خوابگاه‌نوشته‌ها

خوابگاه‌نوشته‌ها

تا ۷ سال قبل برای من فقط یک "هم" معنی داشت و آن هم هم‌وطن بود! می‌فهمیدم که در غربت چقدر وطن می‌تواند بشود نقطه‌ی مشترک و پیدا کردن یک هم‌وطن چقدر می‌تواند لذت‌بخش باشد! از وقتی خوابگاهی شدم، "هم"های جدیدی برایم معنا پیدا کرد!شاید برای کسی که زندگی خوابگاهی را تجربه نکرده باشد، "هم اتاقی" هیچ مفهومی نداشته باشد!می خواهم اینجا خاطرات "هم اتاقی" بودنم را بنویسم...

بایگانی
پیوندها

مرحله‌ی انتقال

چهارشنبه, ۱۷ تیر ۱۳۹۴، ۰۴:۲۱ ب.ظ


یهویی دلم خواست بنویسم... آخه بعد این همه وقت، بالاخره امروز بغضم ترکید و اشکام اومدن...کی از الان بهتر برای نوشتن؟


با صبا حرف می‌زنم باز.(چت) حرف‌های معمول. در مورد کارسوق مدرسه. در مورد نظریه‌ی اطلاعات. در مورد رمزنگاری. در مورد دانشگاه. در مورد استادها. در مورد نظراتشان. تنها کسیست که بین مدرسه و دانشگاه مشترک است برای من و می‌توانم در مورد همه‌ی چیزهای خوب قدیم‌ترها و جدیدترها باهاش حرف بزنم. حرف می‌زنم و حرف می‌زنم بی‌اهمیت به موضوع حرف‌ها. فقط دلم می‌خواهد مکالمه‌مان هیچ‌وقت تمام نشود. وقتی می رسیم به موضوع گربه‌ها، یهو دلم می لرزد. می‌گویم: تو که بری، من باید برم به گربه‌ها غذا بدم. من باید نازشون کنم. صبا جواب می‌دهد: آره دیگه! بعد من تو مامانشونی. می‌گوید «بعدِ من» و من اشک‌هایم را می‌بینم که سرازیر شده‌اند. دلم می‌لرزد و بعد از تمام این مدت توی خودم ریختن،‌ تصمیم می‌گیرم در موردش با صبا حرف بزنم. در مورد دلتنگی‌هام. در مورد وحشتم از اول مهر. اول مهری که من می‌آیم و دانشگاه همان است، و کلاس‌ها همان است و استادها همان‌اند،‌اما دیگر آدم‌های تویش را نمی‌شناسم. دیگر نوید نیست که بروم بهش بگویم: دیِر فرند جان و بخندیم. دیگر علی نیست که بهش بگویم: دشمن جان و بخندیم. دیگر مریم و نیلوفر نیستند که بیایند با هم برویم نمازخانه‌ی کوچک متال. دیگر محسن نیست که یک دفعه بروم بنشینم روی میز توی سایت کنار صندلیش و باهاش حرف بزنم و بهم آهنگ و کلیپ تعارف کند و مریم جیغ بزند که:«دختر مگه رو میز می‌شینه؟زشته! مگه تو لاتی؟! بشین رو صندلی!» دیگر صبا نیست که تا بهش رسیدم با پنجه(مثل گربه‌ها) برای هم دست تکان دهیم و شروع کنیم در مورد گربه‌های جدید دانشگاه با هم حرف بزنیم یا صبا دستم را بگیرد و برویم جایی که یکی از گربه‌ها را دیده که خوابیده بوده، که نوازشش کنیم. دیگر حامد نیست که گاه و بی‌گاه برویم آزمایشگاه و ببینیمش که نشسته پشت لپ‌تاپ و بهمان پفک تعارف کند و چای بریزد برایمان و از در و دیوار برایمان بگوید. دیگر...همه‌ی این‌ها را برای صبا می‌گویم و صبا می‌گوید که: کاش می‌شد نروم... گفت برای او هم خیلی سخت است تصور اینکه چند ماه بعد آن طرف دنیا بین یک عالمه آدم غریبه تو یک کشور ناشناخته زندگی کند و برود دانشگاه و تنهایی homework بنویسد و سعی کند با محیط جدید کنار بیاید. گفت که او هم دوست داشت که شرایط جوری بود که بشود بماند و دوباره با هم برویم مرغ‌های سلف را به بچه  گربه‌های دانشگاه بدهیم و به هم که رسیدیم بی‌وقفه در مورد گربه‌ها حرف بزنیم. گاهی هم از دلتنگی‌ها و مشکلاتمان برای هم بگوییم و همدیگر را بغل کنیم و همه‌ی غصه‌های دنیا فراموشمان شود.

