خوابگاه‌نوشته‌ها

خوابگاه‌نوشته‌ها

تا ۷ سال قبل برای من فقط یک "هم" معنی داشت و آن هم هم‌وطن بود! می‌فهمیدم که در غربت چقدر وطن می‌تواند بشود نقطه‌ی مشترک و پیدا کردن یک هم‌وطن چقدر می‌تواند لذت‌بخش باشد! از وقتی خوابگاهی شدم، "هم"های جدیدی برایم معنا پیدا کرد!شاید برای کسی که زندگی خوابگاهی را تجربه نکرده باشد، "هم اتاقی" هیچ مفهومی نداشته باشد!می خواهم اینجا خاطرات "هم اتاقی" بودنم را بنویسم...

بایگانی
پیوندها

بحران میان‌سالی

يكشنبه, ۱۰ خرداد ۱۳۹۴، ۰۵:۴۰ ب.ظ


+دعوتم می‌کنند برای مصاحبه‌ی کاری و بهم می‌گویند: خانم مهندس. و من می‌خندم!! مهندس؟!!!!

دیروز معارفه بود و ۲شنبه‌ی بعدی قرار مصاحبه...


+ از اینکه آدم‌ها بدون اینکه پیش‌زمینه‌ی من را بدانند، علایقم را بشناسند، از ویژگی‌های شخصیم مطلع باشند، اهدافم در زندگی را بدانند و ... برای زندگیم نسخه می‌پیچند عصبانی می‌شوم! انگار که همه‌ی آدم‌ها یک سری کپی از روی هم باشند و هیچ فرقی با هم نداشته باشند و بشود با یک جمله و به صورت خیلی واضح خیر زندگیشان را تعیین کرد! در مدت انتخاب رشته و حتی بعدتر به دفعات این جمله را شنیدم:«وا! شک داره واقعا؟! معلومه که باید بره شریف بعد هم بره آمریکا!!!!» و واقعا هر بار عصبانی شدم. انگار که من یک ماشینم و همه چیز همینقدر واضح است.« if رتبه‌ش خوب شده باید بره شریف & بعدش بره آمریکا else حق داره تصمیم بگیره» و اصلا هم انگار نه انگار که من اگر تا این حد می‌خواستم بروم آمریکا، خب اصلا چرا بروم شریف؟! همینجا و همین امسال می‌رفتم دیگر...اصلا نمی‌فهمم چه کسی گفته که شریف کعبه‌ی آمال همه‌ست؟! چه کسی گفته که من اگر بخواهم خوشبخت باشم باید بروم آمریکا؟! چرا کسی فکر نمی‌کند که شاید من هدف دیگری در زندگی داشته باشم؟! اصلا این انتخاب رشته‌ی لجبازانه‌ام نصفش به خاطر همین بود که در برابر این حرف‌ها کوتاه نیایم و نگذارم برای زندگیم تصمیم بگیرند. یک بار به علی گفتم چرا اپلای نکردی؟ و گفت: چون اینجا خوشحال‌ترم. و این جمله‌ش زندگی من را زیر و رو کرد. می‌شود جور دیگری فکر کرد. می‌شود جور دیگری زندگی کرد. چرا آدم‌ها این را نمی‌فهمند؟! چرا هرکسی فکر می‌کند مسئول است که در زندگی همه دخالت کند و به همه در تصمیمات مهم زندگیشان امر و نهی کند؟! چرا آدم‌ها حواسشان نیست که اهداف زندگی همه مثل هم نیست؟!


