خوابگاه‌نوشته‌ها

خوابگاه‌نوشته‌ها

تا ۷ سال قبل برای من فقط یک "هم" معنی داشت و آن هم هم‌وطن بود! می‌فهمیدم که در غربت چقدر وطن می‌تواند بشود نقطه‌ی مشترک و پیدا کردن یک هم‌وطن چقدر می‌تواند لذت‌بخش باشد! از وقتی خوابگاهی شدم، "هم"های جدیدی برایم معنا پیدا کرد!شاید برای کسی که زندگی خوابگاهی را تجربه نکرده باشد، "هم اتاقی" هیچ مفهومی نداشته باشد!می خواهم اینجا خاطرات "هم اتاقی" بودنم را بنویسم...

بایگانی
پیوندها

خداحافظی

دوشنبه, ۱۹ مرداد ۱۳۹۴، ۱۰:۳۵ ب.ظ


شنبه:
بی‌تابم. خیلی زیاد. صبا دیروز زنگ زد و ازم پرسید امروز میام دانشگاه یا نه. گفتم آره. گفت می‌بینمت پس.

از صبح دل تو دلم نبود. تا اینکه صبا اومد و من از جام پریدم. گفت پاشو بریم بیرون بستنی بخوریم. پاشدم. نفهمیدم لپ‌تاپمو در چه وضعیتی رها کردم وسط آزمایشگاه و با صبا رفتم بیرون. دستم می‌لرزید و تپش قلبم تند شده بود. تا برسیم به بوفه توی راه صبا در مورد گربه‌ها باهام حرف زد. در مورد نوازششون. بهم یه سری نکته گفت در مورد مراقبت از گربه که نمی‌دونستم و گفت حواسمو جمع کنم در موردشون. مثل اینکه نباید چیز شیرینی به گربه داد. منم بهش گفتم به گربه شیر پرچرب هم نباید داد. رسیدیم بوفه. بستنی خریدیم. صبا حساب کرد گفت حالا که نشد یه روز دعوت کنم همه‌تونو بریم بیرون برای خداحافظی، بذار اقلا در همین حد بتونم شیرینی بدم بهت. آقای بوفه گفت: خوش به حال دوستت :)

اومدیم نشستیم روی صندلی جلوی بوفه. یکی از گربه‌های قدیمی که خیلی دوستش داریم(امیر)از دور دیدمون و پا شد اومد پیشمون. صدای میومیو کردن‌هاش غمگین بود. واقعا غمگین بود. زل زده بود بهمون. اومد نشست بین من و صبا و هی میو میو کرد. با یه نگاه غمگینی نگاهمون می‌کرد. صبا عکس گرفت ازمون. من از شدت دلهره، حالت تهوع گرفته بودم. تجربه‌ی اولم بود. اولین باری که باید از دوستی تا این اندازه نزدیک خداحافظی می‌کردم. حرف زدیم. زیاد. ازش پرسیدم چه حسی داری؟ گفت وقتی سرم خلوت می‌شه و وقت می‌کنم بهش فکر کنم، می‌ترسم. غمگین می‌شم و فکر می‌کنم با خودم که خب چه کاری بود؟! می‌نشستی خونه‌تون درستو می‌خوندی دیگه :))  اپلای کردنت چی بود؟! ولی بیشتر وقت‌ها وقت ندارم اصلا بهش فکر کنم. واسه همین نمی‌ترسم. اینجوری بهتره...

بعد دوباره بحثو برد سمت گربه‌ها. هی در مورد امیر حرف زدیم و غم عجیب تو چشم‌هاش. بعد ازش خداحافظی کردیم بریم سایت. دنبالمون اومد. دنبالمون می‌اومد و میوهای غمگین می‌کرد. صبا برگشت نگاهش کرد و گفت خداحافظ. و بعد روشو برگردوند، دستمو کشید و با سرعت زیاد شروع کردیم به رفتن به سمت سایت. سخت بود واسش خداحافظی از امیر...چسبیده بودم تمام مدت به صبا. می‌ترسیدم یه لحظه ندیدنش کلی برام پشیمونی و حسرت به جا بذاره بعداها...

