خوابگاه‌نوشته‌ها

خوابگاه‌نوشته‌ها

تا ۷ سال قبل برای من فقط یک "هم" معنی داشت و آن هم هم‌وطن بود! می‌فهمیدم که در غربت چقدر وطن می‌تواند بشود نقطه‌ی مشترک و پیدا کردن یک هم‌وطن چقدر می‌تواند لذت‌بخش باشد! از وقتی خوابگاهی شدم، "هم"های جدیدی برایم معنا پیدا کرد!شاید برای کسی که زندگی خوابگاهی را تجربه نکرده باشد، "هم اتاقی" هیچ مفهومی نداشته باشد!می خواهم اینجا خاطرات "هم اتاقی" بودنم را بنویسم...

بایگانی
پیوندها

۷۷ مطلب با موضوع «دوست» ثبت شده است

۲۳
فروردين
ف. بهم پیام داد که آمده دانشکده. پرسید وقت دارم برای دیدنش؟ از شدت ذوق از جا پریدم. آمد آزمایشگاه و محکم بغلش کردم. بعد از مدت‌ها. نشستیم و بیش از ۱ساعت حرف زدیم. چای و بیسکوییت خوردیم. خندیدیم. خاطره‌بازی کردیم. رویابافی کردیم. چطور این همه اذیتش کرده بودم در ترمی که هم‌گروهی بودیم؟ چطور اینقدر مهربان بود که بعد از آن ترم با من دوست‌تر شد ازقبل؟
مشکی پوشیده بود. گفت پدربزرگش ۵شنبه فوت کرده‌اند. تسلیت گفتم. غمگین شدم. حرف بچه‌ها را می‌زدیم. می‌گفت چقدر تنها شده. می‌گفت هیچ کس از دخترهای ورودیشان ایران نمانده. می‌گفت از دست هم‌کلاسی‌های ارشد دارد خل می‌شود. می‌گفت قدر اینکه همه‌ی دوست‌هات را هنوز در ایران داری حسابی بدان. گفتم که ما هم امسال اکثرمان می‌رویم و می‌مانند چند نفر اندک‌تری...گفت حیف. گفت حیف این روزها و لحظه‌ها و دوستی‌های قشنگ. گفت بعد از فوت پدربزرگم فهمیدم هیچ هیچ هیچ چیز در این دنیا به اندازه‌ی بودن و وقت گذراندن با عزیزان باارزش نیست. بغضم گرفت. بغل کردیم هم را.
همه‌اش نگران درس من بود. نگران مقاله‌ای که روی صفحه‌ی لپ‌تاپم باز مانده بود از قبل و تمامش نکرده بودم. می‌خواست زودتر برود که مقاله‌ام را بخوانم. می‌خواستم تا ابد بماند. می‌خواستم تا ابد حرف بزنیم با هم. می‌خواستم بیشتر باشیم با هم. می‌خواستم قدر بدانم لحظه‌ها را. می‌خواستم ازش عذرخواهی کنم بابت همه‌ی بدخلقی‌هام. نشد. رفت.

۰۳
دی

۱- نشسته بودیم در آزمایشگاه و ا. (چیف‌تی‌ای درس ای‌پی) آمده بود برایمان درمورد نحوه‌ی تحویل پروژه‌ها توضیح دهد. سه تایی گرم صحبت بودیم که بسیار غیرمنتظره ام‌جی(ورودی ۸۲) آمد داخل آزمایشگاه! همینطور که داشتیم در مورد پروژه‌ی نهایی ای‌پی صحبت می‌کردیم، من و م. شروع کردیم به دوره‌ کردن خاطره‌ی تحویل پروژه‌‌ی ای‌پی خودمان به ام‌جی. ۵سال پیش.


۲- دیروز در حالی که نشسته بودم در سایت کارشناسی و منتظر بچه‌های ای‌پی بودم که قرار بود برایشان پروژه را توضیح بدهم، پ. را دیدم. سلامی کرد و توضیحاتی درمورد پروژه داد و رفت. پ. یک ۹۲ی خیلی خیلی خیلی خفن است. یکهو یاد اولین روزهای ترم اولش افتادم که با هم صحبت کردیم در مورد دانشگاه و ازم راهنمایی می‌گرفت. ۳سال پیش، اگر کسی بهم در مورد این روزها حرفی می‌زد، باور نمی‌کردم. چقدر دور بودند این روزها برایم...روزهایی که در حال گذراندن آخرین واحدهای درسی کارشناسی ارشدم (و خدا را چه دیدید؟ شاید کلا آخرین واحدهای درسی که می‌گذرانم...) باشم...


۳- می‌رویم مهمانی ناهار به عنوان شیرینی عقد دوستانمان (م. و ع.).بزرگ شده‌ایم. با کوله و مقنعه از دانشگاه نیامده‌ایم. درمورد بازی کامپیوتری، تمرین و پروژه، یا پشت سر استادها حرف نمی‌زنیم. لباس‌های شیک پوشیده‌ایم. حواسمان هست که به قدر کافی خانوم/آقا باشیم. درمورد تجربه‌های زندگی حقیقی حرف می‌زنیم. درمورد کار حرف می‌زنیم. بچه‌ها از ماجراهای شرکت‌هایی که در آن‌ها کار می‌کنند حرف می‌نند. من مثل همیشه ساکتم و آرام. اصولا حرفی ندارم که در جمع بزنم. در تمام مدت بغض غریبی چسبیده ته گلویم. ما کی اینقدر بزرگ شدیم؟!  

من از بزرگ شدن می‌ترسم...

۰۴
خرداد

خیلی خیلی خیلی ذوق‌زده می‌شه آدم وقتی خبر ازدواج دوستاشو با هم می‌شنوه :) مبارک باشن ایشالا. اینقدر ذوق‌ کردیم همگی که نمی‌دونستیم چه جوری ابراز کنیم خوشحالیمونو! :) یه زمانی بود که کلاس رو به دو قطب بر اساس این دو نفر تقسیم کرده بودیم و هرکس تو دسته‌ی یکیشون بود :)) در این حد در یک قلمرو نمی‌گنجیدن :))

