خوابگاه‌نوشته‌ها

خوابگاه‌نوشته‌ها

تا ۷ سال قبل برای من فقط یک "هم" معنی داشت و آن هم هم‌وطن بود! می‌فهمیدم که در غربت چقدر وطن می‌تواند بشود نقطه‌ی مشترک و پیدا کردن یک هم‌وطن چقدر می‌تواند لذت‌بخش باشد! از وقتی خوابگاهی شدم، "هم"های جدیدی برایم معنا پیدا کرد!شاید برای کسی که زندگی خوابگاهی را تجربه نکرده باشد، "هم اتاقی" هیچ مفهومی نداشته باشد!می خواهم اینجا خاطرات "هم اتاقی" بودنم را بنویسم...

بایگانی
پیوندها

غریبانه

جمعه, ۲۹ آذر ۱۳۹۲، ۱۲:۱۸ ق.ظ
تا قبل از امروز که دم غروب برسم اصفهان، داشتم دم غروبهای اصفهان را از یاد می بردم. این تصویر گرم از دم غروب و مردم اکثرا عبوس و خسته ولی بامعرفت اصفهان در ذهنم آرام آرام کم رنگ شده بود. دو سال و نیم از اصفهان فقط بعد از نیمه شبش را دیده بودم. بعد از نیمه شبهای آرام و مرموزش را که به خاکستر زیر آتش می ماند...
دم غروبهای اصفهان شبیه تهران نیست. شبیه هیچ کجای دیگر نیست. شبهای تهران ترسناکند. شلوغی دم غروبهای مترو  و مردمی که همیشه در حال دویدن اند و هرگز لحظه ای آرام نمی گیرند، نماد انسان معاصریست که دارد در هیاهوی زندگی شهری مدفون می شود. آدمی که گاهی حس می کنم مقصدش را نمی داند، و بی هدف می دود دنبال چیزی که "هیچ" است.
تهران برای من خلاصه می شود در چند قاب تصویر(فریم) به شدت سیاه. اینکه از کی و از کجا تصویر تهران برایم این همه ترسناک و سیاه شد، اصلا به یادم نمی آید.
اصفهان ولی یک زمانی برایم پر بود از حس های خوب. فریمهای به شدت روشن و گرم و زنده. که حالا کم کم دارد بی روح و بی رنگ می شود. زنده رود که مرد، من هم آرام آرام آغاز به مردن کردم. 
شبهای خوابگاه که با خودم تنها می شوم، با یک حس عمیقا نامطلوب و نامطبوع درگیر می شوم. احساس می کنم اصفهان دارد در من می میرد. همچنان که زنده رود در من مرد.  تهران برف می بارد. مامان می گوید اصفهان خشک خشک است. خشکی اصفهان یادم نمی آید. به ذهنم فشار می آورم. تصویر اصفهان در ذهنم دارد کم کم محو می شود. محو و کم رنگ و بی روح... 
واقعیتی که هست این است که من دارم با اصفهان غریبه می شوم. بی آنکه با تهران انس گرفته باشم. من دارم "بیوتن" می شوم.  وقتی اصفهانم، همه چیز انگار مصنوعیست. حتی خنده هام. حتی خوشحالیم. وقتی تهرانم، تهران را نمی فهمم. ناامنی شبهاش را نمی فهمم. بی قراری روزهاش برایم بی معناست. من با تهران غریبه ام. با اصفهان دارم غریبه می شوم. دارم "بی مکان" می شوم. 
وقتی خانه ام، حرفهای اعضای خانواده را با هم نمی فهمم. درمورد مسائلی حرف می زنند که در غیاب من اتفاق افتاده و من ازشان بی خبرم. حتی گاهی سر شام، احساس می کنم حرفی برای گفتن ندارم. آنها با هم حرف میزنند. از ته دل می خندند. و خیلی از من خوشبخت ترند. ولی من حرف مشترکی پیدا نمی کنم که سرصحبت را باز کنم. چیزهایی که برای من جذابند، برای آنها خسته کننده و بی روح است. آدمهایی که دنیای مرا می سازند برای آنها غریبه اند.حتی مکانها و خیابانهایی که ازشان حرف می زنم برای آنها بی شکل اند و خلاصه می شوند در یک اسم که از من شنیده اند. حرفهام برایشان مثل یک کتاب بدون عکس می ماند!
اصفهان دارد در من می میرد. هنوز اما آرامش و حس امنیتی که در مطلقِ بودنم در اصفهان تجربه اش می کنم، پابرجاست. تنها چیزی که مرا هنوز و تا همیشه به اصفهان پیوند می دهد، این احساس آرامش ناشی از بودن خانواده ام است.بی هیچ حرفی. یک تصویر صامت که در آن، "آنها" هستند. فقط هستند! حتی اگر هیچ کلمه مشترکی بینمان نباشد! 
و حتی اگر آنها هم از این شهر بروند باز هم هنوز یک چیز هست که اصفهان را با تمام غریبگی اش، برایم از تمام شهرهای دنیا متمایز می کند...و آن آرامگاه مادربزرگم است که روزی همه زندگیم بود و سایه نبودنش را تا سالها روی سرم احساس می کردم. آرامگاه مادربزرگم تا ابد در این شهر خواهد ماند... و حس عجیبیست که پیوند من با زادگاهم، با بخشی از وجودم که هی آرام آرام کم رنگتر می شود، بوی مرگ می دهد...
این یک اصل در زندگی من است. چیزهای آشنا همینطور آرام آرام بی آنکه بفهمم غریبه می شوند. آدم ها، مکان ها، علاقه ها،... . 
وقتی آدم ها در زندگیم زیاد بهم نزدیک می شوند، از یک جایی به بعد شروع می کنند به غریبه شدن... بعد یک روز نگاه می کنم و می بینم آنقدر دورند که انگار هیچ وقت نزدیک نبوده اند! 
من از این غریبه شدنهای تدریجی می ترسم... ترسم از این است که روزی با خودم هم غریبه شوم. خودِ بی مکانِ بی زمانم...
  • مهسا -