صبا رفت ناهار. گفت برمی گرده میاد آزمایشگاه پیشم. منتظرشم الان. در حالی که حالم دست خودم نیست. بلد نیستم خداحافظی کنم. چه جوری آدم از کسی خداحافظی می‌کنه که معلوم نیست دیگه کی ببیندش؟ کسی که آدم کل مسیر آینده‌شو بهش مدیونه. کسی مثل صبا! چه جوری؟!

اولین تجربه‌مه...واقعا برام سخته. واقعا... نمی‌خوام امروز تموم شه...

(صبا گفت فردا هم میاد...فردا روز خداحافظیه...)


یکشنبه-صبح:

به وضوح استرس دارم. دل تو دلم نیست... خداحافظی می‌کنیم و تمام؟! به همین راحتی؟! واقعا به همین الکی‌ای؟!

چقدر مسخره‌ست همه چی... انگار نه انگار که داره می‌ره اون سر دنیا...می‌شه دوباره ببینمش زودِ زود؟ قبل اینکه گم شیم جفتمون تو روزمرگی‌هامون...؟می‌شه ببینمش دوباره قبل اینکه جفتمون عوض شیم و بشیم یه آدم دیگه؟ می‌شه دوباره ببینمش در حالی که هر دومون هنوز عاشق گربه باشیم و اندازه‌ی همین روزهامون بی‌پروا باشیم و بی‌دغدغه و رها؟ می‌شه؟

صبا و محسن و مریم که برن، زندگی من ریست می‌شه از نو...باز دوباره از نو...۴سال زحمت بکشی از صفر برای خودت یه زندگی جدید بسازی با آدم‌های جدید، بعد اون آدما دونه دونه شروع کنن به بیرون رفتن از زندگیت...خیلی سخته...درسته هستن، درسته یادشون هست، آثارشون هست، شبکه‌های اجتماعی و انواع و اقسام مسنجرها برای برقراری ارتباط هست، اما واقعا چقدر ممکنه دیگه با هم حرف بزنیم؟ چقدر دیگه ممکنه در جریان کارهای هم باشیم؟ چقدر...؟

به چند ماه دیگه فکر می‌کنم. کم‌تر از ۲ ماه. آدم‌های جدید. هم‌کلاسی‌های جدید که اینقدر ذهنمون رو نسبت بهشون بایاس کردن سال بالایی‌ها که از الان دلم نمی‌خواد باهاشون حرف بزنم حتی :| و به این فکر می‌کنم که اصلا کلا دیگه حوصله، توانایی و آمادگی پذیرش آدم جدیدی در زندگیم رو دارم یا نه؟


یکشنبه-عصر:

صبا گفت ساعت ۵ برمی‌گرده دانشگاه میاد پیشم. دیدم وقت هست پاشدم رفتم براش یه یادگاری بخرم. در نهایت بدجنسی یه دفترچه یادداشت براش خریدم با جلد چوبی که روی جلدش برجسته نوشته بود:‌«چرا رفتی؟ چرا من بی‌قرارم؟»

صفحه‌ی اولش حرف‌هایی که می‌خواستم بهش بزنم و بلد نبودم بیانشون کنم رو نوشتم و برگشتم دانشگاه. صبا طرف‌های ساعت ۶ آمد آزمایشگاه. با صبا و مسیح و پویا راه افتادیم دور دانشگاه! یه ۸۹ی و ۲تا ۹۰ی و یه ۹۲ی! دور دانشگاه راه افتادیم به چرت و پرت گفتن و گشتن دنبال گربه‌ها...همه چیز بهانه بود واسمون. می‌خواستیم صرفا تا حد امکان با هم باشیم...تا لحظه‌ی آخر...رفتیم صبا مهمونمون کرد آرمین...همه چیز عجیب بود. نمی‌خواستیم روز تمام بشه... تا سکوت می‌شد جو سنگین می‌شد. صبا همه‌ش می‌گفت: می‌ترسم. کاش اپلای نمی‌کردم. نمی‌خوام برم...ترسیده بود و ما سعی می‌کردیم حالشو خوب کنیم. رفتیم تو سایت نشستیم...صبا سرشو انداخته بود پایین. نمی‌تونست از سایت خداحافظی کنه. خیلی غمگین بود...خیلی ترسیده بود...من از شدت فشار سردرد میگرنی‌م شروع شده بود... بودن پویا و مسیح آرومم می‌کرد... خداحافظی از سایت و آدم‌های توش...و لحظه‌ی آخر تو سه‌راهی بین ساختمان قدیم و جدید و مکانیک...اک‌های صبا که عاقبت شروع کردن به ریختن...لحظه‌ی آخر و بغل کردن همدیگه...و لحظه‌ی بعد که من و پویا می‌رفتیم سمت ساختمان جدید و من گریه می‌کردم...