۰۴
اسفند

جمع شدیم جلوی بوفه مثل قدیم‌ها. می‌خواستیم خداحافظی کنیم از پریسای در حال رفتن به کانادایمان. می‌نویسم «مثل قدیم‌ها» اما حواسم هست که قدیم‌ها مریم و نیلوفر و سپیده هم بودند و حالا نیستند. حرف‌ها از این جنس بود که یکی می‌گفت: خب من که دارم میام همون کانادا می‌بینمت دیگه...یکی دیگر می‌گفت: من که دارم میام آمریکا. سفر بیا دیدن من. و ... . یک دفعه بغض تلخی آمد چسبید بیخ گلویم. احتمالا این آخرین باری بود که ما «دخترهای» نودی جلوی بوفه‌ی فنی جمع می‌شدیم و اینطور بی‌دغدغه و بلند بلند می‌خندیدیم. یکی از خوشبختی‌های من در دانشگاه این بود که دخترهای هم‌کلاسی‌ خیلی خیلی خوب و نازنینی داشتم که با هم گروه دوستی دخترانه‌ای را ساختیم که تک تک روزهای این چند سال را برایم تبدیل به بهترین خاطرات کردند. و حالا یک دفعه حس کردم این آخرین با هم بودنمان است. همه دارند حرف رفتن می‌زنند. به هم ریختم یک دفعه...انگار برای اولین بار باورم شده بود که همین ماهایی که با هم می‌رفتیم پارک بانوان تولد می‌گرفتیم، همین ماهایی که می‌رفتیم دوچرخه‌سواری، همین ماهایی که با هم شب امتحان غر می‌زدیم یا پشت سر استادها چرت و پرت می‌گفتیم، همین ماهایی که با هم می‌رفتیم کلاس زومبا، همین ماهایی که با هم تمرین می‌نوشتیم و پروژه می‌زدیم، همین ماهایی که ترم ۵ قبل کلاس نظریه می‌رفتیم بوفه بستنی می‌خوردیم و می‌گفتیم«بستنی قبل نظریه» ...، داریم زندگیمان را یکی یکی می‌اندازیم روی دوشمان و راهمان را جدا می‌کنیم و می‌رویم... . بغض چسبیده بود بیخ گلویم و رهایم نمی‌کرد. نه گریه کردم و نه آه و ناله کردم. چون این چند ماهی که از رفتن صبا و مریم و محسن و ... گذشت خوب نشانم داد که زندگی بی‌دوست هم می‌گذرد هرچند رنگ و بویی چنان نداشته باشد...می‌گذرد اما...گریه نکردم. اما بغض کردم به خاطر این ۴-۵ سالی که از۱۸سالگیمان گذشت و نفهمیدیم. برای تمام با هم بودن‌هایمان. برای بزرگ شدنمان. باور اینکه این مایی که امروز جلوی بوفه از هم خداحافظی کردیم، همان مایی بودیم که شب امتحان مبانی نشسته بودیم تو کتابخانه‌ی فنی پایین و می‌زدیم تو سر خودمان که آماده‌ی امتحان شویم، یا همان مایی که ترم دو می‌نشستیم دور یک میز کتابخانه فنی و سعی می‌کردیم سوالات گسسته را حل کنیم، برایم اینقدر سخت و صعب و سنگین بود که تمام بقیه‌ی روز را گیج و گنگ گذراندم.

پریسایمان هم رفت و این گروه دوستی دخترانه‌ی ما باز هم تکه تکه‌تر شد...ماجرای من و «فنی» اما هنوز ادامه دارد...


۲۳
بهمن

۱.

وقتی آدم به عروسی یکی از نزدیک‌ترین، بهترین و صمیمی‌ترین دوست‌های دبیرستانش می‌رود که تو تمام خاطرات دوران خوب دبیرستان هم حضور دارند، مجبور می‌شود با بزرگ شدن خودش کنار بیاید...


۲.

برده‌داری مدرن قرن بیست و یک... شوخی ندارد که...فقط شکل عوض کرده!

چه عروسی...؟

تلخ‌ترین عروسی بود که تا حالا رفته بودم!


۳.

کلیشه‌های جنسیتی احمقانه...استثمار زن مدرن در قرن بیست‌ویک و ما که همراهی می‌کنیم با این استثمار...


بعدانوشت: خبر ازدواج دور و بری‌هام، بی‌نهایت خوشحالم می‌کنه. حتی اگر آدم‌های خیلی دور و خیلی غریبه باشن...تو ذهنم ازدواج یه پیوند خیلی مقدسه که هنوز با دیدن اون همه بدی و پلیدی تو ازدواج‌ها، مقدس بودنش حفظ شده...مبارک باشن ایشالا :)

۱۳
بهمن

۱.

برای اولین بار اسمم تو یه قرعه‌کشی دراومد! :)) نه نه!دومین بار! اون بار یه مسابقه‌ای بودش تو یکی از کنگره‌‌های قرآنی که رفته بودیم. سر نماز یه سوالی پرسیده بودن و گفته بودن جواباتونو بنویسین. بچه‌ها به اسم منم نوشته بودن جواب و اسم من دراومد:))))) جایزه‌ش هم یه دفتر پاپکو بود با ۲ تا ماژیک(یه هایلایتر و یه ماژیک سی‌دی). اولین دفتر کلاسوری من بودش و خیلی دوستش داشتم :ایکس

این بار اما قضیه اردوی مشهد خوابگاه بود که از بین هشتصد تا دختر که ثبت‌نام کرده بودن قرار بود اسم سیصد نفر اعلام بشه... و در کمال تعجب و خوشحالی اسمم جزءشون بود. اسم مه‌زاد هم بود :ذووووووووق

اسم چند تا از بچه‌های خوابگاه که باهاشون دوست‌تر هستم هم دراومده و خیلی خوشحالم که قراره با هم بریم... دوستی‌های جدید شکل می‌گیره تو سفر...آدم‌های بسیار متفاوتی که تا قبل از این حتی فکر نمی‌کردم که یه روز ممکنه باهاشون دوست بشم...حالا قراره باهاشون برم سفر...اونم چه سفری...مشهد...خیلیییییییییییییی ذوق دارم :)


۲.

این ترم با انگیزه‌ی خیلی بیشتری می‌رم دانشگاه...درسامو دوست دارم...کلاسامو دوست دارم...استادامو دوست دارم...چیزهای جدید هیجان‌انگیز یاد می‌گیرم. دیگه حس نارضایتی و پشیمونی ندارم و خودم رو سرزنش نمی‌کنم. خوشحالم و راضی... کاش این حس رضایت ادامه‌دار باشه... ضمن اینکه دیگه رفته رفته دوست‌های جدید هم پیدا کردم و خودم هم یاد گرفتم که مدلم رو عوض کنم از حالت دوست بیسد به خود بیسد :دی


۳.

این ترم Chief TA درس نظریه زبان‌ها شدم. بچه‌هایی که این ترم درس رودارن ۹۳یا هستن. یعنی همون‌هایی که ترم اول سوپروایزر مبانیشون بودم و پدرمو درآوردن:)) حالا دیدن اسم‌هاشون تو لیست درس و یادآوری آزار و اذیت‌هاشون و فکر اینکه الان چقدر قطعا عوض شدن و بزرگ شدن واسم یه حس عجیبی داره...


۴.

