گفتگوی یکدقیقهای
دیروز مهمان کارسوق بودیم به صرف شام در رستوران پلیاکریل. پریسا هم بود. برایمان شیرینی عقدشان را آورده بود. آخر شهریور با همسرش راهی آمریکاست برای ادامهی تحصیل.
داشتم باهاش درمورد اپلای حرف میزدم و سختیهاش و ندیدن مادر و پدر. و گفتم که به خاطر مادرم هم که شده الان نمیتوانم جایی بروم... میمیرم از دلتنگی...
پریسا واقعیِ واقعی به فکر فرو رفت و لبخند شیرینی زد و گفت واای! چقدر قشنگ! گفتم چی؟! گفت چقدر قشنگه که آدم با مادرش چنان رابطهای داشته باشه که به خاطرش نتونه اپلای کنه! یا جایی بره کلا!
گفتم ولی عوضش دست وپامو این وابستگی میبنده و نمیذاره خیلی چیزهای جدید رو تجربه کنم...
گفت باشه! به نظر من اصلا مهم نیست. به نظرم اینم یه بخش از زندگیه. یه بخش خیلی خیلی قشنگ از زندگی همین رابطهی قشنگ با مادره و وابستگی... چیزی که من ندارم. این را گفت و تلخ، خندید.
پ.ن:باران دیشب، بوی خاک بارانخورده، مستم کرد دیشب...آمادگی مردن داشتم دیشب وقتی ساعت ۱۲ شب تک و تنها تو خیابانهای خلوت اطراف تالار قدم میزدم، مستِ مست...
- ۹۳/۰۵/۲۵