خوابگاه‌نوشته‌ها

خوابگاه‌نوشته‌ها

تا ۷ سال قبل برای من فقط یک "هم" معنی داشت و آن هم هم‌وطن بود! می‌فهمیدم که در غربت چقدر وطن می‌تواند بشود نقطه‌ی مشترک و پیدا کردن یک هم‌وطن چقدر می‌تواند لذت‌بخش باشد! از وقتی خوابگاهی شدم، "هم"های جدیدی برایم معنا پیدا کرد!شاید برای کسی که زندگی خوابگاهی را تجربه نکرده باشد، "هم اتاقی" هیچ مفهومی نداشته باشد!می خواهم اینجا خاطرات "هم اتاقی" بودنم را بنویسم...

بایگانی
پیوندها

۱۲۰ مطلب با موضوع «خوابگاه» ثبت شده است

۰۳
خرداد


قبل‌تر گفته بودم که هم‌اتاقی دارم که این ترم خوابگاه را تمدید نکرده و نه تنها خودش هست بلکه خواهرش را هم مهمان می‌کند!!‌بعد من امروز کارتم را جا گذاشته بودم، خیلی شیک راهم نمی‌دادند:|

امروز اتاق عاطفه بودم که فاطمه زنگ زد و گفت برایش یک جفت دم‌پایی ببرم دم در!!!!! من هم از همه‌جا بی‌خبر برایش از عاطفه دم‌پایی گرفتم و بردم!

بعد دیدم که فاطمه وسایل و چادرش را به چند نفر دخترهای دم در سپرد تا برایش بیاورند تو. جورابهایش را درآورد و دم‌پایی پوشید. روسریش را شل کرد. کیسه‌ی خرید‌هایش را دستش گرفت. کفش‌هایش را از لای نرده‌ها انداخت توی چمن‌های داخل خوابگاه. بعد هم خیلی شیک آمد تو!!! (یعنی وانمود کرد که از خوابگاه برای خرید رفته بیرون. در این مواقع هم که دیگر نیازی به کارت نشان دادن نیست...چه کسی به دختری که با دم‌پایی رنگی از راه می‌رسد شک می‌کند؟!‌) ن در طول این عملیات فقط دهانم بازمانده بود!!! بعد فاطمه از من تشکر کرد و گفت که وسایلش را امروز جاگذاشته بوده و این شده که مجبور شده به من زنگ بزند. پرسیدم وسایلت چیه؟! گفت یک جفت دم‌پایی :||||||| تازه فهمیدم که هرروز به همین شگرد وارد خوابگاه می‌شود.

۲۱
ارديبهشت


این چند روز حالم زیاد خوب نبود. یک‌جورهایی یکنواختی فشار درسها خسته‌ام کرده بود. برای همین دیروز برای اولین بار تصمیم گرفتم در جشنهای خوابگاه شرکت کنم.

ساعت ۸:۳۰ جشن افتتاحیه‌ی هفته‌ی خوابگاه‌ها بود. با مه‌زاد رفتیم! توی زمین چمن سن درست کرده بودن و صندلی چیده بودند. اول تئاتر بود که خیلی بد بود! به طور مستقیم شعار می‌داد! درمورد مواد مخدر و اینها بود! رشته‌ی نقش اول هم مثلا کامپیوتر بود :| 

پذیرایی هم بد نبود :دی شیرینی و آب‌میوه دادند.

و اما می‌رسیم به قسمت‌های خوب جشن!

قسمت موسیقی عااااااااااااااالی بود! در جایی که بچه‌ها از همه‌جای ایران هستند، خواندن ترانه‌های محلی شهرهای مختلف واقعا پرشور و زیباست. بهترین بخش مربوط به کردها بود! که دسته‌جمعی کردی رقصیدند...

بعد از این قسمت که خیلی خیلی خوب بود و به همه خوش گذشت و حسابی انرژیمان تخلیه شد، رفتیم سراغ قسمت نورافشانی! تا حال از نزدیک ندیده بودم! خیلیییییییییییییییییییییییی خوب بود! واقعا دمشان گرم!

حسابی مایه گذاشته بودند و حسابی هم به ما خوش گذشت.

:)


پ.ن: خوشحال از رتبه‌های خوب دوستان در کنکور کارشناسی ارشد...

۲۰
ارديبهشت


عنوان به‌قدر کافی گویا هست ;;)

خسته و کلافه از گرما رسیدم خوابگاه دیدم کولر رو راه انداختن! تخت من هم روبه روی دریچه‌ی کولر است...

:احساس خوشبختی

۱۹
ارديبهشت


موقع برگشتن از دانشگاه، خسته و بی‌حوصله توی سرویس خوابگاه، گوشیم را می‌گیرم دستم و بی‌هدف به آرشیو عکس‌هام نگاه می‌کنم. می‌رسم به یک عکس خیلی خیلی خیلی دوست‌داشتنی.