دیروز رفتیم نشستیم تو دفتر انجمن اسلامی برای جلسه‌ی زنده کردن درنگ! درنگ نشریه‌ی صنفی بود که بسیار دوستش داشتم و باهاش زندگی کردم تو مدت کوتاهی که توش فعالیت داشتم. می‌خواست گریه‌م بگیره از یادآوری اینکه یک زمانی با چه کسانی می‌نشستیم تو این دفتر انجمن و درمورد چه مسائل عمیقی حرف می‌زدیم...همه‌ی خاطره‌های خوب جلسه‌ها اومده بود تو ذهنم و برام سخت بود حرف زدن با این بچه‌های ۹۱-۹۲ی...نمی‌دونم از آخرین جلسه‌مون تو دفتر انجمن چقدر می‌گذره...


۰۵
بهمن

ما کی این همه بزرگ شدیم؟

ما همان‌هاییم که شب امتحان مبانی تو کتابخانه فنی پایین جمع می‌شدیم و می‌زدیم تو سر و کله‌ی خودمان تا همه‌ی جزئیات درس‌ را یاد بگیریم؟ می‌ماندیم تو سایت نقشه‌کشی فنی پایین و به هم کمک می‌کردیم که فازهای پروژه‌ی مبانیمان به خیر و خوشی تمام شوند؟ ما همان‌هاییم که یک وقت‌هایی تو فیسبوک چت گروهی می‌کردیم و چرت و پرت می‌گفتیم؟

ما همان‌هاییم که شب امتحان AP از طریق statusهای یاهو مسنجرمان با هم کل‌کل می‌کردیم؟ ما همان‌هاییم که سر پروژه‌ی فاینال دی‌اس شده بودیم عین زامبی و به هم که می‌رسیدیم می‌زدیم زیر گریه؟! ما همان‌هاییم که جمع می‌شدیم تو لاوگاردن و برای هم تولد می‌گرفتیم؟! ما همان‌هاییم که جمع می‌شدیم تو آکواریوم و هر چه که از سوالات دی‌ام حل کرده بودیم می‌ریختیم روی هم که یک تمرین کامل ازش دربیاید؟! ما همان‌هاییم که موقع دیدن نمره‌های «مدار»مان وسط سایت جیغ می‌زدیم و می‌پریدیم بالا؟ ما همان‌هاییم که بلد نبودیم به هم سلام کنیم؟! همان‌ها که در راه‌روهای فنی پایین تا چشممان می‌افتاد به هم راهمان را کج می‌کردیم که به هم سلام نکنیم؟! ما همان‌هاییم که...؟!

کی این‌قدر بزرگ شدیم که گروه تلگرام ورودیمان (که آن روزها گروه فیسبوک بود و بعدتر گروه وایبر و حالا تبدیل شده به گروه تلگرام) بشود محل الصاق نیازمندی‌های کار؟!به یک عدد برنامه‌نویس اندروید نیازمندیم... به یک عدد برنامه‌نویس PHP نیازمندیم... به یک عدد...

کی زندگی اینقدر جدی شد؟ 

۰۲
بهمن

چند تا مقاله‌ی Word Embedding پرینت شده ریخته‌ام دور و برم و نشسته‌ام به خواندن. دارم روش ساخت Word Embedding ها را می‌خوانم از روی متن‌ها با روش‌های موسوم به word2vec. می‌خوانم که دو روش داریم برای ساخت WE از روی یک متن. یکی روش Skip-Gram است که کلمات context هر کلمه را حدس می‌زند(و من را یاد حدیث المرء علی دین خلیله وقرینه انداخت) و دیگری روش CBOW است که با گرفتن کلمات context، کلمه‌ی اصلی را حدس می‌زند. منظور از context، کلمات هم‌نشین یک کلمه است که دور و بر آن در متن رخ داده‌اند.

این‌ها را می‌خوانم و به فکر فرو می‌روم. به این فکر می‌کنم که چقدر آدم‌ها از context زندگی‌ام رفته‌اند بیرون. به این‌که چقدر آدم‌های جدید وارد contextم شده‌اند که تا چند ماه قبل حتی نمی‌دانستم وجود دارند. به این فکر می‌کنم که اگر Human Embedding من را از روی context سال قبلم ساخته باشند، در هیچ داکیومنت جدیدی که مربوط به این چند ماه اخیر است، تشخیص داده نمی‌شوم. فکر می‌کنم به این که چقدر همه چیز عوض شده و دائم هم عوض می‌شود. 

آمده‌ام اصفهان. تعطیلات بین دو ترم است و مثلا زمان استراحت. می‌نشینم با خودم فکر می‌کنم که چه کنم که حوصله‌ام سر نرود. هوس می‌کنم با دوست‌های دبیرستانم بروم بیرون. اسمشان را یکی یکی بین کانتکت‌های تلگرامم سرچ می‌کنم که باهاشان قرار بگذارم برای گذراندن وقت. روی عکس هرکدام چند لحظه مکث می‌کنم و بی‌ آن که پیامی بدهم، می‌روم سراغ نفر بعدی. عجیب نیست؟ آدم‌هایی که ۵-۶ سال قبل، به صورت مکرر با هم bigram تشکیل می‌دادیم، حالا به کل از context زندگی‌ام رفته‌اند بیرون. این‌قدر فاصله‌شان باهام زیاد شده که از روی عکس‌هایشان نمی‌شناسمشان. خاطرات من ازشان به زمان مدرسه و مانتوهای گل و گشاد سورمه‌ای دبیرستان برمی‌گردد و آدم‌هایی را که بینیشان را عمل کرده‌اند و موهایشان را رنگ کرده‌اند از روی عکس‌ها نمی‌شناسم. Human Embeddingی که در ذهنم ساخته شده ازشان بر اساس context چند سال قبل، این‌جا جواب نمی‌دهد. نمی‌شناسمشان. 

بعد از این‌که چند تا از دوست‌هام را سرچ می‌کنم و حس می‌کنم غریبه‌ترینند برایم، بی‌خیال قرار گذاشتن با دوست‌های دبیرستان و تجدید دیدار می‌شوم. هرچه فکر می‌کنم می‌بینم دیگر حرف مشترکی هم باهاشان ندارم.

می‌نشینم و به context کنونی‌ام فکر می‌کنم. آدم‌هایی که حالا هر روز می‌بینمشان و شاید روزی چندبار لبخندی به هم تحویل می‌دهیم یا با هم چای می‌نوشیم یا برای هم خاطره تعریف می‌کنیم یا ... . به context کنونی‌ام فکر می‌‌کنم و این‌که تا چند وقت بعد این آدم‌ها هم خیلی نرم، آرام و سبک از contextم خارج می‌شوند... انگار که هرگز نبوده‌اند. تلخ نیست؟ 

دست از فکر کردن می‌کشم و به کوه مقالات دور و برم نگاه می‌کنم...