وقتی با نارضایتی از اینکه همین الان اپلای نکرده‌ام، ازم می‌پرسند: بعد از ارشد اپلای می‌کنی دیگه؟! و من جواب می‌دهم: نمی‌دونم هنوز. شاید نه. سرم هوار می‌کشند که آهای احمق! استعداد تو را اگر خدا به سنگ داده بود بیشتر از تو می‌فهمید و ازش استفاده می‌کرد برای خوشبخت شدن. و من دوست دارم بدانم که خوشبختی یعنی چه؟! آیا خوشبختی یک تعریف ثابت دارد برای همه؟ آیا به صرفِ از ایران رفتن این خوشبختی حاصل می‌شود؟! آیا من حق ندارم که در کنار خانواده‌م و آدم‌هایی که زبانشان را می‌فهمم و زبانم را می‌فهمند و باهاشان همیشه حرف مشترک دارم برای گفتن، احساس خوشبختی کنم؟ اسم را می‌گذارند «توهم خوشبختی». از کجا معلوم که خوشبختی که آن‌ها تعریف می‌کنند توهم نباشد؟ وقتی آدم‌ها اینقدر واضح و از روی قطعیت برای زندگیم حکم صادر می‌کنند، احساس می‌کنم به همه‌شان حسودیم می‌شود که زندگیشان تا این حد قطعیست! همه چیز برایشان مشخص است! برای من همیشه همه چیز غیرقطعی و نامشخص است و همیشه باید بنشینم و سبک و سنگین کنم و خوبی‌ها و بدی‌های هر کاری را بگذارم در کفه‌های ترازو و تصمیم بگیرم. برای من هیچ وقت زندگی قطعی نبوده. سر تمام دوراهی‌ها و تصمیمات، مدت‌های زیادی را صرف فکر کردن و تصمیم‌گیری کرده‌ام. هیچ وقت چیزی برایم قطعی نبوده.


جوگیری چیز وحشتناکیست. آدم را به زمین سیاه می‌نشاند! کاش جوگیر نشویم. کاش فکر کنیم. یک نسخه ی یکسان برای زندگی همه وجود ندارد. هرکس بسته به شرایط خودش یک چیزی برایش بهترین است. شاید یک نفر وقتی دارد به مردم محروم منطقه‌ی سیستان و بلوچستان کمک می‌کند، بیش‌تر احساس رضایت و خوشبختی داشته باشد تا زمانی که ببرند و بنشانندش روی صندلی شرکت گوگل و بهترین امکانات را در اختیارش بگذارند. من خیلی خوشبختم که در بازه‌ی زمانی انتخاب رشته‌م توانستم حدود نیم ساعت با دکتر س. حرف بزنم. کسی که شریف درس خوانده و رفته واترلو و بعد گوگل اما خودش را گم نکرده و هرموقع آدم باهاش حرف بزند، احساس می‌کند ذهنش جمع و جور شده و می تواند تصمیمات بهتری برای زندگیش بگیرد. همین دکتر س. در همایش پنجره‌ی دانشگاه یک جمله‌ی خوبی گفت که من را به فکر فرو برد. گفت یک اصطلاحی داریم که ترجمه‌ی فارسیش می‌شود «بحران میان سالی» و مربوط به زمانیست که آدم‌ها کمی پا به سن می‌گذارند و بعد برمی‌گردند و به زندگیشان و به چیزهایی که به دست آورده‌اند نگاه می‌کنند و از خودشان می‌پرسند:‌«خب که چی؟!». گفت من کاری ندارم چه تصمیمی برای زندگیتان می‌گیرید. این تصمیمات به خودتان و ایدئولوژیتان مربوط است. اما جوری زندگی کنید که وقتی رسیدید به نقطه‌ای که از خودتان بپرسید: «خب که چی!؟» جوابی برای سوالتان داشته باشید. و من از آن روز تمام تصمیماتم را دارم بر همین مبنا می‌گیرم که آیا نه به فاصله‌ی ۴، ۵ یا حتی ۱۰ سال بعد، بلکه به فاصله ی ۳۰ سال بعد جوابی برای این سوال خواهم داشت؟


+ امروز دکتر خ. آخر کلاس آزمایشگاه مهندسی نرم‌افزار می‌گفت: «غرور شما را محکم زمین می‌زند. شما خوبید. قوی هستید. اما مغرور نباشید این قدر. فکر نکنید بهترینید. فکر نکنید هیچ کس از شما نمی‌تواند بهتر باشد. کمی بیاید پایین. کمی خاکی‌تر باشید. اگر با این غرور وارد بازار کار شوید، با این غرور زندگی کنید و به آدم‌ها از بالا به پایین نگاه کنید همیشه، مطمئن باشید دیر یا زود می‌خورید زمین . تنها می‌شوید.» و من برای فرار از همین غرور خیلی از تصمیماتم را گرفتم.