من در حالی‌که مادرم را در آغوش گرفته‌ام. روی تختم. توی خوابگاه. یک قاب تصویر مستطیل شکل تخت طبقه‌ی پایین را خوابگاه نشان می‌دهد که من و مادرم روی آن نشسته‌ایم و من مادرم را تنگ در آغوش گرفته‌ام. چون روز قبل پیشم نبوده. و می‌دانم که هیچ یک از روزهای بعد هم نخواهد بود.

این عکس را دوست دارم. یک روزی در آینده حتما این عکس را نشان دخترم خواهم داد و برایش از این روزهای سخت و‌ بی‌قرار دوری از مادر خواهم گفت.


۱۹
ارديبهشت


من باز هم با اینکه یه عالمه کار دارم برای انجام دادن حوصله‌ی انجام هیچ کاری رو ندارم!! حتی حوصله‌ی داستان خوندن هم ندارم!!

فقط دلم می‌خواد زودی دوشنبه بشه برم خونه :)

۱۰
ارديبهشت

دیشب، نمی‌خواستم بخوابم. می‌خواستم تا صبح بالای سر مامان بیدار بمانم و هی نگاهش کنم. هی نگاهش کنم و هی سیر نشوم. روزهای خوابگاه وقتی یک «مامان» توش هست خیلی دوست‌داشتنیست. همه‌ی بچه‌ها لبخند می‌زنن و می‌گویند:‌امروز یک مامان داریم! وقتی مامان آدم کنارش توی خوابگاه است، آدم یکجور احساس غرور می‌کند! یک‌جورهایی انگار سرش را بالاتر از همیشه می‌گیرد و راه می‌رود!

صبح هنوز ساعت ۷ نشده بود که چشمم را باز کردم و دیدم مامان با لبخند بالای سرم ایستاده. با انرژی از سرجام بلند شدم و دیدم و آن‌طرف‌تر یک سفره پهن است پر از خوردنی! این یعنی صبحانه کنار مامان! :) هم‌اتاقیهام خوشحال بودند. برای اولین بار نشستیم کنار هم صبحانه خوردیم. نان بربری تازه، پنیر، شیر، شیرینی. همه‌چیز. بهترین صبحانه ی امسال را کنار هم خوردیم.

یک کمی بعدتر انقلاب بودیم. کنار مامان ایستاده بودم. بغض داشت خفه‌م می‌کرد. مامان هی مقدمه‌چینی می‌کرد برای خداحافظی. دلم تمام مقدمه‌چینی‌های دنیا را پس می‌زد...

اتوبوس آمد. مامان رفت. من ماندم. لب‌هام را روی هم فشار می‌دادم. اشک توی چشمهام جمع شده بود. راه افتادم مسیر انقلاب تا دانشکده فنی پایین را با اشک طی کردم.

عصر خوابگاه حالا برایم خیلی دلگیر است. حالا که مامان نیست...

فکر می‌کنم. به اینکه یک روزی تمام این روزها خاطره می‌شود :)

۰۹
ارديبهشت

نشسته‌ام روی تختم توی خوابگاه. پاهایم را دراز کرده‌ام و بی‌دغدغه و استرس همشهری داستان می‌خوانم. کمی آن‌طرف‌تر زنی دراز کشیده و رویش چادر گل‌گلی نماز من کشیده شده. نور از در بالکن به داخل تابیده و روی زن پهن شده. این قاب تصویر را هرگز فراموش نمی‌کنم. آن زن، مادرم است.

۳۱
فروردين

سخت است روز مادر آدم کنار مادرش نباشد...خیلی سعی کردم به روی خودم نیاورم. آن‌هم با آن همه کار امروز توی دانشگاه. ولی ناخودآگاه وقتی بچه‌ها درمورد امشب حرف می‌زدند و کادوهایشان و ... چشمانم خیس می‌شد.

مادرم را اندازه‌ی تمام دنیا دوست دارم.


روز مادر بودن باعث شده عید کم‌رنگ شود... امروز عید بود. عید ولادت حضرت مادر. عید همه مبارک... :)


امروز دانشگاه به همه‌مان یک شاخه گل قرمز داد! :) 

۲۹
فروردين

از دست همسایه‌هایی که همه‌ش دارن داد می‌زنن و کلا با تن صدای بالا با هم صحبت می‌کنن چی‌کار باید کرد؟!‌ :| هرچی هم بهشون تذکر می‌دیم فایده نداره

۲۸
فروردين

لازمه بگم که از مخابرات و خط‌های تلفن متنفرم؟ درست وقتی من خیلی دلم تنگ شده خط‌ها به هم ریختن و نه من می‌تونم زنگ بزنم خونه نه اونا می‌تونن به من زنگ بزنن :(

این از امشب اونم از شنبه شب...