۰۴
دی

باز هم آدم‌های درست در جای درست...

‫« شما اینقدر فقط خودتو در دنیا نبین :)‬ ‫یه دنیا نیست و یه شما‬. ‫یه عالمه پیچیدگی داره‬. ‫شمام جزوشی البته‬. همه‌ی این اتفاقات اعصاب خردکن هم حتما جزء همون پیچیدگی‌هاست. حکمتی داشته. چرا اینقدر عصبانی و ناراحت می‌شی؟ ایگنور کن! حکمتشو یه روز بفهمی شاید :) »
هوم! این همه عصبانیت و اعصاب خردی من... حتی یه لحظه هم فکر نکرده بودم که بابا! شاید حکمتی داره. شاید قراره من یه تلنگر بخورم که ببینم دور و برمو. یا اصن هرچی!
بسه دیگه اعصاب خردی :) هوم؟

پ.ن۱: فکر کن آدم دوستایی داشته باشه که بتونه باهاشون درمورد چیزای واقعی حرف بزنه...درمورد چیزایی خیلی فراتر از رنگ لباس و مدل مو و نمره‌ی امتحان و ... . بعد حالا فکر کن آدم یهو همه‌ی این آدمارو از دور و برش حذف کنه! می‌شه دیگه زندگی کرد؟ نمی‌شه دیگه...می‌گنده دل آدم خب...
پ.ن۲: سعیده‌ی جان...
پ.ن۳: یه گروه تلگرام ساختن به اسم «خانه‌ی نشریات دانشگاه تهران» و همه‌ی مدیرمسئولای نشریات مختلف دانشگاه رو اد کرد توش. منتها مشروط به اینکه«دختر» بوده باشن! و من هنوز درک نکردم چرا گروه مدیرمسئولان نشریات دانشگاه باید تفکیک جنسیتی داشته باشه! منم این وسط هنوز اسمم مدیرمسئول نشریه‌ی «درنگ»ه که کلا ۲ساله چاپ نشده...
پ.ن۴: چقدر دوست خوب دارم من!
پ.ن۵: هنوز هم معتقدم آن دیدار روز قبل اربعین توی دانشگاه، اتفاقی نبود...
پ.ن۶: درس بزرگواری گرفتم این چند وقته از ۲نفر آدم با تفکرات کاملا مختلف... یاد می‌گرفتم ازشون کاش!
پ.ن۷: «هر کس شما را می آزارد او را ببخشید. نه به دلیل این که او مستحق بخشش است، به دلیل این که شما سزاوار و مستحق آرامشید.»
۰۱
دی
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • مهسا -
۱۸
آذر
دیدم پست‌های آخرم پر از غر شده :))
گفتم کمی هم بنویسم از روزهای خوبی که دارم.
دیروز سر ناهار با ح و ش حرفمان رسید به H1N1 و کشته‌هایش در کرمان! حانیه گفت: من نمی‌خوام بمیرم! اگه ۳ ماه پیش بود یه چیزی! ولی الان تافل دادم! جی‌آرای دادم! کلی سختی کشیدم. نمی‌خوام بمیرم!
منم فکر کردم ببینم الان از مردنم ناراحت می‌شم یا نه. دیدم الان زندگیم خیلی در حالت stable به سر می‌بره. اگر پارسال بود خب ناراحت می‌شدم چون هنوز لیسانسم رو تموم نکرده بودم و هم اینکه داشتم واسه کنکور می‌خوندم!
اما امسال وضعیتم stableه. یه جور رضایت خوبی دارم از زندگیم. خوشحالم. خوبم. آرامش دارم. فعلا آدم‌های دوست‌داشتنی در کنارم دارم. از طرفی هنوز تزم را شروع نکرده‌ام که وارد سختی‌هاش شده باشم. الان اگر بمیرم، یک جورهایی در «اوج» مرده‌ام! :)) هرچند هنوز کلی چیزهای خوب زندگی را تجربه‌ نکرده‌ام و دوست ندارم بمیرم اما از مردنم در هر حال حسرت نخواهم خورد! :دی
و من فکر می‌کنم این خوب است. این‌که آدم در لحظه بتواند همه چیز را رها کند و بمیرد. این یعنی در زندگی‌اش حسرت چیزی را به دل خودش نگذاشته و خوب است...

آخر هفته‌ی قبل برای من شاید اولین آخر هفته‌ی واقعی از بدو ورودم به دانشگاه بود. آخر هفته‌ای که فارغ از درس و کار و فقط به تفریح و استراحت گذشت.
پنج‌شنبه با بچه‌های آزمایشگاه رفتیم درکه گمانه بازی کردیم و جوجه زدیم:)) واقعاااا خوش گذشت. فکر نمی‌کردم اصلا بتوانم با بچه‌های ارشد ارتباط خوبی برقرار کنم(به خاطر این‌که رفتارهای من از سنم، کم‌سال‌تر هستند!) که اشتباه می‌کردم و الان واقعا خوشحالم :)
جمعه هم با دوست‌های لیسانس جمع شدیم خانه‌ی پریسا به قول خودش «شله‌زردپارتی» گرفتیم.ی شیله‌زرد پختیم و خوردیم و بازی کردیم :) مونوپولی و قاشق‌بازی جمعه هم بسیار لذت بخش بود و بعد از مدت‌ها دور هم جمع شدنمان خالی از غیبت بود! فهمیدیم کلا باید در تمام جمع شدن‌هایمان بازی وارد کنیم تا بی‌نهایت خوش بگذرد و پای غیبت هم باز نشود. :)

فعلا روزهای خوبیست و من هم خوب و خوش‌حالم. هرچند وحشت‌زده‌م از گیر افتادن در روزمرگی‌ها و می‌ترسم دست و پایم به خوشی‌های معمول بسته شود، اما فعلا آرامم و آرامشم را بیش از هر چیز دیگر دوست دارم...
۱۴
آذر
۱.
- می‌خوای اپلای کنی؟
- بازم این سوال تکراری :((
- می‌خوای یا نه؟
- آره. شاید. احتمالا.
- چرا؟
- می‌خوام تجربه کنم.
- ۴سال یه کم زیاد نیست واسه تجربه کردن؟!
- دیگه کاریه که از دستم برمیاد!
- خب بعدش چی؟
- بعدش می‌خوام برگردم.
- بعدش چی؟
- بعدش می‌‌خوام تدریس کنم.
- همین؟
- یعنی چی همین؟
- منظورم اینه که هدفت چیه؟
- هدفم چیه؟
- زندگی کردن بدون هدف خیلی راحته! ولی درست‌ترین کار نیست ها!
- من بی‌هدف نیستم ها!
- نیستی؟ خعله خب! خوبه! همین که خودت بدونی هدفت چیه از همه‌ی این‌ها خودش کافیه.


