خوابگاه‌نوشته‌ها

خوابگاه‌نوشته‌ها

تا ۷ سال قبل برای من فقط یک "هم" معنی داشت و آن هم هم‌وطن بود! می‌فهمیدم که در غربت چقدر وطن می‌تواند بشود نقطه‌ی مشترک و پیدا کردن یک هم‌وطن چقدر می‌تواند لذت‌بخش باشد! از وقتی خوابگاهی شدم، "هم"های جدیدی برایم معنا پیدا کرد!شاید برای کسی که زندگی خوابگاهی را تجربه نکرده باشد، "هم اتاقی" هیچ مفهومی نداشته باشد!می خواهم اینجا خاطرات "هم اتاقی" بودنم را بنویسم...

بایگانی
پیوندها

خداحافظی

سه شنبه, ۴ اسفند ۱۳۹۴، ۱۲:۰۰ ق.ظ

جمع شدیم جلوی بوفه مثل قدیم‌ها. می‌خواستیم خداحافظی کنیم از پریسای در حال رفتن به کانادایمان. می‌نویسم «مثل قدیم‌ها» اما حواسم هست که قدیم‌ها مریم و نیلوفر و سپیده هم بودند و حالا نیستند. حرف‌ها از این جنس بود که یکی می‌گفت: خب من که دارم میام همون کانادا می‌بینمت دیگه...یکی دیگر می‌گفت: من که دارم میام آمریکا. سفر بیا دیدن من. و ... . یک دفعه بغض تلخی آمد چسبید بیخ گلویم. احتمالا این آخرین باری بود که ما «دخترهای» نودی جلوی بوفه‌ی فنی جمع می‌شدیم و اینطور بی‌دغدغه و بلند بلند می‌خندیدیم. یکی از خوشبختی‌های من در دانشگاه این بود که دخترهای هم‌کلاسی‌ خیلی خیلی خوب و نازنینی داشتم که با هم گروه دوستی دخترانه‌ای را ساختیم که تک تک روزهای این چند سال را برایم تبدیل به بهترین خاطرات کردند. و حالا یک دفعه حس کردم این آخرین با هم بودنمان است. همه دارند حرف رفتن می‌زنند. به هم ریختم یک دفعه...انگار برای اولین بار باورم شده بود که همین ماهایی که با هم می‌رفتیم پارک بانوان تولد می‌گرفتیم، همین ماهایی که می‌رفتیم دوچرخه‌سواری، همین ماهایی که با هم شب امتحان غر می‌زدیم یا پشت سر استادها چرت و پرت می‌گفتیم، همین ماهایی که با هم می‌رفتیم کلاس زومبا، همین ماهایی که با هم تمرین می‌نوشتیم و پروژه می‌زدیم، همین ماهایی که ترم ۵ قبل کلاس نظریه می‌رفتیم بوفه بستنی می‌خوردیم و می‌گفتیم«بستنی قبل نظریه» ...، داریم زندگیمان را یکی یکی می‌اندازیم روی دوشمان و راهمان را جدا می‌کنیم و می‌رویم... . بغض چسبیده بود بیخ گلویم و رهایم نمی‌کرد. نه گریه کردم و نه آه و ناله کردم. چون این چند ماهی که از رفتن صبا و مریم و محسن و ... گذشت خوب نشانم داد که زندگی بی‌دوست هم می‌گذرد هرچند رنگ و بویی چنان نداشته باشد...می‌گذرد اما...گریه نکردم. اما بغض کردم به خاطر این ۴-۵ سالی که از۱۸سالگیمان گذشت و نفهمیدیم. برای تمام با هم بودن‌هایمان. برای بزرگ شدنمان. باور اینکه این مایی که امروز جلوی بوفه از هم خداحافظی کردیم، همان مایی بودیم که شب امتحان مبانی نشسته بودیم تو کتابخانه‌ی فنی پایین و می‌زدیم تو سر خودمان که آماده‌ی امتحان شویم، یا همان مایی که ترم دو می‌نشستیم دور یک میز کتابخانه فنی و سعی می‌کردیم سوالات گسسته را حل کنیم، برایم اینقدر سخت و صعب و سنگین بود که تمام بقیه‌ی روز را گیج و گنگ گذراندم.

پریسایمان هم رفت و این گروه دوستی دخترانه‌ی ما باز هم تکه تکه‌تر شد...ماجرای من و «فنی» اما هنوز ادامه دارد...


  • مهسا -

نظرات  (۶)

  • ساناز هستم
  • وای!! من که الان ترم چهارم دلم گرفت از الان!  وای وای :'(
    +رفتن یه جور سخته، نرفتن یه جور دیگه :'( ( هق هق) 
    پاسخ:
    زندگی پر از انتخاب‌های سخته...
    فقط می‌تونم بگم چقدر خوب که می‌تونی دربرابر این بغضا دووم بیاری.. من هنوز هم گاه گاهی این بغضا از درون اذیتم می‌کنه...

    پاسخ:
    می‌دونی؟ دیگه حتی به این بغض‌ها هم عادت کردم...مدت‌هاست می‌خوام متنی بنویسم تحت عنوان «داستان عادت‌های ما» اما هربار شروعش می‌کنم وسطش به هق‌هق می‌افتم و احساس سنگدلی می‌کنم. ولی یکی از همین روزها خواهم نوشت بالاخره...
  • مریم مخبری
  • هعععی داد بیداد... آره زندگی همینه مهسای خوب عزیز. از پیشت میرن، از پیششون میری، خیلی وقتا هم در برابر اتفاقایی که میفته فقط میتونی نطاره گر باشی. گر چه همیشه یه تکه از وجود آدم جا میمونه پیش کسایی که روزگاری باهاشون بوده و الان دیگه نیست. دوستای جدید هم پیدا میکنی. دوستای خیلی خوب. اما دلتنگی واسه قبلیا سر جاش میمونه. اصلا دوست هرچی قدیمی تر بهتر. 

    ولی حالا بگذریم مهسا. اگه خواستی اپلای کنی بیا تورنتو پیش خودمون باشی: دی.جای خوبیه. ایرانیا زیادن، دوستای خوب هم زیادن در نتیجه. راستی رفته بودیم هفته ی گذشته با شیوا و بقیه دوستان خارج از شهر در دامان طبیعت. چندین بار ذکر خیرت شد. جات خالی بود خیلی.
    پاسخ:
    مریم عزیز دل...
    آخی...لطف دارین شما که یاد من می‌کنین...
    والا مریم جانم...فعلا که قصد اپلای ندارم...ولی داشته باشم هم تاجایی که می‌دونم تورنتو کلا تو فیلد ما کار نمی‌شه...کلا انتخاب‌های خیلی کمی برام وجود داره...
    دلم گرفت از خوندنش. 
    یاد این افتادم که رفتم تو ۲۲. و این که همه چیز عوض میشه. 
    پاسخ:
    می‌دونی؟ اگر بهش فکر نکنی اصن نمی‌فهمی چی شد...یهو می‌بینی گذشت...من دیوونه‌م که هی فکر می‌کنم بهش...
    آره دیگه. همینه... :)
    پاسخ:
    هععععععی
    کم کم کیفیت آدم های دور و برت میاد پایین... :((
    پاسخ:
    :((((((

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">