۲۸
فروردين

دو سال پیش بود. همین حوالی زمانی احتمالا! امتحان میان‌ترم معادلات داشتیم. باران تندی می‌آمد و رعد وبرق‌های ترسناکی می‌زد! برق رفته بود و امکان برگزاری کلاس‌ها نبود. کلاس گسسته کنسل شد و من و مریم برای خواندن معادلات آمدیم خوابگاه. اولین باری بود که مریم خوابگاه را می‌دید. برایش همه‌چیز عجیب بود. شیب دردناکِ تا ۷۲ را طی کردیم و بعد اتاق تلویزیون... دوتایی نشستیم به دوره کردن کل درس و بعد حل نمونه‌سوال‌ها. اولین‌بار بود که سر ظهر می‌رفتم توی اتاق تلویزیون. خانم‌های خدمات خسته از کار آمده بودند ناهار بخورند و استراحت کنند. تا آن موقع از این منظر ندیده بودمشان. اکثرا آذری‌زبان‌اند و صحبت‌هایشان را زیاد متوجه نمی‌شوم. ولی آن روز فارسی صحبت می‌کردند. دعواهایشان، بی‌اعصابی‌هایشان، شکایت‌هایشان از فشارهای روز، همه برای من و مریم غریب بود. مریم هنوز هم که هنوز است وقتی اسم خوابگاه می‌آید یاد آن خانم‌ها می‌کند و حرف‌ها و جدل‌هایشان. 

بعد از آن بارها برای درس خواندن به اتاق تلویزیون رفتم و هربار می‌رفتم می‌دیدمشان...همیشه دعوا داشتند! همیشه یکی بود که به همه دستور می‌داد و از همه چیز هم شاکی و ناراضی بود. یکی هم بود که هیچ‌وقت چیزی نمی‌گفت. همیشه آرام بود. خیلی هم چهره‌ی آرامی داشت. خیلی دوست‌داشتنی بود و خیلی زیبا! اما شکسته... یک روز داشت از دخترش می‌نالید که جهیزیه‌ای را که با پول زحمت‌های سنگینش در خوابگاه برایش تهیه کرده تحقیر کرده و به مادرش گفته که آبروی مرا بردی... می‌نالید گریه می‌کرد. خسته بود. خیلی. دلم شکست.

یکی دیگرشان بود که به تازگی فرزندش را از دست داده بود. به‌خاطر بیماری...به‌خاطر نداشتن خرج درمان...همیشه آه می‌کشید. وقتی کسی درمورد بچه‌اش حرف می‌زد گریه می‌کرد. وقتی طفل شیرخوار می‌دید گریه می‌کرد. 

هرکدامشان دنیایی داشتند...یک بار سر ناهار که بودند(ناهارشان همیشه‌ی همیشه نیمرو بود.) بحثشان سر این بود که هرکس برای خودش نان بیاورد. یکیشان می‌گفت که هفته‌ای بیشتر از ۷تا نان نمی‌تواند برای خانه بگیرد. 

یک شب برای پروژه‌ی AP بیدار مانده بودم در اتاق تلویزیون. صدای اذان صبح که آمد نماز خواندم و همان‌جا دراز کشیدم. ساعت ۷ بود که خانم‌ها مثل همیشه رسیدند. مثل همیشه هم دعوا داشتند. یکیشان من را صدا کرد که اگر کلاس دارم خواب نمانم. یکی دیگر گفت: ولش کن...بذار بخوابه! دغدغه نداره بچه که! نه شوهر داره نه بچه...بذار بخوابه...نگاه کن عین یه بچه چقدر معصوم خوابیده... بعد هم آرام از اتاق رفتند بیرون تا من را بیدار نکنند...

...

یک خانم خیلی خیلی مهربان داریم که کارهای نظافت ساختمان ما را انجام می‌دهد. هرروز صبح می‌بینمش. خوش‌اخلاق است. همیشه انرژی مثبت می‌دهد. دربرابر غرغرهای بچه‌ها صبور است. یک‌ روز که خجالت‌زده جلویش ایستاده بودم که داشت زمین دستشویی را می‌شست، ازش معذرت‌خواهی کردم که ما شلخته‌ایم و همه‌جا را کثیف می‌کنیم. با مهربانی گفت: دخترم اینم کار منه دیگه... شما کارتون درس خوندنه منم کارم اینه. درس بخونین. درس بخونین که مثل من نشین...

اشک ریختم...زیاد. برگشتم توی اتاق و به زمین و زمان فحش دادم و به همه‌ی کلاس‌هایی فکر کردم که پیچاندم. به همه‌ی همورک‌هایی فکر کردم که کپ زدم. به همه‌ی امتحان‌هایی فکر کردم که نخواندم.

درس بخوانیم. زیاد.

۲۵
فروردين

:)

تولدش مبارک :)


توضیح: مه‌زاد هم‌اتاقیمه :)

۲۳
فروردين

بچه‌تر که بودم، توی کتاب‌های زبان آدم‌هایی می‌دیدم که تفریحشان جمع‌آوری کلکسیون تمبر است! آن‌موقع‌ها این کار به‌نظرم احقانه‌ترین و بی‌هیجان‌ترین تفریح دنیا بود! 

 اما امسال مدتی حدود سه هفته به‌شدت عاشق تعدد شکل و قیافه‌ی کتری‌هایی شده بودم که صبح‌به صبح توی آشپزخانه‌ی خوابگاه کنار هم صف می‌کشیدند! نمی‌دانم دقیقا از کی این کتری‌ها برایم تبدیل شده به نماد خوابگاه! این شد که هی با گوشیم می‌رفتم توی آشپزخانه و یواشکی از کتری‌ها عکس می‌انداختم! حالا می‌فهمم که احتمالا جمع‌آوری کلکسیون تمبر به مراتب عاقلانه‌تر و هیجان‌انگیزتر از جمع‌آوری کلکسیون عکس کتری است! 

