خوابگاه‌نوشته‌ها

خوابگاه‌نوشته‌ها

تا ۷ سال قبل برای من فقط یک "هم" معنی داشت و آن هم هم‌وطن بود! می‌فهمیدم که در غربت چقدر وطن می‌تواند بشود نقطه‌ی مشترک و پیدا کردن یک هم‌وطن چقدر می‌تواند لذت‌بخش باشد! از وقتی خوابگاهی شدم، "هم"های جدیدی برایم معنا پیدا کرد!شاید برای کسی که زندگی خوابگاهی را تجربه نکرده باشد، "هم اتاقی" هیچ مفهومی نداشته باشد!می خواهم اینجا خاطرات "هم اتاقی" بودنم را بنویسم...

بایگانی
پیوندها

تهران ۹۳

شنبه, ۱۶ فروردين ۱۳۹۳، ۰۵:۰۶ ب.ظ

هربار دل کندن از خانه و خانواده، سخت‌تر می‌شود از بار قبل...

هربار که می‌روم خانه انگار گردی از تعلق خاطر روی ذهن و دلم می‌نشیند، بیش از قبل...

از سفر رسیده و نرسیده، از این اتاق به آن اتاق می‌دوم و وسایلم را جمع می‌کنم. بابا هی نهیب می‌زند: چیزی جا نذاری ها!!

مامان از توی آشپزخانه صدایش هر چند لحظه یکبار می‌آید: نون می‌خوای بذارم برات؟!‌ بیا ببین این میوه‌ها که واست گذاشتم کافیه؟! بیا این ۴تا تن ماهی رو هم بذار روی وسایلت! و...

به ازاء هر یک وسیله‌ای که می‌گذارم توی چمدان، یک بار قلبم درد می‌گیرد انگار.

خواهر و برادرهام مدام دور و برم می‌پلکند. انگار که آخرین باری باشد که می‌بینندم. سرم را انداخته‌ام پایین. جمع کردن وسایل را هی به تعویق می‌اندازم. انگار جمع کردن وسایل، حقیقت تلخی را محکم می‌کوبد توی سرم: دیگر وقت رفتن است. رفتن به همانجایی که هیچ‌کس منتظرم نیست.

وسایل جمع می‌شود. مادرم به اندازه‌ی تمام ۳ماه باقی‌مانده برایم آذوقه گذاشته! دو چمدان بسیار سنگین و کوله‌پشتیم که آنقدر سنگین است که بلند کردنش واقعا برایم سخت است. 

مامان هنوز توی آشپزخانه است. این بار مشغول فراهم کردن آذوقه‌ی راه برادرم. توی هال هی راه می‌روم و هی دور سر خودم انگار می‌چرخم. عصبی‌ام. چشمانم هی تر می‌شود و هی به روی خودم نمی‌آورم...

عاقبت مامان می‌نشیند. روی مبل کنار سالن. می‌نشینم کنارش. تکیه می‌دهم به دستانش. مامان هی نوازش می‌کند...موهام را...دست‌هام را...  همینطور که باهام از چیزهای کم‌اهمیت و باربط و بی‌ربط حرف می‌زند-خوب می‌داند که محتوای حرف‌ها برایم هیچ مهم نیست. مهم شنیدن مطلق صدای آرامش‌بخشش است-گرفتگی صدایم را می‌فهمد. دستش را می‌گذارد روی صورتم. خیس خیس است. مامان محکم بغلم می‌کند. وقت رفتن است...


توی اتوبوس، برادرم کنارم نشسته و احتمالا به همسرش فکر می‌کند که چند هفته‌ای ازش دور است. من زانوی غم بغل گرفته‌ام و فقط به مامان و بابا فکر می‌کنم.

جاده را نمی‌فهمم.

صبح می‌شود. ترمینال و تهرانی که با یک بارش باران صبح‌گاهی زیبا ازمان استقبال کرده. به قیافه‌ی درهم خودم و برادرم فکر می‌کنم و یکی یکی قیافه‌ی دانشجوهای توی ترمینال را که هریک چند چمدان بزرگ سنگین را دنبال خودشان می‌کشند نگاه می‌کنم. همه دلتنگ‌اند.

از برادرم جدا می‌شوم.


می‌رسم خوابگاه. یکهو دلم پر می‌شود از غربت. ۱۲۰ تا پله این چمدان‌های سنگین را می‌کشم بالا و ولو می‌شوم روی تخت. دیگر به مادرم فکر نمی‌کنم. به بابا هم. فکرم خالیست. خالی خالی. دوباره منم و یک حجم عظیمی از تنهایی.

