مرحلهی انتقال
یهویی دلم خواست بنویسم... آخه بعد این همه وقت، بالاخره امروز بغضم ترکید و اشکام اومدن...کی از الان بهتر برای نوشتن؟
با صبا حرف میزنم باز.(چت) حرفهای معمول. در مورد کارسوق مدرسه. در مورد نظریهی اطلاعات. در مورد رمزنگاری. در مورد دانشگاه. در مورد استادها. در مورد نظراتشان. تنها کسیست که بین مدرسه و دانشگاه مشترک است برای من و میتوانم در مورد همهی چیزهای خوب قدیمترها و جدیدترها باهاش حرف بزنم. حرف میزنم و حرف میزنم بیاهمیت به موضوع حرفها. فقط دلم میخواهد مکالمهمان هیچوقت تمام نشود. وقتی می رسیم به موضوع گربهها، یهو دلم می لرزد. میگویم: تو که بری، من باید برم به گربهها غذا بدم. من باید نازشون کنم. صبا جواب میدهد: آره دیگه! بعد من تو مامانشونی. میگوید «بعدِ من» و من اشکهایم را میبینم که سرازیر شدهاند. دلم میلرزد و بعد از تمام این مدت توی خودم ریختن، تصمیم میگیرم در موردش با صبا حرف بزنم. در مورد دلتنگیهام. در مورد وحشتم از اول مهر. اول مهری که من میآیم و دانشگاه همان است، و کلاسها همان است و استادها هماناند،اما دیگر آدمهای تویش را نمیشناسم. دیگر نوید نیست که بروم بهش بگویم: دیِر فرند جان و بخندیم. دیگر علی نیست که بهش بگویم: دشمن جان و بخندیم. دیگر مریم و نیلوفر نیستند که بیایند با هم برویم نمازخانهی کوچک متال. دیگر محسن نیست که یک دفعه بروم بنشینم روی میز توی سایت کنار صندلیش و باهاش حرف بزنم و بهم آهنگ و کلیپ تعارف کند و مریم جیغ بزند که:«دختر مگه رو میز میشینه؟زشته! مگه تو لاتی؟! بشین رو صندلی!» دیگر صبا نیست که تا بهش رسیدم با پنجه(مثل گربهها) برای هم دست تکان دهیم و شروع کنیم در مورد گربههای جدید دانشگاه با هم حرف بزنیم یا صبا دستم را بگیرد و برویم جایی که یکی از گربهها را دیده که خوابیده بوده، که نوازشش کنیم. دیگر حامد نیست که گاه و بیگاه برویم آزمایشگاه و ببینیمش که نشسته پشت لپتاپ و بهمان پفک تعارف کند و چای بریزد برایمان و از در و دیوار برایمان بگوید. دیگر...همهی اینها را برای صبا میگویم و صبا میگوید که: کاش میشد نروم... گفت برای او هم خیلی سخت است تصور اینکه چند ماه بعد آن طرف دنیا بین یک عالمه آدم غریبه تو یک کشور ناشناخته زندگی کند و برود دانشگاه و تنهایی homework بنویسد و سعی کند با محیط جدید کنار بیاید. گفت که او هم دوست داشت که شرایط جوری بود که بشود بماند و دوباره با هم برویم مرغهای سلف را به بچه گربههای دانشگاه بدهیم و به هم که رسیدیم بیوقفه در مورد گربهها حرف بزنیم. گاهی هم از دلتنگیها و مشکلاتمان برای هم بگوییم و همدیگر را بغل کنیم و همهی غصههای دنیا فراموشمان شود.
به صبا گفتم این مرحله ی انتقال چقدر سخت است و فقط میشود آدم هی به شیوهی اسکارلت اوهارای برباد رفته، به خودش بگوید: بعدا! وقتی دیگر! وقتی بهتر به همه ی اینها فکر خواهم کرد! و با این حربه همه ی این فکرها را از پس ذهنش کنار بزند و بهشان فکر نکند. صبا گفت که ۱ سال است در این «مرحلهی انتقال لعنتی» است و قطعا برای من که فقط ۲ ماه فرصت دارم تا این مرحلهی انتقال را از سر بگذارنم خیلی همه چیز سختتر است. از اول مهر یک باره با چهرهی جدیدی از دانشگاه مواجه میشوم. دانشگاهی که همان است اما آدمهای تویش را عوض کردهاند. چرا همه ی دوستهای من یا ۸۸یند یا ۸۹ی یا ۹۰ی؟ چرا با سال پایینیها دوست نیستم؟ چرا ۸۸یها و ۸۹یها و ۹۰یها با هم دارند میروند؟ چرا من یک باره این همه تنها میشوم؟ اینها سوالاتیست که هی از خودم میپرسم اما سعی میکنم نگذارم دست و پای دلم را ببندند. سعی میکنم باز همه چیز را به زمان بسپارم. زمان میگذرد و ما ناگزیر به همهی چیزهای جدید عادت میکنیم. هرچند دلم میخواهد جیغ بزنم و به همهی دوستان راهی آمریکا بگویم: «لعنتی! با ویزای سینگل میروی آمریکا آخه؟! فکر دل ما را نمیکنی که حتی نمیتوانیم دیگر دلمان را به دیدن ۱ سال بعدت خوش کنیم؟! ویزای سینگل؟ یک راه بدون برگشت؟» دلم میخواهد جیغ بزنم و همهی اینها را بلند بلند بگویم اما به جایش، آب دهانم را قورت میدهم، اشکهایم را پاک میکنم و با خودم میگویم:«میرود دنبال آیندهش...میرود دنبال آرزوهایش...رویاهایش...پس خدا به همراهش هرجا که هست...» و بعد خودم را متقاعد میکنم که شاید یک وقتی چندین سال بعد ببینم همهی دوستان در حال رفتن را...
و باز با خودم هی تکرار میکنم این بند دوستداشتنی از کتاب محبوبم، جاناتان، مرغ دریایی را:
"اگر
دوستیمان در قید چیزهایی چون زمان و مکان باشد، پس هنگامی که سرانجام بر
زمان و مکان چیره شویم، برادریمان را نابود کردهایم. اما غلبه بر مکان و
تمام آنچه پشت سر گذاشتهایم،« اینجا»ست. غلبه بر زمان و تمام آنچه پشت سر
گذاشتهایم، همین «اکنون» است. و در این بحبوحهی « اینجا و اکنون»، تصور
نمیکنی ممکن است هراز گاهی همدیگر را ببینیم؟"
- ۹۴/۰۴/۱۷