هزار تا کار باید براش انجام بدیم. و تازه دارم می‌فهمم که چقدر کار گروهی داوطلبانه انجام دادن سخته! و اینکه از طرز مدیریت گروه دوستم واقعا عصبانیم و هرچی سعی می‌کنم این رو بهش بگم به صورت غیرمستقیم و حتی بعضا مستقیم توجهی نمی‌کنه.

به هرحال امیدوارم جشنمون به خوبی برگزار بشه و آبرومون هم حفظ بشه. مامان و باباهامون میان به هرحال :)) به بچه‌ها باید بسپرم زیاد جلف بازی درنیارن که آبروم نره جلوی مامان و بابام :))

Backlogم پر شده از لیست کارهای جشن فارغ التحصیلی! بعد من دارم حس می‌کنم اصلا فارغ التحصیل نمی‌شم که جشن نیاز داشته باشم :))


دیروز نشسته بودم سر کلاس شیوه و داشتم تعداد کارهایی که داریم رو می‌نوشتم. واقعا وحشتناکه تعدادشون!  اعصاب خرد کن حتی! و جدی دارم حس می‌کنم از درس‌هام خسته شدم. با خودم و ذهنم طی کردم که به مدت ۱۰ روز شب‌ها به ۳ ساعت خواب قناعت کنم!! امیدوارم هوای بهاری باهام همراهی کنه و منو مجبور به خواب زیاد نکنه!

احساس می‌کنم این ترم آخر تبدیل شدم به ماشین تمرین نویسی!! یعنی بدون هیچ وقفه‌ای و فکری فقط دارم می‌نویسم! خیلی خسته شدم...


پ.ن: جدیدا تعداد پست‌هام خیلی زیاد شده! آخر کاره و حس می‌کنم باید لحظه‌ها رو نگه دارم همینجوری...نوشتن کمک می‌کنه که همینجوری زمان نگه داشته بشه...


مکان: @خونه‌ی داداشم :)


پ.ن۲:‌دکتر ش. بهم گفت:‌مطمئن باش هر تصمیمی بگیری و هر انتخابی که بکنی پشیمون نمی‌شی. داری بین ۲ تا چیز خوب انتخاب می‌کنی. غمت نباشه :)‌ هردوتاش خوبه و پایان خوب داره :)


پ.ن۳:‌در وحشت افتادن آزمایشگاه معماری...


پ.ن۴: اینقدر بهم نگید سخت نگیر... گاهی لازمه آدم سخت بگیره به خودش. هوم؟ 


پ.ن۵ :‌ از رجب گذشتیم و رسیدیم به شعبان... شاید هم رجب از ما گذشت و شعبان به ما رسید... حواسم باشد به این ماه های مبارک... وسط اون حجم از کار فکر کنم به معجزه‌ی ماه‌های سال...