خوابگاه‌نوشته‌ها

خوابگاه‌نوشته‌ها

تا ۷ سال قبل برای من فقط یک "هم" معنی داشت و آن هم هم‌وطن بود! می‌فهمیدم که در غربت چقدر وطن می‌تواند بشود نقطه‌ی مشترک و پیدا کردن یک هم‌وطن چقدر می‌تواند لذت‌بخش باشد! از وقتی خوابگاهی شدم، "هم"های جدیدی برایم معنا پیدا کرد!شاید برای کسی که زندگی خوابگاهی را تجربه نکرده باشد، "هم اتاقی" هیچ مفهومی نداشته باشد!می خواهم اینجا خاطرات "هم اتاقی" بودنم را بنویسم...

بایگانی
پیوندها

دلتنگی

چهارشنبه, ۹ بهمن ۱۳۹۲، ۱۰:۰۱ ب.ظ

دلم تنگه. شب که می‌شه، ساعت که از ۱۰ می‌گذره، از بیرون اتاق سروصداها شروع می‌شه. من فقط صداها رو می‌شنوم. نمی‌دونم هرصدا به کی تعلق داره. اصلا بچه‌های طبقه‌مون رو نمی‌شناسم. یه صداهایی هستند که هرشب موقع حرف زدن با تلفن، صدای فحشهای ناجورشون و داد و بیداد کردنهاشون می‌آد. اوایل فکر می‌کردم وقتی کار به فحش دادن می‌رسه، یعنی دیگه رابطه تموم می‌شه. ولی خب هرشب همین داستان تکرار می‌شه. یه صداهای دیگه‌م هستند که همیشه موقع صحبت با تلفن، همراه می‌شن با اشک و آه...همیشه یه نفر دلتنگه... این صداهای گریه پشت تلفن، معمول‌ترین صدای بعد از ۱۰ شب خوابگاهن. من فقط می‌شنوم صداهارو. ولی هیچ‌وقت از اتاق بیرون نمی‌رم که ببینم این صدا به کی تعلق داره؟ در واقع اهمیتی هم نداره. چه فرق می‌کنه؟
منم هرشب دلتنگ می‌شم. ساعت که از ۹ می‌گذره، چشمم به تلفن خشک می‌شه...هندزفری نمی‌ذارم تو گوشم که مبادا صدای زنگ زدن گوشی رو نشنوم. حواسم به کاری که می‌کنم نیست...همه‌ش زیرچشمی گوشیمو می‌پام! ساعت که از ۹ می‌گذره، من حس می‌کنم باید مامان زنگ بزنه. یا بابا. ولی خب اونها لزما این فکر رو نمی‌کنن. گاهی پیش خودشون می‌گن دیشب باهاش حرف زدیم دیگه! باشه واسه یه روز دیگه که بهش زنگ بزنیم دوباره!‌ وقتی دلم خیلی تنگ می‌شه و حالم خیلی بد می‌شه، خودم زنگ می‌زنم. دلم می‌خواد یه عالمه حرف بزنم. ولی مامان اغلب حوصله زیاد حرف زدن‌های من رو نداره. مامان قبلاها خیلی بیشتر حوصله من رو داشت. می‌دونم من اندازه آن شرلی حرف می‌زنم...ولی خب مامان قبلاها حوصله داشت. اگرچه بابا نداشت و گاهی واقعا خسته می‌شد از دستم. ولی خب حتی حالام بابا وقتی می‌رم خونه میشینه روبه‌روم و می‌گه هی حرف بزن. حتی اگر کم حرف بزنم، شاکی می‌شه.
ولی مامان حوصله‌ش کم شده. نمی‌دونم چه ربطی داره ولی از وقتی عروس و داماد‌دار شده، کم‌حوصله شده.  دوست داره زنگ بزنم و ۲دقیقه فقط بگم که حالم خوبه و تمام. ولی من وقتی ۳هفته‌ست تنهام تو خوابگاه، وقتی در طول روز کسی رو ندارم که باهاش حرف بزنم یا معاشرت کنم، خب وقتی زنگ می‌زنم به این راحتی‌هام حاضر نیستم تمومش کنم. وقتی طولانی می‌شه، مامان به طور مستقیم یا غیرمستقیم می‌خواد که تمومش کنه. یادمه وقتی داداشم هم سربازی بود و زنگ می‌زد و حرفهاش زیاد می‌شد، مامان خسته می‌شد و پشت تلفن یه جور که ما می‌دیدیم و داداشم متوجه نمی‌شد، خستگیشو ابراز می‌کرد. یه بار خواهرم به مامانم اعتراض کرد و گفت بچه تنهاست چرا نمی‌ذارین حرف بزنه؟‌:(‌مامانم خسته می‌شه...قدیم‌ترها اینجوری نبود. فکر نمی‌کنم خودم هم مامان باحوصله‌تری بشم.
نمی‌دونم چرا گاهی حس می‌کنم بزرگ شدن من رو مامان و بابام بیشتر از خودم باور کردن. مادرم مشکلاتم رو برای خودم می‌ذاره که خودم حلشون کنم. ولی خودم فکر نمی‌کنم اونقدر بزرگ شده باشم که تنهایی از پسشون بربیام. هرچند آخرش فقط خودمم و خودم... ولی... دخترم دیگه...مگه می‌شه آدم، دختر باشه و غر نزنه؟ دخترها اغلب به کسی وابسته می‌شن که غرهاشونو بشنوه و هیچ‌وقت موقع شنیدن غرهاشون،‌خمیازه نکشه!!
چرا این‌ها رو اینجا می‌گم؟!‌خودم هم نمی‌دونم. شاید چون خیلی احساس تنهایی می‌کنم. الآن و دلم گرفته. از ساعت ۹ چشمم به گوشیم بوده. هنوز اتفاقی نیفتاده! ته دلم هم مطمئنم که اتفاقی هم نخواهد افتاد! امشب کسی زنگ نمی‌زنه. هرچند که دیشب بهشون گفتم که از تنهایی تو خوابگاه دارم خفه می‌شم. ولی کسی زنگ نخواهد زد. این رو مطمئنم. 
وقتی دارم با مامان حرف می‌زنم و می‌بینم که اصلا به حرفهام گوش نمی‌ده، می‌فهمم که باید قطع کنم. همیشه اینجوری نیست ها... بعضی وقتهام خیلی حوصله داره... ولی... دیشب اما هی حرف زدم!‌و اصلا اهمیتی ندادم به مامانم که داره مستقیم و غیرمستقیم می‌گه که بسه!!‌نمی‌تونستم جلوی خود مرو بگیرم و نیاز داشتم که حرف بزنم! بعد که حرفهام تموم شد، یه سکوتی بینمون حکمفرما شد. بعد مامان از این سکوت استفاده کرد برای خداحافظی! ولی ندونست که من دنبال بهانه بودم برای بیشتر شنیدن صداش و دیرتر برگشتنم به تنهایی خودم. 
صبح‌هارو به زور به شب می‌رسونم که بشه وقت خواب. بعد می‌خوابم و صبح دلیلی برای بیدار شدن ندارم. حتی همشهری داستانم تقریبا خونده نشده روی میزتحریرم افتاده...حوصله هیچ‌کاری رو ندارم. فردا کلاس آلمانی دارم و از ساعت ۴ قرار بوده برم آلمانی تمرین کنم ولی هنوز حتی دست هم به کتاب نزدم!