این عکس‌ها حاصل همان یک ماه است! خداراشکر عید این وسط وقفه انداخت و این مرض هم از سر من افتاد!

پ.ن: من عاشق آن کتری دو عکس آخرم!










۲۳
فروردين
از دانشگاه برگشتنی، رفتم نشستم روی تاب. هی تاب خوردم و تاب خوردم. دلم هزاربار تنگ شد برای خودم. خودم...نه اینی که الان هستم. نه اینی که نمی‌شناسمش...
چقدر بود فکر نکرده بودم؟ ذهنم خالی بود. پر بود . خالی بود. نمی‌دانم. ذهنم پر از تهی بود.
خدا را یک روزی در چند سال قبل جا گذاشتم انگار.
فکر...درد...دغدغه...
دلم یک آغوش می‌خواهد...یک آغوش گرم...به گرمی آغوش مادرم. که هی اشک بریزم و اشک بریزم...

۱۶
فروردين

هربار دل کندن از خانه و خانواده، سخت‌تر می‌شود از بار قبل...

هربار که می‌روم خانه انگار گردی از تعلق خاطر روی ذهن و دلم می‌نشیند، بیش از قبل...

از سفر رسیده و نرسیده، از این اتاق به آن اتاق می‌دوم و وسایلم را جمع می‌کنم. بابا هی نهیب می‌زند: چیزی جا نذاری ها!!

مامان از توی آشپزخانه صدایش هر چند لحظه یکبار می‌آید: نون می‌خوای بذارم برات؟!‌ بیا ببین این میوه‌ها که واست گذاشتم کافیه؟! بیا این ۴تا تن ماهی رو هم بذار روی وسایلت! و...

به ازاء هر یک وسیله‌ای که می‌گذارم توی چمدان، یک بار قلبم درد می‌گیرد انگار.

خواهر و برادرهام مدام دور و برم می‌پلکند. انگار که آخرین باری باشد که می‌بینندم. سرم را انداخته‌ام پایین. جمع کردن وسایل را هی به تعویق می‌اندازم. انگار جمع کردن وسایل، حقیقت تلخی را محکم می‌کوبد توی سرم: دیگر وقت رفتن است. رفتن به همانجایی که هیچ‌کس منتظرم نیست.

وسایل جمع می‌شود. مادرم به اندازه‌ی تمام ۳ماه باقی‌مانده برایم آذوقه گذاشته! دو چمدان بسیار سنگین و کوله‌پشتیم که آنقدر سنگین است که بلند کردنش واقعا برایم سخت است. 

مامان هنوز توی آشپزخانه است. این بار مشغول فراهم کردن آذوقه‌ی راه برادرم. توی هال هی راه می‌روم و هی دور سر خودم انگار می‌چرخم. عصبی‌ام. چشمانم هی تر می‌شود و هی به روی خودم نمی‌آورم...

عاقبت مامان می‌نشیند. روی مبل کنار سالن. می‌نشینم کنارش. تکیه می‌دهم به دستانش. مامان هی نوازش می‌کند...موهام را...دست‌هام را...  همینطور که باهام از چیزهای کم‌اهمیت و باربط و بی‌ربط حرف می‌زند-خوب می‌داند که محتوای حرف‌ها برایم هیچ مهم نیست. مهم شنیدن مطلق صدای آرامش‌بخشش است-گرفتگی صدایم را می‌فهمد. دستش را می‌گذارد روی صورتم. خیس خیس است. مامان محکم بغلم می‌کند. وقت رفتن است...


توی اتوبوس، برادرم کنارم نشسته و احتمالا به همسرش فکر می‌کند که چند هفته‌ای ازش دور است. من زانوی غم بغل گرفته‌ام و فقط به مامان و بابا فکر می‌کنم.

جاده را نمی‌فهمم.

صبح می‌شود. ترمینال و تهرانی که با یک بارش باران صبح‌گاهی زیبا ازمان استقبال کرده. به قیافه‌ی درهم خودم و برادرم فکر می‌کنم و یکی یکی قیافه‌ی دانشجوهای توی ترمینال را که هریک چند چمدان بزرگ سنگین را دنبال خودشان می‌کشند نگاه می‌کنم. همه دلتنگ‌اند.

از برادرم جدا می‌شوم.


می‌رسم خوابگاه. یکهو دلم پر می‌شود از غربت. ۱۲۰ تا پله این چمدان‌های سنگین را می‌کشم بالا و ولو می‌شوم روی تخت. دیگر به مادرم فکر نمی‌کنم. به بابا هم. فکرم خالیست. خالی خالی. دوباره منم و یک حجم عظیمی از تنهایی.

می‌خوابم. بی‌فکر. رها. خسته. غم‌زده. تصویری از خودم که یادآور تصویر برادرم است وقت‌هایی که از مرخصی یکی دو روزه برمی‌گشت سر خدمت سربازی. ته نگاهش همیشه خالی خالی بود. بی هیچ امیدی. بی هیچ آرزویی حتی.


