خوابگاه‌نوشته‌ها

خوابگاه‌نوشته‌ها

تا ۷ سال قبل برای من فقط یک "هم" معنی داشت و آن هم هم‌وطن بود! می‌فهمیدم که در غربت چقدر وطن می‌تواند بشود نقطه‌ی مشترک و پیدا کردن یک هم‌وطن چقدر می‌تواند لذت‌بخش باشد! از وقتی خوابگاهی شدم، "هم"های جدیدی برایم معنا پیدا کرد!شاید برای کسی که زندگی خوابگاهی را تجربه نکرده باشد، "هم اتاقی" هیچ مفهومی نداشته باشد!می خواهم اینجا خاطرات "هم اتاقی" بودنم را بنویسم...

بایگانی
پیوندها

م ا م ا ن

چهارشنبه, ۱۳ آذر ۱۳۹۲، ۱۰:۳۶ ب.ظ
من  روزهای کشدار و تبدار تهران را با دلخوشی همین دیدارهای کوتاه دو-سه ساعته با "مادر" و ناهار خوردنهایی که می شوند بهترین نهارهای دنیا (یقینا شیرین تر از عاشقانه ترین ناهارها) سر می‌کنم...
وقتی دیدار کوتاه است و فرصت اندک، حتی مغازه گردیهای هرباره‌ی هفت تیر هم می شوند بهترین سرگرمی دنیا برای منی که از مغازه و خرید و ... متنفرم!

غمگین ترین لحظه های من، لحظه خداحافظی و جدایی اند...همه این لحظه های لعنتی که همیشه در هفت تیر به وقوع می پیوندند و من چقدر از این هفت تیر متنفرم که مادرم را هربار از من می گیرد! هفت تیری که کودکی های مامان در کوچه پس کوچه هایش می دوند و پشت در خانه قدیمی که حالا شده یک ساختمان چند طبقه، متوقف می شوند...

پ.ن: خاطره می شوند این روزها...مگر نه؟
پ.ن2: یک لحظه لبخند مامان را با تمام زرق وبرق دنیا عوض نمی کنم... اصلا مرا چه به اپلای؟!
پ.ن3: نشسته بودم روبه روی مامان و زل زده بودم به روی ماهش...به تمام چینهای صورتش...یکی از خوشبختیهای من این است که کپی مادرم هستم...بدون چینهای صورتش...آن قدر که گاهی که دلم بدجور بهانه اش را میگیرد توی آینه زل می زنم به خودم و سعی میکنم مامان را ببینم...
پ.ن4: مامان آمد دانشگاه...ولی نرفت دانشکده حقوق...من هروقت می خواهم جوانیهای مامان را تصور کنم، می روم حقوق! و زل می زنم به آن سقفهای بلندش... ولی مامان نرفت حقوق! گفت نه...گفت نمی خواهم همه چیز برایم تکرار شود... مامان از جوانیهاش فرار می کند... از روزهای پرتب و تاب قبل انقلاب و همه دوستانیش که دیگر بین ما نیستند... و سالهاست که نیستند... 
پ.ن5: من بابا را می خواهم...
  • مهسا -

نظرات  (۴)

هفت تیر.. من هم کلی خاطره دارم از هفت تیر... خاطرات من اما از جنس غریبی کردن است و گاهی هم استرس دیر رسیدن! و البته ناراحتی برای پیرمردی که صبحها کنار مانتو کوروش دستفروشی میکند و از سرما میلرزد!

راستی من خرید کردن را خیلی دوست دارم ولی کسی را ندارم با من بیاید خرید. وقتش را هم ندارم! قصر سبز و تی تی را هم دوست دارم :)

آن موقع ها که خوابگاه بودم گاهی پدرم می آمد دیدنم و برایم یک ساک پر از خوراکی می آورد! ساکی که بوی دستهای مادرم را میداد.... یادش بخیر...

پاسخ:
چقدر حستون رو خوب گفته بودید...دقیقا چقدر با تمام وجود درک میکنم این حس رو!
  • سعیده زارع
  • منم از وقتی خوابگاهی شدم به این قضیه "اصلا مرا چه به اپلای"زیاد فکر کردم :)
    پاسخ:
    تازه تو واقعا خوابگاهی نیستی :)
  • علی چوپان ابراهیم حصاری

  • اصلن مرا چه به اپلای!!!

    دقیقن! مگر آدم چند سال زنده‌ است و می‌خواد چیکار‌ کنه که فرشتگانی مثل پدر و مادر رو بذاره اینجا و بره گوشه‌ی دیگه‌ی دنیا.
    بابا دمت گرم چقد عاشقی!

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">