به صبا گفتم این مرحله ی انتقال چقدر سخت است و فقط می‌شود آدم هی به شیوه‌ی اسکارلت اوهارای برباد رفته، به خودش بگوید: بعدا! وقتی دیگر! وقتی بهتر به همه ی این‌ها فکر خواهم کرد! و با این حربه همه ی این فکرها را از پس ذهنش کنار بزند و بهشان فکر نکند. صبا گفت که ۱ سال است در این «مرحله‌ی انتقال لعنتی» است و قطعا برای من که فقط ۲ ماه فرصت دارم تا این مرحله‌ی انتقال را از سر بگذارنم خیلی همه چیز سخت‌تر است. از اول مهر یک باره با چهره‌ی جدیدی از دانشگاه مواجه می‌شوم. دانشگاهی که همان است اما آدم‌های تویش را عوض کرده‌اند. چرا همه ی دوست‌های من یا ۸۸یند یا ۸۹ی یا ۹۰ی؟ چرا با سال پایینی‌ها دوست نیستم؟ چرا ۸۸ی‌ها و ۸۹ی‌ها و ۹۰ی‌ها با هم دارند می‌روند؟ چرا من یک باره این همه تنها می‌شوم؟ این‌ها سوالاتیست که هی از خودم می‌پرسم اما سعی می‌کنم نگذارم دست و پای دلم را ببندند. سعی می‌کنم باز همه چیز را به زمان بسپارم. زمان می‌گذرد و  ما ناگزیر به همه‌ی چیزهای جدید عادت می‌کنیم. هرچند دلم می‌خواهد جیغ بزنم و به همه‌ی دوستان راهی آمریکا بگویم: «لعنتی! با ویزای سینگل می‌روی آمریکا آخه؟! فکر دل ما را نمی‌کنی که حتی نمی‌توانیم دیگر دلمان را به دیدن ۱ سال بعدت خوش کنیم؟! ویزای سینگل؟ یک راه بدون برگشت؟» دلم می‌خواهد جیغ بزنم و همه‌ی این‌ها را بلند بلند بگویم اما به جایش، آب دهانم را قورت می‌دهم، اشک‌هایم را پاک می‌کنم و با خودم می‌گویم:«می‌رود دنبال آینده‌ش...می‌رود دنبال آرزوهایش...رویاهایش...پس خدا به همراهش هرجا که هست...» و بعد خودم را متقاعد می‌کنم که شاید یک وقتی چندین سال بعد ببینم همه‌ی دوستان در حال رفتن را...

و باز با خودم هی تکرار می‌کنم این بند دوست‌داشتنی از کتاب محبوبم، جاناتان، مرغ دریایی را:

گر دوستی‌مان در قید چیزهایی چون زمان و مکان باشد، پس هنگامی که سرانجام بر زمان و مکان چیره شویم، برادری‌مان را نابود کرده‌ایم. اما غلبه بر مکان و تمام آنچه پشت سر گذاشته‌ایم،« اینجا»ست. غلبه بر زمان و تمام آنچه پشت سر گذاشته‌ایم، همین «اکنون» است. و در این بحبوحه‌ی « اینجا و اکنون»، تصور نمی‌کنی ممکن است هراز گاهی هم‌دیگر را ببینیم؟"




  • مهسا -

نظرات  (۷)

  • زهرا نادری
  • گریه‌ام گرفت ...
    لعنتی! ویزای سینگل!
    پاسخ:
    خیلی گریه داره :((
    انصاف نیست واقعا...
    واقعا می ترسم از رفتنشون...
  • بانوی فروردین
  • چقدر با این نوشته ارتباط برقرار کردم.
    برای من همین جا پیش اومده...دوستای هم دوره ایم که رفتن خیلی ته دلم خالی شد و خیلی گریه کردم ولی آدمی عادت می کنه و به شوق چیزهای جدید به زندگی ادامه می ده.