۲.
امروز تو سلف دانشگاه دو تا از ۹۱ی‌ها رو دیدم. ازم در مورد ارشد پرسیدن و اینکه راضیم یا نه و ... .
بهشون گفتم که از نظر درسی نه راستش راضی نیستم. وقتی آدمای اطراف آدم همه‌شون آدم‌های غیرعلاقه‌مند و بی‌انگیزه‌ای باشن تو هم کم‌کم شور و هیجانت رو برای کار از دست می‌دی و کم‌کم دچار رکود می‌شی. واسه همینم نه راضی نیستم.
بعد اونا گفتن خب عوضش داری زندگی می‌کنی و فشار روت کم‌تره و ...
آه کشیدم از اینکه درک نمی‌کنن من چقدر آدم هایپراکتیوی بودم که حالا داره بال‌های بلندپروازیم بسته می‌شه. ولی بعد با خودم کمی فکر کردم تا ببینم چه جوری زندگی این روزهام رو توصیف کنم واسشون. و در نهایت گفتم: الان به طور overall آدم خوشحالیم اگرچه از نظر درسی آدم خوشحالی نیستم.
بعد از اینکه اینو به اونا گفتم خودم هم خوشحال‌تر شدم. تا حالا اینجوری بهش فکر نکرده بودم. زندگی جنبه‌های مختلف داره و من نمی‌تونم همه‌ش رو در ایده‌آل‌ترین حالت در کنار هم بخوام. مهم اینه که به طور Overall خوشحال و راضی باشم که هستم. خب پس دنبال چیم دیگه من؟! :)

۱۱
آذر

چند شب پیش پستی نوشتم از سر دل‌تنگی و صبح به محض بیدار شدن از خواب، بی‌معطلی پاکش کردم. چون هر حرفی را نباید نوشت. از معنا می‌افتند بعضی از حرف‌ها با نوشتن. 

دیروز روز عجیبی بود باز. راستش اصلا حواسم نبود به اینکه روز قبل اربعین است. اما امروز صبح که از خواب بیدار شدم و غرق آرامش بودم یادم آمد که باز هم من در بند زمان بوده‌ام. دیروز شب اربعین بود و باز برای من اتفاقاتی افتاد که مرا به فضای دیگری بردند. 

دیروز روز من بود با دل‌تنگی‌هام. داشتم از بغض خفه می‌شدم. مطمئنم آن دیدار اتفاقی نبود. دوباره یک تکه از پازل درست همان‌جایی بود که باید باشد. و دیشب...و تمام آن حرف‌ها که به شنیدنشان نیاز داشتم. و امروز که از خواب بلند شدم و تمام وجودم غرق در آرامش بود. صبح که از خواب بیدار شدم، حواسم به تمرین‌های ننوشته و پروژه‌های انجام نداده و پیپرهای نخوانده و کارهای جامانده‌ی شرکت نبود. احساس می‌کردم در خلا هستم. وسط زمین و هوا. بدون حتی جاذبه‌ی گرانش. هیچ نیرویی بهم وارد نمی‌شد انگار. خلا کامل. بلند شدم. سرم گیج می رفت و هیچ فکری دز ذهنِ همیشه در تلاطم من نبود. پنجره را باز کردم تا صدای باران و عطر پاییز بیاید بنشیند بر جانم. بعد ذره ذره یادم آمد همه‌ی دیروز را و آرامشم برایم معنا پیدا کرد. امروز اربعین است و من انگار کنده شده‌ام از زمان و مکان...خدا آمده پر کرده ذهن و دلم را انگار.

خدا را به خاطر اینکه آدم‌ها را درست وقتی بهشان احتیاج دارم سر راهم می‌گذارد، شاکرم...

۲۴
آبان

همه‌ی آدم‌ها باید یک صبا داشته باشند که حتی با وجود آن که کیلومترها آن طرف‌تر مشغول درس خواندن باشد، همیشه حواسش به حال آدم باشد و سر بزنگاه، همه‌ی چیزهای خوب موجود، همه‌ی نقاط مثبت را به آدم یادآوری کند و آخر سر در حالی که آدم دارد این سوی کره‌ی زمین آماده می‌شود برای خواب شب، بگوید می‌روم ناهار بخورم و اضافه کند: مراقبت کن از خودت بچه جان :)

دوستی و خوبی و انرژی مثبت، فاصله نمی‌شناسد :)

#خوبم :)

۲۳
آبان

امروز اگر کسی سوال تکراری را که روزهای اول ترم هرروز ازم می‌پرسیدند می‌پرسید،(پشیمون نشدی از اینکه اپلای نکردی؟ راضی‌ای الان؟) می‌پریدم بغلش و می‌زدم زیر گریه قطعا.

بهم گفته بودند که می‌رسند این روزها...اما آمادگی‌اش را نداشتم هنوز. 

روزهایی که حس «لوزر» بودن به آدم دست می‌دهد. 

روزهایی که همه چیز به نظر آدم منفی می‌آیند.

روزهایی که آدم دلش می‌خواهد بزند زیر همه چیز. اصلا همه چیز را ول کند برود سر به بیابان بگذارد...

این روزها باید آدم دوست‌هایی داشته باشد مثل دوست‌های من...کسی که به آدم یادآوری کند تمام دلایلش را برای تصمیمات گذشته‌اش... یا کسی که بی‌معطلی عکس زیر را بفرستد برای آدم. آدم باید دوست‌هایی داشته باشد واقعی...زلال...روان...


پ.ن: بالاخره تو یه نقطه‌ای از زندگیم باید یاد بگیرم عواقب تصمیماتی که می‌گیرم رو بپذیرم...


۲۶
شهریور


داشتم آماده می‌شدم که بروم با مریم و شادی عزیز جانم بیرون. قرار همیشگیمان! دم هتل آسمان!‌بعد پیاده گز کردن دنبال رودخانه و پل آذر و رسیدن به «سیب بزرگ» و آیس‌پک شکلات خوردن! داشتم آماده می‌شدم که شنیدم مرتضی به مامان می‌گوید: مهسا واقعا هنوز با دوستای دبیرستان می‌ره بیرون؟! بعد این همه وقت؟! پس چرا من هیچ دوستی ندارم؟

دلم سوخت برایش. برای خود دلتنگ ۱۶ ساله‌اش که تنهای تنهاست در آن مدرسه‌ی خراب‌شده. مدرسه‌ای که به جای اینکه بهش شوق علم بدهد، حس نفرت از روزهای مدرسه را القا کرده.