+ امروز داشتم فکر می‌کردم که چقدر به عنوان دانشجوی ارشد وظیفه‌ام سنگین خواهد بود. کارهایی که زمانی که ترم یک و دو بودم، دوست داشتم کسی از بچه‌های بزرگتر برایم انجام بدهم، حالا افتاده روی دوش خودم. اگر آن روزها کسی بود، کسی که بزرگتر بود، کسی که از چند سال بعد خبر داشت، خیلی از اشتباهات را نمی‌کردم و تو خیلی از چاه‌ها نمی‌افتادم و ترم ۴م تبدیل نمی‌شد به بدترین ترم. آن روزها یک شهرزاد نامی بود که ارشد برق می‌خواند و من خیلی دوستش داشتم و گاهی کمکم می‌کرد. بعدتر وقتی فهمیدم رئیس بسیج خواهران دانشکده است، ارتباطم باهاش قطع شد.


+به مناسبت مبعث حضرت رسول اکرم(س)،‌ کلنگ ساخت مسجد دانشکده فنی را زدند! یاد چند ماه پیش افتادم که برای جلسه ی پرسش و پاسخ با اساتید آمده بودند ازمان مصاحبه می‌کردند درمورد مشکلات دانشگاه و یکی از بچه‌ها برگشت گفت: من حوصله‌ی مصاحبه ندارم اما اگر جایی می‌نویسید مشکلات رو، بنویسید که دانشکده فنی مسجد نداره!!! و من واقعا متعجب و شگفت‌زده از اینکه از بین این همه مشکل، واقعا نداشتن مسجد چطور به ذهن این بچه رسید؟! نمازخانه داریم خب! ولی گویا این مسئله دغدغه‌ی ذهنی آدم‌های دیگری هم بوده و بالاخره دارند برای دانشکده مسجد می‌سازند. (البته استدلال این هم‌دانشکده‌ایمان این بود که دانشگاه به محل آرامش نیاز دارد و هیچ جا مثل مسجد آرامش‌بخش نیست.) باشد که در این ۳ سال پیش رو ببینیم مسجد دانشکده فنی را :دی

(نمازخانه کوچک است و موقع نماز که می‌شود جا کم می‌آید. ترم سوم که بودیم و تازه آمده بودیم فنی بالا، بچه‌های پایه ثابت نمازخانه می‌گفتند تا قبل از آمدن ۹۰ی‌ها نمازخانه خلوت خلوت بود :)) )


+ کارگاه عمومی را یک ماه پیش تحویل دادیم. امتحان عملی و تئوری آز فیزیک۱ را ۲ هفته‌ی پیش دادیم. آز معماری را امتحان دادیم و تحویل. امتحان عملی آز شبکه را دیروز دادیم و فردا امتحان تئوریست. آز نرم را امروز تحویل دادیم. ۱ واحدی‌ها تمام شدند و من حس می‌کنم دیگر دانشگاه بس است!! تمرین گراف را ندادم. تمرین و پروژه ی سیگنال را نادیده گرفتم. الان هم حوصله ندارم گزارش نهایی مالتی‌مدیا را حتی با ۲ روز تاخیر بنویسم!!!! بیماری ترم آخری بودن!!

  • مهسا -

نظرات  (۳)

قابل درک است! خوشحالم که جوگیر نیستی. امیدوارم به خاطر فرار از جوگیری در دام لجبازی نیفتی :))
پاسخ:
دقیقا :))))
سلام .
یک سوال شاید کمی بی ربط . اگه دوست داشتی جواب نده .
چرا : "...بعدتر وقتی فهمیدم رئیس بسیج خواهران دانشکده است، ارتباطم باهاش قطع شد. " ؟


پاسخ:
سلام.
اگر اشکال نداره جواب ندم این سوال رو :)
این که بقیه فکر می‌کنند تعریف ما از خوشبختی با تعریف اون‌ها یکی ه و این که همون بقیه سعی می‌کنند طبق معیارهای خودشون برای زندگی‌مون تصمیم بگیرند واقعاً خیلی ناراحت‌کننده و اعصاب‌خرد کن هست. حالا اگه این «بقیه» آدم‌هایی باشند که برامون مهم اند، وضع بدتر هم می‌شه :/
+ هر چند عجیب ه، ولی اعتراف می‌کنم من همین الآن هم به جایی رسیده‌م که از خودم می‌پرسم «خب که چی؟» و جوابی ندارم واقعاً!
پاسخ:
آره ما هم بهش گفتیم که ما هنوز میانسال نشده به این سوال رسیدیم :)) گفت حالا یه ده سال دیگه به نقطه‌ای می‌رسین که این سوال می‌تونه جواب نداشتن واسش برسوندتون به خودکشی...حواستونو جمع کنین!

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">