نظرات  (۴)

کاملااااا درک میکنم این پستت را! برای من که متسفانه هر چی زمان بیشتر میگذره این دوگانگی بیشتر میشه....
مطمئن باش ادم هیچ وقت احساسش رو نسبت به شهری که توش بزرگ شده از دست نمی ده . شهری که هر وقت مشکلات زندگی و درس و دلتنگی های خوابگاه یه جورایی سرت اوار میشن ، میتونی به امید دوباره رفتن به اونجا حالت بهتر کنی و البته شهر ادم جایی که بتونی تکت ک خیابوناشو تو ذهنت تصور کنی ، به راحتی حس تعلقت نسبت بهش از دست نمیدی مگر اینکه قبلا هم خیلی دوستش نداشته باشی.
پاسخ:
من عاشق اصفهان بودم. ولی از وقتی زاینده رود خشک شد دیکه کم کم حس تعلق خاطر من هم خشک شد...چون اصهفانی که من ترکش کردم اونی نبود که الان هست...
این حس گذراست... کم کم هر چیزی برمیگرده سر جای خودش! البته اگر تلاشت رو برای حفظ لینکهای لازم مخصوصا در خصوص زندگی روزمره خانواده ات حفظ کنی :)
پاسخ:
امیدوارم!! :)
  • محمدهادی شادمهر
  • دو تا پست پشت هم که یه تغییر ناگهانی توشون داد میزنه. خیلی خوب این وحشتناک رو نشون دادید.

    حس غریبی شاید بد باشه ولی میتونه شروع خیلی خوبی باشه.

    خدا کنه هیچ وقت یادمون نره فقط خدا رو داریم.
    پاسخ:
    :)
    جمله آخرتون خیلی خوب بود :)
    وقتی حس غربت می کنم می گم من یه حبیب دارم فقط... یا حبیب من لا حبیب له...

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">