عجیب‌ترین و سخت‌ترین روز بود...واقعا سخت‌ترین...روز قبلش پژمان بهم گفته بود موقع خداحافظی از کسی که داره می‌ره گریه نکن... حرف‌های ناراحت‌کننده هم نزن.لبخند بزن و نایس باش و بهش امید و انرژی بده...چون آدما موق عرفتن به قدر کافی وحشت‌زده و غمگین هستن... بهم گفت بهت خیلی فشار خواهد اومد ولی اشکال نداره...

مجبور شدم به خودم خیلی فشار بیارم ...تا لحظه‌ی آخر رفتن صبا خم به ابرو نیاوردم. وقتی که رفت...

امروز:

وقتی رسیدم خوابگاه له و داغون بودم. شب تا ساعت ۳ خوابم نبرد از بدحالی و فشار و سردرد...صبح از همیشه دیرتر و گیج‌تر بیدار شدم و رفتم دانشگاه...و تازه یادم اومد که صبا رو نخواهم دید تا مدت‌ها...

در حالی که هنوز گیج و داغون بودم، مریم زنگ زد گفت می‌خواد خداحافظی کنه ازم...دیگه احساس می‌کردم انرژی برای هیچ خداحافظی ندارم...

...

خدا به همراه بهترین دوست‌هام...



(گاهی آدم نیاز داره درددل کنه...همیشه آدم حرف نمی‌زنه که بقیه بهش راه‌حل پیشنهاد بدن...گاهی حرفاشو می‌گه برای اینکه آدما دستشو فشار بدن، دستشونو بذارن رو شونه‌ش و باهاش هم‌دردی کنن...خواهش می‌کنم نصیحتم نکنین...خودم می‌دونم عادت می‌کنم...خودم می‌دونم اونا رفتن پی ساختن زندگیشون...خودم همه‌ی اینارو می‌دونم...الان فقط دارم احساسم در این روزها رو ثبت می‌کنم...همین.)

  • مهسا -

نظرات  (۵)

  • زهرا نادری
  • نصحیتت که نمی‌کنم هیچ، این پست رو نگه می‌دارم برای وضعیت سال آینده‌ی خودم. اون موقع شاید بیام اینجا رو بخونم و دلم یه خرده آروم‌تر بگیره. که هم‌دردیم :(
    پاسخ:
    هععععععععی
    دلتنگی بد دردی است، می دانم. خدا را شکر که دوستت سالم و سرحال است و میتوانی او را ببینی و صدایش را بشنوی. امان از وقتی که نه بتوانی کسی را ببینی و نه صدایش را بشنوی ...
    پاسخ:
    آخ آخ :(

    من هنوز هستم :پی 

    پاسخ:
    خدا خیرت بده :دی
    نمی‌دونم این نصیحت محسوب میشه یا نه!
    ولی این تازه اولشه!
    برای من بعد از یه مدت حس‌هایی فراتر از دلتنگی داره میاد سراغم. مثل نا امیدی. البته دارم سعی می‌کنم یه کاری‌اش بکنم!
    پاسخ:
    آخ آخ...
    ناامیدی :(
    می‌ترسم الهه :(
    نمی دونم عادت می کنی یا نه. اتفاقا فکر کنم چیز عادت کردنی نیست. صرفا سنگدل می شی و قبول می کنی که هرکسی برای زندگی «بهتر» یه راهی رو انتخاب می کنه. کسی که مهاجرت می کنه خداحافظی زیاد می کنه. من هم یکیش. هیچ وقتش آسون نبوده.
    پاسخ:
    هععععی...

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">