رفتیم بیرون. مثل همیشه. حرف زدیم. خندیدیم. از ته دل! دوست‌های دانشگاه هرقدر هم که خوب باشند، باز هم دوست‌های دبیرستان چیز دیگرند! امروز که حرف می‌زدیم، خودم متعجب شده بودم از این فاصله‌ی عظیم فضاها و دنیاهایمان با هم. حرف هم را نمی‌فهمیدیم اما با هم حرف می‌زدیم و ناراحت نمی‌شدیم از نفهمیدن هم! وقتی دست هم را می‌گرفتیم و در حالی که دنیاهایمان فاصله‌شان چندین سال نوریست، به هم می‌گفتیم هرموقع بخوای من هستم و پشتتم، بهمان حس آرامش دست می‌داد. چون می‌دانستیم که هستیم. با هم. همیشه.

دوستان دبیرستان چیز دیگرند...خالص‌ است دوستیشان. مهربانیشان...

۲۵
شهریور
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • مهسا -
۲۳
شهریور


۱. تنهایی یعنی اینکه بری بوفه ناهار بخوری و  هیچ کس نباشه که همراهیت کنه...

چقدر طول می‌کشه تا کنار بیام با اینکه همه‌ی اسامی تو لیست حضور و غیاب یه سری غریبه باشن که باهاشون هیچ خاطره‌ای ندارم...؟


۲. آزمایشگاه شده پناهگاهم بعد از تموم شدن کلاس‌ها...


۳. امروز یه دختری رو دیدم تو سایت، لاغر و کوچولو بود و عینکی. فکر کردم صباست. اومدم بپرم بغلش که یادم اومد صبا رفته...


۴. تنها راه اینکه بفهمم عزیزترین‌هاییم که تا چند ماه پیش هر روز همدیگه رو می‌دیدیم کجان و چه می‌کنن، شده توییت‌هاشون تو توییتر...


۵. هق هق...


۶. سعی می‌کنم محکم باشم...


۷. از دخترا خداحافظی کردن در نهایت سختی، یه جور آرامش داره. چون آدم می‌تونه بغلشون کنه و تمام احساساتش رو بروز بده... ولی از پسرا چه جوری باید خداحافظی کرد؟! امروز روز خداحافظیه از دو تا دوست دیگه...


۸. سه ربع ساعت ایستاده وسط سایت با ۲ تا از غریبه‌ترین پسرهای هم‌کلاسی حرف زدن در مورد فیلدهای مختلف نرم‌افزار، تنها کاری بود که از دستم برمیومد برای کمی کمتر کردن حس غربت و تنهاییم!

۰۶
شهریور


   بعضی از دوستامو واقعا خودم هم نمی‌دونم از کجا آوردم! یعنی بعضی از دوستام چنان ضربه‌هایی به صورت متناوب به من وارد می‌کنن که خودم می‌مونم چرا واقعا؟! چرا باید با این آدم دوست باشم؟! و خب جالب اینکه با همین آدما دوستیمو ادامه می‌دم و باز هم به صورت تناوبی ضربه می خورم ازشون!

   فقط یکی از دوستای بسیار نزدیکم رو به صورت ناخودآگاه گذاشتم کنار و باهاش غریبه شدم...اونم دلیلش این بود که فهمیدم تا چه اندازه دوروئه و معتقدم باید از آدم دورو ترسید.

   واقعا یه سری دوست‌هایی دارم من که دور انداختنشون می‌تونه کلی حالمو بهتر کنه اما اینقدر احمقم که می‌چسبم به خاطره‌ها و به خاطر یه سری خاطره‌ی خوب نمی‌تونم ازشون دل بکنم. یه موقع‌هایی حس می‌کنم خاطره یه جور دارایی پنهان خانمان‌براندازه!

   یعنی واقعا یه سری آدما رو باید روشون تابلوی «به من نزدیک نشوید خطر دوست‌گرفتگی!» بزنن.

   دوستای خوب آدم برن خارج، نصف اونایی که موندن هم این ریختی باشن خیلی سخته!

   موقعی که دوستام به اتفاق هم رفتن شریف و من تک و تنهای تنها اومدم تهران، واقعا نمی‌تونستم درک کنم چرا؟ چرا من باید یهو این همه تنها بشم؟ اما همون تنها شدنه بهم این مهارت رو داد که با آدمای جدید و بسیار بسیار متفاوت ارتباط برقرار کنم و یاد بگیرم تو هر محیطی از صفر شروع کنم... . الانم که دوستای نزدیکم یا رفتن خارج یا می‌رن شریف و با غریبه‌ترین‌ها یا حتی آزاردهنده‌ترین‌ها می‌مونم، حتما قراره درس جدیدی بگیرم و مهارت جدیدی کسب کنم. به هرحال از این چلنج جدید هم استقبال می‌کنم و باهاش سرِ جنگ ندارم :)

خاطره‌ها...من فکر می‌کنم باید خاطره‌ها رو پشت سرگذاشت تا بشه با چیزهای جدید روبه‌رو شد. وقتی آدم گیرکنه تو خاطره‌های خوبش از دوران قبلی، نمی‌تونه با دوران جدیدش کنار بیاد. من اگر گیر می‌کردم تو خاطره‌های دوران رباتیکی بودنم، نمی‌تونستم کنکور بدم. اگر گیر می کردم تو خاطرات خوب دبیرستانم نمی‌تونستم با دانشگاه کنار بیام. حالا اگر گیر کنم تو خاطرات خوب این ۴ سال کارشناسیم، نمی‌تونم با شرایط جدید کنار بیام... خاطره‌ها رو باید حفظ کرد ولی نباید بهشون اجازه داد که دائم تو ذهن آدم جولان بدن و کنترل آدم و ذهنش رو به دست بگیرن. باید از خاطره‌ها گذشت...





۰۵
شهریور

روزهای عجیبیست. هرروز با ترس و لرز صفحه‌ی فیسبوکم را باز می‌کنم و با لایف‌ایونت‌های فرندهای فیسبوکیم مواجه می‌شوم. دوست‌های دور و نزدیک.

تمام تایم‌لاینم این روزها پر شده از Moved to kharej(!) ها!! و چند تایی هم Got Engaged و چندتایی هم هر دو هم‌زمان. در ۱ ماه اخیر ۴ نفر از دوستانم هر ۲ این لایف‌ایونت‌ها را داشته‌اند.

در کشاکش تلاش برای هضم کردن رفتن دوستانم و هی پشت سر هم ازدواج‌کردن‌هایشان، لایف‌ایونت جدیدی به کوه لایف‌ایونت‌های هضم‌نشده‌ی دوستانم برایم اضافه شد!! خبر تولد پسر دوست عزیزم که حتی از بارداریش خبر نداشتم...بسیار بهت‌زده شدم. ۲تا از دوستان عزیز دانشگاهم تا حالا مادر شده‌اند. یکی اردیبهشت ماه و در شب میلاد حضرت علی(ع) و دیگری در شهریور ماه و در شب ولادت امام رضا(ع). یکی از دوستان سال‌بالایی دوران دبیرستانم هم امروز در دومین سالگرد ازدواجش، نوشته بود که منتظر تولد فرزندشان هستند...