نمی‌روم دانشگاه. روز اول حوصله‌ی هیچ‌چیز و هیچ‌کس را ندارم. نه دانشگاه، نه کلاس، نه هیچ‌کدام از همکلاسانم. دوش می‌گیرم. سعی می‌کنم دوباره خو بگیرم به اتاق خالی خوابگاه و طعم بی‌مزه‌ی چای کیسه‌ای‌های خوابگاه و آن کتری فلزی زشت روی شوفاژ. شوفاژی که هیچ‌وقت اتاق را گرم نمی‌کند.

دراز می‌کشم روی تختم. مثل همیشه. لپ‌تاپ روی پام. لیوان چای کنار دستم. کیسه‌ی آجیل‌هایی را که مامان گذاشته روی وسایلم، گذاشته‌ام روی تخت و هی فندق و بادام‌هاش را جدا می‌کنم. عجیب بوی مادرم را می‌دهد. حالا بیش از ۵۰۰ کیلومتر از مادر و پدرم و همه‌ی چیزهای خوب زندگیم دورم. دیگر فکر نمی‌کنم به اینکه آیا ممکن است روزی بی مادرم و بی پدرم در کشوری دیگر تاب بیاورم؟! عوضش فکر می‌کنم به تمام امتحانات و پروژه‌های پیش رو و کارهای انجام نداده‌ام توی عید که حالا روی هم تل‌انبار شده‌اند. و خودم خوب می‌دانم که فقط ۲روز طول می‌کشد تا دوباره همه‌چیز عادی شود و زندگی از سرگرفته شود و تمام حس‌های بدم از بین برود.

۱۶
بهمن
دلم می‌خواد یکی در این اتاق رو باز کنه و با یه عالمه انرژی مثبت بیاد تو و بهم لبخند بزنه... بعد من همه‌ی کارهام رو ول کنم و بشینم باهاش حرف بزنم و حرف بزنم تا حالم خوب‌تر از حتی صبح بشه که با دوستم مریم یه‌عالمه حرف زدم و بهش قول دادم که همیشه خوب و خوشحال باشم...
از این همه انرژی‌های منفی تو محیط خسته شدم... باید روی در اتاق یه برگه بزنم بنویسم: «لطفا لبخند بزنید!»
یا این: «غر زدن ممنوع!»
ولی خب...مثل اینکه از این خبرها نیست... باید سعی کنم همین یه ذره انرژی خودم رو به زور نگه دارم...
خودخواه بودن خوب نیست! دوست ندارم خوخواه باشم! ولی واقعا انرژیم خیلی کمه... اگه این همه انرژی منفی رو بگیرم اونوقت همه‌شو تو دانشگاه به دوستهای دانشگاهم بازتاب می‌دم...در نتیجه مجبورم ایگنور کنم همه‌ی این انرژی‌های منفی رو... هندزفری در گوش...بی‌خیال همه‌ی فکرها و حرف‌های منفی دنیا :)

۱۶
بهمن

دیدارهای بین گذر دو متروی دروازه‌دولت به سمت تجریش، شده برای من تنها دلخوشی روزهای تنهاییم... دیدن یک چهره‌ی آشنا، شنیدن یک صدای آشنا، چند دقیقه. یک...دو...ماکزیمم ۵ دقیقه!  و بعد متروی بعد آمده و باز برادرم سوار بر آن مرا تنها می‌گذارد با کلی حرف‌های مانده در دلم... 


پ.ن:‌برف زیبا با تمام زیباییش مرا حبس کرد در این کنج اتاق... قرار بود بروم خانه...