  • مهسا -

نظرات  (۲)

کاملااااا درک میکنم حرفهاتو..... نمیدونم چرا این جوری میشه.... شاید چون آنها شرایط ما را تجربه نکرده اند. شاید هم فکر میکنند وقتی به انتخاب خودمان این راه را انتخاب کرده ایم پس توانش را داریم و به اندازه کافی قوی هستیم... من هم هنوز بعد از این همه سال نتوانسته ام درست و حسابی با والدینم حرف بزنم. چه حیف که برای من فرصت حرف زدن با پدرم برای همیشه از بین رفته و فقط حسرتش مانده...
پاسخ:
:(

الان خوبی؟

این حس ها گذراست و چون ما دور از خونه ایم  و تنهاییم بیشتر دچار این حسها میشیم . تا جلوی چشم پدر مادرت نباشی نمیفهمن اوج حسهات را که!

با بالا رفتن سن  صبر و حوصله آدمها کمتر میشه مضاف بر اینکه با عروس و داماد دار شدن مادرت گرفتاریهاش هم بیشتر شده نه اینکه نخواد برات وقت بذاره :*

پاسخ:
بله :) درسته...همینه دقیقا...
من آخه سه هفته کامل تنها بودم تو خوابگاه یه شبهاییش دیگه واقعا احساس خفگی بهم دست می‌داد...الان خوبم ولی :) شبها بد می‌شم...

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">