می‌خوابم. بی‌فکر. رها. خسته. غم‌زده. تصویری از خودم که یادآور تصویر برادرم است وقت‌هایی که از مرخصی یکی دو روزه برمی‌گشت سر خدمت سربازی. ته نگاهش همیشه خالی خالی بود. بی هیچ امیدی. بی هیچ آرزویی حتی.


نمی‌روم دانشگاه. روز اول حوصله‌ی هیچ‌چیز و هیچ‌کس را ندارم. نه دانشگاه، نه کلاس، نه هیچ‌کدام از همکلاسانم. دوش می‌گیرم. سعی می‌کنم دوباره خو بگیرم به اتاق خالی خوابگاه و طعم بی‌مزه‌ی چای کیسه‌ای‌های خوابگاه و آن کتری فلزی زشت روی شوفاژ. شوفاژی که هیچ‌وقت اتاق را گرم نمی‌کند.

دراز می‌کشم روی تختم. مثل همیشه. لپ‌تاپ روی پام. لیوان چای کنار دستم. کیسه‌ی آجیل‌هایی را که مامان گذاشته روی وسایلم، گذاشته‌ام روی تخت و هی فندق و بادام‌هاش را جدا می‌کنم. عجیب بوی مادرم را می‌دهد. حالا بیش از ۵۰۰ کیلومتر از مادر و پدرم و همه‌ی چیزهای خوب زندگیم دورم. دیگر فکر نمی‌کنم به اینکه آیا ممکن است روزی بی مادرم و بی پدرم در کشوری دیگر تاب بیاورم؟! عوضش فکر می‌کنم به تمام امتحانات و پروژه‌های پیش رو و کارهای انجام نداده‌ام توی عید که حالا روی هم تل‌انبار شده‌اند. و خودم خوب می‌دانم که فقط ۲روز طول می‌کشد تا دوباره همه‌چیز عادی شود و زندگی از سرگرفته شود و تمام حس‌های بدم از بین برود.

  • مهسا -

نظرات  (۳)

خیلی عالی بود!

دست راستت روسرما!

ماهم بریم تهران...

تمام کلمات و لحظات سختی که گفتی را من هم تجربه کرده ام... میفهمم چی میگی... اما به قول الهام آن قدر زود غرق درس و پروژه و میانترم میشی که یادت میره. باز جای شکرش باقیه که رشته هایی مثل رشته من و الهام و شما پروژه و میانترم و تکلیف و ... زیاد داره، اونایی که رشته شون درس و مشق نداره تنهایی هاشون را با چیزهای دیگه ای پر میکنند که خیلی وقتها اصلا جالب نیست!! (دارم مثلا دلداریت میدم که رشته ات سخته و وقت سرخاروندن نداری!!! :)) ) بعلاوه سربازی هم لازمه!! توانایی های بچه های خوابگاهی در برخی موقعیتها به طرز مشهودی از بچه های غیر خوابگاهی بیشتره.
پاسخ:
:)) مرسی از دلداری :))
قبول دارم کاملا :)

من مامانم اونقدر کم دله و همش موقع برگشت من گریش میگرفت که من دیگه یاد گرفتم محکم باشم و لااقل من چوب رو آتیش دلتنگیهای مادرم نریزم ولی تمام حس های که گفتی را داشتم گویی خودم این متن را نوشته باشم. هرچه تعطیلات طولانی تر میشد وابستگی به خونه بیشتر میشد جز اول مهر که دیگه از تعطیلات اشباع شده بودم!!!

زود عادی میشه برات و تو گرداب میانترم و کارهایی که عید انجام ندادی غرق میشی و فراموش میکنی روزهای خوش دورهمی را!

ولی خداییش اینقدر از خوابگاه بد نگو..... باهمه کاستی ها و عیبهای خوابگاه... با همه دلتنگی ها و بغض های غروب جمعه و بعد تعطیلات عید و...هیچ تولدی تولدهای خوابگاه و هیچ شب چله ای یلدای خوابگاه و هیچ رفیقی هم اتاقی های خولبگاه نمیشــــــــــــــــــــــه!

من همیشه گفنم و میگم خوابگاه خیلی سختیها داره ولی خیلی برای پخته شدن و ورود به زندگی متاهلی لازمه. هم برای دخترها هم برای پسرها. واقعا یه جور سربازی برای دخترهاست!

پاسخ:
سلام :)
بله راست می‌گید. دقیقا همینطوره. تپلدهای خوابگاه :دی از اون‌هام می‌نویسم که :) 
سربازی رو خوب اومدین :)) 

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">