۰۹
بهمن

دلم تنگه. شب که می‌شه، ساعت که از ۱۰ می‌گذره، از بیرون اتاق سروصداها شروع می‌شه. من فقط صداها رو می‌شنوم. نمی‌دونم هرصدا به کی تعلق داره. اصلا بچه‌های طبقه‌مون رو نمی‌شناسم. یه صداهایی هستند که هرشب موقع حرف زدن با تلفن، صدای فحشهای ناجورشون و داد و بیداد کردنهاشون می‌آد. اوایل فکر می‌کردم وقتی کار به فحش دادن می‌رسه، یعنی دیگه رابطه تموم می‌شه. ولی خب هرشب همین داستان تکرار می‌شه. یه صداهای دیگه‌م هستند که همیشه موقع صحبت با تلفن، همراه می‌شن با اشک و آه...همیشه یه نفر دلتنگه... این صداهای گریه پشت تلفن، معمول‌ترین صدای بعد از ۱۰ شب خوابگاهن. من فقط می‌شنوم صداهارو. ولی هیچ‌وقت از اتاق بیرون نمی‌رم که ببینم این صدا به کی تعلق داره؟ در واقع اهمیتی هم نداره. چه فرق می‌کنه؟
منم هرشب دلتنگ می‌شم. ساعت که از ۹ می‌گذره، چشمم به تلفن خشک می‌شه...هندزفری نمی‌ذارم تو گوشم که مبادا صدای زنگ زدن گوشی رو نشنوم. حواسم به کاری که می‌کنم نیست...همه‌ش زیرچشمی گوشیمو می‌پام! ساعت که از ۹ می‌گذره، من حس می‌کنم باید مامان زنگ بزنه. یا بابا. ولی خب اونها لزما این فکر رو نمی‌کنن. گاهی پیش خودشون می‌گن دیشب باهاش حرف زدیم دیگه! باشه واسه یه روز دیگه که بهش زنگ بزنیم دوباره!‌ وقتی دلم خیلی تنگ می‌شه و حالم خیلی بد می‌شه، خودم زنگ می‌زنم. دلم می‌خواد یه عالمه حرف بزنم. ولی مامان اغلب حوصله زیاد حرف زدن‌های من رو نداره. مامان قبلاها خیلی بیشتر حوصله من رو داشت. می‌دونم من اندازه آن شرلی حرف می‌زنم...ولی خب مامان قبلاها حوصله داشت. اگرچه بابا نداشت و گاهی واقعا خسته می‌شد از دستم. ولی خب حتی حالام بابا وقتی می‌رم خونه میشینه روبه‌روم و می‌گه هی حرف بزن. حتی اگر کم حرف بزنم، شاکی می‌شه.
ولی مامان حوصله‌ش کم شده. نمی‌دونم چه ربطی داره ولی از وقتی عروس و داماد‌دار شده، کم‌حوصله شده.  دوست داره زنگ بزنم و ۲دقیقه فقط بگم که حالم خوبه و تمام. ولی من وقتی ۳هفته‌ست تنهام تو خوابگاه، وقتی در طول روز کسی رو ندارم که باهاش حرف بزنم یا معاشرت کنم، خب وقتی زنگ می‌زنم به این راحتی‌هام حاضر نیستم تمومش کنم. وقتی طولانی می‌شه، مامان به طور مستقیم یا غیرمستقیم می‌خواد که تمومش کنه. یادمه وقتی داداشم هم سربازی بود و زنگ می‌زد و حرفهاش زیاد می‌شد، مامان خسته می‌شد و پشت تلفن یه جور که ما می‌دیدیم و داداشم متوجه نمی‌شد، خستگیشو ابراز می‌کرد. یه بار خواهرم به مامانم اعتراض کرد و گفت بچه تنهاست چرا نمی‌ذارین حرف بزنه؟‌:(‌مامانم خسته می‌شه...قدیم‌ترها اینجوری نبود. فکر نمی‌کنم خودم هم مامان باحوصله‌تری بشم.
نمی‌دونم چرا گاهی حس می‌کنم بزرگ شدن من رو مامان و بابام بیشتر از خودم باور کردن. مادرم مشکلاتم رو برای خودم می‌ذاره که خودم حلشون کنم. ولی خودم فکر نمی‌کنم اونقدر بزرگ شده باشم که تنهایی از پسشون بربیام. هرچند آخرش فقط خودمم و خودم... ولی... دخترم دیگه...مگه می‌شه آدم، دختر باشه و غر نزنه؟ دخترها اغلب به کسی وابسته می‌شن که غرهاشونو بشنوه و هیچ‌وقت موقع شنیدن غرهاشون،‌خمیازه نکشه!!
چرا این‌ها رو اینجا می‌گم؟!‌خودم هم نمی‌دونم. شاید چون خیلی احساس تنهایی می‌کنم. الآن و دلم گرفته. از ساعت ۹ چشمم به گوشیم بوده. هنوز اتفاقی نیفتاده! ته دلم هم مطمئنم که اتفاقی هم نخواهد افتاد! امشب کسی زنگ نمی‌زنه. هرچند که دیشب بهشون گفتم که از تنهایی تو خوابگاه دارم خفه می‌شم. ولی کسی زنگ نخواهد زد. این رو مطمئنم. 
وقتی دارم با مامان حرف می‌زنم و می‌بینم که اصلا به حرفهام گوش نمی‌ده، می‌فهمم که باید قطع کنم. همیشه اینجوری نیست ها... بعضی وقتهام خیلی حوصله داره... ولی... دیشب اما هی حرف زدم!‌و اصلا اهمیتی ندادم به مامانم که داره مستقیم و غیرمستقیم می‌گه که بسه!!‌نمی‌تونستم جلوی خود مرو بگیرم و نیاز داشتم که حرف بزنم! بعد که حرفهام تموم شد، یه سکوتی بینمون حکمفرما شد. بعد مامان از این سکوت استفاده کرد برای خداحافظی! ولی ندونست که من دنبال بهانه بودم برای بیشتر شنیدن صداش و دیرتر برگشتنم به تنهایی خودم. 
صبح‌هارو به زور به شب می‌رسونم که بشه وقت خواب. بعد می‌خوابم و صبح دلیلی برای بیدار شدن ندارم. حتی همشهری داستانم تقریبا خونده نشده روی میزتحریرم افتاده...حوصله هیچ‌کاری رو ندارم. فردا کلاس آلمانی دارم و از ساعت ۴ قرار بوده برم آلمانی تمرین کنم ولی هنوز حتی دست هم به کتاب نزدم!