حجم این لایف‌ایونت‌ها برایم خیلی سنگین بود! ازدواج. مهاجرت. ازدواج و مهاجرت توامان. تولد فرزند.

اما همه‌ی این‌ها به کنار...لایف‌ایونتی هم هست که پایان‌بخش همه چیز هست... چیزی که تمام لایف‌ایونت‌های گذشته را به سخره می‌گیرد...مرگ...داشتم فکر می‌کردم چقدر جالب‌تر بود اگر سیاوش می‌توانست بعد از مرگش بیاید و لایف‌ایونت مرگ بگذارد(عجب پارادوکس تلخی...)و نه فقط سیاوش...در ۴ ماه اخیر چهارمین جوان هم‌سن وسال دوروبرم بود که اگر ممکن بود باید این لایف‌ایونت را با بقیه به اشتراک می‌گذاشت...

و می‌دانید؟ کلکسیون لایف‌ایونت‌های این مدت اخیرم تکمیل شد با این اتفاقات...

یکی می‌رود خارج. یکی داشته می‌رفته خارج اما چند روز زودتر به واسطه‌ی مرگ متوقف می‌شود. یکی هم تازه متولد می‌شود...

عجب دنیای عجیبیست... امیدوارم بتوانم خیلی زود با تمام این لایف‌ایونت‌ها کنار بیایم...


پ.ن: دوستان عزیزم... وبلاگ‌هایتان را چک می‌کنم و تمام پست‌هایتان را خوانده‌ام...امیدوارم این که کامنت نگذاشته‌ام را به معنای سرنزدن یا بی‌وفایی تعبیر نکنید. (سعیده، الهه، هادی) کمی ناخوش‌احوال و گیج بودم این روزها... نای کامنت گذاشتن نداشتم. به زودی به حالت طبیعی برمی گردم :)

۰۳
شهریور


بهنوش تو گروه تلگراممان، گروه «رباتیکی‌ها» نوشت: «سیاوش.ا فوت کرده امروز...»

این را نوشت و من یک‌باره دلم هری فرو ریخت.

سیاوش نه دوست نزدیک من بود نه آشنای نزدیک. اما یک دوجین خاطره دارم که او در آن‌ها حاضر است. یا خودش،‌ یا اسمش.

دلم هری فروریخت و سعی کردم روزهای دبیرستان را در ذهنم مرور کنم. روزهای «دخترا شیرن مثل شمشیرن، پسرا موشن مثل خرگوشن»مان. روزهایی که نصف انگیزه‌ی تلا‌ش‌هایمان برای مسابقات این بود که «حال پسرها رو بگیریم!»


روزهایی که سوشال‌نتورک روزمان، یاهو ۳۶۰ بود و هنوز تب فیسبوک نیفتاده بود بین ماها. بهترین و شاید تنها جایی بود که می‌توانستیم با پسرهای شهید اژه‌ای کل‌کل کنیم در مورد بازی‌ها و مسابقات. اصلا لذت برنده شدنمان به همین کل‌کل‌ها بود. اردیبهشت ۸۸ بود. من تازه عضو یاهو ۳۶۰ شده بودم. فروردین ۸۸ قهرمانی ایران اپنمان را جشن گرفتیم و بعد از آن کل‌کل‌هایش شروع شد توی پیج‌های یاهو ۳۶۰ مان. چرت و پرت می‌گفتیم و کری می‌خواندیم برای هم! نوجوان بودیم. محجوب‌تر از آن بودیم که رودررو کل‌کل کنیم. روردررو که می‌شدیم سرمان را می‌انداختیم پایین و یک کلمه با هم حرف نمی‌زدیم. البته سر مسابقه‌ها حیا از یادمان می‌رفت! همه‌‌‌ش با هم سر و کله می‌زدیم! سر فینال خوارزمی چقدر خندیدیم! ما بودیم و آن‌ها. آن‌ها یعنی یکی از تیم‌های شهید اژه‌ای که سیاوش عضوش بود. با اختلاف گل زیاد بازی را باختیم! آن‌ها اول شدند و ما دوم. خیلی باخت سنگینی بود. نه به خاطر از دست دادن افتخار قهرمانی خوارزمی. بلکه به خاطر کم آوردن مقابل پسرهای شهید اژه‌ای. چند روز بعدش از یک خط ناشناس به یکی از سال‌بالایی های ما اس‌ام‌اس زده بودند و ما را مسخره کرده بودند(به خاطر اختلاف گل زیاد) و حدس همه‌مان به اتفاق هم این بود که کار سیاوش است. بچه بودیم. خیلی بچه.

یادم هست با همین سیاوش چند بار در پیج یاهو ۳۶۰ دعوایم شده بود. سر اینکه اسم فامیل من را خلاصه می‌کرد و طولانی بودنش را مسخره می‌کرد و من از این کار نفرت داشتم. چقدر به هم بد و بی‌راه می‌گفتیم! چقدر بحث‌های مسخره می‌کردیم. ۶ سال گذشته. آن روزها هیچ ایده‌ای نداشتم در مورد اینکه کسی هم‌سن و سال من ممکن است بمیرد. فکر می‌کردم آدم‌ها اول پیر می‌شوند و بعد می‌میرند. البته این تئوریم را بعد از کنکور، مرگ دوست نازنینمان طیبه، به سخره گرفت. ولی آن روزها هیچ ایده‌ای نداشتم در مورد مرگ. در مورد آینده.

حالا یک باره بهم می گویند سیاوش مرده و من یک باره جیغ می‌زنم و می‌زنم زیر گریه. به چه حقی مرد؟! به چه حقی آدم‌های توی خاطراتم می‌میرند؟

نشستم و هی فکر کردم. به ذهنم فشار آوردم تا اسم آدم‌های توی خاطراتم به یادم بیاید. بعد یکی یکیشان را در فیسبوک سرچ کردم و آخرین پست‌ها و فعالیت‌هایشان را چک کردم. می‌خواستم مطمئن شوم که هستند. سر جایشان. همان‌جا که باید باشند. می‌خواستم مطمئن شوم که هیچ کدامشان مثل سیاوش وسط کار نزده‌اند زیر همه چیز. همه‌شان بودند. اسم طیبه را هم سرچ کردم ناخودآگاه. بعد یادم آمد که طیبه ۴ سال پیش مرده بود و موقع مرگش اکانت فیسبوک نداشت. پس الان هم نمی‌تواند داشته باشد. چرا درک این نکته‌های ساده این همه برای من سخت است؟ چرا کم می‌آورم؟ چرا به این مسائل که می‌رسم این همه خنگ می‌شوم؟

(سیاوش را هم در LinkedIn سرچ کردم و ناخودآگاه می‌خواستم روی دکمه‌ی connect کلیک کنم که یادم آمد connect شدن به یک آدم مرده هیچ معنی ندارد...)