    نگران ویزای سینگل نباش...اونا راحت یا Green Card می گیرن یا یه جوری بر می گردن :)

    پاسخ:
    عه عه عه! شما همان بانوی فروردین هستید که من وبلاگتون رو می‌خونم؟ که اقتصاد می‌خونید؟ :) چقدر خوشحال شدم!
    آخه چند تا از دوست‌هاییمون که سال‌های قبل رفتن از ایران رو دیدم این روزها که دارن خیلی بی‌تابی می‌کنند بعد از ۳-۴ سال که هنوز نتونستن کاری کنن که مشکل این ویزای سینگلشون حل بشه و برگردن...بی‌تابی دیدن روی خانواده‌هاشون رو می‌کنن و هی از گریه‌هاشون می‌نویسن تو فیسبوک. و این غصه‌دارم می‌کنه و نگران سال‌های آینده‌ی دوستانم... به خصوص که چند هفته پیش یکی از بچه‌های خیلی موفقمون که جزء رنک‌های ورودیشون بود و کانادا درس خونده بود و خیلی موفق بود و اونجا کار می‌کرد و کلی تو همه‌ی کارهاش موفق بود، خودکشی کرد و همه‌مون رو به بهت فرو برد که چرا؟ چی باعث می‌شه خودکشی کنه همچین آدمی که همه به شاد بودن و پرانرژی بودن می‌شناختنش؟  و من نگرانم. نگران اینکه مبادا یه زمانی چنین سرنوشتی رقم بخوره برای دوستانم.

    دقیقا آدم عادت می‌کنه و من به همین امید دارم ادامه می‌دم راه رو... و سعی می‌کنم هی بهش فکر نکنم...امیدوارم زندگیم پر بشه از چیزهای جدید تا به شوقشون ادامه بدم این مسیر رو :)

    ویزای سینگل هم بد چیزی است. زندگی همین دل بستن ها و دل کندن ها و دوری ها و دیدارها است.
    پاسخ:
    واقعا که همینجوریه...
    تولد مبارکی! :دی

    تولدتون مبارک و ایشالا سالهای پر از خوشبختی و خوشحالی در انتظارتون باشه.
    پاسخ:
    عهههههههههه :)
    ممنونم! ذوق کردم :)
    منم موقعیت مشابهی رو دارم 
    اکثر دوستای من سال بالایی ها هستند
    کسایی که خیلی هاشون فارغ التحصیل شدند و رفتند ، حالا من موندم با دانشگاه ، استاد‌ها و دانشجویانی که حوصلشون ندارم
    با این وجود وقتی یکی از 90ای ها گفت یا اینجا در میام یا صنعتی اصفهان گفتم ان شا الله صنعتی اصفهان چون برای آینده اش اونجا رو مناسب‌تر می‌دونستم
    درسته خیلی سخته اما آدم باید بپذیره که دوستای آدم نمی شه همیشه در کنارشون باشند و فقط خدا هست که همیشه هست
    پذیرش این شرایط جدید سخته و شاید این 2 ماه کم باشه ولی امیدوارم از پسش بر بیاین :)
    پاسخ:
    آره دیگه دقیقا همین. آدم می‌گه اگر دوستامو دوست دارم باید از خدام باشه که برن جایی که موفق‌ترن. اما در عین حال تصور نبودنشون آدم رو دیوونه می‌کنه. به خصوص اونایی که می‌رن از دانشگاهمون یه جا دیگه(شریف)یه کم وضعیتشون بهتره. چون درگیر کنار اومدن با شرایط جدید می‌شن و دیگه غصه‌ی نبودن نشانه‌های آشنا رو نمی‌خورن. ولی برای من سختیش اینه که دانشگاه همونه،‌محیط همون، اما آدماش نیستن!
    خیلی سخته اما مطمئنم کنار میام باهاش. به قول دوستم صبا، مجبورم کنار بیام :)

  • مهتاب خانم
  • وای خداوندا شما ها چقدر بی احساس ید به منم سر بزنید
  • محمد عباسی
  • با سلام خدمت شما دوست عزیز اگر خواستید به وب من یک سر بزنید و از مطالب استفاده نمایید.

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">