۰۸
بهمن
۲۹
دی

عید باشه، تعطیلات بین دو ترم باشه ، خوابگاه سوت و کور باشه و توش پرنده پر نزنه، و تو رو تختت نشسته باشی و به پروژه هایی که تا آخر هفته باید بدی فکر کنی و به هیجان انتخاب واحدت که 3 ساعت دیگه شروع میشه! عید...تنهایی... انتخاب واحد...یه خوابگاه خالی! 

عیدتون مبارک  :)
تو خوابگاه روزهای عید انگار گرد مرگ می پاشن به در و دیوار بس که سوت و کوره...چه برسه که تعطیلات بین دو ترم هم باشه و فقط کامپیوتریها مونده باشن تو خوابگاه و یه عده که باید کارهای فارغ التحصیلیشون رو بکنن و یه عده دیگه که خونه هاشون بیشتر از 48 ساعت دوره از تهران...

۲۶
دی

خب ;;)

امتحانام تموم شد! بگذریم که چطور بود :-"

حالا پروژه ها شروع شد!

اینم مهم نیست :دی 

مهم اینه که واسه اولی نبار ت وزندگیم چیزی به جز نیمرو و سوسیس سرخ کرده درست کردم :)) 

ساعت 6 مامانم زنگ زده بود وسط حرفهام ازش طرز پختن استنبولی رو پرسیدم ;;) ساعت 7:30 زنگ زده میگه خوشمزه شد؟ :)) میگم چی؟! میگه استنبولی دیگه :)) بعد دیدم مامانم خیلی منتظره رفتم پختم :)) 1.5 طول کشید:-"

این برنجه اولش خوب بودا :-" منتها من هی توش آب ریختم :)) اینه که دونه هاش یه مقداری به هم چسبیدن! :دی 

ولی خوشمزه ست :-" :-" 

مهم اینه که شروع خوبیه :دی

۱۹
دی

روزهای خیلی خیلی سخت امتحان و گذروندن نیم ساعت بعدشون روی این تابها...آدم چشماشو می بنده و به هیچی فکر نمی کنه و میذاره که باد بپیچه زیر شالش و هی فکر کنه به اینکه این روزهای سخت می گذرن...

مرسی از مسئولای خوابگاه! :)