بروم خاطراتم را دودستی بچسبم. همه‌شان را بغل بگیرم. می‌ترسم از لای انگشت‌هام بریزند... می‌ترسم...

۳۱
مرداد

دیروز بعد از بیشتر از یک سال مهسا رو دیدم. کلی کلی کلی حرف زدیم. آخرش یهو مهسا آه کشید و گفت:

خودت چطوری مهسا؟ از خودت بگو. همش در مورد درس حرف زدیم...

من در این لحظه کاملا هنگ کردم. خودم؟ یعنی چی خودم؟ مگه خودم غیر از درسم هستم؟ مگه من کاری به جز درس و دانشگاهم انجام می‌دم؟

خودم؟

غمگین شدم برای خودم...


۲۹
مرداد


دیروز ریحانه رو دیدم بالاخره بعد از بیشتر از ۱ سال. دوست عزیز ۱۱ ساله... از اول راهنمایی تا الان. چقدر باورم نمی‌شه که این همه بزرگ شده!! حرف‌ها و عقاید اون موقع‌هاش رو که بهش یادآوری می‌کردم متعجب می‌شد کاملا و باورش نمی‌شد این حرف‌هارو می‌زده!!

کی بزرگ شدیم ما آخه این همه؟!

کی؟

لعنت به زمان که هی می‌گذره و ما ازش عقب می‌مونیم!

دیروز وقتی این بچه‌های راهنمایی رو دیدم که چقدر کوچولو بودن با اون «خانوم، خانوم» گفتن‌هاشون، دلم برای خودِ بچه‌مدرسه‌ایم تنگ شد...

لعنتی! آخه ما کی این همه بزرگ شدیم؟! امشب عروسی یاسمنه!! وات؟! یاسمن؟! نه آخه واقعا! یاسمن؟!

منا داره برمی‌گرده انگلیس که مستر بخونه. ریحانه و آنا هم که ... .

یه سری clear book با طرح‌های خوشگل عروسکی برای بچه‌ها خریده بودن که بهشون بدن! اضافه‌هاشو به ما هم دادن. هیچکی ذوق نکرد اندازه‌ی من. همه به نظرشون میومد که برای سنمون مناسب نیست. ولی من کودک درونم خیلی فعاله گویا! بی‌نهایت ذوق کرده بودم!

د آخه لعنتی! بچه بودیم که! درمورد چیزی غیر درس حرف می‌زدیم ما با هم؟! وای :| غیرقابل تحمله برام این شرایط...




۲۳
مرداد


دیروز جلسه‌ای برگزار شد به همت انجمن علمی(ACM) دانشکده و از ما دعوت شد در جلسه شرکت کنیم و فیدبک بدهیم. جلسه در ۵ بخش برگزار شد. ارشد خواندن، کار کردن، انتخاب رشته و گرایش و فیلد، اپلای و Phd خواندن. هدف این بود که حرف‌های چند نفر با سرنوشت‌ها و راه‌های متفاوت را بشنویم و از حرف‌هایشان در راستای پاسخ‌گویی به دغدغه‌ها و سوالات ذهنیمان sampleگیری کنیم.

شاید خلاصه‌ای که از جلسه نوشته شده برای چاپ در اف‌یک، اینجا قرار دهم.

ولی از دیشب دارم به این فکر می‌کنم که چقدر بعضی از آدم‌ها خوب هستند و چقدر در جایی که باید باشند، هستند! باز یاد حرف رامتین افتادم و آدم‌های اثربخشی که می‌‌گفت نیاز داریم در دانشگاه. حرف‌های دیروز آقای خ. به قدری خوب بود، که بعد از مدت‌ها احساس کردم آرامش خاطر پیدا کردم. بعضی از آدم‌ها، بودنشان به حس خوبیست که به بقیه می‌دهند. خوش به حال این آدم‌های الهام‌بخش...این آقای خ در جایی از حرف‌هاش گفت دکترا خواندن اشتباه محض است مگر برای کسی که عاشق این است که برگردد داخل دانشگاه «مهندس» تربیت کند. در این بخش از حرف‌هاش تو دلم گفتم: «شما «آدم» تربیت می‌کنید نه فقط «مهندس»»از اینکه چنین آدم‌هایی از راه‌های مختلف وارد زندگیم شده‌اند، واقعا خوشحالم.

بعد مثلا در برهه‌ای از زمان که واقعا نیاز داشتم به یک ریفرش ذهنی، و داشتم از شدت «تردید» منفجر می‌شدم، یک روز از انجمن علمی ایمیل می‌زنند که از شما دعوت می‌کنیم لطفا در این جلسه شرکت کنید و فیدبک بدهید برای برگزاری جلسه در ابعاد بزرگتر. (۱۲ نفر حضور داشتیم) و من هم از خدا خواسته بلند می‌شوم و می‌روم می‌نشینم جایی که باید و حرف‌هایی را می‌شنوم که باید...شاید این حرف‌ها را اگر کمی زودتر می‌شنیدم یا دیرتر فایده‌ای به حالم نداشت. اما الان خوشحالم. چون درست به موقع شنیدم.



پ.ن: فردا صبا می‌ره...

۲۰
مرداد


همیشه از اسکایپ بدم می‌آمده! وقتی کسی حضور فیزیکی جلوم ندارد ترجیح می‌دهم باهاش چت کنم. آدم نوشتاری‌ایم کلا. از تلفن هم متنفرم. به نظرم اختراع بیخودیست :)) پیام‌های متنی کافی هستند برای برقراری ارتباط.

از اسکایپ و چیزهای مشابه بدم می‌آید. دوست دارم وقتی کسی را می‌بینم، بتوانم بغلش کنم. دستش را بگیرم. برق چشمانش را از نزدیک ببینم.
اسکایپ بیشتر از اینکه دلتنگیم را از بین ببرد، دلتنگ‌ترم می‌کند. انگار عزیزم را گیر انداخته‌اند در یک قاب تصویر چند اینچی و وقتی می خواهم بغلش کنم یا دستش را بگیرم می‌کشندش عقب و اجازه نمی‌دهند. اسکایپ دلتنگیم را به رخم می‌کشد.

اما حالا که دوستان یکی یکی می‌روند ازم قول می‌گیرند که اسکایپ نصب کنم و با فناوری‌های نوین آشتی کنم! برایم سخت و ناراحت‌کننده‌ست. اما عاقبت دارم اسکایپ نصب می‌کنم...