خوابگاه‌نوشته‌ها

خوابگاه‌نوشته‌ها

تا ۷ سال قبل برای من فقط یک "هم" معنی داشت و آن هم هم‌وطن بود! می‌فهمیدم که در غربت چقدر وطن می‌تواند بشود نقطه‌ی مشترک و پیدا کردن یک هم‌وطن چقدر می‌تواند لذت‌بخش باشد! از وقتی خوابگاهی شدم، "هم"های جدیدی برایم معنا پیدا کرد!شاید برای کسی که زندگی خوابگاهی را تجربه نکرده باشد، "هم اتاقی" هیچ مفهومی نداشته باشد!می خواهم اینجا خاطرات "هم اتاقی" بودنم را بنویسم...

بایگانی
پیوندها

فکر

شنبه, ۲۳ فروردين ۱۳۹۳، ۰۹:۱۲ ب.ظ
از دانشگاه برگشتنی، رفتم نشستم روی تاب. هی تاب خوردم و تاب خوردم. دلم هزاربار تنگ شد برای خودم. خودم...نه اینی که الان هستم. نه اینی که نمی‌شناسمش...
چقدر بود فکر نکرده بودم؟ ذهنم خالی بود. پر بود . خالی بود. نمی‌دانم. ذهنم پر از تهی بود.
خدا را یک روزی در چند سال قبل جا گذاشتم انگار.
فکر...درد...دغدغه...
دلم یک آغوش می‌خواهد...یک آغوش گرم...به گرمی آغوش مادرم. که هی اشک بریزم و اشک بریزم...

  • مهسا -

نظرات  (۱)

دوران دلتنگی هم تمام میشود....

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">