۰۹
دی
نظر به اینکه من خیلی اراده قوی دارم(!!) ، در حالی که تا زمان t می گفتم من نمی رم تو فرجه ها خونه چون خونه درسن می خونم، در زمان t+1 که واحدش در اردر میلی ثانیه بود، گفتم می رم خونه!!!!!
حالا اومدم درس بخونم، زد و سرماخوردم! :| یعنی با تشکر از بدن من که نمی فهمه الان من باید درس بخونم! حالم جدا بده :|
۲۹
آذر
تا قبل از امروز که دم غروب برسم اصفهان، داشتم دم غروبهای اصفهان را از یاد می بردم. این تصویر گرم از دم غروب و مردم اکثرا عبوس و خسته ولی بامعرفت اصفهان در ذهنم آرام آرام کم رنگ شده بود. دو سال و نیم از اصفهان فقط بعد از نیمه شبش را دیده بودم. بعد از نیمه شبهای آرام و مرموزش را که به خاکستر زیر آتش می ماند...
دم غروبهای اصفهان شبیه تهران نیست. شبیه هیچ کجای دیگر نیست. شبهای تهران ترسناکند. شلوغی دم غروبهای مترو  و مردمی که همیشه در حال دویدن اند و هرگز لحظه ای آرام نمی گیرند، نماد انسان معاصریست که دارد در هیاهوی زندگی شهری مدفون می شود. آدمی که گاهی حس می کنم مقصدش را نمی داند، و بی هدف می دود دنبال چیزی که "هیچ" است.
تهران برای من خلاصه می شود در چند قاب تصویر(فریم) به شدت سیاه. اینکه از کی و از کجا تصویر تهران برایم این همه ترسناک و سیاه شد، اصلا به یادم نمی آید.
اصفهان ولی یک زمانی برایم پر بود از حس های خوب. فریمهای به شدت روشن و گرم و زنده. که حالا کم کم دارد بی روح و بی رنگ می شود. زنده رود که مرد، من هم آرام آرام آغاز به مردن کردم. 
شبهای خوابگاه که با خودم تنها می شوم، با یک حس عمیقا نامطلوب و نامطبوع درگیر می شوم. احساس می کنم اصفهان دارد در من می میرد. همچنان که زنده رود در من مرد.  تهران برف می بارد. مامان می گوید اصفهان خشک خشک است. خشکی اصفهان یادم نمی آید. به ذهنم فشار می آورم. تصویر اصفهان در ذهنم دارد کم کم محو می شود. محو و کم رنگ و بی روح... 
واقعیتی که هست این است که من دارم با اصفهان غریبه می شوم. بی آنکه با تهران انس گرفته باشم. من دارم "بیوتن" می شوم.  وقتی اصفهانم، همه چیز انگار مصنوعیست. حتی خنده هام. حتی خوشحالیم. وقتی تهرانم، تهران را نمی فهمم. ناامنی شبهاش را نمی فهمم. بی قراری روزهاش برایم بی معناست. من با تهران غریبه ام. با اصفهان دارم غریبه می شوم. دارم "بی مکان" می شوم. 
وقتی خانه ام، حرفهای اعضای خانواده را با هم نمی فهمم. درمورد مسائلی حرف می زنند که در غیاب من اتفاق افتاده و من ازشان بی خبرم. حتی گاهی سر شام، احساس می کنم حرفی برای گفتن ندارم. آنها با هم حرف میزنند. از ته دل می خندند. و خیلی از من خوشبخت ترند. ولی من حرف مشترکی پیدا نمی کنم که سرصحبت را باز کنم. چیزهایی که برای من جذابند، برای آنها خسته کننده و بی روح است. آدمهایی که دنیای مرا می سازند برای آنها غریبه اند.حتی مکانها و خیابانهایی که ازشان حرف می زنم برای آنها بی شکل اند و خلاصه می شوند در یک اسم که از من شنیده اند. حرفهام برایشان مثل یک کتاب بدون عکس می ماند!
اصفهان دارد در من می میرد. هنوز اما آرامش و حس امنیتی که در مطلقِ بودنم در اصفهان تجربه اش می کنم، پابرجاست. تنها چیزی که مرا هنوز و تا همیشه به اصفهان پیوند می دهد، این احساس آرامش ناشی از بودن خانواده ام است.بی هیچ حرفی. یک تصویر صامت که در آن، "آنها" هستند. فقط هستند! حتی اگر هیچ کلمه مشترکی بینمان نباشد! 
و حتی اگر آنها هم از این شهر بروند باز هم هنوز یک چیز هست که اصفهان را با تمام غریبگی اش، برایم از تمام شهرهای دنیا متمایز می کند...و آن آرامگاه مادربزرگم است که روزی همه زندگیم بود و سایه نبودنش را تا سالها روی سرم احساس می کردم. آرامگاه مادربزرگم تا ابد در این شهر خواهد ماند... و حس عجیبیست که پیوند من با زادگاهم، با بخشی از وجودم که هی آرام آرام کم رنگتر می شود، بوی مرگ می دهد...
این یک اصل در زندگی من است. چیزهای آشنا همینطور آرام آرام بی آنکه بفهمم غریبه می شوند. آدم ها، مکان ها، علاقه ها،... . 
وقتی آدم ها در زندگیم زیاد بهم نزدیک می شوند، از یک جایی به بعد شروع می کنند به غریبه شدن... بعد یک روز نگاه می کنم و می بینم آنقدر دورند که انگار هیچ وقت نزدیک نبوده اند! 
من از این غریبه شدنهای تدریجی می ترسم... ترسم از این است که روزی با خودم هم غریبه شوم. خودِ بی مکانِ بی زمانم...
۱۳
آذر
من  روزهای کشدار و تبدار تهران را با دلخوشی همین دیدارهای کوتاه دو-سه ساعته با "مادر" و ناهار خوردنهایی که می شوند بهترین نهارهای دنیا (یقینا شیرین تر از عاشقانه ترین ناهارها) سر می‌کنم...
وقتی دیدار کوتاه است و فرصت اندک، حتی مغازه گردیهای هرباره‌ی هفت تیر هم می شوند بهترین سرگرمی دنیا برای منی که از مغازه و خرید و ... متنفرم!

غمگین ترین لحظه های من، لحظه خداحافظی و جدایی اند...همه این لحظه های لعنتی که همیشه در هفت تیر به وقوع می پیوندند و من چقدر از این هفت تیر متنفرم که مادرم را هربار از من می گیرد! هفت تیری که کودکی های مامان در کوچه پس کوچه هایش می دوند و پشت در خانه قدیمی که حالا شده یک ساختمان چند طبقه، متوقف می شوند...

پ.ن: خاطره می شوند این روزها...مگر نه؟
پ.ن2: یک لحظه لبخند مامان را با تمام زرق وبرق دنیا عوض نمی کنم... اصلا مرا چه به اپلای؟!
پ.ن3: نشسته بودم روبه روی مامان و زل زده بودم به روی ماهش...به تمام چینهای صورتش...یکی از خوشبختیهای من این است که کپی مادرم هستم...بدون چینهای صورتش...آن قدر که گاهی که دلم بدجور بهانه اش را میگیرد توی آینه زل می زنم به خودم و سعی میکنم مامان را ببینم...
پ.ن4: مامان آمد دانشگاه...ولی نرفت دانشکده حقوق...من هروقت می خواهم جوانیهای مامان را تصور کنم، می روم حقوق! و زل می زنم به آن سقفهای بلندش... ولی مامان نرفت حقوق! گفت نه...گفت نمی خواهم همه چیز برایم تکرار شود... مامان از جوانیهاش فرار می کند... از روزهای پرتب و تاب قبل انقلاب و همه دوستانیش که دیگر بین ما نیستند... و سالهاست که نیستند... 
پ.ن5: من بابا را می خواهم...